درس پنجم مناظره خسرو با فرهاد ◀️ Flashcards
بگفت انجا به صنعت در چه كوشند
بگفت اندوه خرند و جان فروشند
خسرو گفت مردم سرزمينت چه حرفه اي دارند گفت : جان خود را به معشوقه مي فروشند و با ان غم عشق را ميخرند
بگفتا جان فروشي در ادب نيست
بگفت از عشق بازان اين عجب نيست
گفت جانبازي در راه عشق رسم نيست
گفت از عاشقان راستين اين كار تعجب اور نيست
بگفت از دل شدي عاشق بدين سان
بگفت از دل تو ميگويي من از جان
گفت ايا قلبا عاشق شيرين شده اي
گفت ١- تو ادعا ميكني از دل عاشق شيريني ولي من با تمام وجود عاشق او هستم
٢- تو فكر ميكني كه من تنها از دل عاشق شيرينم واي من با تمام وجود عاشق او هستم
بگفتا عشق شيرين بر تو چون است
بگفت از جان شيرينم فزون است
گفت عشق شيرين براي تو چگونه است
گفت از جان عزيزم براي من با ارزش تر است
بگفتا هرشبش بيني چو مهتاب
بگفت اري چو خواب ايد كجا خواب
گفت ايا شب ها او را مانند مهتاب ميبيني
گفت بله اگر بخوابم ولي چون عاشقم خواب ندارم
بگفتا دل ز مهرش كي كني پاك
بگفت انگه كه باشم خفته د خواب
گفت چه زماني عشق او را فراموش ميكني
گفت ان زماني كه بميرم ( هرگز)
بگفتا گر خرامي در سرايش
بگفت اندازم اين سر زير پايش
گفت اگر زماني به خانه ي او بروي چه خواهي كرد
گفت جانم را فدايش ميكنم
بگفتا گر كند چشم تو را ريش
بگفت اين چشم ديگر دارمش پيش
گفت اگر شيرين چشم تو را مجروح كند چه خواهي كرد
گفت چشم ديگرم را به او هديه ميده
بگفتا گر كسيش ارد فرا چنگ
بگفت اهن خورد ور خود بود سنگ
گفت اگر كس ديگري او را به دست اورد چه خواهي كرد
گفت اگر به سختي سنگ هم باشد او را به رنج و عذاب مياندازم و نابود ميكنم
بگفتا گر نيابي سوي او راه
بگفت از دور شايد ديد در ماه
گفت اگر هيچوقت نتواني نزد او راه يابي چه خواهي كرد
گفت ديدن ماه از دور شايسته تر است
بگفتا دوري از مه نيست درخور
بگفت اشفته از مه دور بهتر
گفت دوري از معشوقي به زيبايي ماه شايسته و سزاوار نيست
گفت ديوانه اگر از ماه دور تر باشد بهتر است
بگفتا گر بخواهد هرچه داري
بگفت اين از خدا خواهم به زاري
گفت اگر شيرين هر چه را كه داري از تو بخواهد چه خواهي كرد
گفت با التماس و زاري از خدا مي خواهم كه او اين تقاضا را از من بكند ( اخلاص و پاكبازي)
بگفتا گر به سر يابيش خوشنود
بگفت از گردن اين وام افكنم زود
اگر او با هديه گرفتن سر تو خوشنود شود چه خواهي كرد
گفت فورا جانم را فدايش ميكنم
بگفتا دوستيش از طبع بگذار
بگفت ازدوستان نايد چنين كار
گفت از عشق او صرف نظر كن و عشق او را فراموش كن
گفت از عاشقان چنين كاري ساخته نيست
( پايداري عاشق در عشق به محبوب )
بگفت اسوده شو كين كار خام است
بگفت اسودگي بر من حرام است
گفت اسوده زندگي كن زيرا عاشقي كار بيهوده اي است
گفت چون عاشقم اسوده زندگي كردن بر مر حرام است
بگفتا رو صبوري كن در اين درد
بگفت از جان صبوري چون توان كرد
گفت برو در درد عشق صبور باش
گفت بدون جان ( معشوق) چگونه ميتوانم شكيبايي كنم
بگفت از صبر كردن كس خجل نيست
بگفت اين دل تواند كرد دل نيست
گفت صبور بودن در عشق باعث شرمندگي نيست
گفت دل مي تواند صبر و شكيبايي پيشه بگيرد ؛ حال انكه من دل خود را از دست داده ام
بگفت از عشق كارت سخت زار است
بگفت ازعاشقي خوش تر چه كار است
گفت به خاطر عاشقي كارت بسيار خراب است
گفت در جهان بهتر از عاشقي چه كاري است
بگفتا جان مده بس دل كه با اوست
بگفتا دشمن اند اين هر دو بي دوست
گفت جانت را فداي شيرين نكن ١- زيرا افراد بسياري عاشق او هستند
٢- همينكه دلت را به او داده اي كافيست
گفت : اگر دل و جان من در راه محبوب به كار نيايد دشمن ما هستند
بگفت از دل جدا كن عشق شيرين
بگفتا چون زيم بي جان شيرين
گفت عشق به شيرين را فراموش كن
گفت بدون معشوق عزيزم چگونه ميتوانم زندگي كنم
بگفت او ان من شد زو مكن ياد
بگفت اين كي كند بيچاره فرهاد
گفت شيرين ديگر مال من است از او ياد مكن
گفت فرهاد بيچاره چگونه ميتواند از محبوبش ياد نكند
بگفت ار من كنم در وي نگاهي
بگفت افاق را سوزم به اهي
گفت اگر به شيرين نگاه كنم چه خواهي كرد
گفت تمام دنيا را با يك اه ميسوزانم
چو عاجز گشت خسرو در جوابش
نيامد بيش پرسيدن صوابش
وقتي خسرو از پاسخ هاي فرهاد ناتوان شد سوال كردن بيشتر از او را درست نديد
به ياران گفت كز خاكي و ابي
نديدم كس بدين حاضر جوابي
خسرو به تمام دوستانش گفت كه از بين تمام موجودات دنيا كسي را به حاضر جوابي فرهاد نديده ام
نخستين بار بگفتش كز كجايي
بگفت از دار ملك اشنايي
اولين سوال
خسرو به فرهاد گفت : اهل كجايي
گفت اهل سرزمين عشق و دوستي هستم