درس سیزدهم Flashcards
(31 cards)
یادم آمد هان! / داشتم میگفتم: آن شب نیز / سورت سرمای دی بیدادها میکرد / و چه سرمایی، چه سرمایی / بادبرف و سوز وحشتناک
یادم آمد، هان/ داشتم میگفتم که آن شب هم/ تندی و تیزی و شدت سرمای دی ماه (زمستان) بسیار آزاردهنده بود.(سرمای دی ماه یا زمستان نماد جامعهای استبدادزده و پر از خفقان است)/ و چه سوز و سرمای سختی بود(خفقان و استبداد شدید بود)/ و باد سوزناکی به همراه برف و سرمای شدید میوزید (این بند بیانگر نگرش سیاسی و اجتماعی شاعر در ترسیم فضای عصر خویش است و شاعر با ايجاد فضای مناسب زمینه را برای شروع و روایت داستان فراهم میکند)
لیک خوشبختانه آخر سرپناهی یافتم جایی / گرچه بیرون تیره بود و سرد، همچون ترس
معنی: اما خوشبختانه، سرانجام برای خود سرپناهی پیدا کردم تا از برف و سرما در امان باشم/ اگرچه فضای بیرون (جامعه) مثل ترس تاریک و سرد و وحشتناک بود
مفهوم: ترسناک بودن فضای استبدادی جامعه
قهوه خانه گرم و روشن بود، همچو شرم …/همگنان را خون گرمی بود.
معنی: ولی فضای قهوهخانه مثل شرم گرم و روشن بود/ و همه مردمی که در قهوهخانه بودند، مردمانی صمیمی و مهربان بودند.
* کلماتی مانند: شب، سرما، بیداد، سوز، وحشتناک، ترس، تیره، شرم و… در چند بند اول، فضای شوم و ناخوشایندی را تداعی میکند و از حادثهای غمبار خبر میدهد. قهوهخانه نماد ملت و اصالت است و تنها جایگاهی است که شاعر در عصر سیمان و اهن و صنعت با گذشتههای خود ارتباط برقرار میسازد
مفهوم: پناه بردن به فضایی امن و دوستانی مهربان و صمیمی
قهوه خانه گرم و روشن، مرد نقال آتشین پیغام / راستی کانون گرمی بود.
معنی: قهوهخانه محیط گرم و روشنی بود و مرد نقال (قصهگو) با حرارت و گرمی بسیار حماسهای را نقل میکرد / و به راستی محفل و کانون گرم و دلنشینی بود
مرد نقّال – آن صدایش گرم، نایش گرم / آن سکوتش ساکت و گیرا / و دمش، چونان حدیث آشنایش گرم –
معنی: مرد نقال که صدای دلنشین داشت، سکوتش نیز اثرگذار بود/ و سخنش مانند روایت آشنای او (داستانهای شاهنامه) جذاب و دلنشین بود
* سکوت نقال، شنوندگان را به سکوت و اندیشیدن وا میداشت. در سخن گفتن و سکوت نقال پیامی پنهان بود. شاید اشاره شاعر به سکوت و خفقان عصر اوست که حتی نقال را هم وادار به سکوت کرده است
راه میرفت و سخن میگفت / چوبدستی منتشا مانند در دستش،/ مست شور و گرم گفتن بود.
معنی: راه میرفت و داستانی نقل میکرد/ و درحالی که عصایی همانند عصای درويشان به دست گرفته بود/ با شور و هیجان و سرمستی مشغول گفتن و نقل داستان بود
صحنه میدانک خود را / تند و گاه آرام میپیمود./همگنان خاموش. / گرد بر گردش، به کردار صدف بر گرد مروارید، / پای تا سر گوش
معنی: فضای میدان کوچک قهوهخانه (صحنه نقالی) را گاهی تند و گاهی ارام طی میکرد/ و همه جماعت حاضر در قهوهخانه، خاموش و ساکت بودند/ برای شنیدن سخنان نقال سر تا پا گوش بودند، همچون صدفی دور تا دور، وجود نقال را که مثل مرواریدی بود، احاطه کرده بودند
* این مصراعها ضمن اینکه کنایه از توجه بیاندازه مردم است، به شکل ظاهری صدف هم اشارهای دارد که به شکل گوش است
هفت خوان را زادسرو مرو / یا به قولی «ماخ سالار» آن گرامی مرد / آن هریوه خوب و پاکآیین – روایت کرد:
معنی: هفت خوان رستم را آزاد سرو سیستانی (از راویان شاهنامه)/ و به قول دیگر ماخ سالار( یکی دیگر از راویان شاهنامه) آن مرد هراتی و گرامی و پاکدین (زرتشتی) روایت کردهاند
خوان هشتم را / من روایت میکنم اکنون … / من که نامم ماث …/ همچنان میرفت و میآمد. / همچنان میگفت و میگفت و قدم میزد
معنی: اما خوان هشتم را من که نامم “ماث” (مهدی اخوان ثالث) است، تعریف میکنم/ همچنان میرفت و میآمد و همچنان به روایت خود ادامه میداد و قدم میزد و میگفت:
قصّه است این، قصّه، آری قصّه درد است / شعر نیست، / این عیار مهر و کین و مرد و نامرد است
معنی: آنچه میگویم شعر نیست، بلکه قصه و داستان درد است./ این قصهای است که هر دلی را به درد میآورد. شعر خالص و محض نیست(یعنی شعری خالی از پیام و تعهد نیست)/ بلکه سنگ محک و وسیله سنجشی است برای شناخت مهر و دوستی مردان و کینه و دشمنی نامردان.
* شاعر بین شعر محض و قصه تفاوت قائل است. شعر بر تخیل محض استوار است و قصه بر واقعیت و حقیقت مبتنی است
مفهوم: توصیف شعری که بیانگر درد و اندوه و معیار مردی از ناجوانمردی است
بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست / هیچ -همچون پوچ- عالی نیست.
معنی: این داستان یک شعر محض به ظاهر خوب ولی در باطن بیمعنی و بیمفهوم و بیتعهد نیست/ این حکایت، شعر محض به ظاهر عالی ولی در باطن پوچ و بیمحتوا نیست و سخنان من پوچ و بیارزش نیستند و حقایقی را با خود دارند
*از نظر شاعر، شعری که با توجه به مکتب “هنر برای هنر” سروده شده باشد و متعهد و بیانگر حقیقت نباشد، مردود است
مفهوم: ارزشمندی شعر متعهد
این گلیم تیره بختیهاست / خیس خون داغ سهراب و سیاوشها، / روکش تابوت تختی هاست
معنی: این شعر من مثل گلیم تیرهبختی و سیهروزیهاست (گلیم: نماد بخت و اقبال است)/ که از خون داغ سهرابها و سیاوشها که با نیرنگ و ناجوانمردانه کشته شدند، خیس و آغشته به خون شده است./ یا روکش تابوت جوانمردانی امثال تختی است
*خیس و داغ، تازگی و جوشش خون را تداعی میکند؛ یعنی هنوز مدتی از نیرنگ ناجوانمردانه نگذشته که خونی دیگر ریخته میشود.
کلمه داغ میتواند ایهام داشته باشد از داغ سهراب که بر دل رستم و تهمینه نهاده شد یا به معنای خون داغ و گرم
اندکی استاد و خامش ماند؛ پس هماوای خروش خشم / با صدایی مرتعش لحنی رجز مانند و دردآلود / خواند:
معنی: نقال کمی ایستاد و سکوت کرد/ سپس ادامه داد در حالی که با خروش خشم، هم صدا و هم آوا شده بود.(یعنی صدایش خشمآلود بود)/ با صدایی لرزان و لحنی رجزگونه و آمیخته با درد میخواند:
آه / دیگر اکنون آن عمادِ تکیه و امّید ایرانشهر / شیرمردِ عرصه ناوردهای هول / پورِ زالِ زر جهان پهلو / آن خداوند و سوار رخش بی مانند،/ آن که هرگز – چون کلید گنج مروارید – / گم نمیشد از لبش لبخند، / خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان، / خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند
معنی: آه! دیگر آن ستون و تکیهگاه و امید ایران زمین/ آن دلاور مرد میدان و عرصه نبردهای وحشتانگیز/ پسر زال زر، جهان پهلوان، آن کسی که صاحب و سوار بر رخش بیهمتا و بینظیر بود/ آن کسی که همیشه خندان بود و هرگز لبخند که مانند کلید گنج مروارید بود از لبش دور و گم نمیشد/ چه در روز صلح که پیمان دوستی بسته بود ( با مهر و دوستی پیمان بسته بود)/ و چه در روز جنگ که برای انتقام و کینخواهی از دشمن، سوگند خورده بود (رستم انسانی متعادل است که گاه به صلح و گاه به جنگ میاندیشد)
آری اکنون شیر ایران شهر/ تهمتن گرد سجستانی / کوه کوهان، مرد مردستان، رستم دستان،/ در تگ تاریک ژرف چاه پهناور، / کشته هر سو بر کف و دیوارهایش نیزه و خنجر، / چاه غدر ناجوانمردان / چاه پستان، چاه بی دردان،/ چاه چونان ژرفی و پهناش، بی شرمیش ناباور / و غم انگیز و شگفت آور
معنی: آری، اکنون دلاورمرد ایرانزمین/ رستم تنومند، آن پهلوان نیرومند سیستانی/ ان استوارترین کوه وان جوانمردترین مرد جهان،/ رستم دستان/ در قعر و انتهای یک چاه تاریک و عمیق و بزرگ/ که از همه طرف بر کف و دیوارههای آن خنجر و نیزه فرو برده و کاشتهاند (چاه در ادب فارسی، نماد پستی، سیاهی و تاریکی است)/ چاه مکر و فریبی که نامردان و افراد پست و فرومایه و بیتفاوت ساخته بودند/ چاهی که بیشرمی آن مثل عمق و پهنایش باورنکردنی بود/ و در عین حال چاهی غمانگیز و شگفتآور بود
آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند. / در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان گم بود:
معنی: آری، حالا رستم تنومند با اسب با غیرت خود/ در ته این چاهی که به جای آب، زهر شمشیر و نیزه در آن جاری بود، افتاده و گم شده بود
پهلوان هفت خوان اکنون / طعمه دام و دهان خوان هشتم بود./ و میاندیشید/ که نبایستی بگوید هیچ / بس که بی شرمانه و پست است این تزویر./ چشم را باید ببندد،تا نبیند هیچ …
معنی: رستم پهلوان که هفت خوان را به سلامتی و موفقیت پشت سر گذاشته بود، اکنون / گرفتار دام و دهان خوان هشتم شده بود/ با خود فکر میکرد/ که نباید هیچ سخنی بگوید/ زیرا که مکر و نیرنگ دشمنان بسیار بیشرمانه و پست بود/ پس باید چشمش را ببندد تا این پستیها و بیشرمیها را نبیند
مفهوم: نکوهش تزویر و دورویی
بعد چندی که گشودش چشم / رخش خود را دید، / بس که خونش رفته بود از تن / بس که زهر زخمها کاریش / گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت میخوابید/ از تن خود – بس بتر از رخش- / بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش
معنی: بعد از مدتی که چشمانش را باز کرد/ رخش خود را دید/ از بس که از بدنش خون رفته بود/ و زخمهای عمیق و موثر بر بدنش خورده بود/ انگار که بیهوش و بیحس شده و داشت میخوابید (داشت میمرد) / رستم از جسم خود که از رخش هم بدتر زخمی شده بود/ بیخبر بود و به خودش هیچ توجهی نداشت
مفهوم: غم و اندوه رستم از مرگ رخش و فراموش کردن درد خود
رخش را میدید و میپایید. / رخش آن طاق عزیز، آن تای بی همتا / رخش رخشنده / با هزاران یادهای روشن و زنده…
معنی: تمام توجهاش به رخش بود و مواظب او بود/ رخش آن یگانه عزیز و گرامی و آن همدم و مونس بیهمتا و بینظیر رستم/ آن رخش رخشان و نورانی/ که رستم با او هزاران خاطره روشن و زنده و جاودانه داشت…
گفت در دل رخش، طفلک رخش / آه / این نخستین بار شاید بود / کان کلید گنج مروارید او گم شد.
معنی: رستم در دلش گفت: آه رخش! ای رخش بیچاره! / شاید این اولین باری بود که / رستم نمیخندید
ناگهان انگار / بر لب آن چاه / سایهای را دید / او شغاد آن نابرادر بود / که درون چه نگه میکرد و میخندید. / و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش میپیچید…
معنی: ناگهان انگار/ بر لب ان چاه/ سایهای را دید/ او شغاد، آن برادر ناتنی و ناجوانمرد رستم بود/ که داخل چاه را نگاه میکرد و میخندید / و صدای نامبارک و نامردانهاش در گوش رستم میپیچید
باز چشم او به رخش افتاد-اما… وای / دید / رخش زیبا رخش غیرتمند / رخش بی مانند / با هزارش یاد بود خوب خوابیده است / آن چنان که راستی گویی / آن هزاران یادبود خوب را در خواب میدیده است…
معنی: دوباره نگاه رستم به رخش افتاد اما …وای!/ دید که رخش زیبا، رخش غیرتمند/ رخش بیهمتا/ با هزاران خاطره و یادبود خوب، به خواب ابدی فرورفته است/ بهطوریکه، به راستی انگار/ که رستم آن هزاران خاطره خوب را در خواب میدیده است و همه آنها رویایی بیش نبوده است
بعد از آن تا مدتی تا دیر/ یال و رویش را / هی نوازش کرد هی بویید هی بوسید / رو به یال و چشم او مالید …
معنی: بعد از ان تا مدتی طولانی / یال و صورت رخش را نوازش کرد و بویید و بوسید/ صورتش را به یال و چشم او مالید..
مرد نقّال از صدایش ضجّه میبارید و نگاهش مثل خنجر بود:
معنی: مرد نقال از صدایش ناله و شیون و زتری میبارید (بر این غم بزرگ شیون میکرد) / و نگاهش تیز و بران شده بود
مفهوم: انزجار و خشم نقال از حیله آن نابرادر