classical literature Flashcards

1
Q

غردل

A

جبان، نامرد، ترسو، بزدل، شتردل، بددل

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
2
Q

ساز دادن

همام تبریزی
کار طرب را ساز ده و اصحاب را آواز ده
در حلقه خاصان مکش این عام کالانعام را

A

To prepare , tune up (an instrument)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
3
Q

نُقل

همام تبریزی
من دست بوسی می‌کنم مرد لب و چشمت نَیَم
نقل لب مستان مکن آن شکر و بادام را

A

candy, a particular sweet eaten with wine (ew)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
4
Q

نَقل

A

حرف، داستان، ماجرا

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
5
Q

آن گه

سعدی
سعدی عَلَم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان
ما بت پرستی می‌کنیم آن گه چنین اصنام را

A

پس. سپس. بعد. بعد از آن : اکنون نواحی اسلام همه یاد کنیم و آنگه باقی نواحی کافران یاد کنیم. ( حدودالعالم ). و اندر وی [ اندر نصیبین ] چشمه ها است بسیار و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و بیک جای گرد شود و آن را خابور خوانند و آنگه

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
6
Q

فَرَق

سعدی
گر پای بر فَرقَم نهی تشریف قربت می‌دهی
جز سر نمی‌دانم نهادن عذر این اقدام را

A

part in the hair, crown of the head

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
7
Q

پیاپی

همام تبریزی
می ده پیاپی تا شوم ز احوال عالم بی‌خبر
چون نیست پیدا حاصلی این گردش ایام را

A

continuously

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
8
Q

نام و ننگ کردن

همام تبریزی
ای عاشقت هر شاهدی رند تو هر جا زاهدی
در کار عشقت کرده دل یک باره ننگ و نام را

A

to lose one’s name and reputation

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
9
Q

فام

خواجو کرمانی
ای ترک آتش رخ بیار آن آب آتش فام را
وین جامه ی نیلی ز من بستان و در ده جام را

A

رنگ، صبغه، گونه، لون، شبیه، مانند، نظیر، دین، قرض، وام

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
10
Q

آشامیدن، آشمیدن

خواجو کرمانی
در حلقه دُردیکشان بخرام و گیسو برفشان
در حلقه ی زنجیر بین شیران خون آشام را

A

خوردن، گساردن، نوش کردن، نوشیدن

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
11
Q

زنجیر

خواجو کرمانی
در حلقه دُردیکشان بخرام و گیسو برفشان
در حلقه زنجیر بین شیران خون آشام را

A

سلسله، بند، غُل
chain

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
12
Q

غَلّ

A

shackle, iron collar, yoke

دست وا گردن بستن. ( مصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ): غل یده الی عنقه ؛ آن را با غل بست. ( از منتهی الارب ). || طوق در دست و پای و گردن کسی نهادن. ( منتهی الارب ). گذاشتن غل در گردن یا دست کسی. ( از تاج العروس ). || غل در شی ٔ؛ در آورده شدن در آن. ( از منتهی الارب ). داخل کردن در چیزی. ( از اقرب الموارد ). درآوردن. || غل در شی ٔ؛ درآمدن در آن. ( از منتهی الارب ) ( تاج المصادر بیهقی ). || غل مفاوز؛ درآمدن در بیابانها. ( از منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || غل آب در میان اشجار؛ رفتن آب در میان درختان. ( از تاج العروس ) ( المنجد )

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
13
Q

یک راه

خواجو کرمانی
ک راه در دیر مغان برقع براندازی صنم
تا کافران از بتکده بیرون برند اصنام را

A

رونده در یک جاده. ( ناظم الاطباء ). || ( ق مرکب ) یک نوبت. یک بار.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
14
Q

نیک‌انجام

سعدی
چون بخت نیک‌انجام را با ما به کلی صلح شد
بگذار تا جان می‌دهد بدگوی بدفرجام را

A

fortunate in the end

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
15
Q

فرجام

سعدی
چون بخت نیک‌انجام را با ما به کلی صلح شد
بگذار تا جان می‌دهد بدگوی بدفرجام را

A

آخر، آخرالامر، اختتام، انتها، انجام، پایان، پسین، خاتمه، ختم، سرانجام، عاقبت الامر، عاقبت، غایت، نهایت، واپسین

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
16
Q

دَلق

سعدی
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق‌فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را

A

خرقه؛ پوستین؛ جامۀ درویشی؛ لباس ژنده و مرقع که درویشان به تن می‌کنند.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
17
Q

تقوا

سعدی
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق‌فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را

A

ترس از خدا و اطاعت امر او؛ پرهیزکاری؛ پرهیز

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
18
Q

قلاشی

سعدی
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق‌فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را

A

۱. رندی.
۲. حیله‌گری.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
19
Q

عرضه کردن

سعدی
هر ساعت از نو قبله‌ای با بت‌پرستی می‌رود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را

A

ارائه دادن . نشان دادن . نمودن . در معرض نظر قرار دادن . (از فرهنگ فارسی معین ). عرض کردن . پیش داشتن . پیش نهادن . پیشنهاد کردن . فراپیش داشتن . به معرض درآوردن

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
20
Q

قِطمیر

سعدی
از مایهٔ بیچارگی قطمیر مردم می‌شود
ماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام را

A

The dog in the Christian legend of the Seven Sleepers

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
21
Q

ماخولیا

سعدی
از مایهٔ بیچارگی قطمیر مردم می‌شود
ماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام را

A

بمعنی مالیخولیاست که خلل و کوفت دماغی و سودا و خیال خام باشد. گویند یونانی است و بعضی گویند عبری است واﷲ اعلم

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
22
Q

مهتری

سعدی
از مایهٔ بیچارگی قطمیر مردم می‌شود
ماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام را

A

زرگتری . فزونی به سال از دیگری . کلانسالی نسبت به دیگری . || سروری . (آنندراج ). بزرگی و ریاست و حکومت و فرمانروایی و سالاری . (ناظم الاطباء). ریاست . (دهار). سری . شاهی . زعامت . سود. سودَد.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
23
Q

بلعام

سعدی
از مایهٔ بیچارگی قطمیر مردم می‌شود
ماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام را

A

(به معنی خداوند مردم )پسر بعور (یا باعور) و از اهل قریه ٔ فتور بود که در الجزیره واقع است . وی از پیغامبران سرزمین بین النهرین بود و پادشاه موآب او را دعوت کرد که در مقابل اجرتی عبرانیان را نفرین کند. چون بلعام عازم شد، درازگوش او از راه رفتن بازایستاد و هرچه آن را بزد پیش نرفت . (از دایرة المعارف فارسی ) (فرهنگ فارسی معین ). نام پسر باعور است که او زاهدی بوده مستجاب الدعوات که در زمان عیسی علیه السلام عاقبت ایمانش به باد رفت

_____, son of Beor,[2] was a biblical character, a non-Israelite prophet and diviner who lived in Pethor which has never been located and is thought to be between the region of Iraq and northern Syria in modern day Kurdistan . According to chapters Numbers 22–24 of the Book of Numbers, he was hired by King Balak of Moab to curse Israel, but instead he blessed the Israelites, as dictated by God. Subsequently, the plan to entice the Israelites into idol worship and sexual immorality (Numbers 25:1–3) is attributed to him (Numbers 31:16). Balaam is also mentioned in the Book of Micah.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
24
Q

تنگنا

سعدی
زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشد
کز بوستان باد سحر خوش می‌دهد پیغام را

A

فشار، سختی

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
25
Q

پیمان گُسِل

سعدی
دلبندم آن پیمان‌گُسِل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را

A

کسی که به عهدوپیمان خود عمل نکند؛ پیمان‌شکن؛ عهدشکن.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
26
Q

اعتنا

A

اهتمام ورزیدن به کاری؛ توجه داشتن به امری یا کسی.

مترادف
التفات، پروا، توجه، حرمت، رعایت، عنایت، محل، ملاحظه، نگرش، وقع

برابر پارسی
پروا، روی آوری، پرداختن

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
27
Q

بی اعتنا

A

airy, apathetic, deaf, detached, offhand, heedless, indifferent, insensible, insouciant, nonchalant, oblivious, remote, uninterested, unmindful

رویگردان

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
28
Q

تابع

منوچهری
خصم تو هست ناقص و مال تو زاید است
کت بخت تابع است و جهانت مساعد است.

A

مترادف تابع: رام، فرمانبردار، مطیع، منقاد ، بسته، پیرو، دنباله رو، طرفدار، وابسته، هواخواه ، تبعه، چاکر، فرعی، تابعه، تابعی ، متاثر، تاثیرگیرنده، تحت تاثیر
متضاد تابع: سرکش، نافرمان، پیشوا، متغیر
برابر پارسی: پیرو، فرمانبردار، پردازه
معنی انگلیسی:
function, subject, citizen, follower, dependant, ancillary, dependency, dependent, subordinate, [math.] function

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
29
Q

قهّار

باده نوشِ قهّار

A

فعال است برای مبالغه. ( از اقرب الموارد ). سخت چیره. چیره شونده. ( آنندراج ). || کینه ورز.انتقامجو

powerful, fierce, harsh

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
30
Q

رُسوا

منوچهری
از جد نیکورای تو وز همت والای تو
رسواترند اعدای تو از نقشهای الفیه.

A

کسی که کار زشتش فاش شود و نزد مردم شرمنده و بی‌آبرو شود؛ بی‌آبرو؛ بدنام.

مترادف رسوا: انگشت نما، بدنام، بی آبرو، بی حرمت، بی حیا، روسیاه، لجن مال، مفتضح، مهتوک، ننگین، افشا، برملا، علنی، فاش، لو
معنی انگلیسی:
disgraceful, dishonorable, infamous, notorious, disgraced

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
31
Q

خاکساری

A

۱. [مجاز] افتادگی؛ فروتنی؛ تواضع.
۲. [مجاز] خواری؛ ذلت.
۳. (صفت نسبی) هریک از پیروان فرقۀ‌ شیعی‌مذهب خاکساریه (فرقه‌ای از متصوفه).

مترادف
۱. افتادگی، تواضع، خشوع، فروتنی ≠ غرور
۲. خواری، ذلت

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
32
Q

آمرزش

گر آمرزش آید ز یزدان پاک
شما را ز خون برادر چه باک ؟
فردوسی.

A

بخشیدن خدای تعالی گناه را بر بنده پس از مرگ. مغفرت. غفران. درگذرانیدن از. درگذشتن از خطا. عفو. بخشش. بخشایش. صفح. رحمت. تجاوز. بخشیدن شاه یا مهتری خطای رعیت یا کهتری را

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
33
Q

مقابله

A

۱. روبارو شدن.
۲. دو چیز را با هم برابر کردن؛ روبه‌رو کردن.
۳. (ادبی) در بدیع، نوعی تضاد که ما‌بین اجزای دو جمله یا دو مصراع کلماتی ضد یکدیگر باشد، مانندِ این شعر: سیاه زنگی هرگز شود سفید به آب / سفید رومی هرگز شود سیاه به دود (سعدی۱: ۴۳۱).

مترادف
۱. تطبیق، سنجش، مقایسه
۲. رویارویی، صفآرایی، مواجهه
۳. ضدیت، مخالفت
۴. روبهرو شدن
۵. مواجههدادن
۶. مقایسه کردن، تطبیق دادن
۷. ایستادگی، پایداری
۸. تلافی، جبران
۹. برابری، تساوی

برابر پارسی
روبه رویی، رویاروی

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
34
Q

مُهَیّا

خاقانی
نه شاخ از بر بیخ باشد مرتب
نه بار از بر برگ باشد مهیا.

A

۱. حاضر؛ آماده؛ مستعد.
۲. شایسته؛ مناسب.

مترادف
آماده، تهیه، حاضر، سازمند، فراهم، مستعد، معد، بسیجیده ≠ نامهیا

برابر پارسی
آماده

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
35
Q

زبور

A

Noun A The Psalms Syn مزامیر OSs A book a writing zobor زبر Plural زبور داود The Psalms of David کتاب زبور The Book of Psalms

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
36
Q

خَلُّخ

دوصد سرو روان از چین و خلخ
بنفشه زلف و نرگس چشم و گلرخ.
( ویس و رامین ).

A

شهر بزرگی است در خطای که مشک خوب از آنجا آورند و خوبان را بدانجا نسبت کنند چه مردمان آنجا در جمال و حسن ضرب المثل اند

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
37
Q

انیس

خاقانی
خود باش انیس خود مطلب کس که پیل را
هم گوش بهتر ازپر طاوس پشه ران.

A

۱. انس‌گیرنده؛ خوی‌گیرنده.
۲. یار؛ همدم.

مترادف
آشنا، دلارام، دمخور، دمساز، رفیق، مونس، همدم، همنشین

برابر پارسی
اخت، همدم

Also:
- انیس اعضا ؛ کنایه از چشم است. ( انجمن آرا ) ( هفت قلزم ) ( آنندراج ) ( برهان ).
- || اشاره به محبوب و مطلوب نیز هست. ( هفت قلزم )( برهان ) ( آرای ناصری ) ( آنندراج ).
|| هرچیز مأنوس. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). || کسی. ( منتهی الارب ). احد. ( مهذب الاسماء ): ما بالدار انیس ای احد. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء )؛ در خانه کسی ، احدی نیست. || خروس. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ).

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
38
Q

مُنَزِّه

ناصر خسرو
ز جای واز جهت باشی منزه
ببین تا کیستی انصاف خود ده

A

۱. پاک و پاکیزه.
۲. پاک‌دامن.
۳. بی‌آلایش؛ دورازبدی و زشتی.

مترادف
۱. پاک، پاکیزه، مقدس، مهذب، نظیف
۲. بری، مبرا
۳. پاکدامن
۴. بیآلایش ≠ ناپاک، نامنزه

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
39
Q

هیئت

A

Form, disposition; portion, group; astronomy

۱. کیفیت، شکل، و صورت چیزی؛ حال؛ شکل؛ صورت.
۲. عده و دسته‌ای از مردم.
۳. (نجوم) علمی که دربارۀ ستارگان بحث می‌کند؛ ستاره‌شناسی.
⟨ هیئت ‌دیپلماتیک: تمام سفیران و اعضای سفارتخانه‌ها در پایتخت یک کشور؛ کوردیپلماتیک.
⟨ هیئت منصفه: (حقوق) گروهی که طبق قانون در دادگاه حاضر شده و پس از مشاهدۀ جریان دادرسی به بی‌گناهی یا گناهکار بودن متهم رٲی می‌دهند.

مترادف
۱. حالت، نهاد، وضع
۲. ریخت، شکل، شکل، صورت، ظاهر، قیافه
۳. نشان

برابر پارسی
دسته، ریخت، گروه

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
40
Q

نبات

A

۱. نوعی شیرینی بلورین که از شیرۀ شکر درست می‌کنند.
۲. گیاه.

مترادف
۱. رستنی، گیاه، نامی، نبت
۲. قند

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
41
Q

پیه

<pīh>
</pīh>

A

tallow (an animal fat)

بافت چرب و سفیدرنگی که در بدن انسان و بعضی حیوانات تولید می‌شود.
⟨ پیه آوردن: (مصدر لازم)
۱. انباشته شدن چربی در عضوی از بدن.
۲. [مجاز] چاق شدن.
⟨ پیه چیزی را به تن (بدن) خود مالیدن: [عامیانه، مجاز] زحمت و سختی آن را پذیرفتن.
⟨ پیه قاوندی: [قدیمی] روغنی سفیدرنگ و سفت، مانند پیه که از دانه‌ای گرفته می‌شود؛ شحم قاوندی.
⟨ پیه گرفتن: (مصدر لازم) = ⟨ پیه آوردن

مترادف
چربی، روغن، زیت

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
42
Q

فرسودن، فرسای

مثال: این خبر جانم را فرسود.

A
  1. To wear (out), rub (off); obliterate, erase. To tear. To chafe, to fret. To tire. 2. To wear (out) v.i.; to be worn or torn; to be obliterated. To tire

۱. ساییده شدن.
۲. (مصدر متعدی) به‌تدریج از میان بردن.
۳. (مصدر متعدی) ضعیف و ناتوان کردن: ◻︎ نه گشت زمانه بفرسایدش / نه آن رنج و تیمار بگزایدش (فردوسی: ۱/۸).
۴. [مقابلِ افزودن] کم شدن: ◻︎ فزودگان را فرسوده گیر پاک همه / خدای عزّوجل نه فزود و نه فرسود (ناصرخسرو: ۳۱).

مترادف
۱. خستن، خسته کردن
۲. پوسیدن، پوساندن
۳. ساییدن، مالیدن
۴. زدودن، محو کردن، نابود کردن
۵. بهستوهآوردن، عاجز کردن، درمانده کردن

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
43
Q
A
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
44
Q

مُمسِک

A

cheap, miserly, quiet

بخیل، تنگ چشم، تنگ نظر، خسیس، زفت، گرسنه چشم، لئیم، نان نخور، نظرتنگ

چنگ درزننده. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج )( ناظم الاطباء ). || بازدارنده از خروج. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). آنکه خود را نگاه می دارد از خروج. || آنکه بازمی دارد خویشتن را از گفتن. ( ناظم الاطباء ). خاموش. || گیرنده. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). بازگیرنده : مایفتح اﷲ للناس من رحمة فلاممسک لها ( قرآن 2/35 )؛ آنچه اﷲ بگشاید مردمان را از بخشایش ، بازگیرنده ای نیست آن را. ( کشف الاسرار میبدی ج 8 ص 157 ). || زُفت و آزمند و بخیل و لئیم و طمعکار و تنگ دست و خسیس و دارای خست و کم خرج. ( ناظم الاطباء ). بخیل. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( مهذب الاسماء ). سیاه کاسه. ژکور

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
45
Q

استدلال

A

آوردن برای ثابت کردن مطلبی.

مترادف
برهان، حجت، دلیل، محاجه

برابر پارسی
فرنایش، شون دآوری، فرنود زنی، فرنودآور

Reasoning argumentation ratiocination Demonstration استدلال کردن Intransitive verb To reason to argue استدلال معکوس Log Conversion

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
46
Q

منقلب

A

برگشته؛ به‌هم‌خورده؛ حال‌به‌حال‌شده؛ آشفته.

مترادف
۱. انگیخته، دگرگون، شوریده، متحول
۲. واژگون، برگشته
۳. ناراحت، مضطرب، پریشان، آشفته

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
47
Q

همیدون

A

همین‌دم؛ اکنون؛ همچنین: ◻︎ همیدون من از لشکر خویش مرد / گزینم چو باید ز بهر نبرد (فردوسی۱: ۱/۶۹۲)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
48
Q

کاینات

A

۱. آفریده‌ها، پدیده‌ها، محدثات، موجودات
۲. دنیا، هستی ≠ مبدعات

ج ِ کاین. بودنی‌ها. موجودات

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
49
Q

تکوین

A

معنی
به‌وجود آوردن؛ هستی دادن؛ آفریدن؛ احداث ‌کردن.

مترادف
۱. آفرینش، ایجاد، پیدایش، تشکیل، خلقت
۲. آفریدن، ایجاد کردن، خلق کردن، هستی بخشیدن

برابر پارسی
بوددهی، هستایش

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
50
Q

بافت

A

context, fabric, texture, weave, tissue, braid

مترادف: بافتن، لیف، نسج، بافته، منسوج، سلول، یاخته، ساختار، بافتار

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
51
Q

سودن، سای

A

۱. دست مالیدن به چیزی؛ لمس کردن.
۲. (مصدر متعدی) سفتن.
۳. (مصدر متعدی) ساییدن؛ نرم کردن چیزی.
۴. (مصدر لازم) کوبیدن.

مترادف
۱. لمس کردن
۲. ساییدن
۳. مالش دادن، مالیدن
۴. خرد کردن، ریز کردن، نرم کردن، کوبیدن
۵. ذوب کردن، گداختن
۶. سفتن
۷. ازاله بکارت کردن
۸. سوراخ کردن
۹. فرسودن، کهنه کردن، از بینبردن

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
52
Q

فسون، افسون

A

۱. حیله؛ تزویر؛ مکر؛ نیرنگ؛ دمدمه.
۲. کلماتی که جادوگران و عزائم‌خوانان هنگام جادو کردن به زبان می‌آورند.
۳. سحر؛ جادو.
⟨ افسون کردن: (مصدر متعدی)
۱. حیله کردن؛ نیرنگ به کار بردن.
۲. سحر کردن.

مترادف
۱. جادو، سحر، طلسم، عزیمت، فسون
۲. تزویر، حیله، دوال، شعبده، مکر، نیرنگ
۳. عشوه، قر، کرشمه

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
53
Q

مِقنَعه

A

مترادف: برقع، روسری، مقصوره، نقاب
برابر پارسی: کُلوته

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
54
Q

مهیا کردن

A

مترادف: اماده کردن، حاضر کردن، تهیه کردن، ساز کردن
برابر پارسی: آماده، آراستن، بسیجیدن

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
55
Q

نخل

A

date palm

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
56
Q

بیختن، بیزیدن

A

to sift

غربال کردن و پرویزن کردن. ( آنندراج ). غربله.نخل. تنخل. انتخال. ( منتهی الارب ). غربال کردن. سرندکردن. الک کردن. چیزی خشک و خرد را از الک و غربال و مانند آنها بیرون کردن تا نخاله از نرمه جدا شود

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
57
Q

غربال کردن

A

to strain, filter, sieve

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
58
Q

پَرویزَن

A

آردبیز، الک، غربال، غربیل، منخل

filter, sieve, strainer

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
59
Q

غربال

A

mesh, sieve, coarse sieve, riddle, screen

آردبیز، پرویزن، غربیل، منخل، خاک بیز، سرند

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
60
Q

قصب

A

نی، نای، نیشکر، پرند، حریر

reed, cane, windpipe, kind of fine linen

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
61
Q

رخنه

A

سرایت، نفوذ، ثقبه، ثلمه، چاک، درز، روزن، سوراخ، شقاق، شکاف، منفذ

hole, crack, crevice

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
62
Q

قاقم

A

stoat (like a weasel), remember the Farrukhi nasib that describes the clouds like a bunch of stoats or something

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
63
Q

پوستین

A

fur coat

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
64
Q

قندز

A

beaver!!!

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
65
Q

موکّل

A

کفیل، گماشته، مامور، محافظ، نگهبان

66
Q

غَبغَب

A

double chin, dewlap, jowl

67
Q

رَشک

A

حسادت، حسد، حسرت، حمیت، غیرت، بخل، غبطه

68
Q

رُشد

A

رویش، نشو، نمو، بلوغ، کمال، صلاح، هدایت ، ضلالت، غی، گمراهی
برابر پارسی: رُست، رویش، گُوالِش
معنی انگلیسی:
growth, development, maturity, accretion, increase, increment, swell, swelling

69
Q

خروش

A

فریاد، داد، زار

70
Q

خروس

A

نرِ مرغ خانگی

rooster (male chicken)

71
Q

نسزین

A

گل زرد یا سفید خوشه ای خوش بو که یکی از گونه های نرگس است، ( به مجاز ) صورت معشوق، ( در گیاهی ) گل های زرد یا سفید خوشه ای معطر که یکی از گونه های نرگس است، گیاه این گل که علفی، پایا، زینتی و از خانواده ی نرگس است و برگ های بلند و مخطط دارد، ( در قدیم ) ( به مجاز ) صورتِ معشوق، گلی به رنگ زرد یا
سفید و خوشبو که یکی از گونه های نرگس است

a type of daffodil/narcissus

72
Q

آویختن

A

آویزان کردن، تعلیق، معلق کردن، دارزدن، مصلوب کردن، چنگ زدن، متشبث شدن، متوسل شدن، جنگیدن، حمایل کردن

73
Q

دلاویز

نظامی
به خوبی هر یکی آرام جانی
به زیبایی دلاویز ِجهانی

A

دلپذیر، دلپسند، دلچسب، دلخواه، مطلوب، خوشبو، دماغ پرور، عطرآگین، معطر

74
Q

رود

A

a type of musical instrument (big-bellied guitar with the bent fretboard at the top, just like a lute)
a river

75
Q

خرمن

A

توده، حاصل، حصاد، درو، محصول، محصول برداری، هاله

harvest, heap, pile, crop

76
Q

تذرو

A

تزنگ، قرقاول، چور

pheasant

77
Q

رُفتن

فردوسی
سخن هرچه گویم همه گفته اند
برِ باغِ دانش همه رفته اند

A

جاروب کردن و روبیدن . (ناظم الاطباء). روفتن . روبیدن . ستردن . پاک کردن .

78
Q

گزند

فردوسی
کسی کو شود زیر نخل بلند
همان سایه زو بازدارد گزند

A

آزار، آسیب، آفت، بلا، خدشه، خسران، زیان، صدمه، ضرر، لطمه، مضرت

79
Q

ابراز

A

افشا، برملا، بروز، فاش، اشعار، اظهار، اعتراف، اعلام، اقرار، بیان، تقریر، عرض، آشکار ساختن، ظاهر کردن

airing, declaration, demonstration, expression, manifestation, voice, divulging

80
Q

سست

A

بی اساس، بی بنیان، بی پایه ، ضعیف، کاسد، تنبل، چلمن، کاهل، وارفته، بی حال، راجل، شل، کسل، کند، ناتوان، ول ، نرم، متزلزل، ناپایدار، نااستوار، بی ثبات ، لخت، بی معنی، بیهوده، نامفهوم، بی مفه

81
Q

نهفتن، نهای-

فردوسی
دگر بُد که ناچار بایست گفت
همان به که دارم سخن از نهفت

A

اختفا، پنهان کردن، پوشاندن، پوشیدن، مخفی کردن، نهان کردن

82
Q

باز جُستن

A

پژوهیدن

83
Q

خوار

فردوسی
که گیتی به آغاز چون داشتند
که ایدون به ما خوار بگذاشتند

A

پست، توسری خور، حقیر، خفیف، دنی، ذلیل، زبون، سرافکنده، سقط، فرومایه، متذلل، محقر ، بی مقدار، بی ارزش، بی قدر، بی مصرف، مهمل

abject, inferior, low, menial, pitiful, despised, contemptible. | eater, drinker, vore, vorous, eater or drinker, -vore, -vorous

84
Q

ایدون

فردوسی

A

اینچنین و بدین طریق

85
Q

کنداوری

A

دلیری، پهلوانی

86
Q

بن افکندن

A

ایجاد کردن، به وجود آوردن

87
Q

یکایک

A

ناگهان، غفلتاً
سراسر، بکلی، تماماً، پاک

88
Q

تیره‌ترگ

فردوسی
بر او تاختن کرد ناگاه مرگ
بسر برنهادش یکی تیره ترگ

A

کلاهی تیره. خودی سیاه و در بیت زیر کنایه از خاک سیاه و خاک گور است

89
Q

سنگسار کردن

A

to stone to death

90
Q

نهادن

A

to place, to put

91
Q

نِهاد

A

disposition

92
Q

خودی

A

آشنا، خویش ، انانیت، انیت، آشنایی، خودمانی، صمیمی

متضاد: اجنبی، بیگانه، غریب، غیر، ناآشنا

93
Q

دست فراز بردن

فردوسی
بدین نامه من دست بردم فراز
به نام شهنشاه گردن فراز

A

دست پیش بردن، دست زدن، اقدام کردن

94
Q

محتمل

A

likely, probable

95
Q

احتمالاً

A

probably
لابد

96
Q

پردختن

A

فارغ شدن، دست کشیدن

97
Q

گهواره

A

گاهواره، مهاد، مهد، نانو، ننو

bassinet, cradle

98
Q

آبشخور

A

آبخور، آبشخورد، آبشخوار، سرچشمه، منهل، روزی، قسمت، نصیب، تقدیر، سرنوشت، مشرب، مقام، منزل، موطن

destiny, capacity, fount, portion, trough, water hole, watering place, watering - trough, [fig.] destiny

99
Q

اجابت

A

accepting, granting, granting (a prayer), compliance

100
Q

نگین

A

stone, bezel, signet, key-fruit

101
Q

خایه

A

بیضه، تخم، خصیه، گند، تخم مرغ، خاگینه

testicle

102
Q

کنداوری

A

bravery, manliness

literally ‘ballsiness’

103
Q

دهر

A

ایام، روزگار، زمانه، دنیا، گیتی

104
Q

ستودن، ستای

A

مترادف: مدح کردن، ستایش کردن ، تحسین، تمجید، حمد، ستایش

متضاد: نکوهیدن، نکوهش کردن

admire, applaud, commend, eulogize, magnify, praise, venerate, sing, to praise

105
Q

آزمودن

گرگانی
بد انديشان سلطان آنچه بودند
همين روز و همين حال آزمودند

A

to test, to experience, to examine, assay, prove, search, try, experiment, crack

آزمایش کردن

106
Q

کهتر

A

کوچکتر

107
Q

مهتر

A

بزرگتر

108
Q

ستیزیدن

A

مترادف: ستیزه کردن، جدال کردن، جنگ کردن ، دشمنی ورزیدن، ناسازگار بودن، ناسازگاری کردن، لجاجت ورزیدن

متضاد: سازش کردن، آشتی کردن، سازگارشدن

معنی انگلیسی:
contend, contest, fight, militate, quarrel, strive, struggle, to quarrel, to be angry, to use violence

109
Q

خذلان

A

مترادف: خواری، مذلت، پستی، درماندگی، ضعف، سستی، یاری نرساندن، مدد ن کردن، پست نگاه داشتن، خوار داشتن

برابر پارسی: ویران، ناآباد، ویرانه

110
Q

شقاوت

A

مترادف: بداقبالی، بدبختی، بیرحمی، شوربختی، قساوت، نکبت، نگون بختی

متضاد: سعادت
برابر پارسی: ستمگری، سنگدلی، دژخویی

معنی انگلیسی:
villainy, adversity

111
Q

هزیمت

هزیمت به هنگام بهتر که جنگ
چو تنها شدم نیست جای درنگ.
فردوسی

A

مترادف هزیمت: تاروماری، شکست، عقب نشینی، فرار، گریز، هزم
برابر پارسی: گریختن، پراکندگی
معنی انگلیسی:
rout, defeat, flight, debacle, fiasco, shellacking

112
Q

مر

A

[ م َ ] ( اِ )شمار. تعداد. اندازه. حد. شماره. حساب

113
Q

فرود آوردن

گرگانی
Strophe: 51
Verse: a چو صافى کرد خوارزم خراسان
Verse: b فرود آمد به طبرستان و گرگان

A

پایین کردن، کاهش آوردن، سرنگونی کردن

to subjugate, to bring down

114
Q

خندق

گرگانی
Strophe: 54
Verse: a سراسر کوه او قلعه همانا
Verse: b چو خندق گشته در دامانش دريا

A

a big-ass spider like a tarantula

115
Q

خدرنق

A

yellow sac spider (looks kind of like a recluse and a camel spider had a baby)

116
Q

ارژنگ

فردوسی
ترا دشمن آمد بگاهت نشست
یکی گرزه ٔ گاوپیکر بدست
همه بند و نیرنگ و ارژنگ برد
دلارام بگرفت و گاهت سپرد

A

جادوئی . طلسم

نام کتاب مانی که دارای ( به مجاز ) نقش و نگار، ( اَعلام ) ) ( = ارتنگ ) نام کتاب مصور تألیف «مانی» پیامبر ایرانی که تا قرن هجری باقی بوده است، ) نام پهلوانی تورانی پسر زره، ) نام چاهی در توران

هر کتابی که صور و اشکال داشته باشد. (رشیدی ) (غیاث اللغات ). رجوع به ارتنگ و ارثنگ شود.

117
Q

اجمه، ج. آجام

فرخی.
با پیل پیلی کند بمیدان
با شیر شیری کند در آجام

A

thicket, dense forest

118
Q

هرمز، هرمزد

A

Hermes, Mercury. First day of the month in the Shamsi calendar, auspicious day for travel and putting on new clothing.

119
Q

قارون

A

Korah, who appears in the Book of Numbers, led a rebellion against Moses

قارون عموزاده ٔ موسی صورتی زیبا داشت و در حفظ تورات از بیشتر بنی اسرائیل مقدم بود

120
Q

سمر

A

دست افزاری است جولاهگان را و آن مانند جاروبی باشد که با آن آهار بر تاره ٔ جامه مالند

R. An evening conversation. 2. A story.
سمر شدن Intransitive verb To become renowned or famous. To spread, go abroad, go round. Ex. بخوبی در عالم سمر شد He was renowned in the world for his goodness (or good qualities). مشهور شدن

121
Q

راویان

A
122
Q

رام

A
123
Q

متابع

A
124
Q

ناهید

A

evening star, morning star, venus

زُهر

125
Q

جهندن

A

پریدن
to jump

126
Q

مُسَخَّر

A

مترادف مسخر: تسخیر، تصرف، فتح، رام، مطیع
برابر پارسی: رام، فرمانبردار، گرفته شده
معنی انگلیسی:
conquered

127
Q

طایفه

A

مترادف طایفه: آل، اعقاب، امت، ایل، تیره، جماعت، جنس، خاندان، خانواده، دسته، دودمان، سلسله، عشیره، قبیله، قوم، گروه، ملت

128
Q

قرعه

A

lot sortilege lottery drawing lots balloting a ballot a vote Pl قرع ghora قرعه انداختن یا زدن To cast lots قرعه کشیدن To draw lots To ballot قرعه بنام او اصابت کرد The lot fell upon him

129
Q

درّاج

نظامی
ز رشک آن خروس آتشین تاج
گهی تیهو بر آتش گاه دراج

A

francolin, a partridge-quail looking bird

130
Q

درج

A
131
Q

نُطفه

A

تخم، تخمه، منی

sperm, seed

132
Q

بی نقیصه

A

flawless

133
Q

رزّاق

A

رزق رسان، روزی ده، روزی رسان

provider, supplier; epithet of God

134
Q

سریردار

نظامی
رزاق نه کآسمان ارزاق
سردار و سریردار آفاق.

A

تخت دار. صاحب تاج و تخت. || پادشاه. فرمانفرما

135
Q

قواره

شیخ عبث جان مکن که حجله مینو
حور به این شکل و این قواره ندارد

A

configuration, cut, shape, clothing

136
Q

چنبر

خاقانی
خود فلک خواهد تا چنبر این کوس شود
تا صداش از جبل الرحمه بطحا شنوند.

A

circle, coil, link, loop, ring, circumference, periphery, hoop, dogs collar, clavicle

137
Q

وام داشتن

A

to take a loan

138
Q

ظفر

A

victory

139
Q

جناح

نظامی
دو لشکر روبرو خنجر کشیدند
جناح و قلب را صف برکشیدند.

A

flank, side, wing; military flank

140
Q

بلارک

کمال الدین اسماعیل
تیغ بلارک ار چه ز گوهر توانگر است
پیوسته هم زپهلوی کلکت کند تراش

A

نوعی از پولاد جوهردار که از آن شمشیر کنند

jewel-encrusted steel, i think

141
Q

دوزخ

رودکی
مکن خویشتن از ره راست گم
که خود را به دوزخ بری بافدم.

A

جهنم

142
Q

مرّیخ

A

بهرام، آهن، پولاد

Mars

143
Q

صبوح

A

بامداد، پگاه، بامدادان، سپیده دم، صبح، صبحگاه، صبوحی

144
Q

مقهور

A

تارومار، شکست خورده، مغلوب، منهزم

defeated

145
Q

عدو

A

بدخواه، خصم، دشمن، مخالف، معاند، منازع

146
Q

صاعقه

A

آذرخش، برق، درخش

147
Q

سنجق

A

نشان

target (archery)

148
Q

پولادی، پولاد

A

steel

149
Q

صخره
صخره دار، صخره‌ای

A

rock
rocky

150
Q

غنّا

A

Being free from want، ability to do without، independence، sufficiency Syn بی نیازی .
2 Riches Syn دولتمندی

151
Q

جَوی؟

نظامی
چون طره‌ی پرچمش شاهیش بجنبد
غنّای زمین جَویِ نیرزد

A

1 Atmospheric Ex یا جویه کیفیات جوی atmospheric conditions 2 Meteoric Ex جوادث جویه meteoric phenomena Fem pl جویه javviyyeh

152
Q

فغفور

A

for bag̠ẖfūr S bhagaputra. The general name of the emperors of China; surname of the Ashkanians; a place in China celebrated for its porcelain; the porcelain of China. fag̠ẖfūri chīnī: An emperor of China; a porcelain vessel

153
Q

نخجیر

نظامی
روزی ز قضا به وقت شبگیر
می رفت شکاری‌ای به نخجیر

A

شکار، صید، بزکوهی

154
Q

ارغوان

A

judas tree

155
Q

حجله

A

bridal chamber

156
Q

موسم

A

دور، دوره، زمان، عهد، فصل، گاه، موعد، نوبت، هنگام

157
Q

عاری

A

barren, naked, void, devoid, destitute

158
Q
A
159
Q

خشت

نظامی عروضی
بسا کامل که محمودش بنا کرد
که از رفعت همی با که مه مرا کرد
نبینی زان همه یک خشت بر پای
مدیحه عنصری ماندست بر جای

A

Brick

160
Q

خشت

نظامی عروضی
بسا کامل که محمودش بنا کرد
که از رفعت همی با که مه مرا کرد
نبینی زان همه یک خشت بر پای
مدیحه عنصری ماندست بر جای

A

Brick

161
Q

تارومار

A

پراکنده و ازهم پاشیده و زیروزبرشده. و ناچیز و نابود گردیده