English Stickers (1501-2000) Flashcards
toxic = poisonous = venomous
سمی (3 مورد، t/p/v)
take sth seriously
چیزی رو جدی گرفتن
You should take your health seriously.
باید سلامتیت رو جدی بگیری.
human rights violations = human rights abuses
نقض حقوق بشر (دو مورد، v/a)
unbiased = objective = impartial
بیطرفانه، بیطرف (3 مورد، u/o/i)
A trial must be fair and impartial.
محاکمه باید منصفانه و بیطرفانه باشه (i)
trial
جلسه دادرسی، محاکمه
impartial verdict
حکم بیطرفانه
objective opinion
نظر بیطرفانه (o)
objective assessment
ارزیابی بیطرفانه (o/a)
objective
بیطرفانه (1)، عینی و مستقل از ذهن (2)، هدف (3)
objective reality
حقیقت عینی (o)
objective evidence
شواهد بیطرفانه، مدرک بیطرفانه، شواهد عینی، مدرک عینی (o)
main objective
هدف اصلی، هدف عمده (m/o)
unbiased judge
قاضی بیطرف (u)
unbiased information
اطلاعات بیطرفانه، اطلاعات بیغرض (u)
one-sided report
گزارش یکطرفه، گزارش جانبدارانه (o)
one-sided view of history
نگاه یک طرفه به تاریخ، نگاه متعصبانه و جانبدارانه به تاریخ
racially prejudiced
از نظر نژادی متعصب، از نظر نژادی دارای سوگیری (p)
prejudiced against older applicants
متعصب در برابر متقاضیان با سن بالاتر (p/a)
ample space
فضای فراوان، فضای کافی (am)
executive
قوه مجریه
judiciary
قوه قضاییه، عدلیه، نظام دادگستری
antidote
پادزهر، نوشدارو، علاج
known antidote
پادزهر شناخته شده
There is no known antidote to the poison.
هیچ پادزهر شناخته شده ای برای سم وجود نداره (p)
His explanation failed to mollify her.
توضیحاتش نتونست اون رو آروم کنه (f/m)
He was a crucial ally who the country needed to appease.
او متحدی حیاتی بود که کشور نیاز داشت اون رو آروم کنه، تسکین بده، راضی کنه (c/n/a)
We try to appease our guilty consciences.
ما سعی داریم عذاب وجدانمون رو آروم کنیم (a)
guilty conscience
عذاب وجدان
have a guilty conscience
عذاب وجدان داشتن
appease your guilty conscience
عذاب وجدان خود رو آروم کردن
clear conscience
وجدان راحت، وجدان پاک
have a clear conscience
وجدان آروم داشتن، وجدان پاک داشتن
have a clear conscience
وجدان آروم داشتن، وجدان پاک داشتن
demanding
پرزحمت، پرمسئولیت، دشوار (1)، پرتوقع (2)
demanding boss
رئیس پرتوقع
demanding child
بچه پرتوقع
demanding job
شغل پرزحمت، شغل پرمسئولیت و دشوار
Mina ditched her boyfriend last week.
مینا هفته قبل با دوستپسرش بهم زد، مینا هفته پیش دوستپسرش رو ول کرد و پیچوند (di)
It’s time to ditch this old sweater.
وقت کنار گذاشتن این ژاکت قدیمیه، وقت دور انداختن این ژاکت قدیمیه (dit)
grasshopper
ملخ (حشره)
propeller
ملخ (هواپیما)، پروانه (کشتی)، پیشران
I mistook.
اشتباه گرفتم
be mistaken = be wrong = get it wrong = have it wrong
اشتباه کردن، در اشتباه بودن (4 مورد، b-m/b-w/g-w/h-w)
I was mistaken.
اشتباه کردم (b-m)
I was wrong.
اشتباه کردم (b-w)
I got it wrong.
اشتباه کردم (g-w)
I had it wrong.
اشتباه کردم (h-w)
A suspect has been detained by the police for questioning.
یک مظنون برای بازجویی توسط پلیس بازداشت شده (d/q)
The police detained two suspects for questioning.
پلیس دو مظنون رو برای بازجویی بازداشت کرد (d/q)
be taken into custody = be detained
بازداشت شدن (2 مورد، c/d)
He was taken into custody after the investigation.
وی پس از انجام تحقیقات بازداشت شد (c/i)
Fashion is constantly changing.
مُد همیشه در حال تغییره، مُد مدام در حال تغییره (c)
We are constantly looking for ways to improve our products.
ما دائما/همیشه به دنبال راه هایی برای بهبود محصولاتمونیم (c)
She’s perpetually asking me for money.
دائما/همیشه از من پول میخواد (زن/مخفف/p)
perpetually changing environment
محیط دائما در حال تغییر، محیط همیشه در حال تغییر (p)
This is not invariably the case.
این همیشه اینطور نیست، همیشه اینطور نیست (i)
The train is invariably late.
قطار همیشه دیر میکنه (i)
Almost all the passengers on the ferry were french.
تقریباً همه مسافرا روی کشتی (فرابر) فرانسوی بودن (a/f)
She’s almost 30.
تقریبا 30 سالشه (زن/a)
Evidently, the local authority are planning to close the school.
ظاهرا، مقامات محلی در حال برنامه ریزی برای تعطیلی/بستن مدرسهان (e)
The tax will mainly benefit the rich.
مالیات عمدتاً به ثروتمندان سود میرسونه (ma)
primarily responsible
در درجه اول مسئول (pri)
primarily because
عمدتا برای اینکه، در درجه اول چون (pri/b)
primarily for immigration reasons
عمدتا برای دلایل مهاجرتی (pri)
The island chiefly attracts upmarket tourists.
جزیره عمدتاً گردشگران سطح بالا را جذب می کنه (c/m)
upmarket = umscale
سطح بالا، گرانقیمت، اعیانی، کلاسبالا (2 مورد، m/s)
upscale = upmarket
سطح بالا، گرانقیمت، اعیانی، کلاسبالا (صفت و قید) (2 مورد، s/m)
downscale = downmarket
سطح پایین، ارزون قیمت، نامرغوب، بنجول (صف و قید) (2 مورد، s/m)
The store seems to have gone downscale.
فروشگاه به نظر میاد که سطحش اومده پایین (s/s)
go downscale = go downmarket
پایین اومدن سطح، پایین اومدن درجه کیفیت (بیزنس و محصول و …) (دو موردف s/m)
go downscale = go downmarket
پایین اومدن سطح، پایین اومدن درجه کیفیت (برای بیزنس و فروشگاه و …) (2 مورد، s/m)
upmarket tourists
گردشگران سطح بالا، توریست های اعیونی (m)
The old hotel has gone upscale in recent years.
هتل قدیمی تو سالهای اخیر سطحش رفته بالا (s)
go upscale = go upmarket
بالا رفتن سطح، بالا رفتن درجه کیفیت (برای بیزنس و فروشگاه و …) (2 مورد، s/m)
upscale residential neighborhood
محله مسکونی اعیونی، محله مسکونی سطح بالا (s)
Going upscale will significantly reduce our customer base.
بالا رفتن سطح (بیزنس) پایگاه مشتریان ما رو به میزان قابل توجهی کاهش می ده (s/s/r)
downscale hotel
هتل سطح پایین، هتل ارزون قیمت (s)
downmarket image
وجهه سطح پایین، وجهه ارزون قیمت (m)
The TV station was forced to go downmarket.
ایستگاه تلویزیونی مجبور شد سطحش رو بیاره پایین (f/m)
Many garment exporters want to move upmarket.
بسیاری از صادرکنندگان پوشاک میخوان سطحشون رو بالا ببرن (g/m)
clothes = clothing = attire = apparel = garment = dress
لباس، پوشاک (6 مورد، c-s/c-g/at/ap/g/d)
winter garments
لباسهای زمستونی (g)
protective clothing
لباس محافظ، پوشاک محافظ (c-g)
casual clothes
لباس راحتی، لباس غیررسمی (c-s)
sports apparel
لباس ورزشی، پوشاک ورزشی (ap)
formal attire
لباس رسمی (at)
military dress
لباس نظامی (d)
I lived abroad for years, chiefly in Italy.
سالها در خارج از کشور زندگی کردم، عمدتاً در ایتالیا (c)
mostly due to
عمدتا به خاطر (mo/d)
meritocratic
شایسته سالار
meritocratic system
سیستم شایسته سالار
meritocracy
شایسته سالاری
The company is a meritocracy.
شرکت یه شایستهسالاریه
burgeon
شکوفا شدن، به سرعت پیشرفت کردن، به سرعت رشد و توسعه یافتن، جوانه زدن
His talent as a pianist burgeoned at the age of 14.
استعداد او به عنوان یک پیانیست در سن 14 سالگی شکوفا شد.
Love burgeoned between them.
عشق بین اونها جوانه زد، عشق بین اونها به سرعت رشد کرد
foreshadow
خبر از چیزی در آینده دادن، حاکی از چیزی در آینده بودن (f)
The revolution foreshadowed an entirely new social order.
انقلاب از یک نظم اجتماعی کاملاً جدید خبر داد، انقلاب حاکی از خبر یک نظم اجتماعی کاملاً جدید بود (e)
social order
نظم اجتماعی
entirely new social order
نظم اجتماعی کاملاً جدید (e)
The recent outbreak of violence was foreshadowed.
بروز اخیر خشونت پیش بینی شده بود، از قبل معلوم بود، از قبل خبر داده شده بود (f)
covet
غبطه خوردن، با جان و دل خواستن، رویای چیزی رو در سر پروراندن، چشم طمع داشتن، رشک ورزیدن
coveted award
جایزه رشکانگیز و خواستنی، جایزهای که خیلیا دنبالشن (a)
fabled = legendary
افسانهای، اساطیری، مشهور (2 مورد، f/l)
fabled generation of actors
نسل افسانه ای بازیگران
fabled movie director
کارگردان فیلم افسانه ای
legendary figure
شخصیت افسانه ای (le/f)
quota
سهمیه
quota on immigration
سهمیه روی مهاجرت، سهمیه مهاجرت
impose import quotas
اعمال کردن سهمیههای واردات
import quota
سهمیه واردات
annual quota
سهمیه سالانه
teenage offspring
فرزندان نوجوان (o)
expel
اخراج کردن، خارج کردن
expulsion
اخراج، خارج کردن (اسم-noun)
miscarriage = spontaneous abortion
سقط خودبهخودی (2 مورد، m/s)
uterus = womb
رَحِم (2 مورد، u/w)
after all I have gone through
بعد از همه چیزهایی که به من گذشته، بعد همه سختی ها و مشکلاتی که من سپری کردهام (al/go)
after all you have gone through
بعد از همه چیزهایی که به تو گذشته، بعد همه سختی ها و مشکلاتی که سپری کردهای (al/go)
He was censured for leaking information to the press.
به دلیل افشای/درز اطلاعات به مطبوعات توبیخ و مواخده شد (c/l)
leak information
درز دادن اطلاعات، افشای اطلاعات
He leaked the names to the press.
اسامی رو به مطبوعات درز داد
instant
فوری، آنی، سریع (1)، لحظه (2)
instant access
دسترسی فوری، دسترسی سریع (in)
instant coffee
قهوه فوری (in)
Both drivers were killed instantly.
هر دو راننده در لحظه کشته شدن (in)
They immediately began arguing.
اونا بلافاصله شروع کردن به جر و بحث کردن (im)
Come here at once.
فورا بیا اینجا (a)
The agreement is terminated forthwith.
توافق فوراً فسخ می شه (t/f)
I want it sent right away.
می خوام فورا ارسال بشه (r)
example = case = instance
مثال، مورد، نمونه (3 مورد، e/c/i)
several instances of violence
چندین مورد خشونت، موارد متعدد خشونت (s/i)
serious instance of corruption
نمونهای جدی از فشاد، مورد جدی فساد (i)
in this instance
در این مورد، در این مثال (i)
for example = for instance
مثلا، برای مثال (2 مورد، e/i)
in most instances
در بیشتر موارد (i)
instinct
غریزه
instinctively = by instinct
از روی غریزه، به طور غریزی (قید) (2 مورد، i/b)
His first instinct was to run away.
اولین غریزهش فرار بود (معنی دقیقتر:اولین چیزی که تحت عنوان غریزه میتونست انجام بده فرار کردن بود) (r)
maternal instincts
غرایز مادری
He knew instinctively that something was wrong.
به طور غریزی می دونست که یه چیزی اشتباهه (i)
for a moment = for an instant
برای یک لحظه (2 مورد، m/i)
moment = instant = short while = little while = split second = jiffy
لحظه (6 مورد، m/i/sh/l/sp/j)
escape
فرار کردن (5 مورد)
extinct
منقرض، منقرضشد، منسوخ، ورافتاده
extinct species
گونه منقرض، گونههای منقرض
become extinct
منقرض شدن
Servants are extinct in modern society.
خدمتکار در جامعه مدرن منسوخه/ورافتاده (داشتن خدمتکار و مستخدم منسوخه) (s)
extinction
انقراض
in danger of extinction
در خطر انقراض
existing = extant = surviving = living
موجود، باقی، باقیمانده، زنده (4 مورد، exi/ext/s/l)
extant remains
بقایای موجود (ext)
A limited number of documents are still extant.
یه تعداد محدودی از اسناد هنوز موجود ان (ext)
surviving species
گونه موجود/باقیمانده، گونههای موجود/باقیمانده (s)
living languages
زبانهای زنده (l)
sadism
سادیسم، آزارگری، دگرآزاری
masochism
خودآزاری، مازوخیسم
belly
شکم
light color
رنگ ملایم، رنگ کمرنگ
Hold your horses.
صبر داشته باش، انقدر عجله نکن، پیاده شو با هم بریم، دندون رو جیگر بذار
incense
عود
shine = glitter = sparkle
درخشیدن، برق زدن (3 مورد، sh/g/sp)
you can’t get a job unless you have experience.
نمیتونی شغلی بگیری مگه اینکه تجربه داشته باشی (مخفف)
You can’t go in unless you are a member.
نمیتونی بری داخل مگه اینکه عضو باشی (g)
as long as
اگه، به شرطی که، تا زمانی که، مادامی که (as)
You can have a dog as long as you promise to take care of it.
میتونی سگ داشته باشی به شرطی که/مادامی که/اگه قول بدهی ازش مراقبت کنی (as)
You can borrow my car as long as you promise not to drive too fast.
میتونی ماشین من رو قرض بگیری تا زمانی که/مادامی که/ به شرطی که/اگه قول بدی خیلی تند رانندگی نکنی (as/f)
He can come with us provided that he pays for his own meals.
میتونه با ما بیاد به شرطی که هزینه وعدههای خودش رو بپردازه (p-d)
I don’t mind which hotel we stay at provided that the room is clean.
برام مهم نیست که تو کدوم هتل میمونیم (اقامت میکنیم) مشروط به اینکه/به شرطی که اتاق تمیز باشه (m/p-d)
provided that
به شرطی که، مشروط به اینکه، اگه (p-d)
It is expected that the strike will end soon.
انتظار میره که اعتصاب به زودی تموم شه/خاتمه پیدا کنه (e)
The strike is expected to end soon.
اعتصاب انتظار میره که به زودی تموم شه/خاتمه پیدا کنه (e)
accuse sb of sth = charge sb with sth
کسی رو به چیزی متهم کردن، به کسی اتهام چیزی رو زدن (2 مورد، a/c)
be accused of sth = be charged with sth
متهم به چیزی بودن، متهم به چیزی شدن (2 مورد، a/c)
The government was accused of incompetence.
دولت متهم به بی کفایتی شد/بود (a)
incompetence
عدم صلاحیت، عدم شایستگی، بیکفایتی، ناتوانی
She accused him of lying.
بهش اتهام دروغگویی زد، بهش اتهام دروغ گفتن زد، بهش اتهام زد که دروغ میگه، اون رو متهم به دروغگویی کرد (زن/a)
He was charged with murder.
او متهم به قتل شد/بود (c)
The police have arrested him and charged him with manslaughter.
پلیس دستگیرش کرده و اون رو به قتل شبهعمد متهم کرده (a/c)
manslaughter
قتل شبهعمد
claim = allege
ادعا کردن، مدعی شدن، مدعی بودن (2 مورد، c/a)
The prosecution alleges that she was driving carelessly.
دادستانی مدعیه که او بیاحتیاط رانندگی می کرده (a/زن)
It is alleged that he stole a car.
ادعا میشه/گفته میشه که یه ماشین رو دزدید (a/that)
He is alleged to have stolen a car.
او ادعا میشه/گفته میشه که یه ماشین رو دزدید/دزدیده (a/infinitive)
It is said that she runs 10 miles a day.
گفته میشه که 10 مایل در روز میدوعه (زن/that)
She is said to run 10 miles a day.
او گفته میشه که 10 مایل در روز میدوعه (زن/infinitive)
It is believed that the couple have left the country.
اعتقاد بر اینه که زوج (زن و شوهر) کشور رو ترک کرده ان (that)
The couple is believed to have left the country.
زوج (زن و شوهر) اعتقاد بر اینه که کشور رو ترک کردن/کرده ان (infinitive)
I don’t claim to be an expert.
ادعا نمی کنم که متخصصام (c/infinitive)
He claims to have met the president.
مدعیه که با رئیس جمهور ملاقات کرده (c/infinitive)
Ali claims that he is bankrupt.
علی ادعا می کنه که ورشکست است (c/that)
The product claims that it can make you thin without dieting.
محصول ادعا می کنه که می تونه شما رو بدون رژیم گرفتن لاغر کنه (c/that)
It is claimed that the new policy will reduce unemployment.
ادعا میشه که سیاست جدید بیکاری رو کاهش خواهد داد (c/that)
The new policy is claimed to reduce unemployment.
سیاست جدید ادعا میشه که بیکاری رو کاهش میده (c/infinitive)
The police have taken a man in for questioning.
پلیس مردی رو برای بازجویی دستگیر کرده (t/q)
interrogation = questioning
بازجویی (2 مورد، i/q)
The thief was apprehended in the act of stealing a car.
دزد در حین دزدیدن یک ماشین دستگیر شد (ap)
off the top of your head
با حضور ذهن، از حفظ، همینجوری حدس زدن