Genral Flashcards
Creep
خزیدن، مورمور شدن، جنبیدن
Violate
تجاوز کردن به، هتک حرمت
Dangle
ˈdæŋɡl̩
اویزان بودن، اویزان کردن، اویختن، اویزان
Spontaneous
spanˈteɪniəs
خود بخود، خود انگیز، بی اختیار، فوری
Pigeon. ˈpɪdʒən
کبوتر
Obvious. ˈɑːbviəs
اشکار، هویدا، معلوم، واضح، بدیهی، مریی، مشهود
Snub ˈsnəb
بیاعتنایی کردن به، به سردی برخورد کردن با، محل نگذاشتن به، تحویل نگرفتن، سر سنگینی کردن با
Needy
نیازمند
Reckless ˈrekləs
Adjective) بی پروا، بی بیاک، بی ملاحظه، بی اعتنا
- a reckless driver
- رانندهی بیدقت
Hump ˈhəmp
قوز، گوژ، کوهان، برآمدگی گرد، پیاده روی، قوز کردن، تروشرویی کردن، روی کول انداختن
- the sight of the building gave me the hump
- دیدن آن ساختمان مرا غمزده کرد.
- he stood humped with pain
- او از شدت درد دولا ایستاده بود.
Obsession əbˈseʃn̩
Noun) عقده روحی، فکر دائم، وسواس
- his obsession with money is not new
- وسواس فکری او نسبت به پول تازگی ندارد
Vet
(Noun) دامپزشک، بیطاری کردن، کهنه سرباز
Shun ˈʃən
دوری واجتناب، پرهیز کردن، اجتناب کردن از، گریختن
- since her divorce she has been shunned by her neighbors
- از وقتی که طلاق گرفته است همسایهها از او دوری میکنند.
- he decided to shun all alcoholic beverages
- او تصمیم گرفت از همهی مشروبات الکلی روی بگرداند
Docile ˈdoʊsaɪl
رام، سر براه، تعلیم بردار، مطیع
Liaise lɪˈeɪz
ارتباط پیدا کردن، رابطه داشتن، بستگی داشتن، رابطنظامی بودن
Disastrous ˌdɪˈzæstrəs
(Adjective) مصیبت آمیز، پربلا، خطرناک، فجیع، منحوس
- his death, especially at that time, was quite disasterous
- مرگ او به ویژه در آن هنگام بسیار جانگداز بود.
- the disasterous fire which burned half of the city
- آتشسوزی مصیبت باری که نصف شهر را سوزاند
Exceed ɪkˈsiːd
تجاوز کردن، متجاوز بودن
متجاوز شدن از، تجاوزکردن از، بالغ شدن بر، قدم فراتر نهادن، تخطی کردن از، عقب گذاشتن
- to exceed the speed limit
- از سرعت قانونی تندتر رفتن
- to exceed one’s expectation
- از حد انتظار کسی بیشتر بودن
Disclose dɪsˈkloʊz
e) فاش کردن، باز کردن، اشکار کردن
- the theatre curtain rises to disclose once again a dirty kitchen
- پردهی نمایش بالا میرود تا یک بار دیگر آشپزخانهی کثیفی را نشان دهد.
- he refused to disclose where they were hiding
- او از بروز دادن محل اختفای آنان خودداری کرد.
Arise əˈraɪz
برخاستن، بلند شدن، رخ دادن، ناشی شدن، بوجود آوردن، بر آمدن، طلوع کردن، قیام کردن، طغیان کردن
- this morning I arose at five
- امروز بامداد، ساعت پنج برخاستم.
- Hossein arose to greet the professor
- حسین بلند شد که به استاد ادای احترام کند.
Further
ˈfɝːðər
e) دورتر، عقبتر
(Adjective) بیشتر، تکمیلی، اضافی، دیگری
- do you have any further questions?
- آیا پرسش دیگری دارید؟
(Adverb) پیشتر، جلوتر، دورتر، فراتر - if we go further back in time
- اگر به گذشته بنگریم
(Adverb) بیشتر، دیگر، بیش از این، باز، باز هم - I can’t walk any further
- بیش از این نمیتوانم راه بروم
(Adverb) به علاوه، مضافا بر اینکه، در ضمن، وانگهی، همچنین، نیز، هم - until further notice
- تا اطلاع ثانوی/بعدی
- further to your letter
- (بازرگانی) پیرو نامهی شما، بازگشت به نامهی شما
Constant
ˈkɑːnstənt
پایدار، ثابت قدم، باثبات، استوار، وفادار، دائمی
- the speed of light is always constant
- سرعت نور همیشه یکی است (ثابت است).
- his blood pressure must remain constant at all times
- فشار خون او باید همیشه یک جور باقی بماند.
- constant noise
- سر و صدای همیشگی
- constant pain
- درد مداوم
- Anwary is constant in friendship
- انواری در دوستی وفادار است.
- constant function
- تابع پایا، تابع ثابت
- constantly, adv.
- پیوسته، دایما، یکریز، همیشه، همواره
Imply
ˌɪmˈplaɪ
مطلبی را رساندن، ضمنا فهماندن، دلالت ضمنی کردن بر،اشاره داشتن بر، اشاره کردن، رساندن
- did her silence imply consent?
- آیا سکوت او علامت رضایت بود؟
- she implied that even if they invite her, she will not go
Maintain
menˈteɪn
(Verb - transitive) نگه داری کردن، ابقا کردن، ادامه دادن، حمایت کردن از، مدعی بودن
- eat enough food to maintain your health
- آنقدر خوراک بخور که سلامتی خود را حفظ کنی.
- we wish to maintain our friendly relations with them
- ما خواستار حفظ روابط دوستانه با آنها هستیم.
- to maintain law and order
- نظم و قانون عمومی را حفظ کردن
- two complete hospitals are maintained for the poor
- دو بیمارستان کامل به مستمندان اختصاص داده شده است.
- maintain your speed at 100 kilometers per hour
- سرعت خودت را روی صد کیلومتر در ساعت ثابت نگهدار.
Otherwise
ˈəðəˌrwaɪz
طور دیگر، وگرنه، والا، درغیراینصورت
- go, otherwise I will tell your father!
- برو والا به پدرت میگویم!
- … give, otherwise the tyrant will take by force
- …. بده وگرنه ستمگر به زور بستاند.
Mean
۱- معنی دادن
۲- بدجنس ، اب زیر کاه
coast [kəʊst]
ساحل، دریاکنار، سریدن، سرازیر رفتن - the Caspian coast - کرانهی دریای خزر - a car was coasting down a hill - اتومبیلی در سرازیری تپه با دنده خلاص میرفت.
examine [ɪɡˈzamɪn] v.
معاینه کردن
بررسی کردن ،بازرسی کردن
quite [kwʌɪt] adv.
کاملا، بکلی، تماما، سراسر، واقعا
- I am quite ready now
- حالا درست آمادهام.
- quite mistaken
- کاملا در اشتباه
barely [ˈbɛːli] adv.
بطورعریان، با اشکال
- to state unpleasant facts barely
- واقعیتهای ناخوشایند را آشکارا اظهار داشتن
- barely enough
- به سختی کافی
- he barely made it to class on time
- نزدیک بود دیر سر کلاس حاضر شود.
- he barely speaks English
- او به سختی انگلیسی تکلم میکند.
- a barely furnished room
- اتاقی دارای حداقل اثاثیه
driveway [ˈdrʌɪvweɪ] n.
اختصاصی، راه ورودی
Surround
səˈraʊnd
فرا گرفتن، محاصره کردن
Finite
ˈfaɪˌnaɪt
Adjective) متناهی، محدود
- human knowledge is finite
- دانش بشری محدود است.
- finite verb
- فعل خود ایستا
Disruptive
ˌdɪsˈrəptɪv
(Adjective) درهم گسیخته، نفاق افکن
- because of disruptive remarks, he was asked to leave the meeting
- به خاطر حرفهای مختل کنندهاش از او خواستند که جلسه را ترک کند
rush [rʌʃ] v
حرکت شدید، ازدحام مردم، جوی، جویبار، هجوم بردن، برسر چیزی پریدن،کاری را با عجله و اشتیاق انجام دادن
- servants rushed in and out of the room
- نوکرها با شتاب به اتاق رفت و آمد میکردند.
- the mother rushed to save her child
- مادر شتافت که کودک خود را نجات بدهد.
within [wɪðˈɪn] prep.
در داخل، توی، در توی، در حدود، مطابق، باندازه، درظرف، در مدت، در حصار
- India is a continent within a continent
- هندوستان اقلیمی است در اقلیم دیگر.
- within the doors
- توی اتاق (یا ساختمان
proper [ˈprɒpə] adj.
شایسته، چنانکه شاید وباید، مناسب، مربوط، بجا،به موقع، مطبوع
سره، مناسب
- proper clothing for a funeral ceremony
- لباس مناسب مجلس ختم
- a proper tool for opening a box
- ابزار مناسب برای باز کردن جعبه
surface [ˈsəːfɪs] n.
رویه، سطح، ظاهر رویه، سطح، ظاهر، بیرون، نما، ظاهری، سطحی، جلا دادن،تسطیح کردن، بالاآمدن (به سطح اب) - the surface of the earth is uneven - پوستهی زمین ناهموار است. - the octagonal surfaces of diamond - وجوه هشت ضلعی الماس
Decline
dɪˈklaɪn
کاهش، شیب پیدا کردن، رد کردن، نپذیرفتن، صرف کردن(اسم یا ضمیر)، زوال، انحطاط، خم شدن، مایل شدن،رو بزوال گذاردن، تنزل کردن، کاستن
- the path declines to the lake
- راه به سوی دریاچه شیب دارد.
- the sun declines in the west
- خورشید در باختر افول میکند
Horrific
hɒˈrɪfɪk
مخوف، مهیب، سهمگین، رشت، ناگوار، موحش
Traumatic
trɒˈmætɪk
e) وابسته به روان زخم، زخمی، جراحتی، ضربه ای
Phenomenal
fəˈnɑːmənl̩
ve) پدیده ای، حادثه ای، عارضی، عرضی، محسوس، پیدا، شگفت انگیز، فوق العاده
Implement
ˈɪmpləmənt
الت، افزار، ابزار، اسباب، اجرا ، انجام، انجام دادن، ایفا کردن، اجرا کردن تکمیل کردن
Ambiguous
æmˈbɪɡjuːəs
Adjective) مبهم، (کلام) دوپهلو، چندپهلو، دارای دو یا چند معنی، گنگ
- she gave an ambiguous nod
- سرش را به طور مبهمی تکان داد
- the diplomat’s ambiguous remarks
- سخنان دوپهلوی دیپلمات
Irrelevant
ɪˈreləvənt
Adjective) نا مربوط، بی ربط
- if his work is good his age is irrelevant.
- اگر کارش خوب باشد سن او مطرح نیست.
- his speech was padded out with irrelevant material.
- نطق او پر از مطالب نامربوط بود.
- relevant and irrelevant
- با مورد و بی مورد
Leeway
ˈliːˌwe
(Noun) یک ورشدگی کشتی در اثر باد، حرکت یکوری، انحراف،(مجازا) مهلت، عقب افتادگی، راه گریز
- the new law has reduced the merchants’ leeway
- قانون جدید آزادی عمل بازرگانان را کم کرده است.
- make up leeway
- (انگلیس - عامیانه) وقت از دست رفته را جبران کردن، عقب افتادگی را جبران کردن
Alleviate
əˈliːviˌet
(Verb - transitive) سبک کردن، ارام کردن، کم کردن
- a drug to alleviate a toothache
- دارویی برای تسکین دندان درد
Obesity
oʊˈbiːsɪti
(Noun) مرض چاقی، فربهی
In spite of
علیرغم
Whatsoever
به هیج وجه
Provided that
به شرط اینکه
Forgery ˈfɔːrdʒəri
جعل سند
Noun) جعل اسناد، امضا سازی، سند، سند جعلی
- the forgeries were collected by the police
- چیزهای جعل شده توسط پلیس گردآوری شد.
Fraud ˈfrɒd
فریب، حیله، (حقوق) کلاه برداری، تقلب، فن، گوش بر، شیاد
- he committed several frauds in Tabriz
- او در تبریز به چندین فقره کلاهبرداری دست زد.
- he got the money by fraud
- او پول را از راه کلاهبرداری به دست آورد.
Whatsover
ˌwɒtsoʊˈevə
بهیچوجه، ابدا، هیچگونه، هرقدر، هرچه
- I will say whatsoever agrees with truth
- درست آنچه که با واقعیت وفق بدهد خواهم گفت.
Pathetic
pəˈθetɪk
دارای احساسات شدید، رقت انگیز، تاثراور، موثر،احساساتی، حزن اور، سوزناک
- the pathetic cries of a woman whose child had been run over by a car
- فریادهای حزن آفرین زنی که فرزندش زیر ماشین رفته بود
Intimidate
ˌɪnˈtɪməˌdet
transitive) ترساندن، مرعوب کردن، تشر زدن به، نهیب زدن به
- his position and power did not intimidate me
- مقام و قدرت او مرا مرعوب نکرد.
Adorable
əˈdɔːrəbl̩
Adjective) شایان ستایش، قابل پرستش
- an adorable baby
- کودک تو دل برو
Thwart
ˈθwɔːrt
بی نتیجه گذاردن، خنثی کردن، حائل کردن، عقیم گذاردن، مخالفت کردن با، انسداد اریب، کج، در سرتاسر(چیزی) ادامه دادن یا کشیدن
- all the priests in the world have not been able to thwart lovers
- همهی کشیشهای دنیا هم نتوانستهاند جلو عشاق را بگیرند.
Coup
ˈkuː
برهم زدن، ضربت، کودتا
- her next coup was to bring the two sides to the negotiating table
- کار درخشان دیگرش این بود که طرفین را سر میز مذاکره آورد.
- several cabinet ministers were involved in the coup
- چندین وزیر در کودتا دست داشتند.
Matrimony
ˈmætrəˌmoʊni
Noun) زناشویی، عروسی، ازدواج، نکاح
- they were united in holy matrimony
- طی مراسم مقدس ازدواج با هم وصلت کردند.
Emphatic
emˈfætɪk
موکد، تاکید شده، باقوت تلفظ شده
- he gave an emphatic order not to let anyone in
- او دستور موکد داد که کسی را راه ندهیم.
Goober
ˈɡuːbər
Noun) (آمریکا) بادام زمینی (بیشتر میگویند peanut)
Ecstatic
ekˈstætɪk
نشئه شده، بوجد امده، نشئه ای، جذبه ای
- the ecstatic element in medieval religions
- عامل خلسه در ادیان قرون وسطایی
- to become ecstatic
- بی خویش شدن
Amnesia
æmˈniːʒə
پزشکی) ضعف حافظه بعلت ضعف یا بیماری مغزی، فراموشی، نسیان
Offend
əˈfend
تخطی کردن، رنجاندن، متغیر کردن، اذیت کردن، صدمه زدن، دلخور کردن
- she will be offended if she is not invited
- اگر از او دعوت نشود دلخور خواهد شد.
- your words offended her greatly
- حرفهای تو او را سخت رنجاند.
Grab
ˈɡræb
ربودن، قاپیدن، گرفتن، توقیف کردن، چنگ زدن، تصرف کردن، سبقت گرفتن، ربایش
- the child grabbed my hand and would not let go
- کودک دستم را محکم گرفته بود و رها نمیکرد.
Smite
smaɪt
زدن، شکست دادن، خرد کردن، شکستن، کشتن، ذلیل کردن،کوبیدن
- Rustam smote his enemy dead
- رستم بایک ضربهی جانانه دشمن را کشت.
- blacksmiths were smiting the anvil
- آهنگران بر سندان میکوبیدند.
- the herd was smitten by foot-and-mouth disease
- بیماری تب برفکی گله راسخت دچار کرد.
- he was smitten with dread
- وحشت زده شد.
- she was smitten by conscience
- وجدان او را عذاب میداد.
- all were smitten by her beauty
- همه تحت تاثیر زیبایی او قرار گرفتند.
Peek
ˈpiːk
زیرچشمی نگاه کردن، نگاه دزدانه
- he peeked in at us from behind the window
- دزدکی از پس پنجره به ما نگاه کرد.
- to take a peek at something
- دزدانه به چیزی نگریستن
- a peek inside the factory gave me an idea of its size
- نگاه تندی به داخل کارخانه مرا از بزرگی آن با خبر کرد.
Incident
ˈɪnsədənt
Noun) اتفاق، حادثه، پیشامد، رویداد، رخداد، واقعه
- a tragic incident
- حادثهی جانسوز
- we reported the incident to the police
- آن رویداد را به پلیس گزارش کردیم.
- incident rays
- اشعهی تابشی
- small incidents that led to bloody border skirmishes
- برخوردهای کوچکی که به کشمکشهای خونین مرزی انجامید.
- the cares incident to parenthood
- توجهاتی که جزو وظایف والدین است
Bribe
ˈbraɪb
رشوه دادن، تطمیع کردن، رشوه، بدکند
- the employee admitted that he had been receiving bribes
- کارمند اعتراف کرد که رشوه میگرفته است.
- bribable
- پارهستان، رشوهخوار
- he tried to bribe the judge
- کوشید به قاضی رشوه بدهد.
Macabre
məˈkɑːbrə
Adjective) ترسناک، هولناک، مهیب، خوفناک، مرگبار
- theater of the macabre
- تئاتر (با نمایش) ترسناک
- He has a macabre interest in graveyards.
- او علاقهای هولناک به قبرستانها دارد.
Nocturnal
nakˈtɜːrnl̩
Adjective) شبانه، عشایی، واقع شونده در شب، نمایش شبانه
Tabular
ˈtæbjʊlər
Adjective) جدولی، فهرستی، تخته ای، لوحی
(Adjective) جدولی
- a tabular rock
- یک صخرهی تخت
Retail
ˈriːˌtel
خرده فروشی، جزئی، خرد، جز، خرده فروشی کردن
- the retail price of each commodity is higher than its wholesale price
- بهای خردهفروشی هر کالا از بهای عمدهفروشی آن بیشتر است.
- a retail store
- مغازهی خردهفروشی
- a retail merchant
- خردهفروش، پیلهور
- this book retails for $ 20
- این کتاب به قیمت بیست دلار تک فروشی میشود.
- our shop retails all kinds of fabrics
- مغازهی ما انواع پارچهها را خرده فروشی میکند.
- to retail a gossip
- شایعهای را پراکندن
- to retail a secret
- رازی را بازگو کردن
Attribute
ˈætrəˌbjuːt
نشان، خواص، شهرت، افتخار، نسبت دادن، حمل کردن (بر) صفت، نسبت دادن - this play is attributed to Shakespeare - این نمایشنامه منتسب به شکسپیر است. - problems attributed to unemployment - مسایل وابسته به بیکاری
Amend
əˈmend
ترمیم کردن
اصلاح کردن، بهتر کردن، بهبودی یافتن، ماده یاقانونی را اصلاح و تجدید کردن
- she smiled, trying to amend her last statement
- او کوشید که حرفهای قبلی خود را با لبخندی بهبود بخشد.
- the teacher told a student, “you must amend your ways!”
- معلم به شاگردی گفت ((باید رفتار خود را اصلاح کنی!))
- the universal education bill which has been amended twice
- لایحهی آموزش همگانی که تاکنون دوبار اصلاح شده است
Monetary
ˈmɑːnəˌteri
Adjective) پولی
- monetary control
- نظارت بر پول
- monetary policy
- سیاست پولی
Obsolete
ˈɑːbsəˌlit
Adjective) منسوخ، مهجور، متروکه، کهنه، از کار افتاده (Adjective) مهجور، غیرمتداول، متروک - an obsolete word - واژهی مهجور - obsolete equipment - ابزار کهنه - an obsolete theory - نظریهی منسوخ
Prudence
ˈpruːdəns
Noun) احتیاط، حزم، ملاحظه، پروا
Amnesia
æmˈniːʒə
پزشکی) ضعف حافظه بعلت ضعف یا بیماری مغزی، فراموشی، نسیان
Rush
ˈrəʃ
(گیاه شناسی) نی بوریا، بوریا، انواع گیاهان خانواده سمار،یک پر کاه، جزئی، حمله، یورش، حرکت شدید، ازدحام مردم، جوی، جویبار، هجوم بردن، برسر چیزی پریدن،کاری را با عجله و اشتیاق انجام دادن
- servants rushed in and out of the room
- نوکرها با شتاب به اتاق رفت و آمد میکردند.
- the mother rushed to save her child
- مادر شتافت که کودک خود را نجات بدهد.
Irony
ˈaɪrəni
طعنه، وارونه گویی، گوشه و کنایه و استهزا ، مسخره،پنهان سازی، تمسخر، سخریه، طنز
- if we call a stupid person wise, it is a kind of irony
- اگر آدم احمقی را عاقل صدا کنیم، این نوعی طعنه است.
- it is an irony that the fire station burned!
- تفشه است که ایستگاه آتشنشانی آتش گرفت!
assumpsit
Noun) تعهد، تقبل، مقاطعه کاری، فرض، خودبینی، تقبل دیون دیگری، (حقوق)ادعای خسارت
Fascinate
ˈfæsəˌnet
transitive) (با نگاه عمیق یا با ترساندن) مات و مبهوت کردن، خیره کردن، سرجای خود میخکوب کردن، (کاملا) جلب کردن، شیفتن، شیدا کردن، مجذوب کردن، (در اصل) سحر کردن، جادو کردن، طلسم کردن
- the Cobra snake had fascinated the child and kept getting closer to her
- مار کبرا کودک را به خود خیره کرده بود و به او نزدیک میشد.
Purse
ˈpɜːrs
کیسه، جیب، کیسه پول، کیف پول، پول، دارایی، وجوهات خزانه، غنچه کردن، جمع کردن، پول دزدیدن، جیب بری کردن
- a leather purse
- کیف چرمی (زنانه)
- put money in thy purse!
- (شکسپیر) پول در کیسهات بگذار!
Peach
ˈpiːt͡ʃ
گیاه شناسی) هلو، شفتالو، هرچیز شبیه هلو، چیز لذیذ، زنیا دختر زیبا، فاش کردن
- his little daughter is a peach
- دختر کوچک او خیلی ناز است.
Beneath
bəˈniːθ
زیر، پایین، در زیر، از زیر، پایین تر از، روی خاک،کوچکتر، پست تر، زیرین، پایینی، پایین تر، تحتانی، تحت نفوذ، تحت فشار
- she concealed her money beneath the mattress
- پول خود را زیر تشک پنهان کرد.
Stuff
ˈstəf
چیز، ماده، کالا، جنس، مصالح، پارچه، چرند، پرکردن،تپاندن، چپاندن، انباشتن
- it is made of a kind of plastic stuff
- از یک نوع مادهی پلاستیکی ساخته شده است.
- what stuff is this cloth made of?
- این پارچه از چه مادهای است؟
- real life is the stuff of his poetry
- مایهی شعر او زندگی واقعی است.
- we will soon find out what stuff he is made of
- بزودی به ماهیت او پی خواهیم برد.
- leave your stuff in the room
- اثاثیهات را در اتاق بگذار
- this novel is really boring stuff
- این رمان واقعا چیز خسته کنندهای است.
- do you call this stuff food!
- اسم این را خوراک میگذاری!
- there has been some good stuff on TV lately
- اخیرا تلویزیون چیزهای خوبی را نشان میدهد.
- to stuff one’s head with trivia
- کلهی خود را پر از مطالب کم اهمیت کردن
- to stuff a mattress with cotton
- تشک را با پنبه پر کردن
- my nose is stuffed up
- بینی من گرفته است.
Shush
ˈʃəʃ
هش، ساکت، هیس، ساکت کردن، هیس گفتن
Goo
ˈɡuː
Noun) (عامیانه) چیز چسبناک، چیز نوچ/موچ
(Noun) احساسات آبکی، چُس ناله، احساسات رقیق
Vascular
ˈvæskjələr
Adjective) اوندی، وعایی، مجرادار، رگ دار، سرحال
Yell
ˈjel
فریاد زدن، نعره کشیدن، صدا، نعره، هلهله
- the yell of victory
- نعرهی پیروزی
- don’t yell!
- داد نزن!
Neat
ˈniːt
پاکیزه، تمیز، شسته و رفته، مرتب، گاو
- a neat employee
- کارمند مرتب
- a neat set of rules
- یک سلسله مقررات روشن و ساده
- her neat plans
- نقشههای ترگل ورگل او
- not all human problems have neat solutions
- همهی مسایل انسانی راه حل های صاف و ساده ندارند.
- a neat housewife
- کدبانوی تر و تمیز
- neat brandy
- براندی خالص (که به آن آب و غیره نیافزودهاند)
- neat cement
- سیمان خالص (بدون شن)
- a neat handwriting
- خط قشنگ و خوانا
- a neat theft
- سرقت مهارت آمیز
- a neat way of carving up a chicken
- راه ماهرانه برای قطعه قطعه کردن مرغ
- a neat bicycle
- دوچرخه خوب
- we had a neat time at the picnic
- در پیک نیک خیلی به ما خوش گذشت.
Illusion
ˌɪˈluːʒn̩
Noun) فریب، گول، حیله، خیال باطل، وهم
- the happy illusions of youth
- هرز انگاشتهای شاد جوانی
- a large mirror which gives an illusion of space in a small room
- آئینهی بزرگی که در یک اتاق کوچک تصور غیر واقعی از فضا ایجاد میکند
- a mirage results from visual illusion
- سراب نتیجهی خطای باصره است.
- an illusion that he was flying like a bird
- این توهم که داشت همچون پرنده پرواز میکرد
- illusion of grandeur
- خیال باطل در مورد عظمت مقام، وهم گندگی
- be under the illusion that
- به غلط تصور کردن، هرز پنداشتن
- I was under the illusion that he was telling the truth
- به غلط چنین میپنداشتم که راست میگوید.
- have no illusions about something
- دربارهی چیزی انتظار بیجا نداشتن
Chimney
ˈt͡ʃɪmni
Noun) دودکش، بخاری، کوره، نک
- flames and sparks were flying up the chimney
- شعله و جرقه از دودکش بخاری بالا میرفت.
- the chimney of the house could be seen from afar
- دودکش خانه از دور پیدا بود.
- chimney breast
- (انگلیس) برآمدگی دیوار در اطراف بخاری چوب سوز دیواری (یا شومینه)، سینهی بخاری
- chimney cap
- کلاهک سر دودکش
Forefather
ˈfɔːrˌfɑːðər
Noun) نیا(نیاکان)، جد (اجداد)، سلف، (اسلاف)
- one of my forefathers was Nadder Shah’s general
- یکی از پدران من سردار نادرشاه بود.
Husbandry
ˈhəzbəndri
Noun) کشاورزی، کشتکاری، فلاحت، باغبانی
- animal husbandry
- دام پروری
- by careful husbandry they lived through the drought
- با صرفهجویی کامل خشکسالی را طی کردند.
- the husbandry of the country’s water resources
- سرپرستی دقیق منابع آبی کشور
Lip
ˈlɪp
لب، لبه، کنار، طاقت، سخن، بیان، لبی، با لب لمس کردن
- that girl has red lips
- آن دختر لبهای سرخی دارد.
- Sanaee’s lips and teeth …
- لب و دندان سنایی …
- to pucker one’s lips
- لنج ورچیدن
- the cup’s lip was broken
- لبهی فنجان شکسته بود.
- I sat on the lip of the volcano
- من بر لبهی دهانهی آتشفشان نشستم.
- they met on the lip of the beach
- آنان لب ساحل با هم ملاقات کردند.
- the lip of the hill
- لبهی تپه
- enough of your lip!
- حرف دهانت را بفهم!
- a hand that kings have lipped
- (شکسپیر) دستی که شاهان بوسیدهاند
- a lip consonant
- بی واکهی لبی
- lipstick
- روژلب
- lip service
- چاخان بازی، تعریف زبانی، حرف مفت
- bite one’s lip
- لب خود را گزیدن، جلو خشم یا اعتراض خود را گرفتن
- hang on the lips of
- با دقت گوش فرا دادن
- keep a stiff upper lip
- (عامیانه) علیرغم مشکلات جرات یا پشتکار خود را حفظ کردن، بهروی خود نیاوردن
- smack one’s lips
- با اشتیاق انتظار کشیدن یا بهخاطر آوردن
Straddle
ˈstrædl̩
گشاد نشستن، گشاد ایستادن، گشاد گشاد راه رفتن،سوار شدن، میان دو پا قراردادن، گشاد نشینی، گشاد بازی
- to straddle a motorcycle
- سوار موتور سیکلت شدن
- to straddle a horse
- بر اسب نشستن
- to straddle a fence
- پاها را در طرفین نرده قرار دادن
- Parviz slept straddling in bed
- پرویز با لنگهای باز در بستر خوابیده بود.
- to straddle a political issue
- در یک موضوع سیاسی جهتگیری نکردن
Twinkle
ˈtwɪŋkl̩
چشمک زدن (بویژه در مورد ستارگان)، برق زدن یاتکان تکان خوردن، چشمک، بارقه، تلائلو
- the deer disappeared in a twinkle
- در یک چشم بر هم زدن آهو ناپدید شد.
- the twinkle of a distant star
- سوسوی یک ستارهی دوردست
Silverware
ˈsɪlvəˌrwer
(Noun) ظروف نقره
Kitten
ˈkɪtn̩
بچه گربه، بچه حیوان
- rabbit kitten
- بچه خرگوش
Freckle
ˈfrekl̩
لکه، لک صورت، کک مک، خال، دارای کک مک کردن، خالدار شدن
- her nose is covered by freckles
- بینی او پر از ککمک است.
- her white, freckled skin and red hair was attractive
- پوست سفید و ککمکی و موهای سرخ او دلانگیز بود.
Wuss
ˈwəs
Noun) (عامیانه) (شخص) بزدل، (شخص) ترسو، (شخص) بیعرضه
Stuff
ˈstəf
چیز، ماده، کالا، جنس، مصالح، پارچه، چرند، پرکردن،تپاندن، چپاندن، انباشتن
- it is made of a kind of plastic stuff
- از یک نوع مادهی پلاستیکی ساخته شده است.
- what stuff is this cloth made of?
- این پارچه از چه مادهای است؟
Goddess
ˈɡɑːdəs
(Noun) الهه، ربه النوع
- Venus was the goddess of love
- ونوس الههی زیبایی بود.
Smudgy
ˈsmʌdʒi
Adjective) چرکین، پوشیده از کثافت یا گل و غیره، لک دار، ناخوانا، محو، رنگ و رو رفته
- smudgy photos
- عکسهای رنگ و رو رفته
Budge
ˈbədʒ
تکان جزئی خوردن، تکان دادن، جم خوردن
- we were unable to budge the boulder
- نتوانستیم صخره را از جایش تکان بدهیم.
- we tried to change her mind, but she refused to budge
- کوشیدیم نظرش را عوض کنیم ولی او سماجت کرد.
- budge up
- (انگلیس - عامیانه) دفتی زدن، (روی نیمکت و غیره) جا برای دیگران باز کردن
Parrot
ˈperət
جانورشناسی) طوطی، هدف، طوطی وار گفتن
Clear out
کاملا خالی کردن
Clear out
کاملا خالی کردن
Molasses
məˈlæsɪz
Noun) شیره قند، شهد، ملاس، شیره
Procrastination
proʊˌkræstɪˈneɪʃn̩
Noun) طفره، تعویق
Demand
dɪˈmænd
خواستارشدن، درخواست، مطالبه، طلب، تقاضا کردن، مطالبه کردن
تقاضا، نیاز، مطالبه کردن
- this work demands patience
- این کار صبر میخواهد.
- the people demanded his resignation
- مردم استعفای او را خواستار شدند.
Therein
ˌðerˈɪn
دران، درانجا، از آن بابت، از آن حیث
- the box and the money found therein
- صندوقچه و پولهایی که در آن پیدا شده
Parrot
ˈpærət
جانورشناسی) طوطی، هدف، طوطی وار گفتن
Jurisdiction
ˌdʒʊrɪsˈdɪkʃn
Noun) حوزه قضایی، قلمرو قدرت
- ordinary courts have no jurisdiction over foreign diplomats
- دادگاههای معمولی صلاحیت قانونی نسبت به دیپلماتهای خارجی ندارند (حق محاکمهی آنها را ندارند).
- territory subject to the jurisdiction of Canada
- سرزمینی که تابع قوانین کشور کانادا است
- that area does not fall within my jurisdiction
- آن زمینه از حوزهی اختیارات من خارج است.
- come within (or fall outside) somebody’s jurisdiction
- داخل (یا خارج از) حوزهی اختیارات کسی بودن
Arithmetical
ˌærɪθˈmetɪkl̩
حسابی
Convention
kənˈvenʃn
Noun) هم ایش، هم ایی، پیمان نامه، انجمن، مجمع، میثاق
(Noun) عرف، قرار داد
- the annual convention of pediatricians
- کنگرهی سالیانهی ویژهگران بیماریهای کودکان
- the Geneva Convention
- میثاق ژنو، کنوانسیون ژنو
- a blind observance of convention
- پیروی کورکورانه از عرف
- according to convention, the oldest member is chosen to preside
- طبق رسم، مسنترین فرد به ریاست جلسه انتخاب میشود.
- one of the conventions of Elizabethan drama
- یکی از رسوم تئاتر دوران الیزابت
Headquarter
ˈhedˌkwɔːr
Noun) دفتر مرکزی، مرکز فرماندهی کل، اداره مرکزی، اداره کل
Vast
væst
پهناور، وسیع، بزرگ، زیاد، عظیم، بیکران
- vast expenses
- هزینههای هنگفت
- Avicenna’s vast knowledge
- دانش عظیم ابوعلی سینا
- a vast desert
- یک صحرای پهناور
- the vast of heaven
- (میلتون) عظمت کاینات
Arbitration
ˌɑːrbəˈtreɪʃn
Noun) نتیجه حکمیت، رای بطریق حکمیت، داوری
- both sides in the dispute have agreed to go to arbitration
- هر دو طرف مرافعه قبول کردهاند که به داور مراجعه کنند.
- to submit (take) to arbitration
- به حکمیت گذاشتن
Amendment
əˈmendmənt
ترمیم
(Noun) اصلاح، تصحیح، (حقوق) پیشنهاد اصلاحی نماینده مجلس نسبت به لایحه یا طرح قانونی
- she made a few amendments to the letter before signing it
- قبل از امضا نامه را در چند جا اصلاح کرد.
- her arrest violated the first amendment to the constitution
- توقیف او مغایر با مادهی الحاقیهی اول قانون اساسی بود.
- the amendment was tabled
- (شور دربارهی) پیشنهاد اصلاحی به بعد موکول شد.
Anomaly
əˈnɑːməli
Noun) خلاف قاعده، غیر متعارف، بی ترتیب
- we must correct those injustices and anomalies
- باید آن بیعدالتیها و ناهنجاریها را اصلاح کنیم.
Forefront
ˈfɔːrfrʌnt
Noun) جلو، صف جلو، (نظامی) جلودار، طلایه
- our company is in the forefront of space technology
- شرکت ما از نظر فنون فضایی در صدر قرار دارد.
Ventilation
ˌventəˈleɪʃn̩
Noun) تهویه
(Noun) تهویه
(Noun) تهویه، تجدیدهوا، بادگیری، طرح موضوعی
Horn
hɔːrn
شاخ، بوق، کرنا، شیپور، پیاله، نوک
- horn spectacles
- عینک شاخی
- a powder horn
- پودردان شاخی
- to sound (or beep) one’s horn
- بوق زدن
- the bull tried to horn the spectators
- گاو کوشید به تماشاچیان شاخ بزند.
- around the horn
- (بیسبال) پرتاب گوی از پایگاه سوم به دوم و از دوم به اول
- blow one’s own horn
- (عامیانه) خودستایی کردن
- horn in (on)
- فضولی کردن، دخالت بیجا کردن
- on the horn of a dilemma
- دچار یک معما، مجبور به گزینش یکی از دو چیز بد
- pull (or draw or haul) in one’s horns
- 1- خودداری کردن، جلوی خود را گرفتن 2- (روش خود را) ملایمتر کردن
- the horn
- (امریکا - عامیانه) تلفن
- she is on the horn talking to her mother
- او پشت تلفن با مادرش حرف میزند.
Piracy
ˈpaɪrəsi
Noun) دزدی دریایی، دزدی هنری یاادبی
demonstrate
ˈdemənstreɪt
اثبات کردن(با دلیل)، نشان دادن، شرح دادن، تظاهرات کردن
نشان دادن، ثابت کردن
- to demonstrate the truth of something
- حقیقت چیزی را اثبات کردن
- the salesman demonstrated the refrigerator to customers
- فروشنده طرز کار یخچال را به مشتریان نشان داد.
- her hesitation demonstrated her distrust
- تردید او حکایت از عدم اعتماد او میکرد (دودلی او نشانگر بیاعتمادیش بود).
- workers demonstrated in front of the parliament
- کارگران جلوی مجلس تظاهرات به راه انداختند.
pooling expertise
تخصص جمع کردن
Counter-dependance
وابستگی متقابل
Ventilation
ˌventəˈleɪʃn̩
(Noun) تهویه، تجدیدهوا، بادگیری، طرح موضوعی
Compliance
kəmˈplaɪəns
Noun) قبول، اجابت، بر آوردن
- her compliance with the terms of the contract
- توافق او با شرایط قرار داد
- in compliance with
- به پیروی از
Complement
ˈkɑːmpləment
Noun) مکمل، متمم، تکمله
(Noun) کلیه، تمامی، مجموعه، همگی، تمامی اعضا، کلیهی خدمه
(Noun) (ریاضی) (زاویه) متمم
(Noun) (دستور) متمم، مسند
(Verb - transitive) کامل کردن، تکمیل کردن، متمم چیزی/کسی بودن
- physical exercise can be a complement to medical treatment
- ورزش بدنی میتواند مکمل درمان پزشکی باشد.
- Persian and classical music can complement each other
- موسیقی ایرانی و موسیقی کلاسیک میتوانند مکمل یکدیگر باشند.
- a full complement of teeth
- یک دست دندان کامل
- five of the ship’s original complement of fifty were dead
- پنچ نفر از پنجاه نفر خدمهی اولیهی کشتی مرده بودند.
- full complement (of)
- (در مورد یک دست ظرف یا خدمه یا یک دستهی کامل کارمند و غیره) دست کامل، گروه کامل، دستهی بی کم و کاست، ظرفیت تکمیل
Completion
kəmˈpliːʃn
Noun) اتمام، تکمیل
- this book is still far from completion
- هنوز تا خاتمهی این کتاب خیلی مانده است.
- to bring to (a) completion
- به پایان رساندن، تمام کردن
Apparatus
ˌæpəˈræt̬əs
Noun) اسباب، الت، دستگاه،لوازم، ماشین، جه از
- firefighters used a breathing apparatus to enter the burning house
- مأموران آتشنشانی برای ورود به خانهای که در حال سوختن بود از وسایل تنفسی استفاده کردند.
- a delicate apparatus regulates the temperature inside the space capsule
- دستگاه دقیقی حرارت درون کپسول فضایی را تنظیم میکند.
- the government apparatus is in need of a complete overhaul
- دستگاه دولت نیاز به اصلاحات اساسی دارد.
- the digestive apparatus
- جهاز هاضمه (دستگاه گوارش)
Obsolete
ˌ ˌɑːbsəˈliːt
Adjective) منسوخ، مهجور، متروکه، کهنه، از کار افتاده (Adjective) مهجور، غیرمتداول، متروک - an obsolete word - واژهی مهجور - obsolete equipment - ابزار کهنه - an obsolete theory - نظریهی منسوخ
Questionnaire
ˌkwestʃəˈner
(Noun) پرسشنامه
Nautical
ˈnɑːt̬ikl
Adjective) دریایی، مربوط به دریانوردی، ملوانی
- nautical chart
- نقشهی دریایی
- a glossary of nautical terms
- واژنامهی لغات ناویانی
Blige
bɪldʒ
شکم بشکه، رخنه پیدا کردن، تراوش کردن، (مجازا) هرچیز زننده ومتعفن، آب ته کشتی
Permutation
ˌpɝːmjuːˈteɪʃn
Noun) جایگشت، جایگردی
(Noun) قلب وتحریف، استحاله
- the permutations taking place in the physical world
- دگرگونیهای بنیادی که در جهان مادی به وقوع میپیوندد
- the permutations of the three letters A,B and C are: ACB,BCA,BAC
- جایگشتهای سه حرف CBA عبارتاند از: BAC, BCA, ACB
Recite
rɪˈsaɪt
از برخواندن، با صدایی موزون خواندن
- the late Sadatnasseri could recite most of Hafez’ odes
- مرحوم سادات ناصری میتوانست اکثر غزلیات حافظ را از بر بخواند.
- the teacher asked the student to recite that day’s lesson
- معلم از شاگرد خواست که درس آن روز را از بر بگوید.
- he recited a list of woes that had befallen him
- فهرست بدبختیهایی را که برایش رخ داده بود با
Endanger
ɪnˈdeɪndʒɚ
transitive) به مخاطره انداختن، در معرض خطر گذاشتن
- his reckless driving endangers the passengers’ lives
- بیاحتیاطی او در رانندگی زندگی مسافران را به خطر میاندازد.
- an endangered plant
- گونهای گیاه که در معرض نابودی است
endangered species
enˈdeɪndʒərdˈspiːʃiz
گیاه یا جانور) در معرض نابودی، در خطر انقراض
- the giant panda is an endangered species
- پاندای عظیمالجثه در معرض انقراض است.
Precedence
ˈpresɪdns
precedency )پیشی، اولویت، حق تقدم، امتیاز، سابقه
(Noun) تقدم، برتری
- the oldest son has precedence over others
- پسر ارشد بر سایرین تقدم دارد.
- the diplomats were seated according to precednce
- به دیپلماتها برحسب ارشدیت جا داده بودند.
Ascertain
ˌæsɚˈteɪn
transitive) معلوم کردن، ثابت کردن، معین کردن
- I wanted to ascertain his claim
- میخواستم ادعای او را بهطور مسلم معلوم کنم.
Demonstrate
ˈdemənstreɪt
اثبات کردن(با دلیل)، نشان دادن، شرح دادن، تظاهرات کردن
نشان دادن، ثابت کردن
- to demonstrate the truth of something
- حقیقت چیزی را اثبات کردن
- the salesman demonstrated the refrigerator to customers
- فروشنده طرز کار یخچال را به مشتریان نشان داد.
- her hesitation demonstrated her distrust
- تردید او حکایت از عدم اعتماد او میکرد (دودلی او نشانگر بیاعتمادیش بود).
- workers demonstrated in front of the parliament
- کارگران جلوی مجلس تظاهرات به راه انداختند.
Hideous
ˈhɪdiəs
Adjective) زشت، بدمنظر، بدسیما، زننده، شنیع، وقیح، سهمگین، ترسناک (از شدت زشتی)، مهیب (از شدت زشتی)، مخوف (از شدت زشتی)
- the hideous face of the horned demon
- چهرهی کریه دیو شاخدار
- once again, dictatorship showed its hideous visage.
- یک بار دیگر استبداد سیمای زشت خود را نشان داد.
- I thought her dress was hideous.
- به نظر من لباس او خیلی زشت بود.
- what a hideous crime!
- چه جنایت شنیعی!
Pox
pɑːks
Noun) (پزشکی) ابله، موجد ابله در پوست، ابله دار کردن یا شدن
Deputy
ˈdepjəti
Noun) نماینده، وکیل، جانشین، نایب، قائم مقام
- a deputy prime minister
- معاون نخستوزیر
- a deputy director
- قائم مقام مدیر
- in his absence, his deputy will manage the company
- در غیاب او معاونش شرکت را خواهد چرخاند.
Cohesive
koʊˈhiːsɪv
Adjective) چسباننده، چسبناک
- this group has lost its cohesiveness
- این گروه همبستگی خود را از دست داده است.
Bassinet
ˌbæsɪˈnet
Noun) گهواره سبدی روپوش دار، لگنچه، درشکه دستی بچگانه
Hound
haʊnd
سگ شکاری، سگ تازی، آدم منفور، باتازی شکار کردن، تعقیب کردن، پاپی شدن
- an autograph hound
- دیوانهی گردآوری امضا (بزرگان و مشاهیر)
- a boozehound
- مشروبخور افراطی
- to hound a dog at a rabbit
- سگ را به دنبال خرگوش تازاندن
- he was hounded by his creditors
- طلبکاران دائم دنبالش بودند.
- he was hounded from office by the press
- روزنامهها آنقدر سر به سرش گذاشتند تا شغلش را از دست داد.
- follow the hounds
- سوار براسب و با سگ به شکار رفتن
Dignity
ˈdɪɡnəti
Noun) بزرگی، جاه، شان، مقام، رتبه، وقار
- the dignity of his rank
- بلندی رتبه او
- all human beings are born free and equal in dignity and rights
- همهی انسانها آزاد و از نظر ارزش و حقوق مدنی برابر آفریده شدهاند (اعلامیهی حقوق بشر).
- finally, he rose to the dignity of a judgeship
- بالأخره به مقام رفیع قضاوت ارتقا یافت.
- his deeds lent dignity both to he himself and his family
- اعمال او خود و خانوادهاش را نیکنام کرد.
Vicinity
vəˈsɪnəti
Noun) نزدیکی، مجاورت، همسایگی، حومه، بستگی
- two schools in close vicinity
- دو مدرسهی بسیار نزدیک هم
- in the vicinity of
- در نزدیکی، نزدیک به، مجاور، در مجاورت
- our school is in the vicinity of a hospital
- مدرسهی ما در مجاورت یک بیمارستان قرار دارد.
Conform
kənˈfɔːrm
همنوایی کردن، مطابقت کردن، وفق دادن، پیروی کردن
- if you would shun disgrace, conform (yourself to the people)
- خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو
- his ideas do not conform with the norms of the society
- عقاید او با معیارهای اجتماع سازگار نیست.
- the building must conform with the municipal regulations
- ساختمان باید با مقررات شهرداری مطابقت داشته باشد.
Delegate
ˈdeləɡət
Noun) نماینده، فرستاده
(Verb - transitive) (شخص) به نمایندگی فرستادن، نماینده کردن، نمایندگی دادن به، مامور کردن
(قدرت، وظایف) تفویض کردن، سپردن، محول کردن، واگذار کردن
- one of the delegates to the nineth world conference on health
- یکی از نمایندگان نهمین همایش بهداشت جهانی
- the union will delegate three people to the annual congress
- اتحادیه سه نفر را برای شرکت در کنگرهی سالیانه به نمایندگی گسیل خواهد داشت.
- he delegated his authority to his assistant
- او اختیارات خود را به معاونش تفویض کرد.
- he is delegated to hire or fire whomever he wishes
- او اختیار دارد هرکس را بخواهد استخدام یا اخراج کند.
Stow
stoʊ
تنگ هم چیدن، خوب جا دادن، پرکردن، مخفی کردن،پریدن، انباشتن، بازداشتن
- we stowed the books in the back room
- کتابها را در اتاق پشت چیدیم.
- two ships stowed to the hatches with scientific gear
- دو کشتی که کاملا مملو بودند از ابزار علمی
- a rope ladder which stows neatly in a box
- نردبان طنابی که به خوبی در یک جعبه جا میگیرد
- stow the chatter!
- دست از وراجی بردار!
- stow away
- 1- (در جای امن) انبار کردن، پنهان کردن، نهان کردن یا شدن 2- در خوراک یا نوشابه زیاده روی کردن، شتری بار کردن، پرخوریکردن، تا خرخره خوردن یا نوشیدن
- the food was delicious and the hungry kids stowed away as much as they could
- خوراک دلپذیر بود و بچههای گرسنه تا میتوانستند خوردند.
- stow away
- 3- (به ویژه کشتی و هواپیما) قاچاقی سوار شدن، (برای مسافرت مجانی یا بیپاسپورت) در کشتی (یا هواپیما و غیره) پنهان شدن
- he crossed the border by stowing away in the trunk of a car
- با پنهان شدن در صندوق عقب اتومبیل از مرز گذشت.
- they stowed away in a cargo ship
- آنها قاچاقی سوار یک کشتی بارکش شدند.
Stow away
ˈstoʊəˈweɪ
مسافرت قاچاقی کردن باکشتی وغیره، مسافر قاچاق
Atrocity
əˈtrɑːsət̬i
Noun) سبعیت، بیرحمی، قساوت
- the atrocities committed against Bosnia’s Moslems
- اعمال شنیعی که نسبت به مسلمانان بوسنی انجام گرفت
Rig
بادگل و بادبان آراستن، مجهز کردن، آماده شدن، باخدعه و فریب درست کردن، گول زدن، دگل آرایی، وضع حاضر، سر و وضع، اسباب، لوازم، لباس، جامه، تجهیزات
- ship rig
- نوع بادبانهای کشتی
- fore-and-aft rig
- بادبانهای جلو و عقب کشتی
- square rigs
- بادبانهای چهار گوش
- they were dressed in new rig
- اونیفورم نو پوشیده بودند.
- sailors should be dressed in the rig ordered
- ملوانان باید به لباسی که تعیین شده است ملبس باشند.
- the sailors were rigged in white
- به ملوانان لباس سفید دادند.
- she was rigged out in Victorian style
- لباس سبک دورهی ویکتوریا تن او کرده بودند.
- they were not properly rigged for that long mountain climbing
- آنها به طور شایستهایبرای آن کوهنوردی طولانی مجهز نشده بودند.
- this boat is rigged for dredging
- این کشتی برای لایروبی مجهز شده است.
- they had rigged the box to explode on contact
- جعبه را طوری درستکرده بودند که در اثر تماس منفجر شود.
- we rigged the tarpaulins over the tanks
- پارچهی برزنت را روی تانکها کشیدیم.
- alarm clocks are rigged to turn on radios too
- ساعتهای شماطهدار را تنظیم کردهاند که رادیو را هم روشن کنند.
- workers rigged up a Christmas tree in front of the town hall
- کارگران یک درخت کریسمس بزرگ جلو شهرداری برپا کردند.
- we rigged up something to take the place of a bed
- یک چیزی را سر هم بندی کردیم که جای تختخواب را بگیرد.
- the soldiers rigged up a temporary cabin
- سربازان یک آلونک موقتی سرهم بندی کردند.
Ransom
ˈrænsm
فدیه، خونبها، غرامت جنگی، جزیه، آزادی کسی یاچیزی را خریدن، فدیه دادن
- kidnappers have demanded a ransom of two million dollars
- آدم ربایان باجی به مبلغ دو میلیون دلار مطالبه کردهاند.
- to pay ransome
- باج دادن
- the ransom (money) was placed in an envelope
- باج را در یک پاکت گذاشتند.
- the old merchant ransomed the captives
- بازرگان پیر با دادن باج اسیران را رهانید.
- a ransomed soul
- روح از گناه رهانیده
Deterioration
dəˈtɪriəˌreʃn̩
Noun) زوال، بدتر شدن
Memorandum
ˌmeməˈrændəm
Noun) یادداشت، نامه غیر رسمی، تذکاریه
Overriding
ˌoʊvɚˈraɪdɪŋ
Adjective) برجسته، مهم، برتر
Abdicate
ˈæbdɪkeɪt
واگذار کردن، تفویض کردن، ترک گفتن، محروم کردن(ازار )، کناره گیری کردن، استعفا دادن
- Mohammad Alishah was forced to abdicate
- محمد علیشاه وادار به استعفا شد.
- to abdicate an opinion
- از عقیدهای صرفنظر کردن
- a father who abdicates his son
- پدری که پسر خود را عاق میکند.
Internecine
ˌɪntərˈniːsn
Adjective) کشتار یکدیگر، کشتار متقابل، قاتل
- an internecine war that had no winner
- جنگ دوسو ویرانگری که برنده نداشت.
Playwright
ˈpleɪraɪt
Noun) پیس نویس، نمایشنامه نویس
Intrinsic
ɪnˈtrɪnsɪk
Adjective) ذاتی، اصلی، باطنی، طبیعی، ذهنی، روحی، حقیقی، مرتب، شایسته
- the intrinsic value of a gold coin is usually less than its nominal value
- ارزش واقعی یک سکهی طلا (ارزش فلز آن) معمولاً از ارزش اسمی آن کمتر است.
- the wide gap between intrinsic feelings and the way they are expressed
- شکاف عمیق میان احساسات درونی و چگونگی بیان آنها
Alleviate
əˈliːvieɪt
transitive) سبک کردن، ارام کردن، کم کردن
- a drug to alleviate a toothache
- دارویی برای تسکین دندان درد
- when a fever is alleviated and its alleviation is through a fragrant and clean distillation
- چون تب بگسارد و گساریدن آن به عرقی خوشبوی و پاکیزه باشد (ذخیرهی خوارزمشاهی)
- to alleviate poverty
- کم کردن فقر
- to help alleviate the food shortage in Africa
- برای کمک به برطرف کردن کمبود غذا در افریقا
Hierarchy
ˈhaɪrɑːrki
Noun) گروه فرشتگان نه گانه، سلسله سران روحانی وشیوخ، سلسله مراتب
- the Pope is on top of the Catholic hierarychy
- پاپ اعظم در بالای پایگان کلیسای کاتولیک قرار دارد.
- the secretaries were at the bottom of our department’s hierarchy
- منشیها در ردهی پایین پایورسالاری ادارهی ما بودند.
- his letter offended the country’s religious hierarchy
- نامهی او موجب رنجش بلندپایگان مذهبی کشور شد.
- our hierarchy of occupation is based on education and skill
- درجهبندی شغلهای ما برپایهی تحصیلات و مهارت است.
- the hierarchy of moral values
- رتبهبندی ارزشهای اخلاقی
Conduct
kənˈdʌkt
هدایت کردن، رفتار
رفتار، سلوک، هدایت کردن، بردن، اداره کردن
- the conduct of everyday business
- اجرای امور روزمره
- his conduct was admirable
- رفتار او تحسینانگیز بود.
- the secretary conducted her to the door
- منشی او را تا دم در همراهی کرد.
- they conduct all kinds of business
- آنان انواع معاملات را انجام میدهند.
- he conducted himself like a gentleman
- او مثل یک آقا رفتار کرد.
- copper conducts electricity well
- مس برق را خوب هدایت میکند.
- an orchestra conducted by a famous person
- ارکستری که توسط شخص معروفی هدایت میشود
- conducted tour
- گردش به همراهی راهنما، جهانگردی هدایتشده
Mourning
ˈmɔːrnɪŋ
سوگواری، عزاداری، ماتم، عزا، سوگ
- Moharam is the month of mourning
- محرم ماه عزاداری است.
- a sound of mourning came from the dead man’s room
- صدای سوگواری از اتاق مرد متوفی به گوش میرسید.
- they wear mourning for a whole year
- آنها یک سال تمام جامهی عزا میپوشند.
- during mourning flags are at half mast
- در دوران سوگواری پرچم ها نیمه افراشته اند.
- mourning ceremonies
- مراسم ختم (عزاداری)
Dissolve
dɪˈzɑːlv
اب کردن، حل کردن، گداختن، فسخ کردن، منحل کردن
- the heat dissolved the candles
- حرارت شمعها را آب کرد.
- ice cream dissolving in the sun
- بستنی که در آفتاب در حال آب شدن است
- sugar dissolves in water
- شکر در آب حل میشود.
- a direct hit had dissolved one of the tanks
- اصابت مستقیم (گلوله) یکی از تانکها را متلاشی کرده بود.
- the king dissolved the parliament
- پادشاه مجلس را منحل کرد.
- the committee was dissolved
- کمیته منحل شد.
- to dissolve a marriage
- ازدواجی را به هم زدن (فسخ کردن)
- to dissolve a contract
- قراردادی را فسخ کردن
- the father dissolved in grief
- پدر غرق اندوه شد.
- dissolve in (or into) tears
- گریه افتادن، اشک ریختن، سرشک از دیده جاری کردن
Desire
dɪˈzaɪr
میل داشتن، ارزو کردن، میل، ارزو، کام، خواستن، خواسته
- she desired nothing more than the success of her son
- تنها آرزوی او موفقیت پسرش بود.
- he repeated his country’s desire for friendly relations with all neighboring countries
- او تمایل کشور خود را برای برقراری روابط دوستانه با همهی کشورهای همجوار تکرار کرد.
- before his execution, he desired to see his wife
- درخواست کرد که همسرش را پیش از اعدام ببیند.
- what else do you desire?
- چه چیز دیگری میخواهید؟
- happy is he who gets what he desires
- خوشبخت کسی است که آنچه را آرزو میکند، بدست آورد.
- that night I desired her more than ever
- آن شب بیش از همیشه نسبت به او احساس شهوت میکردم.
- the groom’s passionate desire to possess the bride
- میل شدید داماد نسبت به تصاحب عروس
- to fulfill the heart’s desire
- کام دل گرفتن
- a father’s desires for the future of his children
- آرزوهای یک پدر برای آیندهی فرزندانش
- I have no desire to see her
- علاقهای به دیدار او ندارم.
- through street demonstrations people expressed their desire for more freedom
- مردم از طریق تظاهرات خیابانی میل خود را نسبت به آزادی بیشتر ابراز کردند.
- she will not rest until she finds her desires
- تا به آرزوهایش نرسد، آرام نخواهد نشست.
Exert
ɪɡˈzɝːt
transitive) اعمال کردن، بکاربردن، اجرا کردن، نشان دادن
- he had to exert all his strengh to move the stone
- مجبور بود برای تکان دادن سنگ همهی زور خود را به کار ببرد.
- if you want to succeed you must exert yourself!
- اگر میخواهی کامیاب شوی، باید همت کنی!
- his father exerted a lot of pressure on him to study
- پدرش خیلی به او فشار میآورد که درس بخواند.
- a style that has exerted a profound influence on young writers
- سبکی که بر نویسندگان جوان تأثیر عمیقی داشته است
- exert leadership
- رهبری کردن، به رهبری پرداختن
- exert oneself
- زحمت به خود هموار کردن، تلاش کردن، زور زدن
- you shouldn’t exert yourself, you’re still sick!
- هنوز بیمار هستی و نباید تقلا کنی!
Peril
ˈperəl
Noun) خطر، مخاطره، سیج - in constant peril of death - در معرض خطر دایمی مرگ - he recks not of the peril. - او از آن خطر باک ندارد. (Verb - transitive) به خطر انداختن، به مخاطره انداختن - soldiers daily periled their lives. - سربازان هر روز جان خود را به خطر میانداختند. - at one's (own) peril - با به خطر انداختن خود
inconsistency
) تناقض، تباین، ناجوری، ناسازگاری،ناهماهنگی، ناجوری، نا سازگاری، نا استواری، بیثباتی
Reciprocal
rɪˈsɪprəkl
معکوس، دوجانبه
متقابل، عمل متقابل، دوجانبه، دو طرفه
- she is hoping for a reciprocal favor
- او به لطف متقابل چشم دوخته است.
- they agreed to extend reciprocal previleges to each other’s citizens
- آنان توافق کردند که به شهروندان یکدیگر امتیازات متقابل بدهند.
- how good it would be if love were reciprocal
- چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی
- a reciprocal pronoun
- ضمیر دوسویه
Authority
ɒːˈθɑː-
Noun) قدرت، نفوذ، سلطه، مرجعیت، اقتدار، توانایی
(Noun) حق، اختیار، اجازه
- under the authority of, under somebody’s authority
- تحت مسئولیت (زیر نظر)، بر عهدهی
(Noun) (معمولا جمع) مقامات، مراجع، اولیای امور، صاحبان قدرت
(Noun) (کتاب) مرجع، ماخذ، (شخص) صاحب نظر، (شخص) مرجع
- have it on good authority
- اطلاع موثق داشتن
Apprise
əˈpraɪz
(Verb - transitive) ( apprize =) (حقوق) براورد کردن، تقویم کردن، قیمت کردن، مطلع کردن، اگاهی دادن
Explicit
ɪkˈsplɪsɪt
Adjective) صریح
(Adjective) صریح، روشن، واضح، اشکار، صاف، ساده
- an officer’s explicit orders to the soldier
- دستورات صریح افسر به سربازان
- let’s be explicit about our expectations
- بیا دربارهی توقعات خود شفاف باشیم.
Fraudulent
ˈfrɑːdʒələnt
Adjective) کلاه بردار، گول زن، حیله گر، فریب آمیز
- his fraudulent acts landed him in jail
- اعمال فریبآمیز او کارش را به زندان کشاند.
- his fraudulent claims
- ادعاهای تقلبآمیز او
Vying
ˈvaɪɪŋ
وجه وصفی معلوم فعل vie )، همچشمی، رقابت کننده
Fatigue
fəˈtiːɡ
فرسودگی، فرسودن، خستگی، کوفتگی، رنج، خسته شدن
خستگی، فرسودگی
- fatigue is one of the causes of car accidents
- یکی از علل تصادفات رانندگی خستگی است.
- we used to sleep in our fatigues
- شبها در لباس خدمت میخوابیدیم.
- I was so fatigued that I couldn’t stand up
- آنقدر خسته شدهبودم که نمیتوانستم بایستم.
Pertinent
ˈpɝːtnnt
Adjective) وابسته، مربوط
- pertinent to the matter under discussion
- مربوط به مطلب مورد بحث
- your question was not pertinent
- پرسش شما نامربوط بود
- data pertinent to federal aid
- دادههای وابسته به کمک دولت فدرال
(Adjective) وارد، بجا، جور
- his criticisms are as pertinent today as they were a hundred years ago
- انتقادات او امروزه همانقدر وارد است که صد سال پیش
Iceberg
ˈaɪsbɝːɡ
Noun) توده یخ غلتان، کوه یخ شناور، توده یخ شناور
Stevedore
ˈstiːvədɔːr
متصدی یاناظر بارگیری وبار اندازی، بارگیری وباراندازی کردن، کارگر بار انداز
Inordinate
ˌɪnˈɔːrdnət
Adjective) بی اندازه، بیش از حد، مفرط، غیر معتدل
- this car burns an inordinate amount of gasoline
- این اتومبیل مقدار زیادی بنزین مصرف میکند.
- a book inordinately long
- کتابی بیش از حد طولانی
Seabed
ˈsiːbed
کف دریا، بستر اقیانوس
Propulsion
prəˈpʌlʃn
Noun) نیروی محرکه، خروج، دفع، پیش راندن
- the propulsion of a rocket
- پیشرانی موشک
- jet propulsion (or propulsory), adj.
- جت رانش، نیروی رانش موتور جت
- propulsive, adj.
- رانشی
Linear
ˈlɪniɚ
Adjective) خطی، طولی، دراز، باریک، کشیده (Adjective) خطی - linear array - آرایهی کشایی - linear design - طرح خط دار(رجی) - a wire can be a linear conductor - سیم میتواند یک رسانای طولی باشد. - a linear leaf - برگ دراز - linear circuit - مدار خطی - linear equation - معادلهی کشایی، معادلهی خطی
Manoeuvre
məˈnuːvɚ
عملیات نظامی وجنگی را تمرین کردن، مشق کردن، مانوردادن، طرح کردن، مانور
( maneuver ) مانور، تمرین نظامی
Decommission
ˌdiːkəˈmɪʃn
transitive) حق نمایندگی (کسی را) لغو کردن، از نمایندگی انداختن
(Verb - transitive) (کشتی را) از خدمت خارج کردن، از بهرهگیری انداختن
Seaworthiness
ˈsiːwɜːrðɪnɪs
Noun) قابل سفر دریا، محکم برای دریا
Occupy
ˈɑːkjəpaɪ
اشغال کردن، سرگرم کردن، مشغول داشتن
اشغال کردن، تصرف کرد
- the Germans occupied Paris
- آلمانها پاریس را اشغال کردند.
- the Russians occupied half of Iran
- روسها نیمی از ایران را اشغال کردند.
- problems that have occupied modern thinkers
- مسائلی که متفکران امروزی را مشغول داشته است
- I gave her extra work to occupy her
- به او کار اضافه دادم تا سرش گرم شود.
- the building occupies an attractive site along the coast
- ساختمان در جای زیبایی در امتداد ساحل قرار دارد.
- the contests occupy the first week of August
- مسابقات هفتهی اول ماه اوت برگزار میشود.
- this old table occupies too much space
- این میز کهنه خیلی جا میگیرد (خیلی جاگیراست)
- he has been occupying that position for many years
- او سالهای سال است که آن مقام را به عهده دارد.
- teachers occupied a position very like that of a father in our society
- مقامی که معلمها داشتند خیلی شبیه مقام پدر در جامعهی ما بود.
- he occupies a house which his grandfather built
- او در خانهای زندگی میکند که پدر بزرگش ساخت.
Occupation
ˌɑːkjəˈpeɪʃn
Noun) شغل، پیشه، مربوط به حرفه
(Noun) اشغال، تصرف، حرفه
- the German occupation of Paris
- اشغال پاریس توسط آلمانها
- England’s occuption of that waterway
- تصرف آن آبراه توسط انگلستان
- his occuption is farming
- کار او کشاورزی است.
- writing has been his occupation for many years
- سالهاست که حرفهی او نویسندگی است.
- stamp collecting is a pleasant occupation
- گردآوری تمبر پست سرگرمی خوشایندی است.
- occupation forces
- نیروهای اشغالی
- this cave shows evidence of human occupation
- این غار دارای نشانههایی از سکونت انسان است.
- the palace is still in the occuption of its hereditary owner
- آن کاخ هنوز هم در اشغال مالک موروثی آن است.
- the occuption of two offices at the same time is illegal
- تصدی دو شغل در آن واحد غیر قانونی است.
Dunnage
ˈdʌnɪdʒ
Noun) کاه وپوشال ومواد سبکی که لای ظروف ومال التجاره می گذارند تا از اسیب مصون بماند
Viscus
Noun) اندرون، احشا ، عضوی که در احشا واقع شده است
Delirious
dɪˈlɪriəs
Adjective) (پزشکی) هذیانی، دچار هذیان، فلادگوی، پرت گو
- the patient’s fever went up and she became delirious.
- تب بیمار بالا رفت و دچار هذیان شد.
- He’s so delirious he doesn’t know where he is.
- او بسیار دچار هذیان شده و نمیداند کجاست.
(Adjective) هیجان زده، شوریده
- delirious with joy
- هیجان زده از خوشی
Strenuous
ˈstrenjuəs
باحرارت، مصر، بلیغ، فوق العاده، فعال، شدید
- a strenuous game of tennis
- یک بازی تنیس پرتقلا
- a strenuous examination
- یک آزمون سخت
- a strenuous climb to the top of the mountain
- صعود طاقت فرسا به قلهی کوه
- strenuous efforts
- کوششهای مشتاقانه