رزم رستم و اسفندیار Flashcards
چو شد روز رستم بپوشید گبر/نگهبان تن کرد بر گبر ببر
وقتی روز شد رستم برای حفظ تن علاوه بر لباس رزم ببر بیان (زره مخصوص) را نیز پوشید
کمندی به فتراک زین بر ببست/بر آن باره ی پیل پیکر نشست
رستم کمندی به ترک بند زین اسبش بست و بر روی اسب تنومند خود نشست
بیامد چنان تا لب هیرمند/ همه دل پر از باد و لب پر ز پند
رستم تا ساحل رود هیرمند آمد در حالیکه ناراحت و متاسف بود و بر لبانش پند و اندرز بود ( به فکر دادن پند و اندرز به اسفندیار بود )
گذشت از لب رود و بالا گرفت/ همی ماند از کار گیتی شگفت
سپس از ساحل رود هیرمند گذشت و به سمت بالا رفت در حالی که از کار روزگار متعجب و حیران بود
خروشید کای فرخ اسفندیار /هماوردت آمد برآرای کار
رستم فریاد زد که ای اسفندیار خوش اقبال/حریف تو آمد آماده ی جنگ باش
چو بشنید اسفندیار این سخن /از آن شیر پرخاش جوی کهن
وقتی اسفندیار این سخن را از رستم قدرتمند و جنگ جو شنید
بخندیدو گفت اینک آراستم /بدان گه که از خواب برخاستم
خندید و گفت من از زمانی که از خواب برخواسته ام آماده ی پیکار با تو هستم
بفرمود تا جوشن و خود اوی /همان ترکش و نیزه ی جنگ جوی
اسفندیار دستور داد تا زره و کلاهخود و هم چنین نیزه و تیر دانش را بیاورند
ببردند و پوشید روشن برش /نهاد آن کلاه کی ای بر سرش
بیاوردند و زره را به تن کرد و کلاه فرماندهی (سروری ، پادشاهی ) را بر سرش گذاشت.
بفرمود تا زین بر اسپ سیاه/نهادند و بردند نزدیک شاه
اسفندیار دستور داد که زین را بر اسب سیاهش گذاشته (اسبش را آماده کنند ) و نزد او ببرند
چو جوشن بپوشید پرخاش جوی/ ز زور و ز شادی که بود اندر اوی
وقتی اسفندیار جنگجو زره را پوشید از شدت توتن نیرو و شادی و هیجانی که در او بود
نهاد آن بن نیزه را بر زمین / ز خاک سیاه اندر آمد به زین
نیزه اش را بر زمین زد و به یاری نیزه به روی اسب پرید
به سان پلنگی که بر پشت گور /نشیند بر انگیزد از گور شور
مانند پلنگی که هنگام شکار بر پشت گور خر می پرد و آن گور خر را به جست و خیز در می آورد و بی تاب و مضطرب می کند
بر آن گونه رفتند هر دو به رزم / تو گفتی که اندر جهان نیست بزم
دو پهلوان آن گونه به جنگ روی آوردند که گویی در }جهام مجلس بزم و شادی وجود نداشت
چو نزدیک گشتند ،پیر و جوان / دو شیر سرافراز و دو پهلوان
وقتی آن دو پهلوان سرافراز مانند دو شیر جنگ جو به هم نزدیک شدند.
خروش آمد از باره ی هر دو مرد / تو گفتی بدرّید دشت نبرد
چنان خروشی از اسب هر دو پهلوان جنگ جو بلند شد که گویی میدان نبرد متلاشی شد
چنین گفت رستم به آواز سخت/که:ای شاه شادان دل ونیک بخت
رستم با فریاد بلند به اسفندیار گفت که ای پادشاه شاد و خوش اقبال
اگر جنگ خواهی و خون ریختن /بر این گونه سختی برآویختن
اگر خواهان جنگ و خون ریزی هستی و اینگونه نبرد سخت را میخواهی
بگو تا سوار آورم زابلی / که باشند با خنجر کابلی
بگو تا برای چنین جنگی سوارانی جنگ جو از زابل ،مسلح به شمشیر کابلی بیاورم
برین رزمگه شاان به جنگ آوریم /خود ایدر زمانی درنگ آوریم
سواران دو سپاه را به جنگ وادار کنیم و خود اینجا اکنون مدتی درنگ کنیم و نجنگیم