02 Flashcards
focus on vocabulary 1 لغات کتاب
instinctively(adverb)
instinctive(adjective)
بهطور غیرارادی، بهطور غریزی، بهطور ذاتی، بهطور ناخودآگاه
غریزی
*She knew instinctively that he was dangerous
obscure
تیره، تار، محو، مبهم، نامفهوم، گمنام
*a success that obscured earlier failures
frantic
سراسیمه، (کاملاً) بیتاب، برآشفته، (از شدت درد یا خشم یا دلواپسی) از خود بیخود، دل شوریده-دیوانهوار
*Toothache was making me frantic.
frantic pace= سرعت دیوانه وار
pace
noun:گام، قدم-تندی، سرعت
verb:گام برداشتن، با گامهای آهسته و موزون حرکت کردن، قدم زدن
frantic pace= سرعت دیوانه وار
deed
کردار-کار
*good deeds, good words, and good thoughts
- کردار نیک، گفتار نیک، پندار نیک
grocery
بقالی، عطاری خواربارفروشی، خواربار
buddhist
بودایی
consumerism
حمایت از مصرفکننده
discipline
انضباط، انتظام، نظم، تأدیب، ترتیب
longing
اشتیاق، آرزوی زیاد، میل وافر، ویار، هوس
*his longing for peace and solitude
demonstrate
نشان دادن، اثبات کردن (با دلیل)، ثابت کردن، شرح دادن
تظاهرات کردن
monk
راهب
association
شرکت، انجمن، اتحاد، پیوستگی
devote
وقف کردن، اختصاص دادن، فدا کردن
astonishing
شگفتآور، حیرتانگیز، تحیرآور، عجیب
assert
دفاع کردن از، حمایت کردن، آزاد کردن، اظهار قطعی کردن، ادعا کردن، اثبات کردن
ادعا کردن
consistent
سازگاری، دمساز، موافق، همساز
- His deeds were not consistent with his words.
conclude
به پایان رساندن، نتیجه گرفتن، استنتاج کردن، منعقد کردن
correlation
ارتباط، ربط، همبستگی، بستگی دوچیز باهم
commitment
سرسپردگی، ارتکاب
perceive
درک کردن، دریافتن، مشاهده کردن، دیدن، ملاحظه کردن
esteem
قدر، اعتبار، اقدام، رعایت ارزش، نظر، شهرت، ارجمند شمردن، لایق دانستن، محترم شمردم
graft
پیوند-بههم پیوستن، جفت کردن،
intervention
مداخله، دخالت، میانروی، پادرمیانی، شفاعت