English Stickers (2001-2500) Flashcards

1
Q

He took the course in order to get a better job.

A

دوره رو گذروند برای اینکه/تا شغل بهتری بگیره (o/infinitive)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
2
Q

He took the course so as to get a better job.

A

دوره رو گذروند برای اینکه/تا شغل بهتری بگیره (s/infinitive)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
3
Q

He took the course in such a way as to get a better job.

A

دوره رو گذروند برای اینکه/تا شغل بهتری بگیره (i/infinitive)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
4
Q

He stayed at work late in order that he could complete the report.

A

تا دیروقت سر کار موند تا بتونه گزارش رو تکمیل کنه (o/clause)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
5
Q

He stayed at work late so he could complete the report.

A

تا دیروقت سر کار موند تا بتونه گزارش رو تکمیل کنه (s/clause)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
6
Q

He stayed at work late so that he could complete the report.

A

تا دیروقت سر کار موند تا بتونه گزارش رو تکمیل کنه (s-t/clause)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
7
Q

He stayed at work late such that he could complete the report.

A

تا دیروقت سر کار موند تا بتونه گزارش رو تکمیل کنه (su/clause)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
8
Q

He stayed at work late in such a way that he could complete the report.

A

تا دیروقت سر کار موند تا بتونه گزارش رو تکمیل کنه (i/clause)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
9
Q

oblivion

A

فراموشی و نسیان (1)، عدم هشیاری، بیهوشی (2)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
10
Q

political oblivion

A

فراموشی سیاسی (o)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
11
Q

An unexpected victory saved him from political oblivion.

A

یک پیروزی غیرمنتظره اون رو از فراموشی سیاسی نجات داد (o)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
12
Q

fade into oblivion

A

به باد فراموشی رفتن، فراموش شدن، به فراموشی سپرده شدن (f/o)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
13
Q

He wrote one extraordinary book and then faded into oblivion.

A

یک کتاب خارق العاده نوشت و بعد به فراموشی سپرده شد/به باد فراموشی رفت/فراموش شد (ex/th/f/o)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
14
Q

He sought oblivion in a bottle of whisky.

A

به دنبال بیهوشی و عدم هشیاری در یک بطری ویسکی بود (s/o)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
15
Q

Most of his inventions have been consigned to oblivion.

A

بیشتر اختراعات او به فراموشی سپرده شده (co/o)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
16
Q

consign to oblivion

A

به فراموشی سپردن (c/o)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
17
Q

consign

A

فرستادن (1)، سپردن (2)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
18
Q

He consigned his mother to a nursing home.

A

مادرش رو به آسایشگاه سپرد (c/n)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
19
Q

The goods will be consigned to you by air freight.

A

کالاها از طریق باربری هوایی برای شما ارسال می‌شن (c)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
20
Q

air freight

A

باربری هوایی

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
21
Q

The planes bombed the city into oblivion.

A

هواپیماها شهر را تا نابودی بمباران کردن (o)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
22
Q

laid-back = easy-going

A

بی خیال و ریلکس و خونسرد و آروم (2 مورد، l/e)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
23
Q

She’s so laid-back.

A

خیلی بیخیال و ریلکسه (زن/s/l)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
24
Q

She’s very laid-back about her exams.

A

در مورد امتحاناتش خیلی ریکس و آرومه (زن/v/l)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
25
laid-back lifestyle
سبک زندگی بیخیال و خونسرد و آروم (l)
26
easy-going parents
والدین خونسرد و آروم و بیخیال (e)
27
I wish I had such easy-going parents.
ای کاش من چنین والدین بی‌خیالی داشتم (e)
28
پوچ و تهی و خالی و بی ارزش
29
null and void
فسخ و باطل، فاقد ارزش قانونی و باطل (n-v)
30
The contract has been declared null and void.
قرارداد فسخ و باطل اعلام شده (c/d/n-v)
31
null result
نتیجه پوچ، نتیجه تهی
32
music to your ears
خبر یا مطلب یا موضوع خوب و دلنشین برای کسی (m)
33
The sound of her key in the lock was music to my ears.
صدای کلید انداختنش تو قفل به گوشم موسیقی بود/برام دلنشین و خوب بود
34
hiccup
سکسکه (1)، وقفه (2)
35
I have the hiccups.
سکسکه دارم، افتادم به سکسکه
36
slight hiccup
وقفه جزئی، وقفه کوچک (s/h)
37
There was a slight hiccup in the timetable.
یک وقفه جزئی در جدول زمانی وجود داشت
38
line your pockets
پول به جیب زدن، جیب خود رو پر کردن، از راه غیر اخلاقی یا غیر قانونی پول درآوردن
39
Some of these lawyers are only interested in lining their pockets.
برخی از این وکلا فقط علاقه مند هستند که جیب خودشون رو پر کنن/پول به جیب بزنن
40
movie = film = flick
فیلم (3 مورد، m/fi/fl)
41
drown sth out
صدایی را خفه کردن
42
drown
غرق کردن (خفه کردن تو آب)، غرق شدن (خفه شدن تو آب)
43
He fell into the river and drowned.
تو رودخانه افتاد و غرق شد
44
The police fear that the couple may have drowned.
پلیس نگرانه که زن و شوهره ممکنه غرق شده باشن (f/ma)
45
She appears to have forgotten the meeting.
او به نظر میرسه که جلسه رو فراموش کرده (a/perfect infinitive/زن)
46
She should have arrived by now.
باید تا الان رسیده بود، باید تا الان میرسید (زن)
47
You should have visited your parents.
باید پدر و مادرت رو ملاقات میکردی
48
They should have worked harder to reach their goals.
اونا باید سخت‌تر کار می‌کردن تا به اهداف‌شون برسن (r/g)
49
They should have worked harder to have reached their goals.
اونا باید سخت‌تر کار می‌کردن تا به اهداف‌شون رسیده باشن/می‌رسیدن (perfect infinitive/r/g)
50
You shouldn’t have gone to the party.
نباید به مهمونی می رفتی (مخفف)
51
They might have missed the train.
اونا ممکنه قطار رو از دست داده باشن (mi)
52
She may have lost her cell phone.
ممکن است تلفن همراه خود را گم کرده باشه (ma/ce/زن)
53
He must have forgotten the appointment.
باید قرار ملاقات رو فراموش کرده باشه، لابد قرار ملاقات رو فراموش کرده
54
She must have left her cell phone somewhere.
باید گوشی‌ش رو جایی جا گذاشته باشه، لابد گوشی‌ش رو جایی جا گذاشته (زن/ce)
55
She must have married a rich man.
باید با یه مرد پولدار ازدواج کرده باشه (m)
56
They could have bought a new car.
میتونستن یه ماشین جدید بخرن
57
I could have gone to work, but I decided to stay in bed.
میتونستم برم سر کار، اما تصمیم گرفتم که تو تخت بمونم
58
He could have overslept.
میتونه خواب مونده باشه
59
He could have missed the bus.
میتونه اتوبوس رو از دست داده باشه
60
We couldn't have arrived any earlier.
هیچجوره نمیتونستیم زودتر برسیم، نمیتونستیم از این زودتر برسیم (any/مخفف)
61
I couldn't have asked for a better husband.
نمی تونستم شوهر بهتری بخوام، امکان نداشت شوهر بهتری بخوام (a-f)
62
She would have texted me, but her phone was out of battery.
بهم من پیام می داد، اما باتری گوشی‌ش تموم شده بود (te/ba/زن)
63
I have always regretted not having studied harder.
همیشه پشیمون بودم که سخت‌تردرس نخوندم (perfect gerund)
64
He pretended to have read the book.
وانمود کرد که کتاب رو خونده (to infinitive)
65
They claim to have invented the device.
اونا دعا می کنن که دستگاه رو اختراع کردن (to infinitive)
66
You should have told me the truth.
باید حقیقت رو به من می‌گفتی
67
She pretends to have studied for the test.
تظاهر می‌کنه که برای امتحان مطالعه کرده (to infinitive/t/زن)
68
I would like to have spent more time with my family.
دوست داشتم زمان بیشتری رو با خانواده‌م سپری کرده بودم (would like)
69
I wish I had spent more time with my family.
ای کاش زمان بیشتری رو با خانواده‌م سپری کرده بودم
70
He tried to drown himself.
سعی کرد خودش رو غرق کنه
71
She turned up the radio to drown out the noise from next door.
صدای رادیو رو زیاد کرد تا صدایی که از همسایه بغلی میومد رو خفه کنه (n/ne)
72
Not everybody has this ability.
هر کسی این توانایی رو نداره.
73
short-sighted
نزدیک‌بین (1)، کوته‌بینانه، کوته‌نظرانه، کوته‌بین، کوته‌فکر (2)
74
She has to wear glasses because she's very short-sighted.
مجبوره عینک بزنه چون خیلی نزدیک بینه (زن/مخفف)
75
short-sighted policy
سیاست کوته‌بینانه، سیاست کوته‌نظرانه (s)
76
This is a short-sighted approach to the problem of global warming.
این یک رویکرد کوتاه‌بینانه به مشکل گرمایش جهانی است (s)
77
long-sighted = far-sighted
دور بین (1)، دوراندیشانه، آینده‌نگرانه، دوراندیش، آینده‌نگر(2) (2 مورد، l/f)
78
She’s long-sighted and needs glasses to read.
دور بینه و برای خوندن نیاز به عینک داره (زن/مخفف/l)
79
long-sighted achievements
دستاوردهای آینده‌نگرانه، دستاوردهای دوراندیشانه (l)
80
They showed themselves to be broad-minded, mature and long-sighted.
اونا روشن‌فکر، بالغ و آینده‌نگر بودن خودشون رو نشون دادن (b/l)
81
broad-minded
روشن‌فکر، آزاداندیش، آزادمنش، روشن‌فکرانه، آزادمنشانه (br)
82
It is rare to find such a far-sighted and courageous politician.
به ندرت میشه چنین سیاستمدار دوراندیش و شجاعی رو پیدا کرد (r/f/c)
83
mess with sth
چیزی رو دستکاری کردن، ور رفتن با چیزی، چیزی رو انگولک کردن، دست زدن به چیزی خطرناک، سروکله زدن با چیزی به معنای مشغول بودن
84
He was messing with his bike.
داشت با دوچرخه‌ش سروکله میزد، ور میرفت
85
Don’t mess with fireworks.
با مواد محترقه ور نرو، به ترقه دست نزن
86
mess with sb
سر به سر کسی گذاشتن، با کسی کل کل کردن
87
I wouldn't mess with him if I were you.
سر به سرش نمیذاشتم اگه جات جات بودم، باهاش کل کل نمیکردم اگه جات بودم (مخفف)
88
Don't mess with me.
سر به سرم نذار (مخفف)
89
nod your head
تکان دادن سر (به نشانه موافقت، در جهت بالا و پایین)
90
Many people in the audience nodded in agreement.
بسیاری از افراد در حضار سرشون رو به نشونه تایید تکون دادن
91
shake your head
تکان دادن سر (به نشانه مخالفت یا برای نشون دادن غم و احساسات منفی، در جهت چپ و راست)
92
She shook her head in disbelief when I told her about the crash.
سرش رو با ناباوری (عدم باور، جوری که باور نمیکرد) تکون داد وقتی بهش در مورد تصادف گفتم (c/زن)
93
in disbelief
با ناباوری، با عدم باور
94
experienced = seasoned
باتجربه، دنیادیده، سردوگرم‌چشیده، کارکشته (2 مورد،e/s)
95
seasoned campaigner for human rights
مبارز کارکشته‌ی برای حقوق بشر (s/c)
96
seasoned musician
نوازنده باتجربه، موسیقی‌دان کارکشته (s)
97
She is very experienced in marketing.
خیلی در بازاریابی باتجربه است (زن/e)
98
superstition
خرافه
99
according to superstition
طبق خرافه، طبق خرافات
100
According to superstition, breaking a mirror brings bad luck.
طبق خرافات، شکستن آینه بدشانسی میاره
101
old superstition
خرافه قدیمی (o)
102
I don't believe in superstition.
من به خرافات اعتقادی ندارم
103
superstitious
خرافاتی، خرافی
104
I am not superstitious.
خرافاتی نیستم
105
superstitious beliefs
اعتقادات خرافی
106
I'm superstitious about the number 13.
من راجع به عدد سیزده خرافاتی ام (مخفف)
107
Do you have any superstitions?
خرافه‌ای داری؟ هیچ خرافه‌ای داری؟
108
pumpkin
کدو تنبل
109
The essence of each is different.
ماهیت هر کدوم از اونها متفاوته (es/each)
110
regrettable
تاسف آور، اسفناک، تاسف بار، اسف بار، تاسف برانگیز (r)
111
It is regrettable that the police were not informed sooner.
تاسف‌آوره که پلیس زودتر مطلع نشد (r/i)
112
regrettable mistake
اشتباه تاسف بار، اشتباه تاسف آور، اشتباه اسفناک (m)
113
highly regrettable
بسیار تاسف آور، بسیار تاسف بار، بسیار تاسف برانگیز (h)
114
regrettably
متاسفانه، شوربختانه، بطور تاسف آوری (r)
115
Regrettably, crime has been increasing in this area.
به طور تاسف آوری، جرم در حال افزایش بوده در این منطقه (r/i/a)
116
agenda
دستور کار، دستور جلسه
117
if I say so myself
حمل بر خودستایی نباشه، تعریف از خود نباشه
118
show off = brag = boast
پز دادن، فخر فروختن، به رخ کشیدن، نازیدن، قپی اومدن، لاف زدن، خودنمایی کردن (3 مورد، s/br/bo)
119
He didn't talk about his exam results in case people thought he was boasting.
در مورد نتایج امتحانی‌ش صحبت نمی‌کرد مبادا مردم فکر می کردن داره فخرفروشی میکنه/پز میده (t/bo)
120
She's always bragging about how much money she earns.
همیشه در مورد اینکه چقدر پول در میاره فخر فروشی میکنه/پز میده (زن/مخفف/br/e)
121
Parents enjoy boasting about their children's achievements.
پدر و مادرها از پز دادن در مورد دستاوردهای فرزندانشون لذت می‌برن (bo)
122
He bragged about his new car.
پز ماشین جدیدش رو داد، در مورد ماشین جدیدش فخرفروشی کرد (br)
123
She's always showing off to her classmates.
همیشه به همکلاسی‌هاش فخر میفروشه/خودنمایی میکنه (مخفف/زن/s)
124
She likes to wear short skirts to show off her legs.
دوست داره دامن‌های کوتاه بپوشه تا با پاهاش خودنمایی کنه، تا پاهش رو بریزه بیرون، تا با پاهاش شوآف کنه (زن/s)
125
firsthand
بی واسطه، دست اول، مستقیم، اصیل، از نزدیک، شخصی، ملموس (صفت و قید)
126
He has firsthand experience of what war is like.
اون تجربه‌ی دست‌اولی داره از اینکه جنگ چه شکلیه/چطوریه، اون تجربه بی‌واسطه‌ای داره از اینکه چنگ چه شکلیه (of/wh)
127
firsthand experience
تجربه‌ دست‌اول، تجربه بی‌واسطه، تجربه شخصی و ملموس
128
I want to experience camping firsthand.
میخوام کمپینگ رو شخصا تجربه کنم، میخوام کمپ کردن رو از نزدیک/ملموس/مستقیم تجربه کنم
129
Could you pass it on to Laura when you've finished reading it?
میتونی اونو بدی (منتقل کنی) به لورا بعد از اینکه خوندنش رو تموم کردی (بعد از اینکه خوندی‌ش) (co/p)
130
It's possible to pass on the virus to others through physical contact.
انتقال ویروس به دیگران از طریق تماس فیزیکی امکان پذیره (p)
131
through physical contact
از طریق تماس فیزیکی (th)
132
There are some diseases that a woman might pass on to her child.
یه تعداد بیماری وجود داره که یک زن ممکنه به فرزندش منتقل کنه (mi/p)
133
spineless = cowardly = timid
ترسو و بزدل (6 مورد، s/c/t)
134
She is a spineless and pathetic person.
او فردی ترسو و رقت‌انگیزه (زن/s)
135
She was timid about swimming in deep water.
از شنا کردن در آب عمیق میترسید (زن/t-a)
136
Deer are naturally timid creatures.
گوزن‌ها به طور طبیعی موجوداتی ترسو هستن/گوزن‌ها ذاتا موجوداتی ترسو هستن (n/t/c)
137
spineless coward
ترسوی بزدل (s/c)
138
a bunch of spineless politicians
یک مشت سیاستمدار ترسو، یه گروه سیاستمدار بزدل (b/s)
139
He was too cowardly to give the order.
او بزدل‌تر از اون بود که دستور رو بده (c/g)
140
When they criticize us anonymously they come across as cowardly.
وقتی به طور ناشناس از ما انتقاد می کنند ترسو به نظر می رسن (cr/c/c)
141
When they criticize us anonymously they come across as cowardly.
وقتی به طور ناشناس از ما انتقاد می کنن ترسو به نظر می رسن (cr/c/c)
142
come across
اتفاقی ملاقات کردن، اتفاقی پیدا کردن، اتفاقی مواجه شدن (1)، به نظر رسیدن (2)، واضح بودن (منظور/حرف)، قابل فهم بودن (3)
143
She comes across well in interviews.
تو مصاحبه‌ها خوب به نظر میرسه (زن/c)
144
He came across as shy.
خجالتی به نظر میرسید، به نظر خجالتی میومد (c)
145
He spoke for a long time but his meaning didn't really come across.
مدت زیادی صحبت کرد ولی منظورش واقعا واضح نبود/قابل فهم نبود (s/c)
146
She came across some old photographs in a drawer.
به صورت اتفاقی با چندتا عکس قدیمی تو یه کشو روبرو شد/برخورد (زن/c/s/p-g)
147
squeeze
فشار دادن، فشردن (1)، عصاره گرفتن، آب گرفتن، (آب چیزی رو) گرفتن، چلوندن (2)، چپیدن، به زور جا شدن، به زور وارد شدن، به زور رد شدن، چپاندن، به زور جا دادن (3)، تحت فشار قرار دادن، در مضیقه گذاشتن، در تنگنا گذاشتن (4)
148
squeeze a tube of toothpaste
فشار دادن تیوب خمیر دندون (s)
149
squeeze the trigger of a gun
فشار دادن ماشه تفنگ، فشردن ماشه تفنگ (s)
150
She squeezed his hand and said goodbye.
دستش رو فشرد و خداحافظی کرد (زن/s)
151
squeeze the juice from a lemon
آبِ لیمو رو گرفتن، گرفتن آبِ لیمو (s/le)
152
He took off his wet clothes and squeezed the water out.
لباس خیس‌ش رو درآورد و چلوند تا آبش بیاد بیرون/آبش رو گرفت/آبش رو کشید بیرون (c/s-o)
153
We managed to squeeze 6 people into the car.
تونستیم 6 نفر رو داخل ماشین بچپونیم/به زور جا بدیم (m/s)
154
Can we squeeze into that parking space?
میتونیم تو اون جاپارک به زور جا شیم؟/به زور بچپیم؟ (s/s)
155
Can we squeeze into that parking space?
میتونیم به زور تو اون جا پارک جا بشیم؟/بچپیم؟ (s)
156
She squeezed through a narrow gap in the wall.
از شکاف باریکی تو دیوار به زور رد شد (زن/s/n)
157
squeeze into a tight dress
تو یه لباس تنگ به زور جا شدن (s/d)
158
Small businesses are being squeezed by heavy taxation.
کسب‌وکارهای کوچک دارن تحت فشار مالیات‌‌گیری‌های سنگین قرار میگیرن، کسب‌وکارهای کوچک بوسیله مالیات‌های سنگین دارن تحت تگنا/مضیقه/فشار قرار میگیرن (s)
159
High interest rates have squeezed the industry hard.
نرخ‌های بهره بالا صنعت رو به شدت تحت مضیقه گذاشته/در تگنا قرار داده/تحت فشار گذاشته (s/h)
160
Rising food prices continue to squeeze consumers ever harder.
قیمت‌های افزایشی مواد غذایی همچنان مصرف‌کنندگان رو روز به روز سخت‌تر تحت فشار/مضیقه قرار می ده (r/c/s)
161
rising food prices
قیمت‌های مواد غذایی افزایشی، قیمت‌های صعوی مواد غذایی (r)
162
ever harder
سخت‌تر و سخت‌تر، روز به روز سخت‌تر، هر لحظه سخت‌تر، هی سخت‌تر و سخت‌تر (e/h)
163
ever stronger
قوی‌تر و قوی‌تر، روز به روز قوی‌تر، هر لحظه قوی‌تر، هی قوی‌تر و قوی‌تر(e/s)
164
have a blood test
آزمایش خون دادن
165
I have to have a blood test.
مجبورم آزمایش خون بدم (h)
166
run a test
اجرا کردن و انجام دادن یک آزمایش (پزشکی یا علمی) (r/t)
167
Ask your doctor to run a test on your blood sugar level.
از دکترت بخواه که رو سطح قند خونت یه ازمایش انجام بده (r/t)
168
get along
کنار اومدن
169
He doesn't get along with his daughter.
با دخترش کنار نمیاد (مخفف)
170
I wonder how Ali is getting along in his new job.
موندم که/کنجکاوم که/برام سواله که علی چطور داره تو شغل جدیدش جاگیر میشه/با شغل جدیدش کنار میاد (w/in)
171
The building was in a state of disrepair.
ساختمون تو وضعیت خرابی/نیاز به تعمیر بود، ساختمون تو وضعیت تعمیر لازم بود (s)
172
state of disrepair
وضعیت خرابی، یه حالت نیاز به تعمیر، وضعیت تعمیرلازم (s/d)
173
state of shock
وضعیت شوک، یه حالت شوک (s)
174
After the accident I was in a state of shock.
بعد از تصادف تو یه حالت شوکک بودم (s)
175
After the accident I was in a state of shock.
بعد از تصادف تو یه وشعیت شوک بود (s)
176
state of confusion
وضعیت و حالت گیجی (s/c)
177
I came home to an unhappy state of affairs.
تو یه وضعیت ناخوشایندی/مغمومی اومدم خونه (یعنی با وضعیت ناخوشایندی روبرو شدم) (un/s-a)
178
state of affairs
موقعیت، حالت، وضعیت، اوضاع و احوال (s-a)
179
The whole office was in a state of disorder.
کل دفتر/آفیس در تو وضعیت بی‌نظمی بود (w/s/d)
180
state of disorder
وضعیت و حالت بی‌نظمی (s/d)
181
unhappy state of affairs
وضعیت ناخوشایند، حالت مغموم، اوضاع و احوال ناشاد و غمزده (u/s-a)
182
state of happiness
وضعیت و حالت خوشحالی (s/h)
183
state of sadness
وضعیت و حالت غم (s/s)
184
They are in a state of confusion.
تو یه وضعیت و حالت گیجی ان (s/c)
185
They are in a state of happiness.
تو یه وضعیت و حالت خوشحالی ان (s/h)
186
They are in a state of sadness.
تو یه وضعیت و حالت غم ان (s/s)
187
mysticism
عرفان
188
mystic
عارف
189
mystical
عرفانی
190
eastern mysticism
عرفان شرقی
191
There is a strong element of mysticism in his poetry.
یه عنصر عرفان قوی تو شعرش وجود داره (s/e)
192
He says that a mystic inspired him to run for office.
میگه که یه عارف بهش انگیزه داد/تشویق‌ش کرد تا تو انتخابات نامزد بشه/تا خودش رو در معرض رای بذاره (i/r-o)
193
mystical religion
مذهب عرفانی، دین عرفانی
194
puberty
بلوغ
195
She had a troubled adolescence.
نوجوانی ناآرام و پرتشویشی داشت، نوجوانی پردردسری داشت (زن)
196
troubled adolescence
نوجوانی ناآرام و پرتشویش (t)
197
adolescence
نوجوانی
198
reach puberty
به بلوغ رسیدن
199
at puberty
در بلوغ، در (سن یا دوران) بلوغ
200
At puberty, public hair develops and girls begin to menstruate.
در بلوغ، موی تناسلی رشد می کنه و دختران شروع میکنن به قاعدگی/پریود شدن (b/m)
201
menstruate
قاعده شدن، پریود شدن
202
menstrual cycle
سیکل قاعدگی، چرخه قاعدگی
203
menstrual period
دوره قاعدگی، پریود قاعدگی
204
menstruation
قاعدگی، عادت ماهانه، پریود
205
onset of menstruation
شروع قاعدگی، شروع پریود، بروز پریود (on)
206
It goes back to normal.
دوباره عادی و تکراری می‌شه، نرمال میشه (g/n)
207
vintage
کهنه نما، کهنه و قدیمی
208
clumsy = all thumbs
دست و پا چلفتی، ناشی، ناشیانه (2 مورد، c/a)
209
Sorry, that was clumsy of me.
شرمنده، ناشی بازی من بود (c)
210
She made a clumsy attempt to apologize.
تلاش ناشیانه ای برای عذرخواهی کرد (m-a/c/a)
211
make a clumsy attempt
تلاش ناشیانه کردن (m-a/c)
212
I seem to be all thumbs today.
من به نظر میاد امروز ناشی ام (s/a)
213
resonate with
به مذاق خوش اومدن، به دل نشستن، ارتباط گرفتن، همنوا و همساز بودن
214
These issues resonated with the voters.
این مسائل با رای دهندگان ارتباط برقرار کرد/همساز شد، این مساائل به دل رای دهندگان نشست، به مذاق رای دهندگان خوش اومد (i/r)
215
What exactly is it about that music that resonates with you?
چه چیزی دقیقا در مورد اون موزیک هست که باهات ارتباط میگیره/همساز میشه/که به دلت میشینه؟ (r)
216
make fun of = poke fun at
کسی یا چیزی رو مسخره کردن و دست انداختن، سر به سر کسی گذاشتن ( 2 مورد، m/p)
217
Don't make fun of me.
مسخره ام نکن، سر به سرم نذار، دستم نگیر (مخفف/m)
218
She is used to people making fun of her.
عادت داره مردم مسخره‌ کنن (زن/m)
219
She's always poking fun at herself.
همیشه خودش رو مسخره میکنه (زن/مخفف/p)
220
fool around
مسخره بازی درآوردن، احمق بازی درآوردن، بازی گوشی کردن، با چیزی ور رفتن، وقت گذراندن و یللی تللی کردن (f)
221
Don't fool around with the matches.
با کبریت‌ها ور نرو (مخفف/f)
222
We spent the afternoon fooling around on the beach.
بعد از ظهر رو به بازی گوشی و یللی تللی تو ساحل گذروندیم (f)
223
The kids were fooling around in the pool.
بچه‌ها داشتن تو استخر بازی‌گوشی میکردن/احمق بازی درمی‌آوردن/مسخره بازی میکردن (k/f)
224
Stop fooling around with your dad's tools.
ور رفتن با ابزارهای بابات رو تمومش کن، انقدر با ابزارهای بابات ور نرو (s/f)
225
dilute = water sth down
رقیق کردن (نوشیدنی یا یک مایع) (1)، تعدیل کردن، تغصیف کردن، تنزل دادن و ساده کردن و سطح چیزی رو پایین آوردن (کاری، درسی، بحثی) (2) (2 مورد، d/w)
226
The report was watered down by the committee.
سطح گزارش بوسیله کمیته پایین آورده شد/تنزل داده شد، گزارش بوسیله کمیته ساده شد (w)
227
Dilute the juice with water before you drink it.
آبمیوه را با آب رقیق کنید قبل از نوشیدن آن (d/clause)
228
These measures are designed to dilute public fears about the product's safety.
این اقدامات برای کم کردن/تضعیف/پایین آوردنِ ترس‌های عمومی از امنیت محصول طراحی شده‌ان (me/d).
229
I decided to water down the paint.
تصمیم گرفتم رنگ رو رقیق کنم (w)
230
thicken
غلیظ کردن، غلیظ شدن
231
Thicken the soup by adding potatoes.
سوپ رو با اضافه کردن سیب زمینی غلیظ کن
232
The fog was beginning to thicken.
مه داشت شروع میکرد به غلیظ شدن (b)
233
feel obligated = be obligated
ملزم بودن، متعهد بودن، احساس معذوریت داشتن، احساس وظیفه کردن، در معذوریت قرار گرفتن، در رو در بایستی بودن (2 مورد، f/b)
234
He felt obligated to help.
احساس وظیفه میکرد که کمک کنه، تو معذوریت بود که کمک کنه، احساس ملزم بودن میکرد که کمک کنه (f)
235
Companies are obligated to inform shareholders how their investments do.
شرکت‌ها موظف ان/ملزم ان که به سهامداران اطلاع بدن که سرمایه‌گذاری‌هاشون چطوری پیش میره/انجام میشه (b/i/sh/d)
236
Please don't feel obligated to attend the funeral.
لطفا برای شرکت تو مراسم خاکسپاری احساس معذوریت و وظیفه نکن (مخفف/f)
237
I'm stuck in a loop.
دچار روتین شده‌م/در یک لوپ گیر کرده‌م (مخفف/l)
238
I can't complain.
شکر خدا/بد نیستم/شکایتی نیست
239
can't complain
شکر خدا/بد نیستم/شکایتی نیست (مخفف)
240
could be better
بد نیستم، می‌تونست بهتر باشه
241
edge of sth = verge of sth = brink of sth
آستانه چیزی، لبه چیزی (3 مورد، e/v/b)
242
The government had brought the country to the edge of a catastrophe.
دولت کشور رو به لبه فاجعه کشونده بود (b/e)
243
The company is on the edge of collapse.
شرکت در آستانه فروپاشیه، شرکت در لبه سقوطه (e/c)
244
Scientists are on the brink of a major new discovery.
دانشمندان در آستانه یک کشف جدید بزرگ هستن (b/m)
245
major new discovery
کشف جدید بزرگ، اکتشاف جدید شگرف (m)
246
Extreme stress had driven him to the brink of a nervous breakdown.
استرس شدید اون رو تا مرز یک فروپاشی عصبی سوق داده بود/کشونده بود (e/d/b/b)
247
breakdown = collapse
فروپاشی (2 مورد، b/c)
248
He was on the verge of saying something but stopped and shook his head.
در آستانه گفتن یه چیزی بود اما وایساد و سرش رو تکان داد (v/s)
249
They are on the verge of signing a new contract.
اونا در آستانه امضای یه قرارداد جدیدن (v)
250
These measures brought the republic to the verge of economic collapse.
این اقدامات جمهوری رو به آستانه فروپاشی برد/کشوند (b/v/c)
251
No one is rolling out the red carpet for us.
کسی برامون فرش قرمز پهن نکرده، کسی در حال فرش قرمز پهن کردن نیست برامون
252
Take your time.
راحت باش، عجله نکن (t)
253
be after sb's blood
به خون کسی تشنه بودن
254
I'm after his blood.
به خون‌ش تشنه‌ام (مخفف)
255
You'd better stay out of her way, she's after your blood.
بهتره از سر راش بری کنار (ازش دوری کنی)، اون به خون‌ت تشنه‌س (مخفف/مخفف/زن/s)
256
startle
از جا پراندن، شوکه کردن، غافلگیر کردن، ترسوندن، دچار هول و تشویش ناگهانی کردن
257
You startled me when you knocked on the window.
منو ترسوندی/شوکه کردی/از جا پروندی وقتی زدی به شیشه (پنجره) (k)
258
put your feet up
ریلکس کردن و لش کردن (f)
259
Take off your coat and put your feet up.
کتت رو درار و ریلکس کن/لش کن/ (f)
260
undivided attention
توجه کامل (u)
261
You must be prepared to give the job your undivided attention.
باید آماده شده باشی تا توجه کامل‌ت رو بدی به شغل (کار) (m/b/u)
262
You've been a victim.
دل پُری داری، ،اسیب دیدی، قربانی بودی (مخفف)
263
fight = fighting = brawl = scuffle = quarrel = argument = disagreement = dispute = fracas = affray = skirmish = conflict = clash = struggle
دعوا، جر و بحث، جدل، نزاع، مرافعه، درگیری، اختلاف، بحث، داد و بیداد، مشاجره، منازعه، مجادله، زد و خورد (14 مورد، f/f-g/b/sc/q/ar/disa/disp/fr/af/sk/co/cl/st)
264
He got into a fight with a man in the bar.
با یه مرده تو میخونه دعواش شد (g/f)
265
Several witnesses said that Ali started the brawl.
چندین شاهد گفتن که علی دعوا رو شروع کرد (se/b)
266
Two police officers were injured in scuffles with demonstrators.
دو افسر پلیس در درگیری‌ها با تظاهرکنندگان مجروح شدن (s)
267
He was involved in a scuffle with a photographer.
تو یه دعوا و مجادله با یه عکاس درگیر/گرفتار شد (in/sc)
268
family quarrel
دعوای خانوادگی، جر و بحث خانوادگی (q)
269
They had a quarrel about money.
سر پول دعوا داشتن، سر پول جر و بحث و جدل داشتن (q/ab)
270
A decision was finally made after a heated argument.
یه تصمیمی آخر سر بعد از یه جر و بحث شدید گرفته شد (f/h/ar)
271
We had an argument with the waiter about the bill.
یه بحثی با ویتر سر صورتحساب داشتیم (ar/ab/b)
272
They had a disagreement over money.
اونا بر سر پول اختلاف داشتن (d/ov)
273
There is a dispute between the two countries about the borde
بین دو کشور در مورد مرز مناقشه وجود داره (disp/b)
274
fracas between the supporters of the two teams
درگیری/دعوا بین هواداران دو تیم (fr/s)
275
The men were charged with causing an affray.
مردها به ایجاد نزاع و درگیری (در ملا عام) متهم شدن (ch/c/af)
276
Minor skirmishes broke out all along the border.
درگیری‌های کوچیک در تمام طول مرز شروع شد/رخ داد (mi/sk/b/b)
277
They were involved in a skirmish with rival fans.
وارد/درگیر یه نزاع و مجادله با هواداران رقیب شدن (in/s/r/f)
278
international efforts to find a peaceful solution to the conflict
تلاش های بین المللی برای یافتن راه حلی صلح آمیز برای مناقشه (ef/co)
279
The violence was the result of political conflicts.
خشونت نتیجه درگیری های سیاسی بود (co)
280
Eight people were wounded in a clash.
هشت نفر تو یع درگیری زخمی شدن (cl)
281
There were violent clashes between the police and demonstrators in the city center.
درگیری‌های خشونت‌آمیزی بین پلیس و تظاهرکنندگان در مرکز شهر وجود داشت/رخ داد (cl)
282
Both men were arrested after their struggle in the street.
هر دو مرد بعد از درگیری‌شون تو خیابون دستگیر شدن (a/st)
283
take pity
دل سوختن برای کسی
284
The taxi driver took pity on us.
راننده تاکسی دلش برا ما سوخت
285
consider = take sth into consideration = take sth into account = take account of sth
لحاظ کردن، در نظر گرفتن، به حساب آوردن، مد نظر قرار دادن، مورد توجه قرار دادن، بررسی کردن (4 مورد، c/t-i-c/t-i-a/t-a)
286
You've got to consider the time element when planning the whole project.
مجبوری عنصر زان رو موقع برنامه‌ریزی کل پروژه لحاظ کن/مدنظر قرار بدی/در نظر بگیری (مخفف/got/c/w)
287
Architects have to take the risk of earthquakes into consideration.
معماران مجبورن خطر زلزله‌ها رو در نظر بگیرن/لحاظ کنن/مد نظر قرار بدن (t-sth-i-c)
288
The report doesn't take into account the problems of people who do not speak English.
گزارش مشکلات افرادی رو که انگلیسی صحبت نمیکنن در نظر نمی گیره/لحاظ نمیکنه/مد نظر قرار نمیده (مخفف/t-i-a-sth)
289
These figures do not take account of changes in the rate of inflation.
این ارقام تغییرات در نرخ تورم رو در نظر نمی گیرن/مورد توجه قرار نمیدن/لحاظ نمیکنن/حساب نمیکنن (t-a/of)
290
take sth up
اشغال کردن، پر کردن و گرفتن فضا یا زمان (1)، شروع کردن کار، فعالیت یا مسئولیتی، به عهده گرفتن کار یا مسئولیتی (2)، چیزی رو مطرح کردن، چیزی رو در میون گذاشتن (3)، چیزی رو قبول کردن (پیشنهاد، دعوت، ...) (4)
291
The little time I had outside of school was taken up with work.
زمان اندکی که خارج از مدرسه داشتم با کار پر شد/گرفته شد/اشغال شد (t)
292
The table takes up too much room.
میز فضای خیلی زیادی رو میگیره/اشغال میکنه/پر میکنه (t/r)
293
Peter will take up the management of the finance department.
پیتر مدیریت بخش مالی رو بر عهده خواهد گرفت (t)
294
They took up golf when they moved to Florida.
اونا گلف رو وقتی رفتن فلوریدا شروع کردن (t/m)
295
Now the papers have taken up the story.
حالا روزنامه ها ماجرا رو مطرح کرده‌ن، الان روزنامه‌ها داستان رو مطرح کرده‌ن (p/t)
296
They decided to take the matter up with their state representative.
اونا تصمیم گرفتن موضوع رو با نماینده ایالت‌شون در میون بذارن/مطرح کنن (t/m)
297
The school plans to take the matter up with the parents.
مدرسه برنامه داره که موضوع رو با اولیا در میون بذاره/مطرح کنه (t/m)
298
Ali took up the invitation.
علی چالش رو پذیرفت، قبول کرد (t)
299
Ali took up the challenge.
علی دعوت رو پذیرفت، قبول کرد (t)
300
take to sb/sth
از کسی یا چیزی خوش اومدن، به کسی یا چیزی علاقه‌مند شدن (1)، به انجام کاری عادت کردن (2)
301
He hasn't taken to his new school.
از مدرسه جدیدش خوشش نیومده، به مدرسه جدیدش علاقه‌مند نشده (مخفف/t)
302
I took to my new boss immediately.
از رئیس جدیدم سریع خوشم اومد، به رئیس جدیدم فورا علاقه‌مند شدم (t/im)
303
She’s taken to walking along the beach after work.
به راه رفتن در طول ساحل بعد از کار عادت کرده (زن/مخفف/t)
304
I've taken to waking up very early.
به خیلی زود بیدار شدن عادت کرده‌م (مخفف/t)
305
snatcher
دزد، قاپ‌زن
306
You have to watch out for bag snatchers.
مجبوری مراقب کیف‌قاب‌ها باشی، مجبوری حواست به کیف‌قاپ‌ها باشه (w)
307
out of sight, out of mind
از دل برود هر آنکه از دیده برفت
308
Problems in remote places can be out of sight, out of mind for many people.
مشکلات در مناطق دورافتاده میتونه مصداق از دل برود هر آنکه از دیده برفت باشه برای خیلی از افراد (r)
309
catch sb off guard
کسی رو غافلگیر کردن
310
The news caught her completely off guard.
خبر کاملا غافلگیرش کرد (زن/ca/c)
311
You will get caught off guard.
غافلگیر خواهی شد (g/c)
312
assertive
جسور، پر جرات، با اقتدار، با اعتماد به نفس، کسی که توانایی اظهار نظر و دفاع از خودش را دارد
313
If you want them to listen to you, you need to be more assertive.
اگر میخوای به حرفت گوش کنن، نیاز داری با اقتدارتر و پر جرات‌تر باشی (as)
314
If you really want the promotion, you'll have to be more assertive.
اگر واقعا ترفیع میخوای، مجبوری جسورتر و با اعتماد به نفس‌تر باشی (مخفف/as)
315
watch out for sb/sth = look out for sb/sth
مراقب کسی یا چیزی بودن، حواس کسی به کسی یا چیزی بودن، توجه کردن به کسی یا چیزی (2 مورد، w/l)
316
Look out for Mina while you're there.
مراقب مینا باش وقتی اونجایی (l/مخفف)
317
You should look out for pickpockets.
باید مراقب جیب‌برها باشی، باید حواست به جیب‌برها باشه (sh/l)
318
What problems should I watch out for when buying an old house?
موقع خرید یه خونه قدیمی باید حواسم به چه مشکلاتی باشه؟/باید به چه مشکلاتی توجه کنم؟ (w)
319
The cashiers were asked to watch out for forged banknotes.
ز صندوق‌دارها خواسته شد که مراقب اسکناس‌های جعلی باشن (w/fo/ba)
320
channel
هدایت کردن و سوق دادن، به مسیر بخصوصی هدایت کردن، اختصاص دادن زمان و پول یا هر چیزی در یک راه خاص، استفاده کردن از چیزی تو یه مسیر خاص (1)، ارسال کردن پول و کمک و غیره از طریقی خاص (2)
321
A lot of money has been channeled into research in that particular field.
پول زیادی به تحقیقات در اون زمینه خاص اختصاص داده شده/پول زیادی تو تحقیقات در اون زمینه خاص صرف شده/پول زیادی به سمت تحقیقات تو اون زمینه خاص سوق داده یا هدایت شده (ch/into/p)
322
10% of the company's profits will be channeled into advertising.
10% از سود(های) شرکت به سمت تبلیغات هدایت خواهد شد/سوق داده خواهد شد/اختصاص خواهد یافت/خواهد رفتده درصد (10%) ('s/ch/into/ing)
323
HR has channeled all its efforts toward recruiting new personnel.
اچ آر تمام تلاشش رو به سمت جذب/استخدام پرسنل جدید هدایت کرده/سوق داده/اختصاص داده (ch/tow/re)
324
The funds will be channeled through the UN and the World Bank.
وجوه از طریق سازمان ملل و بانک جهانی ارسال خواهد شد (f/ch/thr)
325
oncoming traffic
ترافیکِ مقابل، ترافیکِ خیابان مقابل
326
armed robbery
سرقت مسلحانه
327
He served sixteen years in prison for armed robbery.
شانزده سال رو تو زندان گذروند/سپری کرد برای سرقت مسلحانه (se)
328
interrogate = question
بازجویی کردن (2 مورد، i/q)
329
Thousands of dissidents have been interrogated in recent weeks.
هزاران نفر از مخالفین/معارضین در هفته های اخیر بازجویی شدن (dis/i)
330
dissident
مخالف، معارض، دگراندیش (اسم)
331
political dissidents
دگراندیشان سیاسی، معارضین سیاسی
332
The police questioned them for ten hours.
پلیس ده ساعت ازشون بازجویی کرد (q)
333
We were stopped at the border and interrogated for hours by the police.
در مرز جلومون گرفته شد و برای ساعت‌ها توسط پلیس بازجویی شدیم (st/bo/i)
334
The police interrogated the suspect for several hours.
پلیس چندین ساعت از مظنون بازجویی کرد (i/s/se)
335
regimes that murder political opponents and imprison dissidents
رژیم‌هایی که رقیبان سیاسی رو می کشن و مخالفین/معارضین/دگراندیشان رو زندانی می کنن (m/o)
336
Dissidents were often imprisoned by the security police.
مخالفین/معارضین/دگراندیشان اغلب توسط پلیس امنیتی زندانی می شدن
337
verdict = sentence
حکم (دادگاه و جرایم) (1)، حکم، رای، تصمیم، نظر، داوری و قضاوت (به مفهوم نظر) (2)
338
The jury reached a unanimous verdict of guilty.
هیئت منصفه به حکم متفق‌القول مجرمیت رسید (rea/u/v/g)
339
The jury reached a unanimous verdict of not guilty.
هیئت منصفه به حکم متفق‌القول بیگناهی/عدم مجرمیت رسید (rea/u/v/g)
340
The audience’s final verdict was encouraging.
حکم/رای/نظر نهایی تماشاگران دلگرم کننده بود (v/e)
341
What’s your verdict on the movie?
داوری‌ت در مورد فیلم چیه؟ نظرت در مورد فیلم چیه، رای‌ت در مورد فیلم چیه (مخفف/v/m)
342
What’s your verdict on the movie?
داوری‌ت در مورد فیلم چیه؟ نظرت در مورد فیلم چیه؟ رای‌ت در مورد فیلم چیه؟ (مخفف/v/m
343
What’s your verdict on the movie?
داوری‌ت در مورد فیلم چیه؟ نظرت در مورد فیلم چیه؟ رای‌ت در مورد فیلم چیه؟ (مخفف/v/m)
344
acquit = absolve = exonerate = exculpate = vindicate
تبرئه کردن، مبرا کردن (5 مورد، ac/ab/exo/exc/v)
345
She was acquitted of all the charges against her.
از همه اتهامات وارده بهش تبرئه شد، از همه اتهامات برعلیه‌ش تبرئه شد (زن/ac/of/ch)
346
He was acquitted on a shoplifting charge.
از اتهام دزدی از مغازه تبرئه شد (ac/on/ch)
347
He was acquitted on a shoplifting charge.
از اتهام دزدی از مغازه تبرئه شد (ac/on/ch)
348
The jury acquitted him of murder.
هیئت منصفه او را از قتل تبرئه کرد (ac/of)
349
We have proof which will completely exonerate him.
مدرکی داریم که او را کاملاً تبرئه خواهد کرد (pr/c/exo)
350
The police report exonerated Ali from all charges of corruption.
گزارش پلیس علی را از تمامی اتهامات فساد تبرئه کرد/مبرا کرد (exo/fro/ch)
351
He was totally exonerated of any blame.
کاملا از هر تقصیری ترئه شد/مبرا شد (t/exo/of)
352
The court absolved him of all responsibility for the accident.
دادگاه اون رو از تمام مسئولیت حادثه مبرا کرد/تبرئه کرد (ab/of)
353
He cannot be absolved of all responsibility for the accident.
نمیتونه از تامم مسئولیت حادثه تبرئه بشه/مبرا بشه (ab/of)
354
The defendant was able to exculpate himself from liability.
متهم تونست خودش رو از مسئولیت تبرئه کنه/مبرا کنه (d/able/exc/li
355
We are sure we will be vindicated in court.
مطمئنیم تو دادگاه تبرئه میشیم/خواهیم شد (v)
356
The judge sentenced him to ten years in prison.
قاضی اون رو به ده سال زندان محکوم کرد (s/i-p)
357
He was sentenced to life imprisonment.
به حبس ابد محکوم شد (s)
358
sentence
محکوم کردن (به یک مجازات، حکم یا جریمه) (s)
359
convict
محکوم کردن (به یک جرم)، مجرم تشخیص دادن (c)
360
He was convicted of fraud.
به کلاهبرداری محکوم شد (c)
361
There wasn’t enough evidence to convict her.
مدرک کافی برای محکوم کردن‌ش وجود نداشت (زن/مخفف/c)
362
blackmail
باج گرفتن، حق السکوت گرفتن
363
extort
اخاذی کردن، زورگیری کردن
364
extortion
اخاذی
365
blackmail
باج‌گیری
366
He was arrested and charged with extortion.
دستگیر و به اخاذی/زورگیری متهم شد (ar/ch)
367
He was part of a plot to extort money from his brother.
او بخشی از یه نقشه بود برای اخاذی پول از برادرش (pl)
368
emotional blackmail
باج‌گیری عاطفی، باج‌گیری احساسی
369
We can’t let them practice emotional blackmail on us.
نمیتونیم اجازه بدیم اونا از ما باج‌گیری بکنن/با‌گیری عاطفی رو رو ما انجام بدن (مخفف/l/p)
370
bribery
رشوه‌خواری، رشوه‌دهی، ارتشا، رشوه
371
The organization was rife with bribery and corruption.
سازمان پر بود از رشوه‌خواری و فساد، سازمان مملو از رشوه و فساد بود (ri)
372
bribe
رشوه دادن
373
They bribed the waiter to find them a better table.
به ویتر (پیشخدمت) رشوه دادن تا میز بهتری براشون پیدا کنه
374
burglary
سرقت از خانه، سرق از منزل
375
Most burglaries happen at night.
بیشتر سرقت از منازل در شب اتفاق میفته
376
He was charged with burglary.
به سرق از منزل متهم شد (ch)
377
burglar
سارق خانه، سارق منزل
378
forgery
جعل، جعل اسناد (1)، سند یا مورد جعلی و تقلبی (2)
379
These banknotes are forgeries.
این اسکناس‌ها جعلی ان، تقلبی ان (ba)
380
He was convicted of forgery.
به جعل اسناد محکوم شد
381
forge = fake = counterfeit
جعل کردن (3 مورد، fo/fa/c)
382
forge a passport
جعل کردن گذرنامه، جعل کردن پاسپورت (fo)
383
He was accused of forging his father's signature on the check.
متهم شد به جعل امضای پدرش روی چک (ac/fo)
384
forged signature
امضای جعل‌شده (fo)
385
forger = counterfeiter
جاعل، جعل کننده (2 مورد، f/c)
386
forged = fake = counterfeit
جعلی، تقلبی، جعل‌شده (3 مورد، fo/fa/c)
387
counterfeit watches
ساعت‌مچی‌های تقلبی (c)
388
Are you aware these notes are counterfeit?
اطلاع داری این اسکناس‌ها تقلبی/جعلی ان؟ (aw/no/c)
389
He was caught with a fake passport.
با یه پاسپورت جعلی دستگیر شد (c/fa)
390
fraud
کلاهبرداری، شیادی، دغلکاری، تقلب (1)، کلاهبردار، شیاد، دغلکار، متقلب (2)
391
Convicted of tax fraud , he was sentenced to two years in prison.
محکوم شده به/مجرم شناخته شده به تقلب مالیاتی، به دو سال زندان محکوم شد
392
tax fraud
تقلب مالیاتی
393
I think he’s a fraud.
فکر کنم کلاهبرداره (مخفف)
394
mug
خفت گیری کردن، زورگیری کردن
395
He was mugged in broad daylight.
در روز روشن خفت شد
396
in broad daylight
تو روز روشن (موقعیت کاملا آشکار)
397
mugger
زورگیر، خفت‌گیر، چاقوکش
398
Watch out for muggers, especially at night.
حواست به زورگیرها باشه، بخصوص تو شب (w/es)
399
mugging
زورگیری، خفت‌گیری، چاقوکشی
400
There have been several muggings here recently.
چندتا خفت‌گیری/زورگیری اینجا اخیرا وجود داشته (se)
401
smuggle = traffic
قاچاق کردن (2 مورد، s/t)
402
smuggling = trafficking
قاچاق (2 مورد، s/t)
403
smuggler = trafficker
قاچاقچی (2 مورد، s/t)
404
He was caught trying to smuggle goods across the border.
در حال تلاش برای قاچاق کالا از مرز دستگیر شد (c/s/ac)
405
He managed to smuggle a gun into the prison.
موفق شد یه اسلحه به درون زندان قاچاق کنه (m/s/g)
406
drug smuggling
قاچاق مواد مخدر (s)
407
drug trafficking
قاچاق مواد مخدر (t)
408
drug trafficking
قاچاق مواد مخدر (t)
409
vandalize
خرابکاری کردن، تخریب کردن اموال، آسیب رساندن به اموال دیگران
410
When I got back, my car had been vandalized.
وقتی برگشتم، ماشینم تخریب شده بود (get/v)
411
vandalism
خرابکاری، تخریب‌گرایی، وندالیسم
412
manslaughter
قتل شبه عمد
413
He was found guilty of manslaughter and sentenced to two years in prison.
به قتل شبه عمد مجرم شناخته شد و به دو سال زندان محکوم شد (f/g)
414
involuntary manslaughter
قتل غیر عمد
415
contraband
کالای قاچاق (غیر قابل شمارش) (1)، قاچاقی، قاچاق (صفت) (2)
416
smuggle contraband
قاچاق کردن کالای قاچاق!، قاچاق کردن کالا (s/c)
417
contraband goods
کالاهای قاچاق/قاچاقی (c/g)
418
slum
محله فقیرنشین، حلبی آباد، زاغه
419
slum areas
مناطق زاغه نشین، مناطق فقیرنشین (a)
420
city slums
زاغه‌های شهر، حلبی‌آبادهای شهر، محلات فقیرنشین شهر
421
He was brought up in the slums of Tehran.
تو زاغه‌های تهران بزرگ شد (br)
422
drift
حرکت کردن و رفتن (تدریجی و با نیروهای بیرونی)، انجام دادن کاری یا شروع به انجام کاری کردن بدون هدف و برنامه قبلی، به سمتی کشیده شدن، به سمتی سوق داده شدن (d)
423
I didn't intend to be a teacher, I just drifted into it.
قصد نداشتم معلم بشم، فقط به این سمت کشیده شدم/سوق داده شدم/بدون برنامه و هدف قبلی اومدم تو این مسیر (d/into)
424
The conversation drifted onto politics.
مکالمه رفت به سمت سیاست (تدریجی و آروم)، مکالمه به سیاست کشیده شد (d/onto)
425
Finally she drifted into sleep.
نهایتا به خواب رفت (زن/f/d/into)
426
Smoke drifted across the room.
دود رفت/حرکت کرد به کل اتاق، دود سراسر اتاق رو گرفت، دود به کل اتاق کشیده شد، دود تو کل اتاق پخش شد (d/ac)
427
parental neglect
اهمال و بی توجهی خانواده
428
offender = criminal = culprit = felon = wrongdoer
مجرم، متخلف، خطاکار، جانی (5 مورد، o/cr/cu/f/w)
429
first-time offender
مجرم بار اولی (o)
430
drug offenders
مجرمین مواد مخدر (o)
431
The police quickly identified the real culprits.
پلیس به سرعت مجرمین واقعی رو شناسایی کرد (q/i/cu)
432
felons who have served their sentence
جنایتکارانی که محکومیت خودشون رو سپر کرده‌ان (f/s/s)
433
The children have been abused.
کودکان مورد آزار و اذیت قرار گرفته ان (ab)
434
It's all about morals.
همه‌ش در مورد اخلاقه، همه‌ش در مورد اخلاقیاته (مخفف/m)
435
morals = morality = ethics
اخلاق، اخلاقیات (3 مورد، m-s/m-y/e)
436
It's a parental responsibility.
یه مسئولیت مربوط به والدینه (مخفف)
437
How far ahead?
چقدر جلوتر؟
438
in terms of
از نظر، از لحاظ
439
Our products compete in terms of quality and variety.
محصولات ما از نظر کیفیت و تنوع رقابت می کن
440
majesty = magnificence = greatness = grandeur = glory = splendor
عظمت، شکوه، ابهت، هیمنه (6 مورد، maj/mag/gre/gra/gl/s)
441
glory
سربلندی، افتخار (1)، شکوه، عظمت (2)
442
Her greatness mesmerized me.
عظمت او مرا مسحور کرد (زن/gre/m)
443
enchant = enthrall = entrance = bewitch = intrigue = fascinate = mesmerize = charm = captivate
مسحور کردن، شیفته کردن (9 مورد، enc/enth/entr/b/i/f/m/ch/ca)
444
majesty of Mount Damavand
عظمت کوه دماوند، شکوه کوه دماوند، ابهت کوه دماوند (maj)
445
The palace has been restored to its former splendor.
کاخ به شکوه سابق خود بازگردانده/برگردونده شده (re/s)
446
silent grandeur of the desert
عظمت خاموش بیابان (g)
447
magnificence of the scenery
عظمت منظره، شکوه منظره (mag)
448
They want to restore the castle to its former glory.
میخوان قلعه رو به شکوه و عظمت قبلی‌ش برگردونن (re/gl)
449
I had my bank account hacked.
حساب بانکی‌م رو هک کردن
450
We had our passport stolen from our hotel room.
پاسپورت‌هامون رو از اتاق هتلمون دزدیدن
451
We need to have the broken window repaired.
نیازه بدیم شیشه (پنجره) شکسته رو تعمیر کنن.
452
box office
گیشه، باجه فروش بلیت
453
rehearsal
تمرین (قبل از اجرا)
454
They didn't have time for rehearsal before the performance.
برای تمرین قبل از اجرا وقت نداشتن (مخفف)
455
auditorium
سالن اجتماعات، سالن تئاتر، جایگاه تماشاگران
456
If this project fails, it will affect not only our department, but also the whole organization.
اگر این پروژه شکست بخوره، نه تنها بخش ما، بلکه کل سازمان رو هم تحت تأثیر قرار خواهد داد
457
Not only did she finish the project on time, but she also exceeded expectations.
نه تنها پروژه رو به‌موقع تموم کرد، بلکه از انتظارات هم فراتر رفت (زن/fi/ex)
458
sneak
دزدکی و یواشکی جایی رفتن (1)، دزدکی و یواشکی کسی رو جایی بردن، دزدکی و یواشکی کاری رو انجام دادن (2)
459
Did you sneak into my room while I was asleep?
آیا وقتی خواب بودم یواشکی داخل اتاق من رفتی؟ (into/as)
460
I sneaked up the stairs.
یواشکی از پله‌ها رفتم بالا (up)
461
sad = upset = unhappy = glum = gloomy = blue = down = downcast = down in the dumps = depressed = devastated =dejected =despondent = doleful = miserable = melancholy = mournful
ناراحت، غمگین، محزون، مغموم (17 مورد، s/up/un/glu/glo/b/dow/dow-t/dow-s/dep/dev/dej/des/dol/mi/me/mo)
462
Ali got very upset when I told him the news.
علی خیلی ناراحت شد وقتی خبر رو بهش دادم (u)
463
Why are you looking so glum?
چرا انقدر غمگین به نظر میرسی؟ چرا انقدر ناراحت به نظر میای؟ (l/glu)
464
She stared glumly at her plate.
با ناراحتی به بشقابش خیره شد (زن/glu)
465
gloomy expression
حالت ناراحت (حالت چهره یا نگاه) (glo)
466
gloomy room
اتاق دلگیر (glo)
467
I’m feeling a little blue today.
امروز یه مقدار احساس ناراحتی/غمگینی میکنم (مخفف/b)
468
She looked so dejected when she lost the game.
خیلی ناراحت به نظر میومد وقتی بازی رو باخت (زن/l/s/dej)
469
He’s depressed about losing his job.
در مورد از دست دادن شغلش ناراحته (مخفف/dep)
470
There are times when it is hard not to feel despondent.
موقع‌هایی هست که سخته احساس ناراحتی/غمگینی نکنی (h/des)
471
She gave a sad smile.
یه لبخند غمگین زد (زن/s)
472
doleful face
چهره غمگین، چهره محزون، چهره ناراحت (dol)
473
doleful song
آهنگ غمگین (dol/s)
474
you were looking a little downcast this morning.
یه مقدار ناراحت به نظر میرسیدی امروز صبح (استمراری/l/dow-t)
475
He’d been down in the dumps since his girlfriend left him
از وقتی دوست‌دخترش ترکش کرده بود ناراحت بود (مخفف/dow/s/l)
476
melancholy fall days
روزهای غمگین پاییز/پاییزی (me)
477
mournful eyes
چشم‌های غمگین (mo)
478
It was an unhappy time of her life.
یه دوره/تایم غمگینی از زندگی‌‌ش بود (زن/un)
479
gradually = bit by bit
کم کم، به تدریج (2 مورد، g/b)
480
Gradually, she realized that he wasn't telling her the truth.
به تدریج، فهمید که بهش راست نمیگه، که بهش راست نمیگفته (زن/مخفف/g/re)
481
gradually increase
به تدریج افزایش یافتن/دادن (g/i)
482
The weather gradually improved.
هوا کم کم بهتر شد، هوا به تدریج بهتر شد (g/i)
483
I saved up the money bit by bit.
پول رو کم کم پس‌انداز کردم (s-u/b)
484
fall into place
بر وفق مراد اتفاق افتادن یا پیش رفتن، درست پیش رفتن و جفت و جور شدن، سر و سامان یافتن اوضاع و کارها (1)، افتادن دوزاری (2)
485
My career goals are beginning to fall into place.
اهداف شغلی‌م دارن شروع میکنن به جفت و جور شدن، دارن شروع میکنن که درست پیش برن، دارن شروع میکنن به سر و سامون پیدا کردن (c/g/b/f)
486
Bit by bit, it started to fall into place.
کم کم، شروع کرد به درست پیش رفتن، شروع کرد به سر و سامون پیدا کردن، شروع کرد به جفت و جور شدن (b/s/f)
487
Once I discovered that the woman was his sister, everything fell into place.
به محض اینکه فهمیدم اون زنه خواهرشه، دوزاری‌م افتاد (همه چی سرجاش قرار گرفت) (on/di/ev/f)
488
If you plan the project well, then everything should fall into place.
اگر پروژه رو خوب برنامه‌ریزی کنی، اونوقت همه چی باید خوب پیش بره، همه چی باید بر وفق مراد پیش بره (ev/sh/f)
489
deal with = struggle with = battle with = wrestle with = grapple with
دست و پنجه نرم کردن، سر و کله زدن، کلنجار رفتن (5 مورد، d/s/b/w/g)
490
The government is wrestling with difficult economic problems.
دولت داره با مشکلات اقتصادی سختی دست و پنجه نرم می کنه/سر و کله میزنه (w/d)
491
She's still battling with a knee injury.
هنوز داره با یه مصدومیت زانو سر و کله میزنه/دست و پنجه نرم میکنه (زن/مخفف/st/b)
492
Many Americans are still grappling with the issue of race.
بسیاری از آمریکایی ها هنوز با موضوع نژاد دست و پنجه نرم می کنن/سر و کله میزنن (st/g/is)
493
We have to deal with problems as they arise.
ما مجبوریم وقتی مشکلات بوجود میان/پیش میان باهاشون دست و پنجه نرم کنیم/سر و کله بزنیم (d/as/ar)
494
I am struggling with the same issues that other people are.
دارم با همون مسائلی دست و پنجه نرم می کنم که دیگران می‌کنن (s/is)
495
smutty
مستهجن، مبتذل
496
I was really embarrassed by his smutty jokes.
با جوک‌های مستهجن‌ش واقعا خجالت‌زده شدم
497
reconcile
سازش برقرار کردن، همزیستی برقرار کردن، تطبیق دادن، سازگار کردن (1)، آشتی دادن (2)
498
It is sometimes difficult to reconcile science and religion.
بعضی‌وقتا سازش برقرار کردن بین علم و دین سخته، گاهی همزیستی برقرار کردن و سازگار کردن علم و دین سخته (d/r)
499
How can you reconcile your fur coat with your love of animals?
چطوری میتونی کت خزت رو با عشق‌ت به حیوون‌ها سازگار کنی؟/تطبیق بدی؟ (r)
500
be reconciled
آشتی کردن