English Stickers (1501-2000) Flashcards

1
Q

toxic = poisonous = venomous

A

سمی (3 مورد، t/p/v)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
2
Q

take sth seriously

A

چیزی رو جدی گرفتن

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
3
Q

You should take your health seriously.

A

باید سلامتی‌ت رو جدی بگیری.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
4
Q

human rights violations = human rights abuses

A

نقض حقوق بشر (دو مورد، v/a)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
5
Q

unbiased = objective = impartial

A

بی‌طرفانه، بی‌طرف (3 مورد، u/o/i)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
6
Q

A trial must be fair and impartial.

A

محاکمه باید منصفانه و بی‌طرفانه باشه (i)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
7
Q

trial

A

جلسه دادرسی، محاکمه

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
8
Q

impartial verdict

A

حکم بی‌طرفانه

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
9
Q

objective opinion

A

نظر بی‌طرفانه (o)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
10
Q

objective assessment

A

ارزیابی بی‌طرفانه (o/a)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
11
Q

objective

A

بی‌طرفانه (1)، عینی و مستقل از ذهن (2)، هدف (3)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
12
Q

objective reality

A

حقیقت عینی (o)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
13
Q

objective evidence

A

شواهد بی‌طرفانه، مدرک بی‌طرفانه، شواهد عینی، مدرک عینی (o)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
14
Q

main objective

A

هدف اصلی، هدف عمده (m/o)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
15
Q

unbiased judge

A

قاضی بی‌طرف (u)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
16
Q

unbiased information

A

اطلاعات بی‌طرفانه، اطلاعات بی‌غرض (u)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
17
Q

one-sided report

A

گزارش یک‌طرفه، گزارش جانب‌دارانه (o)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
18
Q

one-sided view of history

A

نگاه یک طرفه به تاریخ، نگاه متعصبانه و جانب‌دارانه به تاریخ

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
19
Q

racially prejudiced

A

از نظر نژادی متعصب، از نظر نژادی دارای سوگیری (p)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
20
Q

prejudiced against older applicants

A

متعصب در برابر متقاضیان با سن بالاتر (p/a)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
21
Q

ample space

A

فضای فراوان، فضای کافی (am)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
22
Q

executive

A

قوه مجریه

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
23
Q

judiciary

A

قوه قضاییه، عدلیه، نظام دادگستری

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
24
Q

antidote

A

پادزهر، نوشدارو، علاج

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
25
known antidote
پادزهر شناخته شده
26
There is no known antidote to the poison.
هیچ پادزهر شناخته شده ای برای سم وجود نداره (p)
27
His explanation failed to mollify her.
توضیحات‌ش نتونست اون رو آروم کنه (f/m)
28
He was a crucial ally who the country needed to appease.
او متحدی حیاتی بود که کشور نیاز داشت اون رو آروم کنه، تسکین بده، راضی کنه (c/n/a)
29
We try to appease our guilty consciences.
ما سعی داریم عذاب وجدانمون رو آروم کنیم (a)
30
guilty conscience
عذاب وجدان
31
have a guilty conscience
عذاب وجدان داشتن
32
appease your guilty conscience
عذاب وجدان خود رو آروم کردن
33
clear conscience
وجدان راحت، وجدان پاک
34
have a clear conscience
وجدان آروم داشتن، وجدان پاک داشتن
35
have a clear conscience
وجدان آروم داشتن، وجدان پاک داشتن
36
demanding
پرزحمت، پرمسئولیت، دشوار (1)، پرتوقع (2)
37
demanding boss
رئیس پرتوقع
38
demanding child
بچه پرتوقع
39
demanding job
شغل پرزحمت، شغل پرمسئولیت و دشوار
40
Mina ditched her boyfriend last week.
مینا هفته قبل با دوست‌پسرش بهم زد، مینا هفته پیش دوست‌پسرش رو ول کرد و پیچوند (di)
41
It's time to ditch this old sweater.
وقت کنار گذاشتن این ژاکت قدیمیه، وقت دور انداختن این ژاکت قدیمیه (dit)
42
grasshopper
ملخ (حشره)
43
propeller
ملخ (هواپیما)، پروانه (کشتی)، پیش‌ران
44
I mistook.
اشتباه گرفتم
45
be mistaken = be wrong = get it wrong = have it wrong
اشتباه کردن، در اشتباه بودن (4 مورد، b-m/b-w/g-w/h-w)
46
I was mistaken.
اشتباه کردم (b-m)
47
I was wrong.
اشتباه کردم (b-w)
48
I got it wrong.
اشتباه کردم (g-w)
49
I had it wrong.
اشتباه کردم (h-w)
50
A suspect has been detained by the police for questioning.
یک مظنون برای بازجویی توسط پلیس بازداشت شده (d/q)
51
The police detained two suspects for questioning.
پلیس دو مظنون رو برای بازجویی بازداشت کرد (d/q)
52
be taken into custody = be detained
بازداشت شدن (2 مورد، c/d)
53
He was taken into custody after the investigation.
وی پس از انجام تحقیقات بازداشت شد (c/i)
54
Fashion is constantly changing.
مُد همیشه در حال تغییره، مُد مدام در حال تغییره (c)
55
We are constantly looking for ways to improve our products.
ما دائما/همیشه به دنبال راه هایی برای بهبود محصولات‌مونیم (c)
56
She's perpetually asking me for money.
دائما/همیشه از من پول میخواد (زن/مخفف/p)
57
perpetually changing environment
محیط دائما در حال تغییر، محیط همیشه در حال تغییر (p)
58
This is not invariably the case.
این همیشه اینطور نیست، همیشه اینطور نیست (i)
59
The train is invariably late.
قطار همیشه دیر میکنه (i)
60
Almost all the passengers on the ferry were french.
تقریباً همه مسافرا روی کشتی (فرابر) فرانسوی بودن (a/f)
61
She's almost 30.
تقریبا 30 سالشه (زن/a)
62
Evidently, the local authority are planning to close the school.
ظاهرا، مقامات محلی در حال برنامه ریزی برای تعطیلی/بستن مدرسه‌ان (e)
63
The tax will mainly benefit the rich.
مالیات عمدتاً به ثروتمندان سود میرسونه (ma)
64
primarily responsible
در درجه اول مسئول (pri)
65
primarily because
عمدتا برای اینکه، در درجه اول چون (pri/b)
66
primarily for immigration reasons
عمدتا برای دلایل مهاجرتی (pri)
67
The island chiefly attracts upmarket tourists.
جزیره عمدتاً گردشگران سطح بالا را جذب می کنه (c/m)
68
upmarket = umscale
سطح بالا، گران‌قیمت، اعیانی، کلاس‌بالا (2 مورد، m/s)
69
upscale = upmarket
سطح بالا، گران‌قیمت، اعیانی، کلاس‌بالا (صفت و قید) (2 مورد، s/m)
70
downscale = downmarket
سطح پایین، ارزون قیمت، نامرغوب، بنجول (صف و قید) (2 مورد، s/m)
71
The store seems to have gone downscale.
فروشگاه به نظر میاد که سطحش اومده پایین (s/s)
72
go downscale = go downmarket
پایین اومدن سطح، پایین اومدن درجه کیفیت (بیزنس و محصول و ...) (دو موردف s/m)
73
go downscale = go downmarket
پایین اومدن سطح، پایین اومدن درجه کیفیت (برای بیزنس و فروشگاه و ...) (2 مورد، s/m)
74
upmarket tourists
گردشگران سطح بالا، توریست های اعیونی (m)
75
The old hotel has gone upscale in recent years.
هتل قدیمی تو سالهای اخیر سطحش رفته بالا (s)
76
go upscale = go upmarket
بالا رفتن سطح، بالا رفتن درجه کیفیت (برای بیزنس و فروشگاه و ...) (2 مورد، s/m)
77
upscale residential neighborhood
محله مسکونی اعیونی، محله مسکونی سطح بالا (s)
78
Going upscale will significantly reduce our customer base.
بالا رفتن سطح (بیزنس) پایگاه مشتریان ما رو به میزان قابل توجهی کاهش می ده (s/s/r)
79
downscale hotel
هتل سطح پایین، هتل ارزون قیمت (s)
80
downmarket image
وجهه سطح پایین، وجهه ارزون قیمت (m)
81
The TV station was forced to go downmarket.
ایستگاه تلویزیونی مجبور شد سطحش رو بیاره پایین (f/m)
82
Many garment exporters want to move upmarket.
بسیاری از صادرکنندگان پوشاک می‌خوان سطح‌شون رو بالا ببرن (g/m)
83
clothes = clothing = attire = apparel = garment = dress
لباس، پوشاک (6 مورد، c-s/c-g/at/ap/g/d)
84
winter garments
لباس‌های زمستونی (g)
85
protective clothing
لباس محافظ، پوشاک محافظ (c-g)
86
casual clothes
لباس راحتی، لباس غیررسمی (c-s)
87
sports apparel
لباس ورزشی، پوشاک ورزشی (ap)
88
formal attire
لباس رسمی (at)
89
military dress
لباس نظامی (d)
90
I lived abroad for years, chiefly in Italy.
سالها در خارج از کشور زندگی کردم، عمدتاً در ایتالیا (c)
91
mostly due to
عمدتا به خاطر (mo/d)
92
meritocratic
شایسته سالار
93
meritocratic system
سیستم شایسته سالار
94
meritocracy
شایسته سالاری
95
The company is a meritocracy.
شرکت یه شایسته‌سالاریه
96
burgeon
شکوفا شدن، به سرعت پیشرفت کردن، به سرعت رشد و توسعه یافتن، جوانه زدن
97
His talent as a pianist burgeoned at the age of 14.
استعداد او به عنوان یک پیانیست در سن 14 سالگی شکوفا شد.
98
Love burgeoned between them.
عشق بین اونها جوانه زد، عشق بین اونها به سرعت رشد کرد
99
foreshadow
خبر از چیزی در آینده دادن، حاکی از چیزی در آینده بودن (f)
100
The revolution foreshadowed an entirely new social order.
انقلاب از یک نظم اجتماعی کاملاً جدید خبر داد، انقلاب حاکی از خبر یک نظم اجتماعی کاملاً جدید بود (e)
101
social order
نظم اجتماعی
102
entirely new social order
نظم اجتماعی کاملاً جدید (e)
103
The recent outbreak of violence was foreshadowed.
بروز اخیر خشونت پیش بینی شده بود، از قبل معلوم بود، از قبل خبر داده شده بود (f)
104
covet
غبطه خوردن، با جان و دل خواستن، رویای چیزی رو در سر پروراندن، چشم طمع داشتن، رشک ورزیدن
105
coveted award
جایزه رشک‌انگیز و خواستنی، جایزه‌ای که خیلیا دنبالشن (a)
106
fabled = legendary
افسانه‌ای، اساطیری، مشهور (2 مورد، f/l)
107
fabled generation of actors
نسل افسانه ای بازیگران
108
fabled movie director
کارگردان فیلم افسانه ای
109
legendary figure
شخصیت افسانه ای (le/f)
110
quota
سهمیه
111
quota on immigration
سهمیه روی مهاجرت، سهمیه مهاجرت
112
impose import quotas
اعمال کردن سهمیه‌های واردات
113
import quota
سهمیه واردات
114
annual quota
سهمیه سالانه
115
teenage offspring
فرزندان نوجوان (o)
116
expel
اخراج کردن، خارج کردن
117
expulsion
اخراج، خارج کردن (اسم-noun)
118
miscarriage = spontaneous abortion
سقط خودبه‌خودی (2 مورد، m/s)
119
uterus = womb
رَحِم (2 مورد، u/w)
120
after all I have gone through
بعد از همه چیزهایی که به من گذشته، بعد همه سختی ها و مشکلاتی که من سپری کرده‌ام (al/go)
121
after all you have gone through
بعد از همه چیزهایی که به تو گذشته، بعد همه سختی ها و مشکلاتی که سپری کرده‌ای (al/go)
122
He was censured for leaking information to the press.
به دلیل افشای/درز اطلاعات به مطبوعات توبیخ و مواخده شد (c/l)
123
leak information
درز دادن اطلاعات، افشای اطلاعات
124
He leaked the names to the press.
اسامی رو به مطبوعات درز داد
125
instant
فوری، آنی، سریع (1)، لحظه (2)
126
instant access
دسترسی فوری، دسترسی سریع (in)
127
instant coffee
قهوه فوری (in)
128
Both drivers were killed instantly.
هر دو راننده در لحظه کشته شدن (in)
129
They immediately began arguing.
اونا بلافاصله شروع کردن به جر و بحث کردن (im)
130
Come here at once.
فورا بیا اینجا (a)
131
The agreement is terminated forthwith.
توافق فوراً فسخ می شه (t/f)
132
I want it sent right away.
می خوام فورا ارسال بشه (r)
133
example = case = instance
مثال، مورد، نمونه (3 مورد، e/c/i)
134
several instances of violence
چندین مورد خشونت، موارد متعدد خشونت (s/i)
135
serious instance of corruption
نمونه‌ای جدی از فشاد، مورد جدی فساد (i)
136
in this instance
در این مورد، در این مثال (i)
137
for example = for instance
مثلا، برای مثال (2 مورد، e/i)
138
in most instances
در بیشتر موارد (i)
139
instinct
غریزه
140
instinctively = by instinct
از روی غریزه، به طور غریزی (قید) (2 مورد، i/b)
141
His first instinct was to run away.
اولین غریزه‌ش فرار بود (معنی دقیق‌تر:اولین چیزی که تحت عنوان غریزه میتونست انجام بده فرار کردن بود) (r)
142
maternal instincts
غرایز مادری
143
He knew instinctively that something was wrong.
به طور غریزی می دونست که یه چیزی اشتباهه (i)
144
for a moment = for an instant
برای یک لحظه (2 مورد، m/i)
145
moment = instant = short while = little while = split second = jiffy
لحظه (6 مورد، m/i/sh/l/sp/j)
146
escape
فرار کردن (5 مورد)
147
extinct
منقرض، منقرض‌شد، منسوخ، ورافتاده
148
extinct species
گونه منقرض، گونه‌های منقرض
149
become extinct
منقرض شدن
150
Servants are extinct in modern society.
خدمتکار در جامعه مدرن منسوخه/ورافتاده (داشتن خدمتکار و مستخدم منسوخه) (s)
151
extinction
انقراض
152
in danger of extinction
در خطر انقراض
153
existing = extant = surviving = living
موجود، باقی، باقیمانده، زنده (4 مورد، exi/ext/s/l)
154
extant remains
بقایای موجود (ext)
155
A limited number of documents are still extant.
یه تعداد محدودی از اسناد هنوز موجود ان (ext)
156
surviving species
گونه موجود/باقیمانده، گونه‌های موجود/باقیمانده (s)
157
living languages
زبان‌های زنده (l)
158
sadism
سادیسم، آزارگری، دگرآزاری
159
masochism
خودآزاری، مازوخیسم
160
belly
شکم
161
light color
رنگ ملایم، رنگ کم‌رنگ
162
Hold your horses.
صبر داشته باش، انقدر عجله نکن، پیاده شو با هم بریم، دندون رو جیگر بذار
163
incense
عود
164
shine = glitter = sparkle
درخشیدن، برق زدن (3 مورد، sh/g/sp)
165
you can't get a job unless you have experience.
نمی‌تونی شغلی بگیری مگه اینکه تجربه داشته باشی (مخفف)
166
You can't go in unless you are a member.
نمی‌تونی بری داخل مگه اینکه عضو باشی (g)
167
as long as
اگه، به شرطی که، تا زمانی که، مادامی که (as)
168
You can have a dog as long as you promise to take care of it.
می‌تونی سگ داشته باشی به شرطی که/مادامی که/اگه قول بدهی ازش مراقبت کنی (as)
169
You can borrow my car as long as you promise not to drive too fast.
می‌تونی ماشین من رو قرض بگیری تا زمانی که/مادامی که/ به شرطی که/اگه قول بدی خیلی تند رانندگی نکنی (as/f)
170
He can come with us provided that he pays for his own meals.
می‌تونه با ما بیاد به شرطی که هزینه وعده‌های خودش رو بپردازه (p-d)
171
I don't mind which hotel we stay at provided that the room is clean.
برام مهم نیست که تو کدوم هتل میمونیم (اقامت میکنیم) مشروط به اینکه/به شرطی که اتاق تمیز باشه (m/p-d)
172
provided that
به شرطی که، مشروط به اینکه، اگه (p-d)
173
It is expected that the strike will end soon.
انتظار میره که اعتصاب به زودی تموم شه/خاتمه پیدا کنه (e)
174
The strike is expected to end soon.
اعتصاب انتظار میره که به زودی تموم شه/خاتمه پیدا کنه (e)
175
accuse sb of sth = charge sb with sth
کسی رو به چیزی متهم کردن، به کسی اتهام چیزی رو زدن (2 مورد، a/c)
176
be accused of sth = be charged with sth
متهم به چیزی بودن، متهم به چیزی شدن (2 مورد، a/c)
177
The government was accused of incompetence.
دولت متهم به بی کفایتی شد/بود (a)
178
incompetence
عدم صلاحیت، عدم شایستگی، بی‌کفایتی، ناتوانی
179
She accused him of lying.
بهش اتهام دروغگویی زد، بهش اتهام دروغ گفتن زد، بهش اتهام زد که دروغ میگه، اون رو متهم به دروغگویی کرد (زن/a)
180
He was charged with murder.
او متهم به قتل شد/بود (c)
181
The police have arrested him and charged him with manslaughter.
پلیس دستگیرش کرده و اون رو به قتل شبه‌عمد متهم کرده (a/c)
182
manslaughter
قتل شبه‌عمد
183
claim = allege
ادعا کردن، مدعی شدن، مدعی بودن (2 مورد، c/a)
184
The prosecution alleges that she was driving carelessly.
دادستانی مدعیه که او بی‌احتیاط رانندگی می کرده (a/زن)
185
It is alleged that he stole a car.
ادعا میشه/گفته میشه که یه ماشین رو دزدید (a/that)
186
He is alleged to have stolen a car.
او ادعا میشه/گفته میشه که یه ماشین رو دزدید/دزدیده (a/infinitive)
187
It is said that she runs 10 miles a day.
گفته می‌شه که 10 مایل در روز می‌دوعه (زن/that)
188
She is said to run 10 miles a day.
او گفته می‌شه که 10 مایل در روز می‌دوعه (زن/infinitive)
189
It is believed that the couple have left the country.
اعتقاد بر اینه که زوج (زن و شوهر) کشور رو ترک کرده ان (that)
190
The couple is believed to have left the country.
زوج (زن و شوهر) اعتقاد بر اینه که کشور رو ترک کردن/کرده ان (infinitive)
191
I don't claim to be an expert.
ادعا نمی کنم که متخصص‌ام (c/infinitive)
192
He claims to have met the president.
مدعیه که با رئیس جمهور ملاقات کرده (c/infinitive)
193
Ali claims that he is bankrupt.
علی ادعا می کنه که ورشکست است (c/that)
194
The product claims that it can make you thin without dieting.
محصول ادعا می کنه که می تونه شما رو بدون رژیم گرفتن لاغر کنه (c/that)
195
It is claimed that the new policy will reduce unemployment.
ادعا می‌شه که سیاست جدید بیکاری رو کاهش خواهد داد (c/that)
196
The new policy is claimed to reduce unemployment.
سیاست جدید ادعا می‌شه که بیکاری رو کاهش میده (c/infinitive)
197
The police have taken a man in for questioning.
پلیس مردی رو برای بازجویی دستگیر کرده (t/q)
198
interrogation = questioning
بازجویی (2 مورد، i/q)
199
The thief was apprehended in the act of stealing a car.
دزد در حین دزدیدن یک ماشین دستگیر شد (ap)
200
off the top of your head
با حضور ذهن، از حفظ، همینجوری حدس زدن
201
I don't know off the top of my head.
حضور ذهن ندارم، از حفظ نمیدونم (k/o)
202
I can't remember the name off the top of my head.
نمیتونم اسمش رو از حفظ به خاطر بیارم، الان حضور ذهن ندارم که اسمش رو رو به خاطر بیارم (r/o)
203
prosecution
پیگرد قانونی، برخورد قانونی، فرآیند حقوقی
204
the prosecution
دادستانی
205
prosecutor
دادستان، مدعی العموم
206
prosecutor-general
دادستان کل
207
social norm
هنجار اجتماعی
208
mores
عُرف
209
changes in social mores
تغییرات در عُرف اجتماعی
210
anesthetic
بی هوشی، بی حسی
211
The operation is performed under anesthetic.
عمل تحت بیهوشی انجام می شه
212
local anesthetic
بیهوشی موضعی، بی‌حسی موضعی
213
general anesthetic
بیهوشی عمومی
214
generally = broadly
عموما، به‌طور کلی (2 مورد، g/b)
215
broadly speaking
بخوایم به‌طور کلی صحبت کنیمذ (b)
216
broadly similar
به طور کلی مشابه (b/s)
217
It wasn't long before Ehsan's remarkable talent was noticed.
طولی نکشید که استعداد چشمگیر احسان مورد توجه قرار گرفت. (r/n)
218
spur
برانگیختن و تحریک و تشویق کردن و شتاباندن و سوق دادن، ایجاد انگیزه کردن و روحیه دادن
219
spur the economy to faster growth
برانگیختن اقتصاد به رشد سریعتر، سوق دادن اقتصاد به رشد سریعتر (s)
220
I was spurred into action by the letter.
بوسیله نامه تشویق به عمل شدم، بوسیله نامه به عمل کردن برانگیخته شدم (s)
221
difference of opinion
اختلاف نظر
222
heated argument
جر و بحث شدید و تند (h)
223
easier said than done
گفتنش آسونتر از انجام دادنشه، گفتنش آسونه
224
be in the wrong
اشتباه کردن، کار بدی انجام دادن، مقصر بودن (b-w)
225
Who was in the wrong?
کی اشتباه کرد؟ کی تو اشتباه بود؟ کی مقصر بود؟ (b-w)
226
The motorcyclist was clearly in the wrong.
موتورسوار به وضوح مقصر بود، در اشتباه بود، اشتباه کرد (b-w)
227
stick to the point
از موضوع خارج نشدن (s)
228
bring sth up
موضوع یا بحثی را پیش کشیدن/مطرح کردن
229
She's always bringing up her health problems.
همیشه مشکلات سلامتی‌ش رو مطرح می کنه/پیش میکشه (b-u/مخفف)
230
bring sth in
وارد کردن یک موضوع یا بحث (1)، معرفی کردن یک محصول یا قانون جدید (2)، پول درآوردن (3)
231
bring sb in
وارد کردن و آوردن و دخیل کردن کسی در یک بحث یا موقعیت
232
Don't try to bring in other issues.
سعی نکن مسائل دیگه رو مطرح کنی/وارد کنی (b-i/i)
233
New safety regulations have been brought in.
مقررات ایمنی جدید معرفی شده ان (b-i)
234
new safety regulations
مقررات ایمنی جدید
235
new safety regulations
مقررات ایمنی جدید
236
new safety regulations
مقررات ایمنی جدید
237
She brings in $600 a week.
اون 600 دلار در هفته درمیاره (b-i/زن)
238
We need to bring in an expert to deal with this problem.
نیاز داریم یه متخصص رو بیاریم تا با این مشکل سر و کله بزنه (b-i/e/d)
239
keep to sth
پرداختن به کار یا موضوعی خاص (k)
240
Let's keep to the point.
بیا به اصل مطلب بپردازیم (k/p)
241
We should keep to our original plan.
باید به برنامه اصلی مون بپردازیم (k/o/p)
242
ankle
مچ پا، قوزک پا
243
calf
ماهیچه ساق پا (1)، گوساله (2)
244
heel
پاشنه (پا یا کفش)
245
thigh
ران پا
246
fist
مشت
247
palm
کف دست
248
wrist
مچ دست
249
bottom
باسن، نشیمنگاه
250
hip
باسن، استخوان لگن
251
waist
کمر
252
liver
کبد
253
lung
ریه
254
kidney
کلیه
255
bite your nails
ناخن خوردن یا جویدن
256
nail-biting
به شدت هیجان‌انگیز، دلهره‌آور
257
blow your nose
پاک کردن و خالی کردن و تمیز کردن بینی، فین کردن
258
He blew his nose noisily.
با صدای بلند فین کرد، با سر و صدا بینی اش رو تمیز کرد
259
brush your hair
موها رو برس زدن
260
comb your hair
موها رو شونه زدن/کردن
261
fold your arms
دست به سینه شدن (1)، جمع کردن و خم کردن و پیچیدن دست ها (دور کسی، ...) (2)
262
He folded his arms and shook his head.
دست به سینه شد و سرش رو تکون داد (s)
263
He folded his arms around her.
دست‌هاش رو دور اون جمع کرد، خم کرد، پیچید (f)
264
hold sb's hand
دست کسی را گرفتن
265
Ali held Mina's hand tightly.
علی دست مینا رو سفت گرفت (t)
266
shrug your shoulders
شانه بالا انداختن به نشانه اهمیت ندادن و ندانستن و علاقه نداشتن و بی اعتنایی
267
I asked her where Sam was, but she just shrugged her shoulders.
ازش پرسیدم سم کجاست، اما او فقط شانه بالا انداخت (زن)
268
scratch
خاراندن (1)، خراش دادن، خراشیدن، زخم کردن (2)، پنجه کشیدن (3)، خش انداختن، خط انداختن (4)، تراشیدن (5)
269
John yawned and scratched his chin.
جان خمیازه کشید و چونه اش رو خاروند
270
Don't scratch the mosquito bite.
جای نیشه پشه رو نخارونید، محل گزش پشه رو نخارونید
271
Be careful not to scratch the furniture.
مراقب باش اسباب‌واثاثیه رو خش نندازی.
272
We scratched the wall.
دیوار رو خط انداختیم
273
The dog is scratching at the door.
سگ داره به در پنجه میکشه (at)
274
I scratched myself on the roses.
من خودم را با گل‌های رز خراش دادم/زخم کردم (در واقع گل های رز من رو زخم کردن و خراشیدن) (on)
275
I had scratched my leg and it was bleeding.
من پایم را زخم کرده بودم/خراشیده بودم و داشت خون می‌آمد (l)
276
People have been scratching their names on this rock for years.
سال‌هاست که مردم نام خود را بر روی این سنگ می‌تراشند/می‌خراشند/حک میکنند
277
scar
جوشگاه، جای زخم
278
stretch mark
ترک پوستی
279
cellulite
سلولیت، تجمع بافت چربی در ناحیه ای از بدن، چاقی موضعی
280
mime
پانتومیم کردن، ادا بازی کردن، با ادا بازی چیزی رو نشون دادن، با ایما و اشاره گفتن، ادای کاری رو درآوردن (1)، لب زدن (2)
281
He mimed that he was hungry.
با ایما و اشاره گفت که گرسنه است (m)
282
He mimed climbing a mountain.
او ادای بالا رفتن از کوه رو درآورد، او با ادابازی بالا رفتن از کوه رو نشون داد، او بالا رفتن از کوه رو پاتومیم کرد
283
The band was miming to a backing track.
بَند داشت به یه بکینگ ترک لب میزد
284
meticulous = fastidious
بسیار دقیق و باریک‌بین و جزئی‌نگر، موشکافانه و باجزئیات، وسواسی و سخت‌گیر (2 مورد، m/f)
285
meticulous planning
برنامه ریزی دقیق، برنامه ریزی موشکافانه، برنامه ریزی با جزییات (m)
286
meticulous detail
جزئیات موشکافانه (m)
287
meticulous preparation
آماده سازی دقیق، آماده سازی موشکافانه، آماده سازی باجزئیات (m)
288
My father was meticulous about his appearance.
پدرم در مورد ظاهرش بسیار دقیق و باریک‌بین و جزئی‌نگر بود (m)
289
meticulously = fastidiously
با دقت بسیار، در نهایت دقت، با جزییات و موشکافانه (قید) (2 مورد، m/f)
290
meticulously planned
برنامه‌ریزی شده با دقت بسیار، برنامه‌ریزی شده در نهایت دقت، برنامه‌ریزی شده با جزییات (m)
291
Everything was planned in fastidious detail.
همه چیز با جزئیات دقیق برنامه ریزی شده بود (f)
292
He is very fastidious about how a suitcase should be packed.
در مورد نحوه بسته بندی یک چمدان بسیار سختگیره (f/s/p)
293
people who are fastidious about personal hygiene
افرادی که در مورد بهداشت شخصی وسواسی و سخت‌گیر ان (f)
294
stash
جاساز کردن، قایم کردن، انبار کردن، مخفی کردن، پنهان کردن (1)، جاساز، مخفی‌گاه، انبار (2)
295
They discovered a stash of money.
یه جاساز پول کشف کردن، یه مخفیگاه پول پیدا کردن (d)
296
He had stashed cash in two safes in his office.
در دو گاوصندوق در شرکتش پول نقد قایم کرده بود (s)
297
glutton
شکمو و پرخور ( اسم)
298
What a glutton.
چه شکمویی
299
gaslight
بازی با روح و روان یک شخص به طوری که به عقلانیت خودش شک کند
300
I feel like I'm being gaslighted.
احساس می کنم دارم گس لایت میشم
301
catch up
رسیدن به کسی یا چیزی، جبران عقب‌ماندگی کردن (1)، صحبت کردن و در جریان قرار گرفتن یا در جریان گذاشتن (2)
302
Let me catch you up.
بذار در جریان بذارمت (c)
303
I ran after her and managed to catch up with her.
دنبالش دودم و تونستم بهش برسم (m/c)
304
Will Western industry ever catch up with Japanese innovations?
آیا صنعت غرب (غربی) هرگز به نوآوری های ژاپنی میرسه؟ هیچوقت عقب موندگی‌ش نسبت به نوآوری های ژاپنی رو جبران میکنه؟ (c)
305
He was off school for a while and is finding it hard to catch up.
برای مدتی از مدرسه دور بود و (الان) جبران عقب موندگی براش سخته (o/w/f/h/c)
306
mean
به معنی (چیزی) بودن، معنا داشتن (1)، منظور داشتن (2)، قصد داشتن، منظور کردن (3)
307
He means trouble.
او قصدش دردسره (درست کردن دردسره) (m)
308
I'm sure she meant it as a compliment.
مطمئنم او قصدش تعریف کردن بود، منظورش تعریف کردن بود (m/c)
309
The chair was clearly meant for a child.
صندلی به وضوح برای بچه منظور شده بود، قصد شده بود (c/m)
310
weed sb/sth out
غربال کردن، حذف کردن و کنار گذاشتن
311
Most applicants get weeded out before the interview stage.
اکثر متقاضیان قبل از مرحله مصاحبه غربال میشن، حذف میشن (a/g)
312
A screening interview is meant to weed out unqualified candidates.
یه مصاحبه غربالگری منظور شده/قصد شده برای حذف نامزدهای فاقد صلاحیت (m/w/c)
313
It was totally out of the blue.
کاملا غیرمنتظره و یهویی بود (t/b)
314
handy
دم دست و آماده و نزدیک و در دسترس (1)، مفید و به درد بخور و قابل استفاده (2)، وارد و بلد و مسلط و دست به آچار (3)
315
handy with a sewing machine
وارد به چرخ خیاطی، مسلط به چرخ خیاطی، بلدِ چرخ خیاطی
316
handy tool
ابزار به در بخور و مفید (h)
317
Always keep a first-aid kit handy.
همیشه یک جعبه کمک های اولیه رو دم دست و نزدیک نگه دارید، همیشه یک جعبه کمک های اولیه دم دست داشته باشید (k/h)
318
first-aid kit
جعبه کمک های اولیه
319
think on your feet
فی البداهه حرف زدن، سریع تصمیم گرفتن و واکنش نشون دادن، حاضرجواب بودن، سریع فکر کردن و جواب دادن، جواب از آستین بیرون آوردن، همینطوری سریع یه جوابی دادن
320
I'd never heard about the company before, so I had to think on my feet.
من هیچوقت قبلا راجع به شرکت چیزی نشنیده بودم، برای همین مجبور شدم همینطوری سریع یک جوابی بدم (مخفف)
321
I've always been good at thinking on my feet.
همیشه تو حاضر جوابی خوب بوده‌م، همیشه تو اینکه سریع یه جوابی بدم خوب بوده‌م، همیشه تو اینکه سریع یه واکنش فی البداهه نشون بدم خوب بوده‌م (مخفف)
322
She had to use a lot of initiative and think on her feet.
مجبور بود از کلی ابتکار عمل استفاده کنه و فی البداهه یه جوابی از آستین در بیاره (l/زن)
323
tact
تدبیر، درایت، موقع‌شناسی، نزاکت، ملاحظه
324
The editors of the book have shown tact in their selections.
ویراستاران کتاب در انتخاب‌هاشون درایت/تدبیر/نزاکت/ملاحظه نشون داده‌ن (s/s)
325
tactful
با نزاکت، با ملاحظه، مبادی آداب، موقع‌شناس و با فراست، مدبر، مدبرانه، با تدبیر
326
Mentioning his baldness wasn't very tactful.
ذکر کردن کچلی‌ش خیلی مدبرانه/از روی نزاکت نبود (مخفف)
327
tactfully
با نزاکت، با ملاحظه، با رعایت ادب، از روی نزاکت و ادب، موقع‌شناسانه و با فراست، مدبرانه، با تدبیر (قید)
328
He tactfully suggested I should lose some weight.
او با رعایت ادب پیشنهاد کرد که باید مقداری وزن کم کنم
329
grace = dignity
وقار، متانت، برازندگی و ادب، بزرگواری، بزرگ‌منشی، سنگینی (2 مورد، g/d)
330
graceful
با وقار، متین، موقر، برازنده و با ادب، بزرگوار
331
gracefully
با وقار، متین، برازنده و با رعایت ادب، با بزرگواری (قید)
332
with good grace
با وقار تمام، با بزرگواری تمام (w-g-g)
333
social graces
آداب اجتماعی
334
They accepted their defeat with good grace.
اونا شکست‌شون رو با بزرگواری و وقار تمام قبول کردن (ac/d/w-g-g)
335
His father had always taught him to be graceful in defeat.
پدرش همیشه بهش یاد داده بود که در شکست باوقار و متین باشه
336
give in
کوتاه اومدن، تن دادن، تسلیم شدن، بیخیال شدن، شکست رو پذیرفتن، وا دادن
337
I think we should just give in gracefully.
فکر میکنم ما فقط باید با وقار کوتاه بیایم/شکست رو بپذیریم/تن بدیم/بیخیال بشیم/تسلیم بشیم
338
behave with dignity
با وقار رفتار کردن (b/d)
339
He is a man of dignity.
او مردی باوقار است (d)
340
sell
فروختن (1)، به فروش رفتن (2)، قبولاندن، ترغیب کردن، متقاعد کردن (3)
341
In an interview, you have to sell yourself to the employer.
در یک مصاحبه، مجبورید خودتون رو به کارفرما بقبولانید/بفروشید
342
We have to sell the idea to management.
مجبوریم ایده را به مدیریت بقبولانیم/بفروشیم
343
Their last album sold over one hundred thousand copies.
آخرین آلبوم آنها بیش از صد هزار نسخه فروخت/بفروش رفت
344
scheduling conflict
تداخل زمان‌بندی، تداخل برنامه‌‌ای
345
I really liked to see you but I had a scheduling conflict.
واقعا دوشت داشتم ببینمت اما تداخل زمان‌بندی داشتم
346
one-on-one
رو در رو، بدون واسطه، تن به تن، مقابله یا ملاقات رو در رو، دو نفره، دو جانبه
347
one-on-one interview
مصاحبه رو در رو
348
establish
تأسیس کردن، بنا نهادن (1)، برقرار کردن، وضع کردن، ایجاد کردن (2)، جا انداختن، شناساندن، تثبیت کردن (3)، مشخص کردن، معلوم کردن، ثابت کردن، پی بردن (4)
349
The committee was established in 1912.
کمیته در سال 1912 تاسیس شد (e)
350
The two countries agreed to establish full diplomatic relations.
دو کشور توافق کردند که روابط دیپلماتیک کامل برقرار کنند (a/e/f)
351
He's established himself as a dependable source of information.
خودش رو به عنوان یک منبع اطلاعاتی قابل اطمینان جا انداخته/شناسونده/تثبیت کرده (مخفف/e/d)
352
It's not easy to establish yourselves in such a competitive market.
آسون نیست که تو همچین بازار رقابتی‌ای خودتون رو تثبیت کنید/جا بندازید (e)
353
Before we take any action we must establish the facts.
قبل از اینکه هر اقدامی بکنیم باید حقایق رو ثابت کنیم/مشخص کنیم (a/e)
354
The police are still trying to establish the cause of the accident.
پلیس هنوز در تلاشه برای مشخص کردن علت حادثه (e)
355
establish the identity of the dead man
مشخص کردن هویت مرد مرده (e)
356
We need to establish where she was at the time of the shooting.
باید مشخص کنیم که او در زمان تیراندازی کجا بوده (e/زن)
357
Don’t involve me.
پای من رو وسط نکش، من رو قاطی نکن
358
break the ice
سر صحبت رو باز کردن
359
Please don't involve me in your problems.
لطفا من رو قاطی مشکلاتت نکن، لطفا پای من رو در مشکلاتت وسط نکش
360
I tried to break the ice by talking to the people next to me about the weather.
سعی کردم با صحبت کردن با افراد کنارم در مورد آب و هوا سر صحبت رو باز کنم/یخ رو بشکنم
361
between you and me
بین خودمون باشه
362
Between you and me, I think she's lying.
بین خودمون باشه، فکر کنم داره دروغ میگه (زن/مخفف)
363
with all due respect
با کمال احترام
364
With all due respect, I cannot agree with your last statement.
با کمال احترام، نمیتونم با گفته آخرتون موافقت کنم
365
It's worth trying.
به امتحانش می‌ارزه
366
I can't help it.
دست خودم نیست
367
Break a leg.
بتکونی، موفق باشی (br)
368
Nailed it.
زدی تو خال، زدی به هدف، خودشه
369
Those were the days.
یادش بخیر
370
Step on it.
گاز بده
371
just in case
محض احتیاط
372
Take an umbrella with you, just in case.
با خودت یک چتر ببر، محض احتیاط
373
Behave yourself.
مودب باش
374
Bon appetit.
نوش جان
375
If he doesn't want to come, so be it.
اگر نمیخواد بیاد، خب نیاد
376
take measures = take action
اقدام کردن، تدبیر اتخاذ کردن (m/a)
377
fit in with sb/sth
با کسی یا چیزی سازگار شدن/جور شدن/تناسب داشتن/هماهنگ شدن (f)
378
This chair doesn’t fit in with our furniture.
این صندلی با مبلمان‌مون تناسب نداره/جور نمیشه/سازگار نیست (f)
379
How do you think she will fit in with the rest of the staff?
فکر می کنی چطوری با بقیه کارکنان هماهنگ/جور/سازگار می شه؟ (f/s)
380
rapport
سازگاری و رابطه دوستانه، تفاهم، توافق
381
She has an excellent rapport with her staff.
تفاهم/رابطه دوستانه بسیار خوبی با کارکنانش داره (e/r/s/زن)
382
Your goal is to establish rapport with the interviewer.
هدف‌ت ایجاد رابطه دوستانه با مصاحبه کننده است (g/e/r)
383
We had worked together for years and developed a close rapport.
ما سال ها با هم کار کرده بودیم و رابطه دوستانه نزدیکی برقرار کرده بودیم (d/r)
384
common ground
وجه مشترک، زمینه مشترک، تفاهم
385
find common ground between the two sides
پیدا کردن وجه/زمینه مشترک بین دو طرف
386
Both parties in the debate shared some common ground.
هر دو حزب در مناظره وجه مشترک داشتن (sh)
387
follow sb's lead
پیروی کردن از کسی، مو به مو انجام دادن مثل کسی (f-l)
388
Follow my lead.
هر کاری میکنم بکن، مو به مو مثل من انجام بده (f-l)
389
He followed her lead and voted in favor of the proposal.
از او پیروی کرد و به پیشنهاد رای مثبت داد (f-l/p/مفعول: زن)
390
We should follow their lead in banning chemical weapons.
باید از اونها در ممنوعیت سلاح‌های شیمیایی پیروی کنیم (sh/f-l/b)
391
outline
توضیح کلی دادن، به طور کلی و اجمالی توصیف کردن و بیان کردن، خلاصه گفتن
392
We outlined our proposals to the committee.
پیشنهاداتمون رو به صورت اجمالی به کمیته توضیح دادیم/ توصیف کردیم/بیان کردیم (o/p)
393
Let me outline what I have in mind.
بذار چیزی که تو ذهن دارم رو به صورت اجمالی بگم، بذار چیزی که تو ذهن دارم رو توضیح کلی بدم (o)
394
The committee will outline a situation and ask you to formulate a plan.
کمیته یه موقعیتی رو به صورت کلی و اجمالی توضیح میده و ازت میخواد که یک برنامه تدوین/تنظیم کنی (o/s/f)
395
come up with sth
ارائه دادن و پیشنهاد دادن (ایده، راه حل، ...) (1)، فکری به سر کسی زدن، چیزی به ذهن کسی خطور کردن (2)، تامین کردن و جور کردن و دست و پا کردن و ردیف کردن چیزی مثل پول، مدرک، ... (3)
396
They came up with a plan to make us more efficient.
اونا طرحی برای کارآمدتر کردن ما ارائه کردن/پیشنهاد دادن/به سرشون زد/به ذهنشون خطور کرد (c/e)
397
You need to come up with a name for your product.
نیاز دارید یه اسم برای محصول‌تون جور کنید/ردیف کنید/ارائه کنید
398
prospective
مربوط به آینده، محتمل، بالقوه، قریب الوقوع، آتی
399
prospective buyers
خریداران محتمل/آتی/بالقوه (pr)
400
prospective cost
هزینه آتی، هزینه احتمالی
401
prospective customer
مشتری محتمل/آتی/بالقوه (pr)
402
prospective changes in the law
تغییرات محتمل/قریب الوقوع/آتی در قانون (pr)
403
front-runner
پیشتاز، پیروز احتمالی
404
She is one of the front-runners in the contest.
یکی از پیشتازان مسابقه است (f/c/زن)
405
He is one of the front-runners in the presidential election.
یکی از پیشتازان/برندگان احتمالی در انتخابات ریاست جمهوری است (f)
406
start off
شروع کردن کاری، راه انداختن کسی یا چیزی (s-o)
407
She started off the meeting with the monthly sales report.
جلسه رو با گزارش فروش ماهانه آغاز کرد (s-o/زن)
408
monthly sales report
گزارش فروش ماهانه
409
We started off by introducing ourselves.
با معرفی کردن خودمون شروع کردیم (s-o)
410
His father started him off farming.
پدرش تو کشاورزی راهش انداخت/کمکش کرد راه بیفته (s-o)
411
persuade = convince = win sb over = talk sb into = prevail on sb
قانع کردن، متقاعد کردن، مجاب کردن، موافقت کسی رو جلب کردن (5 مورد، pe/c/w/t/pr)
412
She prevailed on her father to say nothing.
پدرش رو مجاب/قانع کرد که چیزی نگه (pr/زن/مثبت)
413
This is the last chance for the candidates to win over voters.
این آخرین فرصت برای نامزدها جهت قانع کردن (جلبموافقت) رای‌دهنگانه (c/w)
414
He is campaigning hard to win over his critics.
(c/h/w) داره برای جلب موافقت و همراه کردن منتقدانش سخت مبارزه میکنه، داره برای مجاب کردن منتقدانش سخت کمپین برگزار می کنه
415
I’m trying to persuade your dad to buy some shares.
دارم تلاش میکنم پدرت رو قانع کنم چندتا سهم بخره (pe/d/sh/مخفف)
416
Don’t let yourself be persuaded into buying things you don’t want.
نذار به خریدن چیزایی که نمیخوای قانع بشی (pe/مخفف/مخفف)
417
It's no use trying to persuade him that you're innocent.
فایده‌ای نداره تلاش برای متقاعد کردن‌ش به اینکه شما بی گناهی (u/pe/مخفف/مخفف)
418
The officials were eager to convince us of the safety of the nuclear reactors.
مقامات مشتاق بودن که ما رو در مورد ایمنی راکتورهای هسته ای متقاعد کن (e/c/of)
419
I’ve been trying to convince Mina to come with me.
یه مدته در حال تلاشم مینا رو متقاعد کنم باهام بیاد (c/مخفف)
420
I didn't want to move abroad but Ali talked me into it.
نمی خواستم برم خارج اما علی منو متقاعد کرد (m/t)
421
argumentative = quarrelsome
ستیزه‌جو، اهل بحث و جدل، مجادله ای، دعوایی (2 مورد، a/q)
422
logical reasoning
استدلال منطقی
423
argument
برهان
424
reasoning
استدلال
425
logic
منطق
426
mathematical proof
اثبات ریاضی
427
Don't be so argumentative.
انقدر اهل بحث و جدل نباش، انقدر مجادله ای نباش، انقدر ستیزه جو نباش (a)
428
He's always been moody and quarrelsome.
همیشه دمدمی‌مزاج و دعوایی بوده (q/مخفف)
429
take sth personally
چیزی را به دل گرفتن و ناراحت شدن، چیزی رو به خودت گرفتن، برخوردن
430
Don't take it personally.
به دل نگیر، به خودت نگیر، بهت برنخوره
431
These criticisms should not be taken personally.
این انتقادات نباید به کسی بربخوره، این انتقادات رو نباید کسی به خودش بگیره
432
She took his remarks personally.
نظراتش رو به دل گرفت، حرفاش رو به خودش گرفت، اظهار نظراش بهش برخورد (r/زن)
433
The more confident you are, the easier it is to ignore a rude remark and not take it personally.
هرچه بیشتر اعتماد به نفس داشته باشی، نادیده گرفتن حرف‌های (نظرات) بی‌ادبانه و شخصی نگرفتن اونا (اینکه به خودت نگیری و بهت برنخوره) آسونتره (c/i/r/r)
434
rush into sth
کاری رو با عجله و بدون فکر انجام دادن، انجام دادن کاری بدون لحاظ کردن عوامل مختلف و فکر کردن به عواقبش (r)
435
Never rush into an answer.
هیچوقت با عجله و بدون فکر جواب نده (r/a)
436
We don't want to rush into having a baby.
نیمخوایم با عجله و بدون فکر بچه دار بشیم (مخفف/r/h)
437
We don't want to rush into having a baby.
نمیخوایم با عجله و بدون فکر بچه دار بشیم (مخفف/r/h)
438
The government is pressuring the legislature to rush into increasing taxes.
دولت داره به قوه مقننه فشار میاره تا با عجله و بدون فکر (بدون فکر کردن به عواقب) مالیات‌ها رو افزایش بده (r)
439
unnerve
روی اعصاب کسی رفتن، عصبی کردن، اعصاب کسی را به هم ریختن (u)
440
The long silence unnerved him.
سکوت طولانی رفت رو اعصابش، اعصابش رو بهم ریخت (u)
441
I was completely unnerved by the way she kept staring at me.
کاملا اعصابم ریخت بهم از مدلی (جوری) که مدام بهم خیره شده بود (c/u/k/s)
442
go by
عبور کردن، گذر کردن، گذشتن، سپری شدن (g)
443
You can watch the trains going by from this window.
از این پنجره می‌تونی قطارهایی رو که می گذرن/عبور میکنن ببینی/تماشا کنی (w/g)
444
You can't let an opportunity like that go by.
نمی‌تونی اجازه بدی فرصتی مثل اون از دست بره/بگذره (g)
445
Hardly a day goes by when I don't think about her.
به ندرت روزی می‌گذره که بهش فکر نکنم (h/g/wh/inversion)
446
jot sth down
سریع یادداشت کردن
447
I carry a notebook so that I can jot down any ideas.
من یک دفترچه همراهم دارم تا بتونم هر ایده ای رو سریع یادداشت کنم (c/so/j)
448
upper hand
برگ برنده، دست بالا، موقعیت برتر و برنده
449
After hours of fierce negotiations, the president got the upper hand.
پس از ساعت ها مذاکره شدید، رئیس جمهور دست بالا را بدست آورد (f/g)
450
get the upper hand
دست بالا رو به دست آوردن، موقعیت برتر رو بدست اوردن
451
fierce opposition
مخالفت شدید، ضدیت شدید (f/op)
452
fierce resistance
مقاومت شدید (f)
453
fierce competition
رقابت شدید (f)
454
What a bummer.
چه ضد حالی، چقدر ناخوشایند، چقدر بد، خیلی بد نشد؟ :))
455
bummer
حال‌گیری، ضد حال، اتفاق ناخوشایند
456
Waiting all day at the airport is a real bummer.
تمام روز منتظر موندن در فرودگاه واقعاً حال‌گیریه/ضد حاله/ آزاردهنده است (b)
457
It's a real bummer that she can't come.
ضد حال واقعیه که نمیتونه بیاد، یه حال‌گیری واقعیه که نمیتونه بیاد (b/مخفف/مخفف/زن)
458
see eye to eye
موافق بودن، موافقت داشتن، توافق داشتن (s)
459
We don't see eye to eye on business issues.
ما در مسائل بیزنسی توافق نداریم (s/i/مخفف)
460
My sister didn't see eye to eye with me about how to tell my parents about the problem.
خواهرم در مورد اینکه چگونه مشکل را به پدر و مادرم بگوییم با من توافق نداشت (s/مخفف)
461
take sth out on sb
چیزی را سر کسی خالی کردن
462
He took out his anger on his family.
عصبانیت‌ش رو سر خانواده‌ش خالی کرد
463
Don't take it out on me.
سر من خالی نکن (مخفف)
464
I know you've had a bad day, but you don't have to take it out on me.
می دونم که روز بدی رو داشتی، اما مجبور نیستی سر من خالی کنی (مخفف/مخفف)
465
there's no point in doing sth
دلیلی نداره که، لزومی نداره که، فایده‌ای نداره که (p/مخفف)
466
it's no use doing sth
فایده‌ای نداره که، بی فایده است که (مخفف/u)
467
There's no point in having a car if you never use it.
دلیلی/لزومی/فایده‌ای نداره که ماشین داشته باشی اگه هیچوقت ازش استفاده نکنی (p/مخفف)
468
There was no point in waiting any more, so we left.
دلیلی نداشت که بیشتر منتظر بمونیم، پس رفتیم (p/m/l)
469
It's no use worrying about what happened.
نگرانی در مورد اتفاقی که افتاد فایده ای نداره، فایده‌ای نداره که در مورد اتفاقی که افتاد نگران باشی (u/مخفف)
470
point of sth
دلیل چیزی، نکته چیزی، هدف چیزی، فایده چیزی (p)
471
What's the point of having a car if you never use it?
نکته/دلیل/فایده/هدف ماشین داشتن چیه وقتی هیچوقت ازش استفاده نمیکنی؟ (مخفف/p)
472
It's worth it.
می‌ارزه، ارزشش رو داره (مخفف)
473
It's not worth it.
نمی‌ارزه، ارزشش رو نداره (مخفف)
474
It was worth it.
می‌ارزید، ارزشش رو داشت (مخفف)
475
It wasn't worth it.
نمی‌ارزید، ارزشش رو نداشت (مخفف)
476
It's worth spending a few days there.
می‌ارزه چند روز رو اونجا بگذرونی، ارزشش رو داره چند روز رو اونجا بگذرونی (مخفف/f)
477
It wasn't worth going to bed.
نمی‌ارزید بریم بخوابیم، ارزشش رو نداشت بریم بخوابیم (مخفف/g)
478
The film is definitely worth seeing.
فیلمه قطعا ارزشش رو داره که ببینیش، فیلمه قطعا ارزش دیدن داره (f/d/s)
479
It's worth thinking about.
ارزش فکر کردن رو داره، ارزش داره بهش فکر کنی (مخفف)
480
have difficulty doing sth = have trouble doing sth = have a problem doing sth
برای انجام کاری سختی داشتن، برای انجام کاری دردسر داشتن، برای انجام کاری مشکل داشتن (3 مورد، d/t/p)
481
I had no trouble finding a place to stay.
تو پیدا کردن یه جا برای موندن دردسری نداشتم (t)
482
Did you have a problem getting a visa?
برای گرفتن ویزا مشکل داشتی؟ (p)
483
People sometimes have difficulty reading my writing.
مردم گاهی اوقات تو خوندن دستخط من مشکل دارن (d/w)
484
They spent the whole night talking.
کل شب رو به صحبت کردن صرف کردن/گذروندن (w/t)
485
I waste a lot of time doing nothing.
کلی وقت هدر میدم برای انجام هیچی، کلی زمان تلف میکنم برای انجام هیچ کاری (a-l)
486
They were busy enjoying themselves at the party.
اونا مشغول لذت بردن تو مهمونی بودن
487
He's gone shopping.
رفته خرید (مخفف)
488
I've never been sailing.
تا حالا قایقرانی نرفتم/نکردم (مخفف)
489
He's gone sailing.
رفته قایقرانی (مخفف)
490
go sailing
به قایقرانی رفتن
491
go surfing
موج‌سواری کردن، موج‌سواری رفتن
492
go scuba diving
غواصی رفتن، غواصی کردن (غواصی اسکوبا)
493
go skiing
اسکی رفتن
494
go riding
اسب سواری کردن، اسب سواری رفتن، سوارکاری رفتن
495
go jogging
دو آهسته رفتن
496
go hiking
پیاده‌روی رفتن، پیاده‌گردی رفتن
497
go camping
اردوی تفریحی رفتن، کمپ رفتن
498
Have you ever been riding?
تا حالا سوارکاری رفتی؟ تا حالا اسب سواری رفتی؟
499
in order to = so as to = in such a way as to
برای اینکه، به منظور اینکه، به منظورِ، تا اینکه (infinitive) (3 مورد، o/s/i)
500
in order that = so = so that = such that = in such a way that
برای اینکه، به منظور اینکه، به منظورِ، تا اینکه (clause) (5 مورد، o/s/s-t/su/i)