Genral Flashcards

1
Q

Creep

A

خزیدن، مورمور شدن، جنبیدن

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
2
Q

Violate

A

تجاوز کردن به، هتک حرمت

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
3
Q

Dangle

ˈdæŋɡl̩

A

اویزان بودن، اویزان کردن، اویختن، اویزان

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
4
Q

Spontaneous

spanˈteɪniəs

A

خود بخود، خود انگیز، بی اختیار، فوری

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
5
Q

Pigeon. ˈpɪdʒən

A

کبوتر

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
6
Q

Obvious. ˈɑːbviəs

A

اشکار، هویدا، معلوم، واضح، بدیهی، مریی، مشهود

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
7
Q

Snub ˈsnəb

A

بی‌اعتنایی کردن به، به سردی برخورد کردن با، محل نگذاشتن به، تحویل نگرفتن، سر سنگینی کردن با

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
8
Q

Needy

A

نیازمند

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
9
Q

Reckless ˈrekləs

A

Adjective) بی پروا، بی بیاک، بی ملاحظه، بی اعتنا

  • a reckless driver
  • رانندهی بیدقت
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
10
Q

Hump ˈhəmp

A

قوز، گوژ، کوهان، برآمدگی گرد، پیاده روی، قوز کردن، تروشرویی کردن، روی کول انداختن

  • the sight of the building gave me the hump
  • دیدن آن ساختمان مرا غمزده کرد.
  • he stood humped with pain
  • او از شدت درد دولا ایستاده بود.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
11
Q

Obsession əbˈseʃn̩

A

Noun) عقده روحی، فکر دائم، وسواس

  • his obsession with money is not new
  • وسواس فکری او نسبت به پول تازگی ندارد
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
12
Q

Vet

A

(Noun) دامپزشک، بیطاری کردن، کهنه سرباز

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
13
Q

Shun ˈʃən

A

دوری واجتناب، پرهیز کردن، اجتناب کردن از، گریختن

  • since her divorce she has been shunned by her neighbors
  • از وقتی که طلاق گرفته است همسایهها از او دوری میکنند.
  • he decided to shun all alcoholic beverages
  • او تصمیم گرفت از همهی مشروبات الکلی روی بگرداند
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
14
Q

Docile ˈdoʊsaɪl

A

رام، سر براه، تعلیم بردار، مطیع

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
15
Q

Liaise lɪˈeɪz

A

ارتباط پیدا کردن، رابطه داشتن، بستگی داشتن، رابطنظامی بودن

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
16
Q

Disastrous ˌdɪˈzæstrəs

A

(Adjective) مصیبت آمیز، پربلا، خطرناک، فجیع، منحوس

  • his death, especially at that time, was quite disasterous
  • مرگ او به ویژه در آن هنگام بسیار جانگداز بود.
  • the disasterous fire which burned half of the city
  • آتشسوزی مصیبت باری که نصف شهر را سوزاند
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
17
Q

Exceed ɪkˈsiːd

A

تجاوز کردن، متجاوز بودن
متجاوز شدن از، تجاوزکردن از، بالغ شدن بر، قدم فراتر نهادن، تخطی کردن از، عقب گذاشتن

  • to exceed the speed limit
  • از سرعت قانونی تندتر رفتن
  • to exceed one’s expectation
  • از حد انتظار کسی بیشتر بودن
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
18
Q

Disclose dɪsˈkloʊz

A

e) فاش کردن، باز کردن، اشکار کردن

  • the theatre curtain rises to disclose once again a dirty kitchen
  • پردهی نمایش بالا میرود تا یک بار دیگر آشپزخانهی کثیفی را نشان دهد.
  • he refused to disclose where they were hiding
  • او از بروز دادن محل اختفای آنان خودداری کرد.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
19
Q

Arise əˈraɪz

A

برخاستن، بلند شدن، رخ دادن، ناشی شدن، بوجود آوردن، بر آمدن، طلوع کردن، قیام کردن، طغیان کردن

  • this morning I arose at five
  • امروز بامداد، ساعت پنج برخاستم.
  • Hossein arose to greet the professor
  • حسین بلند شد که به استاد ادای احترام کند.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
20
Q

Further

ˈfɝːðər

A

e) دورتر، عقب‌تر
(Adjective) بیشتر، تکمیلی، اضافی، دیگری

  • do you have any further questions?
  • آیا پرسش دیگری دارید؟
    (Adverb) پیش‌تر، جلوتر، دورتر، فراتر
  • if we go further back in time
  • اگر به گذشته بنگریم
    (Adverb) بیشتر، دیگر، بیش از این، باز، باز هم
  • I can’t walk any further
  • بیش از این نمی‌توانم راه بروم
    (Adverb) به علاوه، مضافا بر این‌که، در ضمن، وانگهی، همچنین، نیز، هم
  • until further notice
  • تا اطلاع ثانوی/بعدی
  • further to your letter
  • (بازرگانی) پیرو نامه‌ی شما، بازگشت به نامه‌ی شما
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
21
Q

Constant

ˈkɑːnstənt

A

پایدار، ثابت قدم، باثبات، استوار، وفادار، دائمی

  • the speed of light is always constant
  • سرعت نور همیشه یکی است (ثابت است).
  • his blood pressure must remain constant at all times
  • فشار خون او باید همیشه یک جور باقی بماند.
  • constant noise
  • سر و صدای همیشگی
  • constant pain
  • درد مداوم
  • Anwary is constant in friendship
  • انواری در دوستی وفادار است.
  • constant function
  • تابع پایا، تابع ثابت
  • constantly, adv.
  • پیوسته، دایما، یکریز، همیشه، همواره
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
22
Q

Imply

ˌɪmˈplaɪ

A

مطلبی را رساندن، ضمنا فهماندن، دلالت ضمنی کردن بر،اشاره داشتن بر، اشاره کردن، رساندن

  • did her silence imply consent?
  • آیا سکوت او علامت رضایت بود؟
  • she implied that even if they invite her, she will not go
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
23
Q

Maintain

menˈteɪn

A

(Verb - transitive) نگه داری کردن، ابقا کردن، ادامه دادن، حمایت کردن از، مدعی بودن

  • eat enough food to maintain your health
  • آنقدر خوراک بخور که سلامتی خود را حفظ کنی.
  • we wish to maintain our friendly relations with them
  • ما خواستار حفظ روابط دوستانه با آنها هستیم.
  • to maintain law and order
  • نظم و قانون عمومی را حفظ کردن
  • two complete hospitals are maintained for the poor
  • دو بیمارستان کامل به مستمندان اختصاص داده شده است.
  • maintain your speed at 100 kilometers per hour
  • سرعت خودت را روی صد کیلومتر در ساعت ثابت نگهدار.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
24
Q

Otherwise

ˈəðəˌrwaɪz

A

طور دیگر، وگرنه، والا، درغیراینصورت

  • go, otherwise I will tell your father!
  • برو والا به پدرت میگویم!
  • … give, otherwise the tyrant will take by force
  • …. بده وگرنه ستمگر به زور بستاند.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
25
Q

Mean

A

۱- معنی دادن

۲- بدجنس ، اب زیر کاه

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
26
Q

coast [kəʊst]

A
ساحل، دریاکنار، سریدن، سرازیر رفتن
- 
the Caspian coast
- کرانهی دریای خزر
- a car was coasting down a hill
- اتومبیلی در سرازیری تپه با دنده خلاص میرفت.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
27
Q

examine [ɪɡˈzamɪn] v.

A

معاینه کردن

بررسی کردن ،بازرسی کردن

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
28
Q

quite [kwʌɪt] adv.

A

کاملا، بکلی، تماما، سراسر، واقعا

  • I am quite ready now
  • حالا درست آمادهام.
  • quite mistaken
  • کاملا در اشتباه
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
29
Q

barely [ˈbɛːli] adv.

A

بطورعریان، با اشکال

  • to state unpleasant facts barely
  • واقعیتهای ناخوشایند را آشکارا اظهار داشتن
  • barely enough
  • به سختی کافی
  • he barely made it to class on time
  • نزدیک بود دیر سر کلاس حاضر شود.
  • he barely speaks English
  • او به سختی انگلیسی تکلم میکند.
  • a barely furnished room
  • اتاقی دارای حداقل اثاثیه
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
30
Q

driveway [ˈdrʌɪvweɪ] n.

A

اختصاصی، راه ورودی

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
31
Q

Surround

səˈraʊnd

A

فرا گرفتن، محاصره کردن

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
32
Q

Finite

ˈfaɪˌnaɪt

A

Adjective) متناهی، محدود

  • human knowledge is finite
  • دانش بشری محدود است.
  • finite verb
  • فعل خود ایستا
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
33
Q

Disruptive

ˌdɪsˈrəptɪv

A

(Adjective) درهم گسیخته، نفاق افکن

  • because of disruptive remarks, he was asked to leave the meeting
  • به خاطر حرفهای مختل کنندهاش از او خواستند که جلسه را ترک کند
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
34
Q

rush [rʌʃ] v

A

حرکت شدید، ازدحام مردم، جوی، جویبار، هجوم بردن، برسر چیزی پریدن،کاری را با عجله و اشتیاق انجام دادن

  • servants rushed in and out of the room
  • نوکرها با شتاب به اتاق رفت و آمد میکردند.
  • the mother rushed to save her child
  • مادر شتافت که کودک خود را نجات بدهد.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
35
Q

within [wɪðˈɪn] prep.

A

در داخل، توی، در توی، در حدود، مطابق، باندازه، درظرف، در مدت، در حصار

  • India is a continent within a continent
  • هندوستان اقلیمی است در اقلیم دیگر.
  • within the doors
  • توی اتاق (یا ساختمان
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
36
Q

proper [ˈprɒpə] adj.

A

شایسته، چنانکه شاید وباید، مناسب، مربوط، بجا،به موقع، مطبوع
سره، مناسب

  • proper clothing for a funeral ceremony
  • لباس مناسب مجلس ختم
  • a proper tool for opening a box
  • ابزار مناسب برای باز کردن جعبه
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
37
Q

surface [ˈsəːfɪs] n.

A
رویه، سطح، ظاهر
رویه، سطح، ظاهر، بیرون، نما، ظاهری، سطحی، جلا دادن،تسطیح کردن، بالاآمدن (به سطح اب)
- the surface of the earth is uneven
- پوستهی زمین ناهموار است.
- the octagonal surfaces of diamond
- وجوه هشت ضلعی الماس
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
38
Q

Decline

dɪˈklaɪn

A

کاهش، شیب پیدا کردن، رد کردن، نپذیرفتن، صرف کردن(اسم یا ضمیر)، زوال، انحطاط، خم شدن، مایل شدن،رو بزوال گذاردن، تنزل کردن، کاستن

  • the path declines to the lake
  • راه به سوی دریاچه شیب دارد.
  • the sun declines in the west
  • خورشید در باختر افول میکند
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
39
Q

Horrific

hɒˈrɪfɪk

A

مخوف، مهیب، سهمگین، رشت، ناگوار، موحش

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
40
Q

Traumatic

trɒˈmætɪk

A

e) وابسته به روان زخم، زخمی، جراحتی، ضربه ای

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
41
Q

Phenomenal

fəˈnɑːmənl̩

A

ve) پدیده ای، حادثه ای، عارضی، عرضی، محسوس، پیدا، شگفت انگیز، فوق العاده

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
42
Q

Implement

ˈɪmpləmənt

A

الت، افزار، ابزار، اسباب، اجرا ، انجام، انجام دادن، ایفا کردن، اجرا کردن تکمیل کردن

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
43
Q

Ambiguous

æmˈbɪɡjuːəs

A

Adjective) مبهم، (کلام) دوپهلو، چندپهلو، دارای دو یا چند معنی، گنگ

  • she gave an ambiguous nod
  • سرش را به طور مبهمی تکان داد
  • the diplomat’s ambiguous remarks
  • سخنان دوپهلوی دیپلمات
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
44
Q

Irrelevant

ɪˈreləvənt

A

Adjective) نا مربوط، بی ربط

  • if his work is good his age is irrelevant.
  • اگر کارش خوب باشد سن او مطرح نیست.
  • his speech was padded out with irrelevant material.
  • نطق او پر از مطالب نامربوط بود.
  • relevant and irrelevant
  • با مورد و بی مورد
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
45
Q

Leeway

ˈliːˌwe

A

(Noun) یک ورشدگی کشتی در اثر باد، حرکت یکوری، انحراف،(مجازا) مهلت، عقب افتادگی، راه گریز

  • the new law has reduced the merchants’ leeway
  • قانون جدید آزادی عمل بازرگانان را کم کرده است.
  • make up leeway
  • (انگلیس - عامیانه) وقت از دست رفته را جبران کردن، عقب افتادگی را جبران کردن
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
46
Q

Alleviate

əˈliːviˌet

A

(Verb - transitive) سبک کردن، ارام کردن، کم کردن

  • a drug to alleviate a toothache
  • دارویی برای تسکین دندان درد
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
47
Q

Obesity

oʊˈbiːsɪti

A

(Noun) مرض چاقی، فربهی

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
48
Q

In spite of

A

علیرغم

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
49
Q

Whatsoever

A

به هیج وجه

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
50
Q

Provided that

A

به شرط اینکه

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
51
Q

Forgery ˈfɔːrdʒəri

A

جعل سند

Noun) جعل اسناد، امضا سازی، سند، سند جعلی

  • the forgeries were collected by the police
  • چیزهای جعل شده توسط پلیس گردآوری شد.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
52
Q

Fraud ˈfrɒd

A

فریب، حیله، (حقوق) کلاه برداری، تقلب، فن، گوش بر، شیاد

  • he committed several frauds in Tabriz
  • او در تبریز به چندین فقره کلاهبرداری دست زد.
  • he got the money by fraud
  • او پول را از راه کلاهبرداری به دست آورد.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
53
Q

Whatsover

ˌwɒtsoʊˈevə

A

بهیچوجه، ابدا، هیچگونه، هرقدر، هرچه

  • I will say whatsoever agrees with truth
  • درست آنچه که با واقعیت وفق بدهد خواهم گفت.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
54
Q

Pathetic

pəˈθetɪk

A

دارای احساسات شدید، رقت انگیز، تاثراور، موثر،احساساتی، حزن اور، سوزناک

  • the pathetic cries of a woman whose child had been run over by a car
  • فریادهای حزن آفرین زنی که فرزندش زیر ماشین رفته بود
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
55
Q

Intimidate

ˌɪnˈtɪməˌdet

A

transitive) ترساندن، مرعوب کردن، تشر زدن به، نهیب زدن به
- his position and power did not intimidate me
- مقام و قدرت او مرا مرعوب نکرد.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
56
Q

Adorable

əˈdɔːrəbl̩

A

Adjective) شایان ستایش، قابل پرستش

  • an adorable baby
  • کودک تو دل برو
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
57
Q

Thwart

ˈθwɔːrt

A

بی نتیجه گذاردن، خنثی کردن، حائل کردن، عقیم گذاردن، مخالفت کردن با، انسداد اریب، کج، در سرتاسر(چیزی) ادامه دادن یا کشیدن

  • all the priests in the world have not been able to thwart lovers
  • همهی کشیشهای دنیا هم نتوانستهاند جلو عشاق را بگیرند.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
58
Q

Coup

ˈkuː

A

برهم زدن، ضربت، کودتا

  • her next coup was to bring the two sides to the negotiating table
  • کار درخشان دیگرش این بود که طرفین را سر میز مذاکره آورد.
  • several cabinet ministers were involved in the coup
  • چندین وزیر در کودتا دست داشتند.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
59
Q

Matrimony

ˈmætrəˌmoʊni

A

Noun) زناشویی، عروسی، ازدواج، نکاح

  • they were united in holy matrimony
  • طی مراسم مقدس ازدواج با هم وصلت کردند.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
60
Q

Emphatic

emˈfætɪk

A

موکد، تاکید شده، باقوت تلفظ شده

  • he gave an emphatic order not to let anyone in
  • او دستور موکد داد که کسی را راه ندهیم.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
61
Q

Goober

ˈɡuːbər

A

Noun) (آمریکا) بادام زمینی (بیشتر می‌گویند peanut)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
62
Q

Ecstatic

ekˈstætɪk

A

نشئه شده، بوجد امده، نشئه ای، جذبه ای

  • the ecstatic element in medieval religions
  • عامل خلسه در ادیان قرون وسطایی
  • to become ecstatic
  • بی خویش شدن
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
63
Q

Amnesia

æmˈniːʒə

A

پزشکی) ضعف حافظه بعلت ضعف یا بیماری مغزی، فراموشی، نسیان

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
64
Q

Offend

əˈfend

A

تخطی کردن، رنجاندن، متغیر کردن، اذیت کردن، صدمه زدن، دلخور کردن

  • she will be offended if she is not invited
  • اگر از او دعوت نشود دلخور خواهد شد.
  • your words offended her greatly
  • حرفهای تو او را سخت رنجاند.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
65
Q

Grab

ˈɡræb

A

ربودن، قاپیدن، گرفتن، توقیف کردن، چنگ زدن، تصرف کردن، سبقت گرفتن، ربایش

  • the child grabbed my hand and would not let go
  • کودک دستم را محکم گرفته بود و رها نمیکرد.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
66
Q

Smite

smaɪt

A

زدن، شکست دادن، خرد کردن، شکستن، کشتن، ذلیل کردن،کوبیدن

  • Rustam smote his enemy dead
  • رستم بایک ضربهی جانانه دشمن را کشت.
  • blacksmiths were smiting the anvil
  • آهنگران بر سندان میکوبیدند.
  • the herd was smitten by foot-and-mouth disease
  • بیماری تب برفکی گله راسخت دچار کرد.
  • he was smitten with dread
  • وحشت زده شد.
  • she was smitten by conscience
  • وجدان او را عذاب میداد.
  • all were smitten by her beauty
  • همه تحت تاثیر زیبایی او قرار گرفتند.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
67
Q

Peek

ˈpiːk

A

زیرچشمی نگاه کردن، نگاه دزدانه

  • he peeked in at us from behind the window
  • دزدکی از پس پنجره به ما نگاه کرد.
  • to take a peek at something
  • دزدانه به چیزی نگریستن
  • a peek inside the factory gave me an idea of its size
  • نگاه تندی به داخل کارخانه مرا از بزرگی آن با خبر کرد.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
68
Q

Incident

ˈɪnsədənt

A

Noun) اتفاق، حادثه، پیشامد، رویداد، رخداد، واقعه

  • a tragic incident
  • حادثهی جانسوز
  • we reported the incident to the police
  • آن رویداد را به پلیس گزارش کردیم.
  • incident rays
  • اشعهی تابشی
  • small incidents that led to bloody border skirmishes
  • برخوردهای کوچکی که به کشمکشهای خونین مرزی انجامید.
  • the cares incident to parenthood
  • توجهاتی که جزو وظایف والدین است
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
69
Q

Bribe

ˈbraɪb

A

رشوه دادن، تطمیع کردن، رشوه، بدکند

  • the employee admitted that he had been receiving bribes
  • کارمند اعتراف کرد که رشوه میگرفته است.
  • bribable
  • پارهستان، رشوهخوار
  • he tried to bribe the judge
  • کوشید به قاضی رشوه بدهد.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
70
Q

Macabre

məˈkɑːbrə

A

Adjective) ترسناک، هولناک، مهیب، خوفناک، مرگبار

  • theater of the macabre
  • تئاتر (با نمایش) ترسناک
  • He has a macabre interest in graveyards.
  • او علاقه‌ای هولناک به قبرستان‌ها دارد.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
71
Q

Nocturnal

nakˈtɜːrnl̩

A

Adjective) شبانه، عشایی، واقع شونده در شب، نمایش شبانه

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
72
Q

Tabular

ˈtæbjʊlər

A

Adjective) جدولی، فهرستی، تخته ای، لوحی
(Adjective) جدولی
- a tabular rock
- یک صخرهی تخت

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
73
Q

Retail

ˈriːˌtel

A

خرده فروشی، جزئی، خرد، جز، خرده فروشی کردن

  • the retail price of each commodity is higher than its wholesale price
  • بهای خردهفروشی هر کالا از بهای عمدهفروشی آن بیشتر است.
  • a retail store
  • مغازهی خردهفروشی
  • a retail merchant
  • خردهفروش، پیلهور
  • this book retails for $ 20
  • این کتاب به قیمت بیست دلار تک فروشی میشود.
  • our shop retails all kinds of fabrics
  • مغازهی ما انواع پارچهها را خرده فروشی میکند.
  • to retail a gossip
  • شایعهای را پراکندن
  • to retail a secret
  • رازی را بازگو کردن
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
74
Q

Attribute

ˈætrəˌbjuːt

A
نشان، خواص، شهرت، افتخار، نسبت دادن، حمل کردن (بر)
صفت، نسبت دادن
- this play is attributed to Shakespeare
- این نمایشنامه منتسب به شکسپیر است.
- problems attributed to unemployment
- مسایل وابسته به بیکاری
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
75
Q

Amend

əˈmend

A

ترمیم کردن
اصلاح کردن، بهتر کردن، بهبودی یافتن، ماده یاقانونی را اصلاح و تجدید کردن
- she smiled, trying to amend her last statement
- او کوشید که حرفهای قبلی خود را با لبخندی بهبود بخشد.
- the teacher told a student, “you must amend your ways!”
- معلم به شاگردی گفت ((باید رفتار خود را اصلاح کنی!))
- the universal education bill which has been amended twice
- لایحهی آموزش همگانی که تاکنون دوبار اصلاح شده است

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
76
Q

Monetary

ˈmɑːnəˌteri

A

Adjective) پولی

  • monetary control
  • نظارت بر پول
  • monetary policy
  • سیاست پولی
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
77
Q

Obsolete

ˈɑːbsəˌlit

A
Adjective) منسوخ، مهجور، متروکه، کهنه، از کار افتاده
(Adjective) مهجور، غیرمتداول، متروک
- an obsolete word
- واژهی مهجور
- obsolete equipment
- ابزار کهنه
- an obsolete theory
- نظریهی منسوخ
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
78
Q

Prudence

ˈpruːdəns

A

Noun) احتیاط، حزم، ملاحظه، پروا

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
79
Q

Amnesia

æmˈniːʒə

A

پزشکی) ضعف حافظه بعلت ضعف یا بیماری مغزی، فراموشی، نسیان

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
80
Q

Rush

ˈrəʃ

A

(گیاه شناسی) نی بوریا، بوریا، انواع گیاهان خانواده سمار،یک پر کاه، جزئی، حمله، یورش، حرکت شدید، ازدحام مردم، جوی، جویبار، هجوم بردن، برسر چیزی پریدن،کاری را با عجله و اشتیاق انجام دادن

  • servants rushed in and out of the room
  • نوکرها با شتاب به اتاق رفت و آمد میکردند.
  • the mother rushed to save her child
  • مادر شتافت که کودک خود را نجات بدهد.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
81
Q

Irony

ˈaɪrəni

A

طعنه، وارونه گویی، گوشه و کنایه و استهزا ، مسخره،پنهان سازی، تمسخر، سخریه، طنز

  • if we call a stupid person wise, it is a kind of irony
  • اگر آدم احمقی را عاقل صدا کنیم، این نوعی طعنه است.
  • it is an irony that the fire station burned!
  • تفشه است که ایستگاه آتشنشانی آتش گرفت!
82
Q

assumpsit

A

Noun) تعهد، تقبل، مقاطعه کاری، فرض، خودبینی، تقبل دیون دیگری، (حقوق)ادعای خسارت

83
Q

Fascinate

ˈfæsəˌnet

A

transitive) (با نگاه عمیق یا با ترساندن) مات و مبهوت کردن، خیره کردن، سرجای خود میخکوب کردن، (کاملا) جلب کردن، شیفتن، شیدا کردن، مجذوب کردن، (در اصل) سحر کردن، جادو کردن، طلسم کردن
- the Cobra snake had fascinated the child and kept getting closer to her
- مار کبرا کودک را به خود خیره کرده بود و به او نزدیک می‌شد.

84
Q

Purse

ˈpɜːrs

A

کیسه، جیب، کیسه پول، کیف پول، پول، دارایی، وجوهات خزانه، غنچه کردن، جمع کردن، پول دزدیدن، جیب بری کردن

  • a leather purse
  • کیف چرمی (زنانه)
  • put money in thy purse!
  • (شکسپیر) پول در کیسهات بگذار!
85
Q

Peach

ˈpiːt͡ʃ

A

گیاه شناسی) هلو، شفتالو، هرچیز شبیه هلو، چیز لذیذ، زنیا دختر زیبا، فاش کردن

  • his little daughter is a peach
  • دختر کوچک او خیلی ناز است.
86
Q

Beneath

bəˈniːθ

A

زیر، پایین، در زیر، از زیر، پایین تر از، روی خاک،کوچکتر، پست تر، زیرین، پایینی، پایین تر، تحتانی، تحت نفوذ، تحت فشار

  • she concealed her money beneath the mattress
  • پول خود را زیر تشک پنهان کرد.
87
Q

Stuff

ˈstəf

A

چیز، ماده، کالا، جنس، مصالح، پارچه، چرند، پرکردن،تپاندن، چپاندن، انباشتن

  • it is made of a kind of plastic stuff
  • از یک نوع مادهی پلاستیکی ساخته شده است.
  • what stuff is this cloth made of?
  • این پارچه از چه مادهای است؟
  • real life is the stuff of his poetry
  • مایهی شعر او زندگی واقعی است.
  • we will soon find out what stuff he is made of
  • بزودی به ماهیت او پی خواهیم برد.
  • leave your stuff in the room
  • اثاثیهات را در اتاق بگذار
  • this novel is really boring stuff
  • این رمان واقعا چیز خسته کنندهای است.
  • do you call this stuff food!
  • اسم این را خوراک میگذاری!
  • there has been some good stuff on TV lately
  • اخیرا تلویزیون چیزهای خوبی را نشان میدهد.
  • to stuff one’s head with trivia
  • کلهی خود را پر از مطالب کم اهمیت کردن
  • to stuff a mattress with cotton
  • تشک را با پنبه پر کردن
  • my nose is stuffed up
  • بینی من گرفته است.
88
Q

Shush

ˈʃəʃ

A

هش، ساکت، هیس، ساکت کردن، هیس گفتن

89
Q

Goo

ˈɡuː

A

Noun) (عامیانه) چیز چسبناک، چیز نوچ/موچ

(Noun) احساسات آبکی، چُس ناله، احساسات رقیق

90
Q

Vascular

ˈvæskjələr

A

Adjective) اوندی، وعایی، مجرادار، رگ دار، سرحال

91
Q

Yell

ˈjel

A

فریاد زدن، نعره کشیدن، صدا، نعره، هلهله

  • the yell of victory
  • نعرهی پیروزی
  • don’t yell!
  • داد نزن!
92
Q

Neat

ˈniːt

A

پاکیزه، تمیز، شسته و رفته، مرتب، گاو

  • a neat employee
  • کارمند مرتب
  • a neat set of rules
  • یک سلسله مقررات روشن و ساده
  • her neat plans
  • نقشههای ترگل ورگل او
  • not all human problems have neat solutions
  • همهی مسایل انسانی راه حل های صاف و ساده ندارند.
  • a neat housewife
  • کدبانوی تر و تمیز
  • neat brandy
  • براندی خالص (که به آن آب و غیره نیافزودهاند)
  • neat cement
  • سیمان خالص (بدون شن)
  • a neat handwriting
  • خط قشنگ و خوانا
  • a neat theft
  • سرقت مهارت آمیز
  • a neat way of carving up a chicken
  • راه ماهرانه برای قطعه قطعه کردن مرغ
  • a neat bicycle
  • دوچرخه خوب
  • we had a neat time at the picnic
  • در پیک نیک خیلی به ما خوش گذشت.
93
Q

Illusion

ˌɪˈluːʒn̩

A

Noun) فریب، گول، حیله، خیال باطل، وهم

  • the happy illusions of youth
  • هرز انگاشتهای شاد جوانی
  • a large mirror which gives an illusion of space in a small room
  • آئینهی بزرگی که در یک اتاق کوچک تصور غیر واقعی از فضا ایجاد میکند
  • a mirage results from visual illusion
  • سراب نتیجهی خطای باصره است.
  • an illusion that he was flying like a bird
  • این توهم که داشت همچون پرنده پرواز میکرد
  • illusion of grandeur
  • خیال باطل در مورد عظمت مقام، وهم گندگی
  • be under the illusion that
  • به غلط تصور کردن، هرز پنداشتن
  • I was under the illusion that he was telling the truth
  • به غلط چنین میپنداشتم که راست میگوید.
  • have no illusions about something
  • دربارهی چیزی انتظار بیجا نداشتن
94
Q

Chimney

ˈt͡ʃɪmni

A

Noun) دودکش، بخاری، کوره، نک

  • flames and sparks were flying up the chimney
  • شعله و جرقه از دودکش بخاری بالا میرفت.
  • the chimney of the house could be seen from afar
  • دودکش خانه از دور پیدا بود.
  • chimney breast
  • (انگلیس) برآمدگی دیوار در اطراف بخاری چوب سوز دیواری (یا شومینه)، سینهی بخاری
  • chimney cap
  • کلاهک سر دودکش
95
Q

Forefather

ˈfɔːrˌfɑːðər

A

Noun) نیا(نیاکان)، جد (اجداد)، سلف، (اسلاف)

  • one of my forefathers was Nadder Shah’s general
  • یکی از پدران من سردار نادرشاه بود.
96
Q

Husbandry

ˈhəzbəndri

A

Noun) کشاورزی، کشتکاری، فلاحت، باغبانی

  • animal husbandry
  • دام پروری
  • by careful husbandry they lived through the drought
  • با صرفهجویی کامل خشکسالی را طی کردند.
  • the husbandry of the country’s water resources
  • سرپرستی دقیق منابع آبی کشور
97
Q

Lip

ˈlɪp

A

لب، لبه، کنار، طاقت، سخن، بیان، لبی، با لب لمس کردن

  • that girl has red lips
  • آن دختر لبهای سرخی دارد.
  • Sanaee’s lips and teeth …
  • لب و دندان سنایی …
  • to pucker one’s lips
  • لنج ورچیدن
  • the cup’s lip was broken
  • لبهی فنجان شکسته بود.
  • I sat on the lip of the volcano
  • من بر لبهی دهانهی آتشفشان نشستم.
  • they met on the lip of the beach
  • آنان لب ساحل با هم ملاقات کردند.
  • the lip of the hill
  • لبهی تپه
  • enough of your lip!
  • حرف دهانت را بفهم!
  • a hand that kings have lipped
  • (شکسپیر) دستی که شاهان بوسیدهاند
  • a lip consonant
  • بی واکهی لبی
  • lipstick
  • روژلب
  • lip service
  • چاخان بازی، تعریف زبانی، حرف مفت
  • bite one’s lip
  • لب خود را گزیدن، جلو خشم یا اعتراض خود را گرفتن
  • hang on the lips of
  • با دقت گوش فرا دادن
  • keep a stiff upper lip
  • (عامیانه) علیرغم مشکلات جرات یا پشتکار خود را حفظ کردن، بهروی خود نیاوردن
  • smack one’s lips
  • با اشتیاق انتظار کشیدن یا بهخاطر آوردن
98
Q

Straddle

ˈstrædl̩

A

گشاد نشستن، گشاد ایستادن، گشاد گشاد راه رفتن،سوار شدن، میان دو پا قراردادن، گشاد نشینی، گشاد بازی

  • to straddle a motorcycle
  • سوار موتور سیکلت شدن
  • to straddle a horse
  • بر اسب نشستن
  • to straddle a fence
  • پاها را در طرفین نرده قرار دادن
  • Parviz slept straddling in bed
  • پرویز با لنگهای باز در بستر خوابیده بود.
  • to straddle a political issue
  • در یک موضوع سیاسی جهتگیری نکردن
99
Q

Twinkle

ˈtwɪŋkl̩

A

چشمک زدن (بویژه در مورد ستارگان)، برق زدن یاتکان تکان خوردن، چشمک، بارقه، تلائلو

  • the deer disappeared in a twinkle
  • در یک چشم بر هم زدن آهو ناپدید شد.
  • the twinkle of a distant star
  • سوسوی یک ستارهی دوردست
100
Q

Silverware

ˈsɪlvəˌrwer

A

(Noun) ظروف نقره

101
Q

Kitten

ˈkɪtn̩

A

بچه گربه، بچه حیوان

  • rabbit kitten
  • بچه خرگوش
102
Q

Freckle

ˈfrekl̩

A

لکه، لک صورت، کک مک، خال، دارای کک مک کردن، خالدار شدن

  • her nose is covered by freckles
  • بینی او پر از ککمک است.
  • her white, freckled skin and red hair was attractive
  • پوست سفید و ککمکی و موهای سرخ او دلانگیز بود.
103
Q

Wuss

ˈwəs

A

Noun) (عامیانه) (شخص) بزدل، (شخص) ترسو، (شخص) بی‌عرضه

104
Q

Stuff

ˈstəf

A

چیز، ماده، کالا، جنس، مصالح، پارچه، چرند، پرکردن،تپاندن، چپاندن، انباشتن

  • it is made of a kind of plastic stuff
  • از یک نوع مادهی پلاستیکی ساخته شده است.
  • what stuff is this cloth made of?
  • این پارچه از چه مادهای است؟
105
Q

Goddess

ˈɡɑːdəs

A

(Noun) الهه، ربه النوع

  • Venus was the goddess of love
  • ونوس الههی زیبایی بود.
106
Q

Smudgy

ˈsmʌdʒi

A

Adjective) چرکین، پوشیده از کثافت یا گل و غیره، لک دار، ناخوانا، محو، رنگ و رو رفته

  • smudgy photos
  • عکسهای رنگ و رو رفته
107
Q

Budge

ˈbədʒ

A

تکان جزئی خوردن، تکان دادن، جم خوردن

  • we were unable to budge the boulder
  • نتوانستیم صخره را از جایش تکان بدهیم.
  • we tried to change her mind, but she refused to budge
  • کوشیدیم نظرش را عوض کنیم ولی او سماجت کرد.
  • budge up
  • (انگلیس - عامیانه) دفتی زدن، (روی نیمکت و غیره) جا برای دیگران باز کردن
108
Q

Parrot

ˈperət

A

جانورشناسی) طوطی، هدف، طوطی وار گفتن

109
Q

Clear out

A

کاملا خالی کردن

110
Q

Clear out

A

کاملا خالی کردن

111
Q

Molasses

məˈlæsɪz

A

Noun) شیره قند، شهد، ملاس، شیره

112
Q

Procrastination

proʊˌkræstɪˈneɪʃn̩

A

Noun) طفره، تعویق

113
Q

Demand

dɪˈmænd

A

خواستارشدن، درخواست، مطالبه، طلب، تقاضا کردن، مطالبه کردن
تقاضا، نیاز، مطالبه کردن

  • this work demands patience
  • این کار صبر می‌خواهد.
  • the people demanded his resignation
  • مردم استعفای او را خواستار شدند.
114
Q

Therein

ˌðerˈɪn

A

دران، درانجا، از آن بابت، از آن حیث

  • the box and the money found therein
  • صندوقچه و پولهایی که در آن پیدا شده
115
Q

Parrot

ˈpærət

A

جانورشناسی) طوطی، هدف، طوطی وار گفتن

116
Q

Jurisdiction

ˌdʒʊrɪsˈdɪkʃn

A

Noun) حوزه قضایی، قلمرو قدرت

  • ordinary courts have no jurisdiction over foreign diplomats
  • دادگاه‌های معمولی صلاحیت قانونی نسبت به دیپلمات‌های خارجی ندارند (حق محاکمه‌ی آن‌ها را ندارند).
  • territory subject to the jurisdiction of Canada
  • سرزمینی که تابع قوانین کشور کانادا است
  • that area does not fall within my jurisdiction
  • آن زمینه از حوزه‌ی اختیارات من خارج است.
  • come within (or fall outside) somebody’s jurisdiction
  • داخل (یا خارج از) حوزه‌ی اختیارات کسی بودن
117
Q

Arithmetical

ˌærɪθˈmetɪkl̩

A

حسابی

118
Q

Convention

kənˈvenʃn

A

Noun) هم ایش، هم ایی، پیمان نامه، انجمن، مجمع، میثاق
(Noun) عرف، قرار داد

  • the annual convention of pediatricians
  • کنگره‌ی سالیانه‌ی ویژه‌گران بیماری‌های کودکان
  • the Geneva Convention
  • میثاق ژنو، کنوانسیون ژنو
  • a blind observance of convention
  • پیروی کورکورانه از عرف
  • according to convention, the oldest member is chosen to preside
  • طبق رسم، مسن‌ترین فرد به ریاست جلسه انتخاب می‌شود.
  • one of the conventions of Elizabethan drama
  • یکی از رسوم تئاتر دوران الیزابت
119
Q

Headquarter

ˈhedˌkwɔːr

A

Noun) دفتر مرکزی، مرکز فرمانده‌ی کل، اداره مرکزی، اداره کل

120
Q

Vast

væst

A

پهناور، وسیع، بزرگ، زیاد، عظیم، بیکران

  • vast expenses
  • هزینههای هنگفت
  • Avicenna’s vast knowledge
  • دانش عظیم ابوعلی سینا
  • a vast desert
  • یک صحرای پهناور
  • the vast of heaven
  • (میلتون) عظمت کاینات
121
Q

Arbitration

ˌɑːrbəˈtreɪʃn

A

Noun) نتیجه حکمیت، رای بطریق حکمیت، داوری

  • both sides in the dispute have agreed to go to arbitration
  • هر دو طرف مرافعه قبول کرده‌اند که به داور مراجعه کنند.
  • to submit (take) to arbitration
  • به حکمیت گذاشتن
122
Q

Amendment

əˈmendmənt

A

ترمیم

(Noun) اصلاح، تصحیح، (حقوق) پیشنهاد اصلاحی نماینده مجلس نسبت به لایحه یا طرح قانونی

  • she made a few amendments to the letter before signing it
  • قبل از امضا نامه را در چند جا اصلاح کرد.
  • her arrest violated the first amendment to the constitution
  • توقیف او مغایر با ماده‌ی الحاقیه‌ی اول قانون اساسی بود.
  • the amendment was tabled
  • (شور درباره‌ی) پیشنهاد اصلاحی به بعد موکول شد.
123
Q

Anomaly

əˈnɑːməli

A

Noun) خلاف قاعده، غیر متعارف، بی ترتیب

  • we must correct those injustices and anomalies
  • باید آن بی‌عدالتی‌ها و ناهنجاری‌ها را اصلاح کنیم.
124
Q

Forefront

ˈfɔːrfrʌnt

A

Noun) جلو، صف جلو، (نظامی) جلودار، طلایه

  • our company is in the forefront of space technology
  • شرکت ما از نظر فنون فضایی در صدر قرار دارد.
125
Q

Ventilation

ˌventəˈleɪʃn̩

A

Noun) تهویه
(Noun) تهویه
(Noun) تهویه، تجدیدهوا، بادگیری، طرح موضوعی

126
Q

Horn

hɔːrn

A

شاخ، بوق، کرنا، شیپور، پیاله، نوک

  • horn spectacles
  • عینک شاخی
  • a powder horn
  • پودردان شاخی
  • to sound (or beep) one’s horn
  • بوق زدن
  • the bull tried to horn the spectators
  • گاو کوشید به تماشاچیان شاخ بزند.
  • around the horn
  • (بیسبال) پرتاب گوی از پایگاه سوم به دوم و از دوم به اول
  • blow one’s own horn
  • (عامیانه) خودستایی کردن
  • horn in (on)
  • فضولی کردن، دخالت بیجا کردن
  • on the horn of a dilemma
  • دچار یک معما، مجبور به گزینش یکی از دو چیز بد
  • pull (or draw or haul) in one’s horns
  • 1- خودداری کردن، جلوی خود را گرفتن 2- (روش خود را) ملایم‌تر کردن
  • the horn
  • (امریکا - عامیانه) تلفن
  • she is on the horn talking to her mother
  • او پشت تلفن با مادرش حرف می‌زند.
127
Q

Piracy

ˈpaɪrəsi

A

Noun) دزدی دریایی، دزدی هنری یاادبی

128
Q

demonstrate

ˈdemənstreɪt

A

اثبات کردن(با دلیل)، نشان دادن، شرح دادن، تظاهرات کردن
نشان دادن، ثابت کردن
- to demonstrate the truth of something
- حقیقت چیزی را اثبات کردن
- the salesman demonstrated the refrigerator to customers
- فروشنده طرز کار یخچال را به مشتریان نشان داد.
- her hesitation demonstrated her distrust
- تردید او حکایت از عدم اعتماد او می‌کرد (دودلی او نشانگر بی‌اعتمادیش بود).
- workers demonstrated in front of the parliament
- کارگران جلوی مجلس تظاهرات به راه انداختند.

129
Q

pooling expertise

A

تخصص جمع کردن

130
Q

Counter-dependance

A

وابستگی متقابل

131
Q

Ventilation

ˌventəˈleɪʃn̩

A

(Noun) تهویه، تجدیدهوا، بادگیری، طرح موضوعی

132
Q

Compliance

kəmˈplaɪəns

A

Noun) قبول، اجابت، بر آوردن

  • her compliance with the terms of the contract
  • توافق او با شرایط قرار داد
  • in compliance with
  • به پیروی از
133
Q

Complement

ˈkɑːmpləment

A

Noun) مکمل، متمم، تکمله
(Noun) کلیه، تمامی، مجموعه، همگی، تمامی اعضا، کلیه‌ی خدمه
(Noun) (ریاضی) (زاویه) متمم
(Noun) (دستور) متمم، مسند
(Verb - transitive) کامل کردن، تکمیل کردن، متمم چیزی/کسی بودن
- physical exercise can be a complement to medical treatment
- ورزش بدنی می‌تواند مکمل درمان پزشکی باشد.
- Persian and classical music can complement each other
- موسیقی ایرانی و موسیقی کلاسیک می‌توانند مکمل یکدیگر باشند.
- a full complement of teeth
- یک دست دندان کامل
- five of the ship’s original complement of fifty were dead
- پنچ نفر از پنجاه نفر خدمه‌ی اولیه‌ی کشتی مرده بودند.
- full complement (of)
- (در مورد یک دست ظرف یا خدمه یا یک دسته‌ی کامل کارمند و غیره) دست کامل، گروه کامل، دسته‌ی بی کم و کاست، ظرفیت تکمیل

134
Q

Completion

kəmˈpliːʃn

A

Noun) اتمام، تکمیل

  • this book is still far from completion
  • هنوز تا خاتمه‌ی این کتاب خیلی مانده است.
  • to bring to (a) completion
  • به پایان رساندن، تمام کردن
135
Q

Apparatus

ˌæpəˈræt̬əs

A

Noun) اسباب، الت، دستگاه،لوازم، ماشین، جه از

  • firefighters used a breathing apparatus to enter the burning house
  • مأموران آتش‌نشانی برای ورود به خانه‌ای که در حال سوختن بود از وسایل تنفسی استفاده کردند.
  • a delicate apparatus regulates the temperature inside the space capsule
  • دستگاه دقیقی حرارت درون کپسول فضایی را تنظیم می‌کند.
  • the government apparatus is in need of a complete overhaul
  • دستگاه دولت نیاز به اصلاحات اساسی دارد.
  • the digestive apparatus
  • جهاز هاضمه (دستگاه گوارش)
136
Q

Obsolete

ˌ ˌɑːbsəˈliːt

A
Adjective) منسوخ، مهجور، متروکه، کهنه، از کار افتاده
(Adjective) مهجور، غیرمتداول، متروک
- an obsolete word
- واژهی مهجور
- obsolete equipment
- ابزار کهنه
- an obsolete theory
- نظریهی منسوخ
137
Q

Questionnaire

ˌkwestʃəˈner

A

(Noun) پرسشنامه

138
Q

Nautical

ˈnɑːt̬ikl

A

Adjective) دریایی، مربوط به دریانوردی، ملوانی

  • nautical chart
  • نقشهی دریایی
  • a glossary of nautical terms
  • واژنامهی لغات ناویانی
139
Q

Blige

bɪldʒ

A

شکم بشکه، رخنه پیدا کردن، تراوش کردن، (مجازا) هرچیز زننده ومتعفن، آب ته کشتی

140
Q

Permutation

ˌpɝːmjuːˈteɪʃn

A

Noun) جایگشت، جایگردی
(Noun) قلب وتحریف، استحاله
- the permutations taking place in the physical world
- دگرگونیهای بنیادی که در جهان مادی به وقوع میپیوندد
- the permutations of the three letters A,B and C are: ACB,BCA,BAC
- جایگشتهای سه حرف CBA عبارتاند از: BAC, BCA, ACB

141
Q

Recite

rɪˈsaɪt

A

از برخواندن، با صدایی موزون خواندن

  • the late Sadatnasseri could recite most of Hafez’ odes
  • مرحوم سادات ناصری میتوانست اکثر غزلیات حافظ را از بر بخواند.
  • the teacher asked the student to recite that day’s lesson
  • معلم از شاگرد خواست که درس آن روز را از بر بگوید.
  • he recited a list of woes that had befallen him
  • فهرست بدبختیهایی را که برایش رخ داده بود با
142
Q

Endanger

ɪnˈdeɪndʒɚ

A

transitive) به مخاطره انداختن، در معرض خطر گذاشتن
- his reckless driving endangers the passengers’ lives
- بی‌احتیاطی او در رانندگی زندگی مسافران را به خطر می‌اندازد.
- an endangered plant
- گونه‌ای گیاه که در معرض نابودی است

143
Q

endangered species

enˈdeɪndʒərdˈspiːʃiz

A

گیاه یا جانور) در معرض نابودی، در خطر انقراض

  • the giant panda is an endangered species
  • پاندای عظیم‌الجثه در معرض انقراض است.
144
Q

Precedence

ˈpresɪdns

A

precedency )پیشی، اولویت، حق تقدم، امتیاز، سابقه
(Noun) تقدم، برتری
- the oldest son has precedence over others
- پسر ارشد بر سایرین تقدم دارد.
- the diplomats were seated according to precednce
- به دیپلماتها برحسب ارشدیت جا داده بودند.

145
Q

Ascertain

ˌæsɚˈteɪn

A

transitive) معلوم کردن، ثابت کردن، معین کردن
- I wanted to ascertain his claim
- می‌خواستم ادعای او را به‌طور مسلم معلوم کنم.

146
Q

Demonstrate

ˈdemənstreɪt

A

اثبات کردن(با دلیل)، نشان دادن، شرح دادن، تظاهرات کردن
نشان دادن، ثابت کردن
- to demonstrate the truth of something
- حقیقت چیزی را اثبات کردن
- the salesman demonstrated the refrigerator to customers
- فروشنده طرز کار یخچال را به مشتریان نشان داد.
- her hesitation demonstrated her distrust
- تردید او حکایت از عدم اعتماد او می‌کرد (دودلی او نشانگر بی‌اعتمادیش بود).
- workers demonstrated in front of the parliament
- کارگران جلوی مجلس تظاهرات به راه انداختند.

147
Q

Hideous

ˈhɪdiəs

A

Adjective) زشت، بدمنظر، بدسیما، زننده، شنیع، وقیح، سهمگین، ترسناک (از شدت زشتی)، مهیب (از شدت زشتی)، مخوف (از شدت زشتی)

  • the hideous face of the horned demon
  • چهره‌ی کریه دیو شاخ‌دار
  • once again, dictatorship showed its hideous visage.
  • یک بار دیگر استبداد سیمای زشت خود را نشان داد.
  • I thought her dress was hideous.
  • به نظر من لباس او خیلی زشت بود.
  • what a hideous crime!
  • چه جنایت شنیعی!
148
Q

Pox

pɑːks

A

Noun) (پزشکی) ابله، موجد ابله در پوست، ابله دار کردن یا شدن

149
Q

Deputy

ˈdepjəti

A

Noun) نماینده، وکیل، جانشین، نایب، قائم مقام

  • a deputy prime minister
  • معاون نخست‌وزیر
  • a deputy director
  • قائم مقام مدیر
  • in his absence, his deputy will manage the company
  • در غیاب او معاونش شرکت را خواهد چرخاند.
150
Q

Cohesive

koʊˈhiːsɪv

A

Adjective) چسباننده، چسبناک

  • this group has lost its cohesiveness
  • این گروه همبستگی خود را از دست داده است.
151
Q

Bassinet

ˌbæsɪˈnet

A

Noun) گهواره سبدی روپوش دار، لگنچه، درشکه دستی بچگانه

152
Q

Hound

haʊnd

A

سگ شکاری، سگ تازی، آدم منفور، باتازی شکار کردن، تعقیب کردن، پاپی شدن

  • an autograph hound
  • دیوانه‌ی گردآوری امضا (بزرگان و مشاهیر)
  • a boozehound
  • مشروب‌خور افراطی
  • to hound a dog at a rabbit
  • سگ را به دنبال خرگوش تازاندن
  • he was hounded by his creditors
  • طلبکاران دائم دنبالش بودند.
  • he was hounded from office by the press
  • روزنامه‌ها آنقدر سر به سرش گذاشتند تا شغلش را از دست داد.
  • follow the hounds
  • سوار براسب و با سگ به شکار رفتن
153
Q

Dignity

ˈdɪɡnəti

A

Noun) بزرگی، جاه، شان، مقام، رتبه، وقار

  • the dignity of his rank
  • بلندی رتبه او
  • all human beings are born free and equal in dignity and rights
  • همه‌ی انسان‌ها آزاد و از نظر ارزش و حقوق مدنی برابر آفریده شده‌اند (اعلامیه‌ی حقوق بشر).
  • finally, he rose to the dignity of a judgeship
  • بالأخره به مقام رفیع قضاوت ارتقا یافت.
  • his deeds lent dignity both to he himself and his family
  • اعمال او خود و خانواده‌اش را نیکنام کرد.
154
Q

Vicinity

vəˈsɪnəti

A

Noun) نزدیکی، مجاورت، همسایگی، حومه، بستگی

  • two schools in close vicinity
  • دو مدرسهی بسیار نزدیک هم
  • in the vicinity of
  • در نزدیکی، نزدیک به، مجاور، در مجاورت
  • our school is in the vicinity of a hospital
  • مدرسهی ما در مجاورت یک بیمارستان قرار دارد.
155
Q

Conform

kənˈfɔːrm

A

همنوایی کردن، مطابقت کردن، وفق دادن، پیروی کردن

  • if you would shun disgrace, conform (yourself to the people)
  • خواهی نشوی رسوا‌، هم‌رنگ جماعت شو
  • his ideas do not conform with the norms of the society
  • عقاید او با معیارهای اجتماع سازگار نیست.
  • the building must conform with the municipal regulations
  • ساختمان باید با مقررات شهرداری مطابقت داشته باشد.
156
Q

Delegate

ˈdeləɡət

A

Noun) نماینده، فرستاده
(Verb - transitive) (شخص) به نمایندگی فرستادن، نماینده کردن، نمایندگی دادن به، مامور کردن
(قدرت، وظایف) تفویض کردن، سپردن، محول کردن، واگذار کردن
- one of the delegates to the nineth world conference on health
- یکی از نمایندگان نهمین همایش بهداشت جهانی
- the union will delegate three people to the annual congress
- اتحادیه سه نفر را برای شرکت در کنگره‌ی سالیانه به نمایندگی گسیل خواهد داشت.
- he delegated his authority to his assistant
- او اختیارات خود را به معاونش تفویض کرد.
- he is delegated to hire or fire whomever he wishes
- او اختیار دارد هرکس را بخواهد استخدام یا اخراج کند.

157
Q

Stow

stoʊ

A

تنگ هم چیدن، خوب جا دادن، پرکردن، مخفی کردن،پریدن، انباشتن، بازداشتن

  • we stowed the books in the back room
  • کتابها را در اتاق پشت چیدیم.
  • two ships stowed to the hatches with scientific gear
  • دو کشتی که کاملا مملو بودند از ابزار علمی
  • a rope ladder which stows neatly in a box
  • نردبان طنابی که به خوبی در یک جعبه جا میگیرد
  • stow the chatter!
  • دست از وراجی بردار!
  • stow away
  • 1- (در جای امن) انبار کردن، پنهان کردن، نهان کردن یا شدن 2- در خوراک یا نوشابه زیاده روی کردن، شتری بار کردن، پرخوریکردن، تا خرخره خوردن یا نوشیدن
  • the food was delicious and the hungry kids stowed away as much as they could
  • خوراک دلپذیر بود و بچههای گرسنه تا میتوانستند خوردند.
  • stow away
  • 3- (به ویژه کشتی و هواپیما) قاچاقی سوار شدن، (برای مسافرت مجانی یا بیپاسپورت) در کشتی (یا هواپیما و غیره) پنهان شدن
  • he crossed the border by stowing away in the trunk of a car
  • با پنهان شدن در صندوق عقب اتومبیل از مرز گذشت.
  • they stowed away in a cargo ship
  • آنها قاچاقی سوار یک کشتی بارکش شدند.
158
Q

Stow away

ˈstoʊəˈweɪ

A

مسافرت قاچاقی کردن باکشتی وغیره، مسافر قاچاق

159
Q

Atrocity

əˈtrɑːsət̬i

A

Noun) سبعیت، بیرحمی، قساوت

  • the atrocities committed against Bosnia’s Moslems
  • اعمال شنیعی که نسبت به مسلمانان بوسنی انجام گرفت
160
Q

Rig

A

بادگل و بادبان آراستن، مجهز کردن، آماده شدن، باخدعه و فریب درست کردن، گول زدن، دگل آرایی، وضع حاضر، سر و وضع، اسباب، لوازم، لباس، جامه، تجهیزات

  • ship rig
  • نوع بادبانهای کشتی
  • fore-and-aft rig
  • بادبانهای جلو و عقب کشتی
  • square rigs
  • بادبانهای چهار گوش
  • they were dressed in new rig
  • اونیفورم نو پوشیده بودند.
  • sailors should be dressed in the rig ordered
  • ملوانان باید به لباسی که تعیین شده است ملبس باشند.
  • the sailors were rigged in white
  • به ملوانان لباس سفید دادند.
  • she was rigged out in Victorian style
  • لباس سبک دورهی ویکتوریا تن او کرده بودند.
  • they were not properly rigged for that long mountain climbing
  • آنها به طور شایستهایبرای آن کوهنوردی طولانی مجهز نشده بودند.
  • this boat is rigged for dredging
  • این کشتی برای لایروبی مجهز شده است.
  • they had rigged the box to explode on contact
  • جعبه را طوری درستکرده بودند که در اثر تماس منفجر شود.
  • we rigged the tarpaulins over the tanks
  • پارچهی برزنت را روی تانکها کشیدیم.
  • alarm clocks are rigged to turn on radios too
  • ساعتهای شماطهدار را تنظیم کردهاند که رادیو را هم روشن کنند.
  • workers rigged up a Christmas tree in front of the town hall
  • کارگران یک درخت کریسمس بزرگ جلو شهرداری برپا کردند.
  • we rigged up something to take the place of a bed
  • یک چیزی را سر هم بندی کردیم که جای تختخواب را بگیرد.
  • the soldiers rigged up a temporary cabin
  • سربازان یک آلونک موقتی سرهم بندی کردند.
161
Q

Ransom

ˈrænsm

A

فدیه، خون‌بها، غرامت جنگی، جزیه، آزادی کسی یاچیزی را خریدن، فدیه دادن

  • kidnappers have demanded a ransom of two million dollars
  • آدم ربایان باجی به مبلغ دو میلیون دلار مطالبه کرده‌اند.
  • to pay ransome
  • باج دادن
  • the ransom (money) was placed in an envelope
  • باج را در یک پاکت گذاشتند.
  • the old merchant ransomed the captives
  • بازرگان پیر با دادن باج اسیران را رهانید.
  • a ransomed soul
  • روح از گناه رهانیده
162
Q

Deterioration

dəˈtɪriəˌreʃn̩

A

Noun) زوال، بدتر شدن

163
Q

Memorandum

ˌmeməˈrændəm

A

Noun) یادداشت، نامه غیر رسمی، تذکاریه

164
Q

Overriding

ˌoʊvɚˈraɪdɪŋ

A

Adjective) برجسته، مهم، برتر

165
Q

Abdicate

ˈæbdɪkeɪt

A

واگذار کردن، تفویض کردن، ترک گفتن، محروم کردن(ازار )، کناره گیری کردن، استعفا دادن

  • Mohammad Alishah was forced to abdicate
  • محمد علی‌شاه وادار به استعفا شد.
  • to abdicate an opinion
  • از عقیده‌ای صرف‌نظر کردن
  • a father who abdicates his son
  • پدری که پسر خود را عاق می‌کند.
166
Q

Internecine

ˌɪntərˈniːsn

A

Adjective) کشتار یکدیگر، کشتار متقابل، قاتل

  • an internecine war that had no winner
  • جنگ دوسو ویرانگری که برنده نداشت.
167
Q

Playwright

ˈpleɪraɪt

A

Noun) پیس نویس، نمایشنامه نویس

168
Q

Intrinsic

ɪnˈtrɪnsɪk

A

Adjective) ذاتی، اصلی، باطنی، طبیعی، ذهنی، روحی، حقیقی، مرتب، شایسته

  • the intrinsic value of a gold coin is usually less than its nominal value
  • ارزش واقعی یک سکه‌ی طلا (ارزش فلز آن) معمولاً از ارزش اسمی آن کمتر است.
  • the wide gap between intrinsic feelings and the way they are expressed
  • شکاف عمیق میان احساسات درونی و چگونگی بیان آنها
169
Q

Alleviate

əˈliːvieɪt

A

transitive) سبک کردن، ارام کردن، کم کردن
- a drug to alleviate a toothache
- دارویی برای تسکین دندان درد
- when a fever is alleviated and its alleviation is through a fragrant and clean distillation
- چون تب بگسارد و گساریدن آن به عرقی خوشبوی و پاکیزه باشد (ذخیرهی خوارزمشاهی)
- to alleviate poverty
- کم کردن فقر
- to help alleviate the food shortage in Africa
- برای کمک به برطرف کردن کمبود غذا در افریقا

170
Q

Hierarchy

ˈhaɪrɑːrki

A

Noun) گروه فرشتگان نه گانه، سلسله سران روحانی وشیوخ، سلسله مراتب

  • the Pope is on top of the Catholic hierarychy
  • پاپ اعظم در بالای پایگان کلیسای کاتولیک قرار دارد.
  • the secretaries were at the bottom of our department’s hierarchy
  • منشی‌ها در رده‌ی پایین پایورسالاری اداره‌ی ما بودند.
  • his letter offended the country’s religious hierarchy
  • نامه‌ی او موجب رنجش بلندپایگان مذهبی کشور شد.
  • our hierarchy of occupation is based on education and skill
  • درجه‌بندی شغل‌های ما برپایه‌ی تحصیلات و مهارت است.
  • the hierarchy of moral values
  • رتبه‌بندی ارزش‌های اخلاقی
171
Q

Conduct

kənˈdʌkt

A

هدایت کردن، رفتار
رفتار، سلوک، هدایت کردن، بردن، اداره کردن
- the conduct of everyday business
- اجرای امور روزمره
- his conduct was admirable
- رفتار او تحسین‌انگیز بود.
- the secretary conducted her to the door
- منشی او را تا دم در همراهی کرد.
- they conduct all kinds of business
- آنان انواع معاملات را انجام می‌دهند.
- he conducted himself like a gentleman
- او مثل یک آقا رفتار کرد.
- copper conducts electricity well
- مس برق را خوب هدایت می‌کند.
- an orchestra conducted by a famous person
- ارکستری که توسط شخص معروفی هدایت می‌شود
- conducted tour
- گردش به همراهی راهنما، جهان‌گردی هدایت‌شده

172
Q

Mourning

ˈmɔːrnɪŋ

A

سوگواری، عزاداری، ماتم، عزا، سوگ

  • Moharam is the month of mourning
  • محرم ماه عزاداری است.
  • a sound of mourning came from the dead man’s room
  • صدای سوگواری از اتاق مرد متوفی به گوش میرسید.
  • they wear mourning for a whole year
  • آنها یک سال تمام جامهی عزا میپوشند.
  • during mourning flags are at half mast
  • در دوران سوگواری پرچم ها نیمه افراشته اند.
  • mourning ceremonies
  • مراسم ختم (عزاداری)
173
Q

Dissolve

dɪˈzɑːlv

A

اب کردن، حل کردن، گداختن، فسخ کردن، منحل کردن

  • the heat dissolved the candles
  • حرارت شمع‌ها را آب کرد.
  • ice cream dissolving in the sun
  • بستنی که در آفتاب در حال آب شدن است
  • sugar dissolves in water
  • شکر در آب حل می‌شود.
  • a direct hit had dissolved one of the tanks
  • اصابت مستقیم (گلوله) یکی از تانکها را متلاشی کرده بود.
  • the king dissolved the parliament
  • پادشاه مجلس را منحل کرد.
  • the committee was dissolved
  • کمیته منحل شد.
  • to dissolve a marriage
  • ازدواجی را به هم زدن (فسخ کردن)
  • to dissolve a contract
  • قراردادی را فسخ کردن
  • the father dissolved in grief
  • پدر غرق اندوه شد.
  • dissolve in (or into) tears
  • گریه افتادن، اشک ریختن، سرشک از دیده جاری کردن
174
Q

Desire

dɪˈzaɪr

A

میل داشتن، ارزو کردن، میل، ارزو، کام، خواستن، خواسته

  • she desired nothing more than the success of her son
  • تنها آرزوی او موفقیت پسرش بود.
  • he repeated his country’s desire for friendly relations with all neighboring countries
  • او تمایل کشور خود را برای برقراری روابط دوستانه با همه‌ی کشورهای هم‌جوار تکرار کرد.
  • before his execution, he desired to see his wife
  • درخواست کرد که همسرش را پیش از اعدام ببیند.
  • what else do you desire?
  • چه چیز دیگری می‌خواهید؟
  • happy is he who gets what he desires
  • خوشبخت کسی است که آنچه را آرزو می‌کند، بدست آورد.
  • that night I desired her more than ever
  • آن شب بیش از همیشه نسبت به او احساس شهوت می‌کردم.
  • the groom’s passionate desire to possess the bride
  • میل شدید داماد نسبت به تصاحب عروس
  • to fulfill the heart’s desire
  • کام دل گرفتن
  • a father’s desires for the future of his children
  • آرزوهای یک پدر برای آینده‌ی فرزندانش
  • I have no desire to see her
  • علاقه‌ای به دیدار او ندارم.
  • through street demonstrations people expressed their desire for more freedom
  • مردم از طریق تظاهرات خیابانی میل خود را نسبت به آزادی بیشتر ابراز کردند.
  • she will not rest until she finds her desires
  • تا به آرزوهایش نرسد‌، آرام نخواهد نشست.
175
Q

Exert

ɪɡˈzɝːt

A

transitive) اعمال کردن، بکاربردن، اجرا کردن، نشان دادن
- he had to exert all his strengh to move the stone
- مجبور بود برای تکان دادن سنگ همه‌ی زور خود را به کار ببرد.
- if you want to succeed you must exert yourself!
- اگر می‌خواهی کامیاب شوی، باید همت کنی!
- his father exerted a lot of pressure on him to study
- پدرش خیلی به او فشار می‌آورد که درس بخواند.
- a style that has exerted a profound influence on young writers
- سبکی که بر نویسندگان جوان تأثیر عمیقی داشته است
- exert leadership
- رهبری کردن، به رهبری پرداختن
- exert oneself
- زحمت به خود هموار کردن، تلاش کردن، زور زدن
- you shouldn’t exert yourself, you’re still sick!
- هنوز بیمار هستی و نباید تقلا کنی!

176
Q

Peril

ˈperəl

A
Noun) خطر، مخاطره، سیج
- in constant peril of death
- در معرض خطر دایمی مرگ
- he recks not of the peril.
- او از آن خطر باک ندارد.
(Verb - transitive) به خطر انداختن، به مخاطره انداختن
- soldiers daily periled their lives.
- سربازان هر روز جان خود را به خطر می‌انداختند.
- at one's (own) peril
- با به خطر انداختن خود
177
Q

inconsistency

A

) تناقض، تباین، ناجوری، ناسازگاری،ناهماهنگی، ناجوری، نا سازگاری، نا استواری، بیثباتی

178
Q

Reciprocal

rɪˈsɪprəkl

A

معکوس، دوجانبه
متقابل، عمل متقابل، دوجانبه، دو طرفه
- she is hoping for a reciprocal favor
- او به لطف متقابل چشم دوخته است.
- they agreed to extend reciprocal previleges to each other’s citizens
- آنان توافق کردند که به شهروندان یکدیگر امتیازات متقابل بدهند.
- how good it would be if love were reciprocal
- چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی
- a reciprocal pronoun
- ضمیر دوسویه

179
Q

Authority

ɒːˈθɑː-

A

Noun) قدرت، نفوذ، سلطه، مرجعیت، اقتدار، توانایی
(Noun) حق، اختیار، اجازه
- under the authority of, under somebody’s authority
- تحت مسئولیت (زیر نظر)، بر عهده‌ی
(Noun) (معمولا جمع) مقامات، مراجع، اولیای امور، صاحبان قدرت
(Noun) (کتاب) مرجع، ماخذ، (شخص) صاحب نظر، (شخص) مرجع
- have it on good authority
- اطلاع موثق داشتن

180
Q

Apprise

əˈpraɪz

A

(Verb - transitive) ( apprize =) (حقوق) براورد کردن، تقویم کردن، قیمت کردن، مطلع کردن، اگاهی دادن

181
Q

Explicit

ɪkˈsplɪsɪt

A

Adjective) صریح
(Adjective) صریح، روشن، واضح، اشکار، صاف، ساده
- an officer’s explicit orders to the soldier
- دستورات صریح افسر به سربازان
- let’s be explicit about our expectations
- بیا درباره‌ی توقعات خود شفاف باشیم.

182
Q

Fraudulent

ˈfrɑːdʒələnt

A

Adjective) کلاه بردار، گول زن، حیله گر، فریب آمیز

  • his fraudulent acts landed him in jail
  • اعمال فریب‌آمیز او کارش را به زندان کشاند.
  • his fraudulent claims
  • ادعاهای تقلب‌آمیز او
183
Q

Vying

ˈvaɪɪŋ

A

وجه وصفی معلوم فعل vie )، همچشمی، رقابت کننده

184
Q

Fatigue

fəˈtiːɡ

A

فرسودگی، فرسودن، خستگی، کوفتگی، رنج، خسته شدن
خستگی، فرسودگی
- fatigue is one of the causes of car accidents
- یکی از علل تصادفات رانندگی خستگی است.
- we used to sleep in our fatigues
- شب‌ها در لباس خدمت می‌خوابیدیم.
- I was so fatigued that I couldn’t stand up
- آنقدر خسته شده‌بودم که نمی‌توانستم بایستم.

185
Q

Pertinent

ˈpɝːtnnt

A

Adjective) وابسته، مربوط
- pertinent to the matter under discussion
- مربوط به مطلب مورد بحث
- your question was not pertinent
- پرسش شما نامربوط بود
- data pertinent to federal aid
- داده‌های وابسته به کمک دولت فدرال
(Adjective) وارد، بجا، جور
- his criticisms are as pertinent today as they were a hundred years ago
- انتقادات او امروزه همان‌قدر وارد است که صد سال پیش

186
Q

Iceberg

ˈaɪsbɝːɡ

A

Noun) توده یخ غلتان، کوه یخ شناور، توده یخ شناور

187
Q

Stevedore

ˈstiːvədɔːr

A

متصدی یاناظر بارگیری وبار اندازی، بارگیری وباراندازی کردن، کارگر بار انداز

188
Q

Inordinate

ˌɪnˈɔːrdnət

A

Adjective) بی اندازه، بیش از حد، مفرط، غیر معتدل

  • this car burns an inordinate amount of gasoline
  • این اتومبیل مقدار زیادی بنزین مصرف می‌کند.
  • a book inordinately long
  • کتابی بیش از حد طولانی
189
Q

Seabed

ˈsiːbed

A

کف دریا، بستر اقیانوس

190
Q

Propulsion

prəˈpʌlʃn

A

Noun) نیروی محرکه، خروج، دفع، پیش راندن

  • the propulsion of a rocket
  • پیشرانی موشک
  • jet propulsion (or propulsory), adj.
  • جت رانش، نیروی رانش موتور جت
  • propulsive, adj.
  • رانشی
191
Q

Linear

ˈlɪniɚ

A
Adjective) خطی، طولی، دراز، باریک، کشیده
(Adjective) خطی
- linear array
- آرایه‌ی کشایی
- linear design
- طرح خط دار(رجی)
- a wire can be a linear conductor
- سیم می‌تواند یک رسانای طولی باشد.
- a linear leaf
- برگ دراز
- linear circuit
- مدار خطی
- linear equation
- معادله‌ی کشایی، معادله‌ی خطی
192
Q

Manoeuvre

məˈnuːvɚ

A

عملیات نظامی وجنگی را تمرین کردن، مشق کردن، مانوردادن، طرح کردن، مانور
( maneuver ) مانور، تمرین نظامی

193
Q

Decommission

ˌdiːkəˈmɪʃn

A

transitive) حق نمایندگی (کسی را) لغو کردن، از نمایندگی انداختن
(Verb - transitive) (کشتی را) از خدمت خارج کردن، از بهرهگیری انداختن

194
Q

Seaworthiness

ˈsiːwɜːrðɪnɪs

A

Noun) قابل سفر دریا، محکم برای دریا

195
Q

Occupy

ˈɑːkjəpaɪ

A

اشغال کردن، سرگرم کردن، مشغول داشتن
اشغال کردن، تصرف کرد
- the Germans occupied Paris
- آلمانها پاریس را اشغال کردند.
- the Russians occupied half of Iran
- روسها نیمی از ایران را اشغال کردند.
- problems that have occupied modern thinkers
- مسائلی که متفکران امروزی را مشغول داشته است
- I gave her extra work to occupy her
- به او کار اضافه دادم تا سرش گرم شود.
- the building occupies an attractive site along the coast
- ساختمان در جای زیبایی در امتداد ساحل قرار دارد.
- the contests occupy the first week of August
- مسابقات هفتهی اول ماه اوت برگزار میشود.
- this old table occupies too much space
- این میز کهنه خیلی جا میگیرد (خیلی جاگیراست)
- he has been occupying that position for many years
- او سالهای سال است که آن مقام را به عهده دارد.
- teachers occupied a position very like that of a father in our society
- مقامی که معلمها داشتند خیلی شبیه مقام پدر در جامعهی ما بود.
- he occupies a house which his grandfather built
- او در خانهای زندگی میکند که پدر بزرگش ساخت.

196
Q

Occupation

ˌɑːkjəˈpeɪʃn

A

Noun) شغل، پیشه، مربوط به حرفه
(Noun) اشغال، تصرف، حرفه
- the German occupation of Paris
- اشغال پاریس توسط آلمانها
- England’s occuption of that waterway
- تصرف آن آبراه توسط انگلستان
- his occuption is farming
- کار او کشاورزی است.
- writing has been his occupation for many years
- سالهاست که حرفهی او نویسندگی است.
- stamp collecting is a pleasant occupation
- گردآوری تمبر پست سرگرمی خوشایندی است.
- occupation forces
- نیروهای اشغالی
- this cave shows evidence of human occupation
- این غار دارای نشانههایی از سکونت انسان است.
- the palace is still in the occuption of its hereditary owner
- آن کاخ هنوز هم در اشغال مالک موروثی آن است.
- the occuption of two offices at the same time is illegal
- تصدی دو شغل در آن واحد غیر قانونی است.

197
Q

Dunnage

ˈdʌnɪdʒ

A

Noun) کاه وپوشال ومواد سبکی که لای ظروف ومال التجاره می گذارند تا از اسیب مصون بماند

198
Q

Viscus

A

Noun) اندرون، احشا ، عضوی که در احشا واقع شده است

199
Q

Delirious

dɪˈlɪriəs

A

Adjective) (پزشکی) هذیانی، دچار هذیان، فلادگوی، پرت گو
- the patient’s fever went up and she became delirious.
- تب بیمار بالا رفت و دچار هذیان شد.
- He’s so delirious he doesn’t know where he is.
- او بسیار دچار هذیان شده و نمی‌داند کجاست.
(Adjective) هیجان زده، شوریده
- delirious with joy
- هیجان زده از خوشی

200
Q

Strenuous

ˈstrenjuəs

A

باحرارت، مصر، بلیغ، فوق العاده، فعال، شدید

  • a strenuous game of tennis
  • یک بازی تنیس پرتقلا
  • a strenuous examination
  • یک آزمون سخت
  • a strenuous climb to the top of the mountain
  • صعود طاقت فرسا به قلهی کوه
  • strenuous efforts
  • کوششهای مشتاقانه