English Stickers (2001-2500) Flashcards
He took the course in order to get a better job.
دوره رو گذروند برای اینکه/تا شغل بهتری بگیره (o/infinitive)
He took the course so as to get a better job.
دوره رو گذروند برای اینکه/تا شغل بهتری بگیره (s/infinitive)
He took the course in such a way as to get a better job.
دوره رو گذروند برای اینکه/تا شغل بهتری بگیره (i/infinitive)
He stayed at work late in order that he could complete the report.
تا دیروقت سر کار موند تا بتونه گزارش رو تکمیل کنه (o/clause)
He stayed at work late so he could complete the report.
تا دیروقت سر کار موند تا بتونه گزارش رو تکمیل کنه (s/clause)
He stayed at work late so that he could complete the report.
تا دیروقت سر کار موند تا بتونه گزارش رو تکمیل کنه (s-t/clause)
He stayed at work late such that he could complete the report.
تا دیروقت سر کار موند تا بتونه گزارش رو تکمیل کنه (su/clause)
He stayed at work late in such a way that he could complete the report.
تا دیروقت سر کار موند تا بتونه گزارش رو تکمیل کنه (i/clause)
oblivion
فراموشی و نسیان (1)، عدم هشیاری، بیهوشی (2)
political oblivion
فراموشی سیاسی (o)
An unexpected victory saved him from political oblivion.
یک پیروزی غیرمنتظره اون رو از فراموشی سیاسی نجات داد (o)
fade into oblivion
به باد فراموشی رفتن، فراموش شدن، به فراموشی سپرده شدن (f/o)
He wrote one extraordinary book and then faded into oblivion.
یک کتاب خارق العاده نوشت و بعد به فراموشی سپرده شد/به باد فراموشی رفت/فراموش شد (ex/th/f/o)
He sought oblivion in a bottle of whisky.
به دنبال بیهوشی و عدم هشیاری در یک بطری ویسکی بود (s/o)
Most of his inventions have been consigned to oblivion.
بیشتر اختراعات او به فراموشی سپرده شده (co/o)
consign to oblivion
به فراموشی سپردن (c/o)
consign
فرستادن (1)، سپردن (2)
He consigned his mother to a nursing home.
مادرش رو به آسایشگاه سپرد (c/n)
The goods will be consigned to you by air freight.
کالاها از طریق باربری هوایی برای شما ارسال میشن (c)
air freight
باربری هوایی
The planes bombed the city into oblivion.
هواپیماها شهر را تا نابودی بمباران کردن (o)
laid-back = easy-going
بی خیال و ریلکس و خونسرد و آروم (2 مورد، l/e)
She’s so laid-back.
خیلی بیخیال و ریلکسه (زن/s/l)
She’s very laid-back about her exams.
در مورد امتحاناتش خیلی ریکس و آرومه (زن/v/l)
laid-back lifestyle
سبک زندگی بیخیال و خونسرد و آروم (l)
easy-going parents
والدین خونسرد و آروم و بیخیال (e)
I wish I had such easy-going parents.
ای کاش من چنین والدین بیخیالی داشتم (e)
پوچ و تهی و خالی و بی ارزش
null and void
فسخ و باطل، فاقد ارزش قانونی و باطل (n-v)
The contract has been declared null and void.
قرارداد فسخ و باطل اعلام شده (c/d/n-v)
null result
نتیجه پوچ، نتیجه تهی
music to your ears
خبر یا مطلب یا موضوع خوب و دلنشین برای کسی (m)
The sound of her key in the lock was music to my ears.
صدای کلید انداختنش تو قفل به گوشم موسیقی بود/برام دلنشین و خوب بود
hiccup
سکسکه (1)، وقفه (2)
I have the hiccups.
سکسکه دارم، افتادم به سکسکه
slight hiccup
وقفه جزئی، وقفه کوچک (s/h)
There was a slight hiccup in the timetable.
یک وقفه جزئی در جدول زمانی وجود داشت
line your pockets
پول به جیب زدن، جیب خود رو پر کردن، از راه غیر اخلاقی یا غیر قانونی پول درآوردن
Some of these lawyers are only interested in lining their pockets.
برخی از این وکلا فقط علاقه مند هستند که جیب خودشون رو پر کنن/پول به جیب بزنن
movie = film = flick
فیلم (3 مورد، m/fi/fl)
drown sth out
صدایی را خفه کردن
drown
غرق کردن (خفه کردن تو آب)، غرق شدن (خفه شدن تو آب)
He fell into the river and drowned.
تو رودخانه افتاد و غرق شد
The police fear that the couple may have drowned.
پلیس نگرانه که زن و شوهره ممکنه غرق شده باشن (f/ma)
She appears to have forgotten the meeting.
او به نظر میرسه که جلسه رو فراموش کرده (a/perfect infinitive/زن)
She should have arrived by now.
باید تا الان رسیده بود، باید تا الان میرسید (زن)
You should have visited your parents.
باید پدر و مادرت رو ملاقات میکردی
They should have worked harder to reach their goals.
اونا باید سختتر کار میکردن تا به اهدافشون برسن (r/g)
They should have worked harder to have reached their goals.
اونا باید سختتر کار میکردن تا به اهدافشون رسیده باشن/میرسیدن (perfect infinitive/r/g)
You shouldn’t have gone to the party.
نباید به مهمونی می رفتی (مخفف)
They might have missed the train.
اونا ممکنه قطار رو از دست داده باشن (mi)
She may have lost her cell phone.
ممکن است تلفن همراه خود را گم کرده باشه (ma/ce/زن)
He must have forgotten the appointment.
باید قرار ملاقات رو فراموش کرده باشه، لابد قرار ملاقات رو فراموش کرده
She must have left her cell phone somewhere.
باید گوشیش رو جایی جا گذاشته باشه، لابد گوشیش رو جایی جا گذاشته (زن/ce)
She must have married a rich man.
باید با یه مرد پولدار ازدواج کرده باشه (m)
They could have bought a new car.
میتونستن یه ماشین جدید بخرن
I could have gone to work, but I decided to stay in bed.
میتونستم برم سر کار، اما تصمیم گرفتم که تو تخت بمونم
He could have overslept.
میتونه خواب مونده باشه
He could have missed the bus.
میتونه اتوبوس رو از دست داده باشه
We couldn’t have arrived any earlier.
هیچجوره نمیتونستیم زودتر برسیم، نمیتونستیم از این زودتر برسیم (any/مخفف)
I couldn’t have asked for a better husband.
نمی تونستم شوهر بهتری بخوام، امکان نداشت شوهر بهتری بخوام (a-f)
She would have texted me, but her phone was out of battery.
بهم من پیام می داد، اما باتری گوشیش تموم شده بود (te/ba/زن)
I have always regretted not having studied harder.
همیشه پشیمون بودم که سختتردرس نخوندم (perfect gerund)
He pretended to have read the book.
وانمود کرد که کتاب رو خونده (to infinitive)
They claim to have invented the device.
اونا دعا می کنن که دستگاه رو اختراع کردن (to infinitive)
You should have told me the truth.
باید حقیقت رو به من میگفتی
She pretends to have studied for the test.
تظاهر میکنه که برای امتحان مطالعه کرده (to infinitive/t/زن)
I would like to have spent more time with my family.
دوست داشتم زمان بیشتری رو با خانوادهم سپری کرده بودم (would like)
I wish I had spent more time with my family.
ای کاش زمان بیشتری رو با خانوادهم سپری کرده بودم
He tried to drown himself.
سعی کرد خودش رو غرق کنه
She turned up the radio to drown out the noise from next door.
صدای رادیو رو زیاد کرد تا صدایی که از همسایه بغلی میومد رو خفه کنه (n/ne)
Not everybody has this ability.
هر کسی این توانایی رو نداره.
short-sighted
نزدیکبین (1)، کوتهبینانه، کوتهنظرانه، کوتهبین، کوتهفکر (2)
She has to wear glasses because she’s very short-sighted.
مجبوره عینک بزنه چون خیلی نزدیک بینه (زن/مخفف)
short-sighted policy
سیاست کوتهبینانه، سیاست کوتهنظرانه (s)
This is a short-sighted approach to the problem of global warming.
این یک رویکرد کوتاهبینانه به مشکل گرمایش جهانی است (s)
long-sighted = far-sighted
دور بین (1)، دوراندیشانه، آیندهنگرانه، دوراندیش، آیندهنگر(2) (2 مورد، l/f)
She’s long-sighted and needs glasses to read.
دور بینه و برای خوندن نیاز به عینک داره (زن/مخفف/l)
long-sighted achievements
دستاوردهای آیندهنگرانه، دستاوردهای دوراندیشانه (l)
They showed themselves to be broad-minded, mature and long-sighted.
اونا روشنفکر، بالغ و آیندهنگر بودن خودشون رو نشون دادن (b/l)
broad-minded
روشنفکر، آزاداندیش، آزادمنش، روشنفکرانه، آزادمنشانه (br)
It is rare to find such a far-sighted and courageous politician.
به ندرت میشه چنین سیاستمدار دوراندیش و شجاعی رو پیدا کرد (r/f/c)
mess with sth
چیزی رو دستکاری کردن، ور رفتن با چیزی، چیزی رو انگولک کردن، دست زدن به چیزی خطرناک، سروکله زدن با چیزی به معنای مشغول بودن
He was messing with his bike.
داشت با دوچرخهش سروکله میزد، ور میرفت
Don’t mess with fireworks.
با مواد محترقه ور نرو، به ترقه دست نزن
mess with sb
سر به سر کسی گذاشتن، با کسی کل کل کردن
I wouldn’t mess with him if I were you.
سر به سرش نمیذاشتم اگه جات جات بودم، باهاش کل کل نمیکردم اگه جات بودم (مخفف)
Don’t mess with me.
سر به سرم نذار (مخفف)
nod your head
تکان دادن سر (به نشانه موافقت، در جهت بالا و پایین)
Many people in the audience nodded in agreement.
بسیاری از افراد در حضار سرشون رو به نشونه تایید تکون دادن
shake your head
تکان دادن سر (به نشانه مخالفت یا برای نشون دادن غم و احساسات منفی، در جهت چپ و راست)
She shook her head in disbelief when I told her about the crash.
سرش رو با ناباوری (عدم باور، جوری که باور نمیکرد) تکون داد وقتی بهش در مورد تصادف گفتم (c/زن)
in disbelief
با ناباوری، با عدم باور
experienced = seasoned
باتجربه، دنیادیده، سردوگرمچشیده، کارکشته (2 مورد،e/s)
seasoned campaigner for human rights
مبارز کارکشتهی برای حقوق بشر (s/c)
seasoned musician
نوازنده باتجربه، موسیقیدان کارکشته (s)
She is very experienced in marketing.
خیلی در بازاریابی باتجربه است (زن/e)
superstition
خرافه
according to superstition
طبق خرافه، طبق خرافات
According to superstition, breaking a mirror brings bad luck.
طبق خرافات، شکستن آینه بدشانسی میاره
old superstition
خرافه قدیمی (o)
I don’t believe in superstition.
من به خرافات اعتقادی ندارم
superstitious
خرافاتی، خرافی
I am not superstitious.
خرافاتی نیستم
superstitious beliefs
اعتقادات خرافی
I’m superstitious about the number 13.
من راجع به عدد سیزده خرافاتی ام (مخفف)
Do you have any superstitions?
خرافهای داری؟ هیچ خرافهای داری؟
pumpkin
کدو تنبل
The essence of each is different.
ماهیت هر کدوم از اونها متفاوته (es/each)
regrettable
تاسف آور، اسفناک، تاسف بار، اسف بار، تاسف برانگیز (r)
It is regrettable that the police were not informed sooner.
تاسفآوره که پلیس زودتر مطلع نشد (r/i)
regrettable mistake
اشتباه تاسف بار، اشتباه تاسف آور، اشتباه اسفناک (m)
highly regrettable
بسیار تاسف آور، بسیار تاسف بار، بسیار تاسف برانگیز (h)
regrettably
متاسفانه، شوربختانه، بطور تاسف آوری (r)
Regrettably, crime has been increasing in this area.
به طور تاسف آوری، جرم در حال افزایش بوده در این منطقه (r/i/a)
agenda
دستور کار، دستور جلسه
if I say so myself
حمل بر خودستایی نباشه، تعریف از خود نباشه
show off = brag = boast
پز دادن، فخر فروختن، به رخ کشیدن، نازیدن، قپی اومدن، لاف زدن، خودنمایی کردن (3 مورد، s/br/bo)
He didn’t talk about his exam results in case people thought he was boasting.
در مورد نتایج امتحانیش صحبت نمیکرد مبادا مردم فکر می کردن داره فخرفروشی میکنه/پز میده (t/bo)
She’s always bragging about how much money she earns.
همیشه در مورد اینکه چقدر پول در میاره فخر فروشی میکنه/پز میده (زن/مخفف/br/e)
Parents enjoy boasting about their children’s achievements.
پدر و مادرها از پز دادن در مورد دستاوردهای فرزندانشون لذت میبرن (bo)
He bragged about his new car.
پز ماشین جدیدش رو داد، در مورد ماشین جدیدش فخرفروشی کرد (br)
She’s always showing off to her classmates.
همیشه به همکلاسیهاش فخر میفروشه/خودنمایی میکنه (مخفف/زن/s)
She likes to wear short skirts to show off her legs.
دوست داره دامنهای کوتاه بپوشه تا با پاهاش خودنمایی کنه، تا پاهش رو بریزه بیرون، تا با پاهاش شوآف کنه (زن/s)
firsthand
بی واسطه، دست اول، مستقیم، اصیل، از نزدیک، شخصی، ملموس (صفت و قید)
He has firsthand experience of what war is like.
اون تجربهی دستاولی داره از اینکه جنگ چه شکلیه/چطوریه، اون تجربه بیواسطهای داره از اینکه چنگ چه شکلیه (of/wh)
firsthand experience
تجربه دستاول، تجربه بیواسطه، تجربه شخصی و ملموس
I want to experience camping firsthand.
میخوام کمپینگ رو شخصا تجربه کنم، میخوام کمپ کردن رو از نزدیک/ملموس/مستقیم تجربه کنم
Could you pass it on to Laura when you’ve finished reading it?
میتونی اونو بدی (منتقل کنی) به لورا بعد از اینکه خوندنش رو تموم کردی (بعد از اینکه خوندیش) (co/p)
It’s possible to pass on the virus to others through physical contact.
انتقال ویروس به دیگران از طریق تماس فیزیکی امکان پذیره (p)
through physical contact
از طریق تماس فیزیکی (th)
There are some diseases that a woman might pass on to her child.
یه تعداد بیماری وجود داره که یک زن ممکنه به فرزندش منتقل کنه (mi/p)
spineless = cowardly = timid
ترسو و بزدل (6 مورد، s/c/t)
She is a spineless and pathetic person.
او فردی ترسو و رقتانگیزه (زن/s)
She was timid about swimming in deep water.
از شنا کردن در آب عمیق میترسید (زن/t-a)
Deer are naturally timid creatures.
گوزنها به طور طبیعی موجوداتی ترسو هستن/گوزنها ذاتا موجوداتی ترسو هستن (n/t/c)
spineless coward
ترسوی بزدل (s/c)
a bunch of spineless politicians
یک مشت سیاستمدار ترسو، یه گروه سیاستمدار بزدل (b/s)
He was too cowardly to give the order.
او بزدلتر از اون بود که دستور رو بده (c/g)
When they criticize us anonymously they come across as cowardly.
وقتی به طور ناشناس از ما انتقاد می کنند ترسو به نظر می رسن (cr/c/c)
When they criticize us anonymously they come across as cowardly.
وقتی به طور ناشناس از ما انتقاد می کنن ترسو به نظر می رسن (cr/c/c)
come across
اتفاقی ملاقات کردن، اتفاقی پیدا کردن، اتفاقی مواجه شدن (1)، به نظر رسیدن (2)، واضح بودن (منظور/حرف)، قابل فهم بودن (3)
She comes across well in interviews.
تو مصاحبهها خوب به نظر میرسه (زن/c)
He came across as shy.
خجالتی به نظر میرسید، به نظر خجالتی میومد (c)
He spoke for a long time but his meaning didn’t really come across.
مدت زیادی صحبت کرد ولی منظورش واقعا واضح نبود/قابل فهم نبود (s/c)
She came across some old photographs in a drawer.
به صورت اتفاقی با چندتا عکس قدیمی تو یه کشو روبرو شد/برخورد (زن/c/s/p-g)
squeeze
فشار دادن، فشردن (1)، عصاره گرفتن، آب گرفتن، (آب چیزی رو) گرفتن، چلوندن (2)، چپیدن، به زور جا شدن، به زور وارد شدن، به زور رد شدن، چپاندن، به زور جا دادن (3)، تحت فشار قرار دادن، در مضیقه گذاشتن، در تنگنا گذاشتن (4)
squeeze a tube of toothpaste
فشار دادن تیوب خمیر دندون (s)
squeeze the trigger of a gun
فشار دادن ماشه تفنگ، فشردن ماشه تفنگ (s)
She squeezed his hand and said goodbye.
دستش رو فشرد و خداحافظی کرد (زن/s)
squeeze the juice from a lemon
آبِ لیمو رو گرفتن، گرفتن آبِ لیمو (s/le)
He took off his wet clothes and squeezed the water out.
لباس خیسش رو درآورد و چلوند تا آبش بیاد بیرون/آبش رو گرفت/آبش رو کشید بیرون (c/s-o)
We managed to squeeze 6 people into the car.
تونستیم 6 نفر رو داخل ماشین بچپونیم/به زور جا بدیم (m/s)
Can we squeeze into that parking space?
میتونیم تو اون جاپارک به زور جا شیم؟/به زور بچپیم؟ (s/s)
Can we squeeze into that parking space?
میتونیم به زور تو اون جا پارک جا بشیم؟/بچپیم؟ (s)
She squeezed through a narrow gap in the wall.
از شکاف باریکی تو دیوار به زور رد شد (زن/s/n)
squeeze into a tight dress
تو یه لباس تنگ به زور جا شدن (s/d)
Small businesses are being squeezed by heavy taxation.
کسبوکارهای کوچک دارن تحت فشار مالیاتگیریهای سنگین قرار میگیرن، کسبوکارهای کوچک بوسیله مالیاتهای سنگین دارن تحت تگنا/مضیقه/فشار قرار میگیرن (s)
High interest rates have squeezed the industry hard.
نرخهای بهره بالا صنعت رو به شدت تحت مضیقه گذاشته/در تگنا قرار داده/تحت فشار گذاشته (s/h)
Rising food prices continue to squeeze consumers ever harder.
قیمتهای افزایشی مواد غذایی همچنان مصرفکنندگان رو روز به روز سختتر تحت فشار/مضیقه قرار می ده (r/c/s)
rising food prices
قیمتهای مواد غذایی افزایشی، قیمتهای صعوی مواد غذایی (r)
ever harder
سختتر و سختتر، روز به روز سختتر، هر لحظه سختتر، هی سختتر و سختتر (e/h)
ever stronger
قویتر و قویتر، روز به روز قویتر، هر لحظه قویتر، هی قویتر و قویتر(e/s)
have a blood test
آزمایش خون دادن
I have to have a blood test.
مجبورم آزمایش خون بدم (h)
run a test
اجرا کردن و انجام دادن یک آزمایش (پزشکی یا علمی) (r/t)
Ask your doctor to run a test on your blood sugar level.
از دکترت بخواه که رو سطح قند خونت یه ازمایش انجام بده (r/t)
get along
کنار اومدن
He doesn’t get along with his daughter.
با دخترش کنار نمیاد (مخفف)
I wonder how Ali is getting along in his new job.
موندم که/کنجکاوم که/برام سواله که علی چطور داره تو شغل جدیدش جاگیر میشه/با شغل جدیدش کنار میاد (w/in)
The building was in a state of disrepair.
ساختمون تو وضعیت خرابی/نیاز به تعمیر بود، ساختمون تو وضعیت تعمیر لازم بود (s)
state of disrepair
وضعیت خرابی، یه حالت نیاز به تعمیر، وضعیت تعمیرلازم (s/d)
state of shock
وضعیت شوک، یه حالت شوک (s)
After the accident I was in a state of shock.
بعد از تصادف تو یه حالت شوکک بودم (s)
After the accident I was in a state of shock.
بعد از تصادف تو یه وشعیت شوک بود (s)
state of confusion
وضعیت و حالت گیجی (s/c)
I came home to an unhappy state of affairs.
تو یه وضعیت ناخوشایندی/مغمومی اومدم خونه (یعنی با وضعیت ناخوشایندی روبرو شدم) (un/s-a)
state of affairs
موقعیت، حالت، وضعیت، اوضاع و احوال (s-a)
The whole office was in a state of disorder.
کل دفتر/آفیس در تو وضعیت بینظمی بود (w/s/d)
state of disorder
وضعیت و حالت بینظمی (s/d)
unhappy state of affairs
وضعیت ناخوشایند، حالت مغموم، اوضاع و احوال ناشاد و غمزده (u/s-a)
state of happiness
وضعیت و حالت خوشحالی (s/h)
state of sadness
وضعیت و حالت غم (s/s)
They are in a state of confusion.
تو یه وضعیت و حالت گیجی ان (s/c)
They are in a state of happiness.
تو یه وضعیت و حالت خوشحالی ان (s/h)
They are in a state of sadness.
تو یه وضعیت و حالت غم ان (s/s)
mysticism
عرفان
mystic
عارف
mystical
عرفانی
eastern mysticism
عرفان شرقی
There is a strong element of mysticism in his poetry.
یه عنصر عرفان قوی تو شعرش وجود داره (s/e)
He says that a mystic inspired him to run for office.
میگه که یه عارف بهش انگیزه داد/تشویقش کرد تا تو انتخابات نامزد بشه/تا خودش رو در معرض رای بذاره (i/r-o)
mystical religion
مذهب عرفانی، دین عرفانی
puberty
بلوغ
She had a troubled adolescence.
نوجوانی ناآرام و پرتشویشی داشت، نوجوانی پردردسری داشت (زن)
troubled adolescence
نوجوانی ناآرام و پرتشویش (t)
adolescence
نوجوانی
reach puberty
به بلوغ رسیدن
at puberty
در بلوغ، در (سن یا دوران) بلوغ
At puberty, public hair develops and girls begin to menstruate.
در بلوغ، موی تناسلی رشد می کنه و دختران شروع میکنن به قاعدگی/پریود شدن (b/m)