classical literature Flashcards
غردل
جبان، نامرد، ترسو، بزدل، شتردل، بددل
ساز دادن
همام تبریزی
کار طرب را ساز ده و اصحاب را آواز ده
در حلقه خاصان مکش این عام کالانعام را
To prepare , tune up (an instrument)
نُقل
همام تبریزی
من دست بوسی میکنم مرد لب و چشمت نَیَم
نقل لب مستان مکن آن شکر و بادام را
candy, a particular sweet eaten with wine (ew)
نَقل
حرف، داستان، ماجرا
آن گه
سعدی
سعدی عَلَم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان
ما بت پرستی میکنیم آن گه چنین اصنام را
پس. سپس. بعد. بعد از آن : اکنون نواحی اسلام همه یاد کنیم و آنگه باقی نواحی کافران یاد کنیم. ( حدودالعالم ). و اندر وی [ اندر نصیبین ] چشمه ها است بسیار و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و بیک جای گرد شود و آن را خابور خوانند و آنگه
فَرَق
سعدی
گر پای بر فَرقَم نهی تشریف قربت میدهی
جز سر نمیدانم نهادن عذر این اقدام را
part in the hair, crown of the head
پیاپی
همام تبریزی
می ده پیاپی تا شوم ز احوال عالم بیخبر
چون نیست پیدا حاصلی این گردش ایام را
continuously
نام و ننگ کردن
همام تبریزی
ای عاشقت هر شاهدی رند تو هر جا زاهدی
در کار عشقت کرده دل یک باره ننگ و نام را
to lose one’s name and reputation
فام
خواجو کرمانی
ای ترک آتش رخ بیار آن آب آتش فام را
وین جامه ی نیلی ز من بستان و در ده جام را
رنگ، صبغه، گونه، لون، شبیه، مانند، نظیر، دین، قرض، وام
آشامیدن، آشمیدن
خواجو کرمانی
در حلقه دُردیکشان بخرام و گیسو برفشان
در حلقه ی زنجیر بین شیران خون آشام را
خوردن، گساردن، نوش کردن، نوشیدن
زنجیر
خواجو کرمانی
در حلقه دُردیکشان بخرام و گیسو برفشان
در حلقه زنجیر بین شیران خون آشام را
سلسله، بند، غُل
chain
غَلّ
shackle, iron collar, yoke
دست وا گردن بستن. ( مصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ): غل یده الی عنقه ؛ آن را با غل بست. ( از منتهی الارب ). || طوق در دست و پای و گردن کسی نهادن. ( منتهی الارب ). گذاشتن غل در گردن یا دست کسی. ( از تاج العروس ). || غل در شی ٔ؛ در آورده شدن در آن. ( از منتهی الارب ). داخل کردن در چیزی. ( از اقرب الموارد ). درآوردن. || غل در شی ٔ؛ درآمدن در آن. ( از منتهی الارب ) ( تاج المصادر بیهقی ). || غل مفاوز؛ درآمدن در بیابانها. ( از منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || غل آب در میان اشجار؛ رفتن آب در میان درختان. ( از تاج العروس ) ( المنجد )
یک راه
خواجو کرمانی
ک راه در دیر مغان برقع براندازی صنم
تا کافران از بتکده بیرون برند اصنام را
رونده در یک جاده. ( ناظم الاطباء ). || ( ق مرکب ) یک نوبت. یک بار.
نیکانجام
سعدی
چون بخت نیکانجام را با ما به کلی صلح شد
بگذار تا جان میدهد بدگوی بدفرجام را
fortunate in the end
فرجام
سعدی
چون بخت نیکانجام را با ما به کلی صلح شد
بگذار تا جان میدهد بدگوی بدفرجام را
آخر، آخرالامر، اختتام، انتها، انجام، پایان، پسین، خاتمه، ختم، سرانجام، عاقبت الامر، عاقبت، غایت، نهایت، واپسین
دَلق
سعدی
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرقفام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
خرقه؛ پوستین؛ جامۀ درویشی؛ لباس ژنده و مرقع که درویشان به تن میکنند.
تقوا
سعدی
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرقفام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
ترس از خدا و اطاعت امر او؛ پرهیزکاری؛ پرهیز
قلاشی
سعدی
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرقفام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
۱. رندی.
۲. حیلهگری.
عرضه کردن
سعدی
هر ساعت از نو قبلهای با بتپرستی میرود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
ارائه دادن . نشان دادن . نمودن . در معرض نظر قرار دادن . (از فرهنگ فارسی معین ). عرض کردن . پیش داشتن . پیش نهادن . پیشنهاد کردن . فراپیش داشتن . به معرض درآوردن
قِطمیر
سعدی
از مایهٔ بیچارگی قطمیر مردم میشود
ماخولیای مهتری سگ میکند بلعام را
The dog in the Christian legend of the Seven Sleepers
ماخولیا
سعدی
از مایهٔ بیچارگی قطمیر مردم میشود
ماخولیای مهتری سگ میکند بلعام را
بمعنی مالیخولیاست که خلل و کوفت دماغی و سودا و خیال خام باشد. گویند یونانی است و بعضی گویند عبری است واﷲ اعلم
مهتری
سعدی
از مایهٔ بیچارگی قطمیر مردم میشود
ماخولیای مهتری سگ میکند بلعام را
زرگتری . فزونی به سال از دیگری . کلانسالی نسبت به دیگری . || سروری . (آنندراج ). بزرگی و ریاست و حکومت و فرمانروایی و سالاری . (ناظم الاطباء). ریاست . (دهار). سری . شاهی . زعامت . سود. سودَد.
بلعام
سعدی
از مایهٔ بیچارگی قطمیر مردم میشود
ماخولیای مهتری سگ میکند بلعام را
(به معنی خداوند مردم )پسر بعور (یا باعور) و از اهل قریه ٔ فتور بود که در الجزیره واقع است . وی از پیغامبران سرزمین بین النهرین بود و پادشاه موآب او را دعوت کرد که در مقابل اجرتی عبرانیان را نفرین کند. چون بلعام عازم شد، درازگوش او از راه رفتن بازایستاد و هرچه آن را بزد پیش نرفت . (از دایرة المعارف فارسی ) (فرهنگ فارسی معین ). نام پسر باعور است که او زاهدی بوده مستجاب الدعوات که در زمان عیسی علیه السلام عاقبت ایمانش به باد رفت
_____, son of Beor,[2] was a biblical character, a non-Israelite prophet and diviner who lived in Pethor which has never been located and is thought to be between the region of Iraq and northern Syria in modern day Kurdistan . According to chapters Numbers 22–24 of the Book of Numbers, he was hired by King Balak of Moab to curse Israel, but instead he blessed the Israelites, as dictated by God. Subsequently, the plan to entice the Israelites into idol worship and sexual immorality (Numbers 25:1–3) is attributed to him (Numbers 31:16). Balaam is also mentioned in the Book of Micah.
تنگنا
سعدی
زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا میکشد
کز بوستان باد سحر خوش میدهد پیغام را
فشار، سختی
پیمان گُسِل
سعدی
دلبندم آن پیمانگُسِل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را
کسی که به عهدوپیمان خود عمل نکند؛ پیمانشکن؛ عهدشکن.
اعتنا
اهتمام ورزیدن به کاری؛ توجه داشتن به امری یا کسی.
مترادف
التفات، پروا، توجه، حرمت، رعایت، عنایت، محل، ملاحظه، نگرش، وقع
برابر پارسی
پروا، روی آوری، پرداختن
بی اعتنا
airy, apathetic, deaf, detached, offhand, heedless, indifferent, insensible, insouciant, nonchalant, oblivious, remote, uninterested, unmindful
رویگردان
تابع
منوچهری
خصم تو هست ناقص و مال تو زاید است
کت بخت تابع است و جهانت مساعد است.
مترادف تابع: رام، فرمانبردار، مطیع، منقاد ، بسته، پیرو، دنباله رو، طرفدار، وابسته، هواخواه ، تبعه، چاکر، فرعی، تابعه، تابعی ، متاثر، تاثیرگیرنده، تحت تاثیر
متضاد تابع: سرکش، نافرمان، پیشوا، متغیر
برابر پارسی: پیرو، فرمانبردار، پردازه
معنی انگلیسی:
function, subject, citizen, follower, dependant, ancillary, dependency, dependent, subordinate, [math.] function
قهّار
باده نوشِ قهّار
فعال است برای مبالغه. ( از اقرب الموارد ). سخت چیره. چیره شونده. ( آنندراج ). || کینه ورز.انتقامجو
powerful, fierce, harsh
رُسوا
منوچهری
از جد نیکورای تو وز همت والای تو
رسواترند اعدای تو از نقشهای الفیه.
کسی که کار زشتش فاش شود و نزد مردم شرمنده و بیآبرو شود؛ بیآبرو؛ بدنام.
مترادف رسوا: انگشت نما، بدنام، بی آبرو، بی حرمت، بی حیا، روسیاه، لجن مال، مفتضح، مهتوک، ننگین، افشا، برملا، علنی، فاش، لو
معنی انگلیسی:
disgraceful, dishonorable, infamous, notorious, disgraced
خاکساری
۱. [مجاز] افتادگی؛ فروتنی؛ تواضع.
۲. [مجاز] خواری؛ ذلت.
۳. (صفت نسبی) هریک از پیروان فرقۀ شیعیمذهب خاکساریه (فرقهای از متصوفه).
مترادف
۱. افتادگی، تواضع، خشوع، فروتنی ≠ غرور
۲. خواری، ذلت
آمرزش
گر آمرزش آید ز یزدان پاک
شما را ز خون برادر چه باک ؟
فردوسی.
بخشیدن خدای تعالی گناه را بر بنده پس از مرگ. مغفرت. غفران. درگذرانیدن از. درگذشتن از خطا. عفو. بخشش. بخشایش. صفح. رحمت. تجاوز. بخشیدن شاه یا مهتری خطای رعیت یا کهتری را
مقابله
۱. روبارو شدن.
۲. دو چیز را با هم برابر کردن؛ روبهرو کردن.
۳. (ادبی) در بدیع، نوعی تضاد که مابین اجزای دو جمله یا دو مصراع کلماتی ضد یکدیگر باشد، مانندِ این شعر: سیاه زنگی هرگز شود سفید به آب / سفید رومی هرگز شود سیاه به دود (سعدی۱: ۴۳۱).
مترادف
۱. تطبیق، سنجش، مقایسه
۲. رویارویی، صفآرایی، مواجهه
۳. ضدیت، مخالفت
۴. روبهرو شدن
۵. مواجههدادن
۶. مقایسه کردن، تطبیق دادن
۷. ایستادگی، پایداری
۸. تلافی، جبران
۹. برابری، تساوی
برابر پارسی
روبه رویی، رویاروی
مُهَیّا
خاقانی
نه شاخ از بر بیخ باشد مرتب
نه بار از بر برگ باشد مهیا.
۱. حاضر؛ آماده؛ مستعد.
۲. شایسته؛ مناسب.
مترادف
آماده، تهیه، حاضر، سازمند، فراهم، مستعد، معد، بسیجیده ≠ نامهیا
برابر پارسی
آماده
زبور
Noun A The Psalms Syn مزامیر OSs A book a writing zobor زبر Plural زبور داود The Psalms of David کتاب زبور The Book of Psalms
خَلُّخ
دوصد سرو روان از چین و خلخ
بنفشه زلف و نرگس چشم و گلرخ.
( ویس و رامین ).
شهر بزرگی است در خطای که مشک خوب از آنجا آورند و خوبان را بدانجا نسبت کنند چه مردمان آنجا در جمال و حسن ضرب المثل اند
انیس
خاقانی
خود باش انیس خود مطلب کس که پیل را
هم گوش بهتر ازپر طاوس پشه ران.
۱. انسگیرنده؛ خویگیرنده.
۲. یار؛ همدم.
مترادف
آشنا، دلارام، دمخور، دمساز، رفیق، مونس، همدم، همنشین
برابر پارسی
اخت، همدم
Also:
- انیس اعضا ؛ کنایه از چشم است. ( انجمن آرا ) ( هفت قلزم ) ( آنندراج ) ( برهان ).
- || اشاره به محبوب و مطلوب نیز هست. ( هفت قلزم )( برهان ) ( آرای ناصری ) ( آنندراج ).
|| هرچیز مأنوس. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). || کسی. ( منتهی الارب ). احد. ( مهذب الاسماء ): ما بالدار انیس ای احد. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء )؛ در خانه کسی ، احدی نیست. || خروس. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ).
مُنَزِّه
ناصر خسرو
ز جای واز جهت باشی منزه
ببین تا کیستی انصاف خود ده
۱. پاک و پاکیزه.
۲. پاکدامن.
۳. بیآلایش؛ دورازبدی و زشتی.
مترادف
۱. پاک، پاکیزه، مقدس، مهذب، نظیف
۲. بری، مبرا
۳. پاکدامن
۴. بیآلایش ≠ ناپاک، نامنزه
هیئت
Form, disposition; portion, group; astronomy
۱. کیفیت، شکل، و صورت چیزی؛ حال؛ شکل؛ صورت.
۲. عده و دستهای از مردم.
۳. (نجوم) علمی که دربارۀ ستارگان بحث میکند؛ ستارهشناسی.
⟨ هیئت دیپلماتیک: تمام سفیران و اعضای سفارتخانهها در پایتخت یک کشور؛ کوردیپلماتیک.
⟨ هیئت منصفه: (حقوق) گروهی که طبق قانون در دادگاه حاضر شده و پس از مشاهدۀ جریان دادرسی به بیگناهی یا گناهکار بودن متهم رٲی میدهند.
مترادف
۱. حالت، نهاد، وضع
۲. ریخت، شکل، شکل، صورت، ظاهر، قیافه
۳. نشان
برابر پارسی
دسته، ریخت، گروه
نبات
۱. نوعی شیرینی بلورین که از شیرۀ شکر درست میکنند.
۲. گیاه.
مترادف
۱. رستنی، گیاه، نامی، نبت
۲. قند
پیه
<pīh>
</pīh>
tallow (an animal fat)
بافت چرب و سفیدرنگی که در بدن انسان و بعضی حیوانات تولید میشود.
⟨ پیه آوردن: (مصدر لازم)
۱. انباشته شدن چربی در عضوی از بدن.
۲. [مجاز] چاق شدن.
⟨ پیه چیزی را به تن (بدن) خود مالیدن: [عامیانه، مجاز] زحمت و سختی آن را پذیرفتن.
⟨ پیه قاوندی: [قدیمی] روغنی سفیدرنگ و سفت، مانند پیه که از دانهای گرفته میشود؛ شحم قاوندی.
⟨ پیه گرفتن: (مصدر لازم) = ⟨ پیه آوردن
مترادف
چربی، روغن، زیت
فرسودن، فرسای
مثال: این خبر جانم را فرسود.
- To wear (out), rub (off); obliterate, erase. To tear. To chafe, to fret. To tire. 2. To wear (out) v.i.; to be worn or torn; to be obliterated. To tire
۱. ساییده شدن.
۲. (مصدر متعدی) بهتدریج از میان بردن.
۳. (مصدر متعدی) ضعیف و ناتوان کردن: ◻︎ نه گشت زمانه بفرسایدش / نه آن رنج و تیمار بگزایدش (فردوسی: ۱/۸).
۴. [مقابلِ افزودن] کم شدن: ◻︎ فزودگان را فرسوده گیر پاک همه / خدای عزّوجل نه فزود و نه فرسود (ناصرخسرو: ۳۱).
مترادف
۱. خستن، خسته کردن
۲. پوسیدن، پوساندن
۳. ساییدن، مالیدن
۴. زدودن، محو کردن، نابود کردن
۵. بهستوهآوردن، عاجز کردن، درمانده کردن
مُمسِک
cheap, miserly, quiet
بخیل، تنگ چشم، تنگ نظر، خسیس، زفت، گرسنه چشم، لئیم، نان نخور، نظرتنگ
چنگ درزننده. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج )( ناظم الاطباء ). || بازدارنده از خروج. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). آنکه خود را نگاه می دارد از خروج. || آنکه بازمی دارد خویشتن را از گفتن. ( ناظم الاطباء ). خاموش. || گیرنده. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). بازگیرنده : مایفتح اﷲ للناس من رحمة فلاممسک لها ( قرآن 2/35 )؛ آنچه اﷲ بگشاید مردمان را از بخشایش ، بازگیرنده ای نیست آن را. ( کشف الاسرار میبدی ج 8 ص 157 ). || زُفت و آزمند و بخیل و لئیم و طمعکار و تنگ دست و خسیس و دارای خست و کم خرج. ( ناظم الاطباء ). بخیل. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( مهذب الاسماء ). سیاه کاسه. ژکور
استدلال
آوردن برای ثابت کردن مطلبی.
مترادف
برهان، حجت، دلیل، محاجه
برابر پارسی
فرنایش، شون دآوری، فرنود زنی، فرنودآور
Reasoning argumentation ratiocination Demonstration استدلال کردن Intransitive verb To reason to argue استدلال معکوس Log Conversion
منقلب
برگشته؛ بههمخورده؛ حالبهحالشده؛ آشفته.
مترادف
۱. انگیخته، دگرگون، شوریده، متحول
۲. واژگون، برگشته
۳. ناراحت، مضطرب، پریشان، آشفته
همیدون
همیندم؛ اکنون؛ همچنین: ◻︎ همیدون من از لشکر خویش مرد / گزینم چو باید ز بهر نبرد (فردوسی۱: ۱/۶۹۲)
کاینات
۱. آفریدهها، پدیدهها، محدثات، موجودات
۲. دنیا، هستی ≠ مبدعات
ج ِ کاین. بودنیها. موجودات
تکوین
معنی
بهوجود آوردن؛ هستی دادن؛ آفریدن؛ احداث کردن.
مترادف
۱. آفرینش، ایجاد، پیدایش، تشکیل، خلقت
۲. آفریدن، ایجاد کردن، خلق کردن، هستی بخشیدن
برابر پارسی
بوددهی، هستایش
بافت
context, fabric, texture, weave, tissue, braid
مترادف: بافتن، لیف، نسج، بافته، منسوج، سلول، یاخته، ساختار، بافتار
سودن، سای
۱. دست مالیدن به چیزی؛ لمس کردن.
۲. (مصدر متعدی) سفتن.
۳. (مصدر متعدی) ساییدن؛ نرم کردن چیزی.
۴. (مصدر لازم) کوبیدن.
مترادف
۱. لمس کردن
۲. ساییدن
۳. مالش دادن، مالیدن
۴. خرد کردن، ریز کردن، نرم کردن، کوبیدن
۵. ذوب کردن، گداختن
۶. سفتن
۷. ازاله بکارت کردن
۸. سوراخ کردن
۹. فرسودن، کهنه کردن، از بینبردن
فسون، افسون
۱. حیله؛ تزویر؛ مکر؛ نیرنگ؛ دمدمه.
۲. کلماتی که جادوگران و عزائمخوانان هنگام جادو کردن به زبان میآورند.
۳. سحر؛ جادو.
⟨ افسون کردن: (مصدر متعدی)
۱. حیله کردن؛ نیرنگ به کار بردن.
۲. سحر کردن.
مترادف
۱. جادو، سحر، طلسم، عزیمت، فسون
۲. تزویر، حیله، دوال، شعبده، مکر، نیرنگ
۳. عشوه، قر، کرشمه
مِقنَعه
مترادف: برقع، روسری، مقصوره، نقاب
برابر پارسی: کُلوته
مهیا کردن
مترادف: اماده کردن، حاضر کردن، تهیه کردن، ساز کردن
برابر پارسی: آماده، آراستن، بسیجیدن
نخل
date palm
بیختن، بیزیدن
to sift
غربال کردن و پرویزن کردن. ( آنندراج ). غربله.نخل. تنخل. انتخال. ( منتهی الارب ). غربال کردن. سرندکردن. الک کردن. چیزی خشک و خرد را از الک و غربال و مانند آنها بیرون کردن تا نخاله از نرمه جدا شود
غربال کردن
to strain, filter, sieve
پَرویزَن
آردبیز، الک، غربال، غربیل، منخل
filter, sieve, strainer
غربال
mesh, sieve, coarse sieve, riddle, screen
آردبیز، پرویزن، غربیل، منخل، خاک بیز، سرند
قصب
نی، نای، نیشکر، پرند، حریر
reed, cane, windpipe, kind of fine linen
رخنه
سرایت، نفوذ، ثقبه، ثلمه، چاک، درز، روزن، سوراخ، شقاق، شکاف، منفذ
hole, crack, crevice
قاقم
stoat (like a weasel), remember the Farrukhi nasib that describes the clouds like a bunch of stoats or something
پوستین
fur coat
قندز
beaver!!!