4000 Word- 2 Flashcards

1
Q

anxious [ˈӕŋkʃəs] adj

A

Adjective) دلواپس، ارزومند، مشتاق، اندیشناک، بیم ناک

  • Ali was anxious about the health of his son
  • علی نگران سلامتی پسرش بود.
  • if you don’t call your mother, she will become anxious
  • اگر به مادرت تلفن نکنی دلواپس خواهد شد.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
2
Q

awful [ˈɔːfəl] adj.

A

مهیب یا ترسناک، ترس، عظمت

  • the awful sight of Christ on the cross
  • منظرهی بهتآور و احترام انگیز عیسی بر روی صلیب
  • an awful death
  • مرگ وحشت آور
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
3
Q

consist [kənˈsɪst] v.

A

transitive) (با in) (رسمی) عبارت بودن از، قائم بودن به، بسته بودن به، موکول بودن به، مبتنی بودن بر، منوط بودن به

  • wisdom does not consist only in knowing facts
  • خردمندی فقط به دانستن واقعیات نیست
    (Verb - transitive) (با of) متشکل بودن از، شامل…بودن، مرکب بودن از
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
4
Q

desire [dɪˈzaɪər] v.

A

میل داشتن، ارزو کردن، میل، ارزو، کام، خواستن، خواسته

  • she desired nothing more than the success of her son
  • تنها آرزوی او موفقیت پسرش بود.
  • he repeated his country’s desire for friendly relations with all neighboring countries
  • او تمایل کشور خود را برای برقراری روابط دوستانه با همهی کشورهای همجوار تکرار کرد.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
5
Q

eager [ˈiːɡər] adj.

A

Noun) مشتاق، ذیعلاقه، ترد و شکننده

  • they were all eager to meet the new neighbor
  • همهی آنها مشتاق ملاقات همسایهی جدید بودند.
  • eagerly, adv.
  • مشتاقانه، با بی تابی، با بی قراری، با رغبت زیاد
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
6
Q

household [ˈhaʊshəʊld] n

A

n) خانواده، (مجازا) صمیمی، اهل بیت، مستخدمین خانه، خانگی
- he was happy to be part of a large household
- او از این که عضو خانوادهی پر جمعیتی بود خوشحال بود.
- how many households occupy in this building?
- در این ساختمان چند خانوار زندگی میکنند؟
- household tasks
- کارهای خانه
- household remedies
- مداواهای خانگی
- Henry Ford is a household name in America
- در امریکا هنری فورد نام آشنایی است.
- household appliance
- وسایل و ابزار خانه (مانند یخچال و رادیو)
- household troops
- (انگلیس) پاسداران سلطنتی
- the Household
- (انگلیس) خانوادهی سلطنتی

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
7
Q

intent [ɪnˈtent] n.

A

نیت، قصد، مرام، مفاد، معنی، منظور، مصمم

  • an intent look
  • نگاه خیره
  • his face became intent as he examined the pictures
  • عکسها را که بررسی میکرد قیافهاش حالت مشتاقی داشت.
  • intent on her studies
  • جدی در مطالعات خود
  • intent on going
  • مصمم به رفتن
  • to beat with the intent to kill
  • به قصد کشت زدن
  • the true intent of this law
  • مفهوم واقعی این قانون
  • to all intents and purposes
  • عملا، تقریبا، از هر نظر
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
8
Q

landscape [ˈlænskeɪp] n.

A

باغداری) خاکبرداری وخیابان بندی کردن، دورنما،منظره، چشم انداز، بامنظره تزئین کردن

  • we planted trees to improve the landscape
  • برای بهتر کردن منظره درختکاری کردیم.
  • the mountainous landscape of Niasar
  • چشم انداز کوهستانی نیاسر
  • landscape painting
  • نقاشی مناظر طبیعی
  • she paints both landscapes and seascapes
  • او هم مناظر زمینی و هم مناظر دریا را به تصویر میکشد.
  • this garden has been landscaped well
  • محوطهسازی این باغ به خوبی انجام شده است.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
9
Q

lift [lɪft] v.

A

بلند کردن، سرقت کردن، بالا رفتن، مرتفع بنظرآمدن،بلندی، بالابری، یک وهله بلند کردن بار، دزدی، سرقت،ترقی، پیشرفت، ترفیع، اسانسور، بالارو، جر ثقیل، بالابر

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
10
Q

load [loud] v.

A
بار، کوله بار، فشار، مسئولیت، بارالکتریکی، عمل پرکردن تفنگ باگلوله، عملکرد ماشین یا دستگاه، بارکردن، پر کردن، گرانبارکردن، سنگین کردن، فیلم(دردوربین) گذاشتن، بار گیری شدن، بار زدن، تفنگ یاسلاحی را پر کردن
بار کردن، بار
- a heavy load
- بارسنگین
- the boat was loaded with passengers
- کشتی پر بود از مسافر
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
11
Q

lung [lʌŋ] n.

A

Noun) ریه، جگر سفید، شش

  • lung cancer
  • سرطان ریه
  • to fill one’s lungs with fresh air
  • شش خود را از هوای تازه پر کردن
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
12
Q

motion [ˈməʊʃən] n

A
جنبش، تکان، حرکت، جنب وجوش، پیشنهاد، پیشنهاد کردن، طرح دادن، اشاره کردن
حرکت
- the Earth has three kinds of motions
- کرهی زمین سه نوع جنبش دارد.
- rotational motion
- حرکت چرخشی
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
13
Q

pace [ˈpeɪs] n

A

گام، قدم، خرامش، شیوه، تندی، سرعت، گامزدن، باگامهای آهسته و موزون حرکت کردن قدم زدن، پیمودن،(نظامی) با قدم آهسته رفتن، قدم رو کردن

  • he was standing a few paces away
  • او چند قدم آنطرفتر ایستاده بود.
  • he took three paces forward
  • او سه گام به جلو برداشت.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
14
Q

polite [pəˈlaɪt] adj.

A

Adjective) با ادب، با نزاکت، مبادی اداب

  • you must be polite toward grown-ups
  • بایستی نسبت به بزرگترها مودب باشی.
  • a polite boy
  • یک پسر با ادب
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
15
Q

possess [pəˈzes] v.

A

transitive) دارا بودن، داشتن، متصرف بودن، در تصرف داشتن، داراشدن، متصرف شدن
- he possessed not only power but also great wealth
- او نه تنها قدرت داشت بلکه دارای ثروت زیادی هم بود.
- he gave everything he possessed to his son
- همهی مایملک خود را به پسرش داد.
- to possess knowledge and wisdom
- از دانش و عقل برخوردار بودن
- he does not possess the necessary courage
- شجاعت لازم را ندارد.
- he possessed several languages besides his native tongue
- او علاوه بر زبان مادری به چند زبان دیگر مسلط بود.
- he was possessed by jealousy
- حسادت وجودش را تسخیر کرده بود.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
16
Q

rapidly ˈræpɪdlɪ] adv.

A

Adverb) به سرعت، سریعا، با شتاب، با عجله

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
17
Q

remark [rɪˈmɑːrk] v.

A

ملاحظه، تذکر، تبصره
ملاحظه کردن، اظهار داشتن، اظهار نظریه دادن، اظهار،بیان، توجه
- I didn’t remark any changes in her looks
- متوجه تغییری در قیافهی او نشدم.
- did you remark how he was walking?
- ملاحظه کردی چگونه راه میرفت؟

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
18
Q

seek [siːk] v.

A
طلب کردن، پیگردی کردن
جستجو کردن، جوییدن، طلبیدن، پوییدن
- at the end, he who seeks shall find
- عاقبت جوینده یابنده بود
- we all seek success and happiness
- همهی ما در پی کامیابی و شادکامی هستیم.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
19
Q

shine [ʃaɪn] v.

A

تابیدن، درخشیدن، نور افشاندن، براق کردن، روشن شدن، روشنی، فروغ، تابش، درخشش

  • the sun shines
  • خورشید میدرخشد.
  • there is a light shining in their bedroom
  • چراغی در اتاق خواب آنان نور میدهد.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
20
Q

spill [spɪl] v.

A

ریزش، عمل پرت کردن

  • she spilled the milk on the floor
  • شیر را روی کف اتاق ریخت.
  • he who escapes will have his blood spilled
  • هر کسی فرار کند خونش ریخته خواهد شد.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
21
Q

command [kəˈmænd] v.

A

فرمان
فرمایش، سرکردگی، فرماندهی، فرمان دادن، حکم کردن، امرکردن، فرمان
- all his commands were out without question
- همه فرمانهای او بی چون و چرا انجام شد.
- the soldiers were commanded to attack
- به سربازان فرمان داده شده بوده که حمله کنند.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
22
Q

counsel [ˈkaʊnsəl] v.

A

ندرز، مشاوره دو نفری، مشورت، تدبیر، پند دادن(به)، توصیه کردن، نظریه دادن، رایزنی

  • their counsel lasted two hours
  • کنکاش آنان دو ساعت طول کشید.
  • they did not listen to the counsel of their elders
  • آنان به اندرز بزرگترهای خود گوش فرا ندادند.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
23
Q

ensure [ɪnˈʃʊər]

A

e) تضمین کردن، اطمینان حاصل کردن، حتمی کردن، مسلم کردن، مطمئن ساختن
- intelligence and industry will ensure his success in life.
- هوش و کارایی او موفقیت او را در زندگی تضمین می‌کند.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
24
Q

explosion [ɪkˈsploʊ ʒən] n.

A

Noun) انفجار، بیرون ریزی، سروصدا، هیاهو

  • the explosion of the first atomic bomb
  • انفجار اولین بمب اتمی
  • his mother died as a result of a gas cylinder explosion
  • مادرش در اثر انفجار سیلندر گاز جان سپرد.
  • the explosion could be heard from afar
  • صدای انفجار از دور شنیده میشد.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
25
Q

meteor [ˈmiːtɪər] n.

A

Noun) شهاب، شهاب ثاقب، پدیده هوایی، تیر شهاب سنگ اسمانی

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
26
Q

Northern- southern

A

شمالی-جنوبی

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
27
Q

submit [səbˈmɪt] v.

A

تسلیم شدن، تقدیم داشتن، ارائه دادن، پیشنهادکردن،گردن نهادن، مطیع شدن
تسلیم کردن، ارائه دادن، تسلیم شدن
- to submit a question to the court
- پرسشی را به دادگاه احاله کردن

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
28
Q

upper [ˈʌpər] adj.

A
بالایی، فوقانی
بالایی، زبرین، فوقانی، بالا رتبه، بالاتر، رویه
بالایی، فوقانی
- upper atmosphere
- جو زبرین، جو فوقانی
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
29
Q

weed [wiːd] n

A

علف هرزه، دراز و لاغر، پوشاک، وجین کردن، کندن علف هرزه

  • to weed a flower garden
  • وجین کردن باغچه
  • to weed out the misspelled words from a text
  • متنی را از غلطهای املائی زدودن
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
30
Q

arrow [ˈærəʊ] n

A

Noun) پیکان
(Noun) تیر، خدنگ، پیکان، سهم
- Rustam shot the second arrow
- رستم تیر دوم را رها کرد.
- follow the arrow on the map and keep going
- روی نقشه دنبال فلش (پیکان) را بگیر و برو.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
31
Q

battle [ˈbætl] n.

A

رزم، پیکار، جدال، مبارزه، ستیز، جنگ، نبرد، نزاع، زد و خورد، جنگ کردن

  • his father was killed in the battle of Britain
  • پدرش در نبرد بریتانیا کشته شد.
  • a sea battle
  • نبرد دریایی
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
32
Q

bow [bəʊ] n.

A

خم شدن، تعظیم کردن، (با down ) مطیع شدن، تعظیم، کمان، قوس

  • the servants bowed to him
  • نوکرها به او تعظیم کردند.
  • the children bowed their heads in prayer
  • بچهها سرهای خود را خم کردند و به دعا پرداختند.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
33
Q

disadvantage

[ˌdɪsədˈvæntɪdʒ

A

زیان، بی فایدگی، وضع نامساعد، اشکال

  • this house has two major disadvantages
  • این خانه دو عیب بزرگ دارد.
  • this book’s disadvantage is that it is written in a boring style
  • نقطه ضعف این کتاب این است که به سبک خسته کنندهای نوشته شده است.
  • they spread reports to the disadvantage of the candidate
  • آنان شایعاتی را پراکنده میکنند که به ضرر نامزد انتخاباتی است.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
34
Q

intend [ɪnˈtend] v.

A

قصد داشتن، خیال داشتن، فهمیدن، معنی دادن، بر آن بودن، خواستن

  • he intends to buy a house
  • او قصد دارد یک خانه بخرد.
  • when do you intend to get married?
  • کی میخواهی ازدواج کنی؟
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
35
Q

log [lɒg] n.

A

(. vt . vi . n ):کنده، قطعه ای ازدرخت که اره نشده، سرعت سنج کشتی

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
36
Q

obey [oʊˈbeɪ] v.

A

اطاعت کردن، فرمانبرداری کردن، حرف شنوی کردن،موافقت کردن، تسلیم شدن

  • a soldier must obey his officer
  • سرباز باید از افسر خود فرمانبرداری کند.
  • we must obey the law
  • باید از قانون اطاعت کنیم.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
37
Q

steady [ˈstedɪ] adj

A

یکنواخت، محکم، پرپشت، استوار، ثابت، پی درپی،مداوم، پیوسته ویکنواخت کردن، استوار یا محکم کردن،ساکن شدن

  • hold the full cup steady, else it may spill
  • فنجان پر را بی تکان نگهدار و الا میریزد.
  • make the table steady!
  • لقی میز را برطرف کن!
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
38
Q

unless [ənˈles] conj.

A

مگراینکه، جز اینکه، مگر

  • man is doomed unless war is abolished
  • بشر محکوم به فناست مگر آنکه جنگ منسوخ شود.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
39
Q

abroad [əˈbrɔːd] adv.

A

خارج، بیرون، خارج از کشور

  • a report is abroad that he has died
  • چنین شایع شده که مرده است.
  • he lives abroad
  • در خارج از کشور زندگی میکند
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
40
Q

brief [briːf] adj.

A

Adjective) (دیدار، اقامت، مدت) کوتاه

  • they exchanged brief glances
  • به همدیگر نظرهای کوتاهی افکندند
  • we stayed briefly in Ghom and then headed for Isfahan
  • کمی در قم ماندیم و سپس راهی اصفهان شدیم
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
41
Q

protest [prəˈtest] v.

A

اعتراض، پروتست، واخواست رسمی، شکایت، واخواست کردن، اعتراض کردن

  • mass protest
  • اعتراض همگانی
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
42
Q

sculpture [ˈskʌlptʃə:r] n.

A

مجسمه سازی، پیکر تراشی، سنگتراشی کردن

  • rocks which are sculptured by a river
  • صخرههایی که رودخانه آنها را دیسدار کرده است
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
43
Q

tribe [traɪb] n.

A

Noun) تبار، قبیله، طایفه، ایل، عشیره، (درجمع) قبایل

  • Bakhtiary tribe
  • ایل بختیاری
  • Lorestan tribes
  • عشایر لرستان
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
44
Q

basis [ˈbeɪsɪs] n

A

pl ) اساس، ماخذ، پایه، زمینه، بنیان، بنیاد
(Noun) اساس، پایه، مبنا
- on the basis of conjecture
- برمبنای حدس
- atoms form the fundamental basis of matter
- اتم بنیاد اساسی ماده است.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
45
Q

biology [baɪˈɒlədʒɪ] n.

A

Noun) علم الحیات، زیست شناسی، زندگی حیوانی وگیاهی هر ناحیه

(Noun) زیست شناسی

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
46
Q

colony [ˈkɒlənɪ] n.

A

Noun) مستعمره، مستملکات، مهاجر نشین، جرگه

  • the Armenian colony of Chicago
  • ارمنیهای مقیم شیکاگو
  • the artist colony in Paris
  • هنرمندان مقیم پاریس
47
Q

debate [dɪˈbeɪt] v.

A

بحث، مذاکرات پارلمانی، منازعه، مناظره کردن، مباحثه کردن

  • after a long debate
  • پس از بحث طولانی
  • his murder caused much political debate
  • قتل او منجر به جر و بحث سیاسی زیادی شد.
48
Q

depart [dɪˈpɑːrt] v.

A

راهی شدن، روانه شدن، حرکت کردن، رخت بربستن

  • when does the plane depart?
  • هواپیما کی حرکت میکند؟
  • we watched the soldiers depart for the front
  • ما شاهد رهسپار شدن سربازان به جبهه بودیم.
  • I am departing for Kish tomorrow
  • فردا عازم کیش هستم.
  • flight 56 departs Tehran at 2:00 P.M.
  • پرواز شمارهی پنجاه و شش، ساعت دو بعدازظهر از تهران حرکت میکند.
49
Q

factual [ˈfæktjʊəl] adj.

A

Adjective) وابسته بواقع امر، حقیقت امری، واقعی

  • the factual aspects of this case
  • جنبههای واقعی این قضیه
  • a factual statement
  • گزارش واقعی
50
Q

fascinate [ˈfæsəˌneɪt] v.

A

transitive) (با نگاه عمیق یا با ترساندن) مات و مبهوت کردن، خیره کردن، سرجای خود میخکوب کردن، (کاملا) جلب کردن، شیفتن، شیدا کردن، مجذوب کردن، (در اصل) سحر کردن، جادو کردن، طلسم کردن
- the Cobra snake had fascinated the child and kept getting closer to her
- مار کبرا کودک را به خود خیره کرده بود و به او نزدیک می‌شد.

51
Q

nevertheless [ˌnevəðəˈles]

A

Conjunction) با وجود این،با اینهمه،با این وصف،معهذا

  • he had not slept that night, nevertheless he was alert and energetic the next day
  • او آن شب نخوابیده بود بااین حال فردای آن شب هشیار و پویا بود.
52
Q

occupation [ˌɒkjʊˈpeɪʃən] n

A
Noun) شغل، پیشه، مربوط به حرفه
(Noun) اشغال، تصرف، حرفه
- the German occupation of Paris
- اشغال پاریس توسط آلمانها
- England's occuption of that waterway
- تصرف آن آبراه توسط انگلستان
53
Q

overseas [ˌəʊvəˈsiːz] adv.

A

ماورای بحار، ورا دریا، برون مرز، خارجه، خارج از کشور

  • British possessions overseas
  • متصرفات انگلیس در ورا دریا
  • tourists coming from overseas
  • توریستهایی که از برون مرز میآیند
54
Q

persuade [pəˈsweɪd] v.

A

transitive) وادار کردن، بران داشتن، ترغیب کردن
- he persuaded us that this car is better and we bought it
- او به ما قبولاند که این اتومبیل بهتر است و لذا آنرا خریدیم.

55
Q

route [ruːt] n.

A
مسیر چیزی را تعیین کردن، خط سیر، جاده، مسیر، راه،جریان معمولی
مسیر، راه
- a main shipping route
- یک راه اصلی کشتیرانی
- the shortest route to Ghazvin
- کوتاهترین راه به قزوین
56
Q

ruins [ˈruːɪnz] n.

A

کلیه ها، محل کلیه در بدن، (مجازا) کمر

57
Q

scholar [ˈskɒlə:r] n.

A

Noun) دانشور، دانش پژوه، محقق، اهل تتبع، ادیب، شاگرممتاز

  • a great Persian scholar
  • یک دانشمند بزرگ ایرانی
  • a Renaissance scholar
  • ویژهگر دورهی رنسانس
58
Q

significant [sɪgˈnɪfɪkənt] adj.

A

Adjective) مهم، معنی دار، پر معنی، قابل توجه، حاکی از، عمده

  • a significant change in their foreign policy
  • دگرگونی مهمی در سیاست خارجی آنها
  • the most significant result of these discussions
  • مهمترین نتیجهی این مذاکرات
59
Q

volcano [vɒlˈkeɪnəʊ] n.

A

Noun) کوه آتشفشان، آتشفشان

60
Q

enable [ɪˈneɪbl] v.

A

transitive) توانا ساختن، قادر ساختن
(Verb - transitive) قادر ساختن، وسیله فراهم کردن، تهیه کردن برای، اختیار دادن
- faith in God enabled him to overcome the problems of his life
- ایمان به خدا او را قادر کرد که بر مشکلات زندگی خود چیره شود.

61
Q

frustrate [frʌsˈtreɪt] v.

A

خنثی کردن، هیچ کردن، باطل کردن، ناامید کردن، فکرکسی را خراب کردن، فاسدشدن

  • heavy snow frustrated our plans
  • برف سنگین نقشههای ما را نقش بر آب کرد.
  • the strike frustrated the government’s efforts toward increasing production
  • اعتصاب، کوششهای دولت در زیاد کردن تولید را بی اثر کرد.
  • to frustrate an opponent
  • حریف را مستاصل کردن
  • some frustrated poets become teachers
  • برخی از شاعران سرخورده معلم ادبیات میشوند.
  • frustrating one’s natural instincts could lead to psychological complications
  • سرکوب کردن غرایز طبیعی ممکن است منجر به پیچیدگیهای روانی شود.
  • frustrating, adj.
  • مایوس کننده، نومید کننده، بیکام گر، ناکام گر
62
Q

govern [ˈgʌvən] v.

A

حکومت کردن، حکمرانی کردن، تابع خود کردن، حاکم بودن، فرمانداری کردن، معیف کردن، کنترل کردن، مقررداشتن

  • Nader governed the country with an iron fist
  • نادر کشور را با مشتی آهنین اداره میکرد.
  • to govern public opinion
  • افکار عمومی را تحت تاثیر قرار دادن
  • govern your anger
  • خشم خود را مهار کن!
  • the forces that govern prices
  • نیروهایی که قیمتها را تعیین (معین) میکند
  • the principles that govern phenomena
  • اصولی که چگونگی پدیدهها را تعیین میکند
63
Q

plenty [ˈplentɪ] n.

A

فراوان، بسیار، فراوانی، بسیاری، کفایت، بمقدارفراوان

  • a land of plenty
  • سرزمین نعمت
  • a plenty of food
  • مقدار کافی خوراک
64
Q

relieve [rɪˈliːv] v.

A

transitive) خلاص کردن (از درد و رنج و عذاب)، کمک کردن، معاونت کردن، تخفیف دادن، تسلی دادن، فرو نشاندن، بر کنارکردن، تغییر پست دادن، برجستگی، داشتن، بر جسته ساختن، ریدن
- a pill that relieves pain
- قرصی که درد را فرو می نشاند
- to relieve suffering
- از رنج کاستن
- to relieve famine in Africa
- قحطی در آفریقا را کم کردن
- we must relieve the hardships of the refugies
- باید مرارت پناهندگان را تخفیف بدهیم.
- he went behind the trees to relieve himself
- برای قضای حاجت رفت پشت درختها.
- to relieve the poor
- به فقرا کمک کردن

65
Q

Royal

A

سلطنتی، شاهانه، ملوکانه، همایونی، شاهوار، خسروانه

  • royal crown
  • تاج شاهی
  • the royal family
  • خانوادهی سلطنتی
66
Q

slave [sleɪv] n.

A

Noun) برده، بنده، غلام، غلامِ زرخرید
(Verb - intransitive) سخت کار کردن، جان کندن، زحمت کشیدن، عرق ریختن
- a slave of/to
- (مجازی) اسیرِ، گرفتارِ، پایبندِ، بنده‌ی
(Noun) نگهبان برده‌ها، برده‌پا
(Noun) (به طعنه) کارفرمای بی‌رحم، (کارفرمای) جلاد

67
Q

struggle [ˈstrʌgəl] v.

A

ستیز، کشاکش، تقلا کردن، کوشش کردن، دست وپا کردن،منازعه، کشمکش، تنازع

  • the victim seems to have struggled with his assailant
  • بنظر میرسد که مقتول با ضارب خود مبارزهی بدنی کرده است.
  • struggling against poverty
  • پیکار کردن بر ضد فقر
  • they are struggling to find a solution
  • آنها تلاش میکنند که راه حلی بیابند.
  • the human spirit struggles to be saved from sin
  • روح انسان تقلا میکند که از گناه نجات یابد.
  • to struggle through a thick forest
  • به سختی راه خود را در جنگل انبوه گشودن
68
Q

declare [dɪˈklɛər] v.

A

اظهار داشتن، گفتن، اعلام کردن
اعلان کردن، اظهار کردن، شناساندن
- he declared his intention to resign
- او تصمیم خود مبنی بر استعفا را اعلام کرد.

69
Q

enormous [ɪˈnɔːrməs] adj.

A

Adjective) بزرگ، عظیم، هنگفت

  • the enormous size of the Pacific Ocean.
  • اندازه‌ی عظیم اقیانوس آرام.
  • he has an enormous nose.
  • او دماغ خیلی گنده‌ای دارد.
  • enormous costs
  • هزینه‌های هنگفت
  • an enormous crime against humanity.
  • جنایتی شنیع بر ضد بشریت.
70
Q

extraordinary [ikˈstroːrdənəri]

A

فوق العاده، غیرعادی، شگفت اور

  • ordinary and extraordinary expenses
  • هزینه های معمولی و فوق العاده
  • an extraordinary meeting of the parliament
  • جلسهی فوق العادهی مجلس شورا
  • he enjoyed extraordinary popularity
  • او از محبوبیت استثنایی برخوردار بود.
  • an extraordinary leader
  • رهبر خارقالعاده
  • extraordinary technical progress
  • پیشرفت فنی چشمگیر
  • an ambassador extraordinary
  • سفیر ویژه
71
Q

funeral [ˈfjuːnərəl] n.

A

n) مراسم دفن، مراسم تشییع جنازه، وابسته به ایین تشییع جنازه، دفنی، مجلس ترحیم وتذکر
- funeral march
- مارش عزا
- several hundred people attended my father’s funeral
- چند صد نفر در مراسم ختم پدر من شرکت کردند.
- what will be the date of the funeral?
- کفن و دفن او چه تاریخی خواهد بود؟

72
Q

giant [ˈdʒaɪənt] adj.

A

آدم غول پیکر، نره غول، غول، قوی هیکل

  • the giant carried Sinbad on his back
  • غولی که سندباد را بر پشت خود حمل کرد
  • a giant sandwich
  • ساندویچ بسیار بزرگ
  • a giant cucumber
  • خیار بسیار بزرگ
73
Q

impression [ɪmˈpreʃən] n.

A

Noun) اثر، جای مهر، گمان، عقیده، خیال، احساس، ادراک،خاطره، نشان گذاری، چاپ، طبع

  • a firm impression of the seal on the wax
  • محکم فشردن مهر بر موم
  • her poem left a deep impression on me
  • شعر او بر من اثر ژرفی داشت.
  • what was your impression of his words?
  • برداشت شما از حرفهای او چه بود؟
  • the long and narrow lines created an impression of height
  • خطهای دراز و باریک تصور بلندی را ایجاد میکردند.
74
Q

ought [ɔːt] aux. v.

A

باید، بایست، بایستی، باید و شاید

  • he ought to pay his debts
  • او بایستی قرضهای خود را بدهد.
  • you ought to take better care of yourself
  • باید از خودت بهتر مراقبت کنی.
  • these shoes ought to fit you
  • این کفشها باید به پای شما بخورد.
  • the result of the test ought to be positive
  • نتیجهی امتحان باید قاعدتا مثبت باشد.
  • you ought to have gone
  • بایستی رفته بودی، بایستی میرفتی
  • ought not to (or oughtn’t to)
  • نبایستی، نمیبایستی، نباید
  • they ought not to let their children play in the street
  • آنها نباید بگذارند بچههایشان در خیابان بازی کنند.
75
Q

resist [rɪˈzɪst] v.

A
ایستادگی کردن، مقاومت کردن، پایداری کردن، استقامت کردن
- Fatemeh resisted temptation.
- فاطمه در مقابل وسوسه مقاومت کرد.
- they resisted the enemy valiantly.
- با دلاوری در برابر دشمن ایستادگی کردند.
مقاوم بودن، تاب‌آوردن، پایدار بودن، دوام آوردن، تاوستن
- a metal that resists rust.
- فلزی که زنگ نمی‌زند.
- an armor that resists bullets.
- زرهی که در برابر گلوله مقاوم است.
مخالفت کردن، تن در ندادن
- to resist conscription.
- به خدمت نظام وظیفه تن در ندادن.
76
Q

reveal [rɪˈviːl] v.

A

اشکار کردن، فاش کردن، معلوم کردن

  • his trembling voice revealed his anxiety
  • صدای لرزانش نگرانی او را نشان میداد.
  • the short sleeves revealed his arms
  • آستین کوتاه بازوان او را آشکار میکرد.
  • the rising curtain revealed a street scene
  • پرده در حال بالا رفتن منظرهی یک خیابان را ظاهر کرد.
  • our investigations have thoroughly revealed their corruption
  • بازرسیهای ما فساد آنها را کاملا آفتابی کرده است.
  • to reveal a secret
  • سری را افشا کردن
77
Q

rid [rɪd] v.

A

پاک کردن از، رهانیدن از، خلاص کردن

  • be rid of
  • (از شر چیزی) خلاص بودن، دک کردن
  • he couldn’t wait to retire and be rid of his many responsibilities
  • او صبر نداشت که بازنشسته شود و از شر مسئولیتهای فراوانش راحت گردد.
  • get rid of
  • (از شر چیزی) خلاص شدن، از سر باز کردن، دک کردن
  • Akbar wanted to get rid of the uninvited guests and be alone with his friend
  • اکبر میخواست مهمانان ناخوانده را از سرباز کند و با دوستش تنها بشود.
78
Q

sword [sɔːrd] n.

A

Noun) شمشیر

  • I have not come to bring peace, but a sword
  • (انجیل) نیامدهام که صلح بیاورم بلکه (آمدهام برای) جنگ.
  • at swords’ points
  • آمادهی جنگ، آمادهی دعوا
  • cross swords
  • 1- جنگیدن 2- باخشونت مباحثه کردن
  • put to the sword
  • 1- با شمشیر کشتن 2- قتل عام کردن
79
Q

tale [teɪl] n.

A

Noun) افسانه، داستان، قصه، حکایت، شرح، چغلی، خبرکشی،جمع، حساب

  • the tale of an old man and his goat
  • داستان پیرمرد و بز او
  • a tale of his father’s stay in Paris
  • شرح اقامت پدرش در پاریس
80
Q

trap [træp] v.

A

Noun) زانویی مستراح وغیره تله، دام، دریچه، گیر، محوطه کوچک، شکماف، نیرنگ، فریب دهان، بدام انداختن، درتله انداختن
(Noun) تله، در تله اندازی
- to set a trap
- تله گذاشتن، دام نهادن
- mousetrap
- تلهی موش
- to fall into a trap
- در دام افتادن
- an elaborate trap to catch thieves
- ترفند دقیق برای گیر انداختن دزدان
- dangerous traps for ignorant tourists
- دامهای خطرناک برای جهانگردان نادان
- shut your trap and listen!
- خفه شو و گوش بده!
- he traps wild rabbits and sells their skin
- با تله، خرگوش وحشی میگیرد و پوست آنها را میفروشد.
- the children were trapped in a burning building
- بچهها در یک ساختمان که دچار آتشسوزی شده بود گیر افتاده بودند.

81
Q

trial [ˈtraiəl] n.

A
Noun) ازمایش، امتحان، محاکمه، سعی
(Noun) محاکمه، دادرسی، ازمایش، امتحان، رنج، کوشش
- a trial of each candidate's skill
- سنجش مهارت هر یک از نامزدها
- Hassan was given a trial for that job
- حسن را برای آن شغل آزمودند.
82
Q

violent [ˈvaɪələnt] adj.

A

Adjective) تند، سخت، شدید، جابر، قاهر، قاهرانه

  • a violent noise
  • یک صدای شدید
  • violent pain
  • درد شدید
  • the enemy’s violent attacks
  • حملات شدید دشمن
  • a violent storm
  • توفان شدید
  • he laid violent hands on his own mother
  • او مادر خود را کتک زد.
  • a violent movie
  • یک فیلم پرخشونت
  • the violent behavior of some youth gangs
  • رفتار خشونتآمیز برخی گروههای جوانان
  • a violent criminal
  • یک جنایتکار خشن
  • a violent death
  • مرگ همراه با خشونت
  • violent language
  • کلمات خشمآمیز
83
Q

admission [ədˈmɪʃən] n.

A

Noun) پذیرش، قبول، تصدیق، اعتراف، دخول، درآمد، اجازه ورود، ورودیه، پذیرانه، بارداد

  • admission is forbidden
  • ورود ممنوع است.
  • the admission fee is nine tumans
  • ورودیه نه تومان است.
84
Q

astronomy [əsˈtrɒnəmɪ] n.

A

Noun) هیئت، علم هیئت، علم نجوم، ستاره شناسی، طالع بینی

85
Q

despite [dɪsˈpaɪt] prep

A

با وجود، بااینکه، کینه ورزیدن

  • the blacks and the whites mix freely bearing each other no despite
  • سیاهپوستان و سفیدپوستان با هم میآمیزند و نسبت به هم کینه ندارند.
  • despite what they say, he is a nice guy
  • به رغم آنچه که میگویند او آدم خوبی است.
  • she worked hard despite failing health
  • با وجود آنکه سلامتی او روبه وخامت بود سخت کار میکرد.
  • despite their own poverty, they were generous to the poor
  • علیرغم فقر خود نسبت به بینوایان سخی بودند.
86
Q

gentle [ˈdʒentl] adj.

A

نجیب، با تربیت، ملایم، آرام، لطیف، مهربان، آهسته، ملایم کردن، رام کردن، آرام کردن

  • a man of gentle birch
  • یک مرد نجیبزاده
  • a gentle knight
  • سلحشور با اصل و نسب
  • gentle reader!
  • خوانندهی مهربان!
  • the gentle eyes of my teacher
  • چشمهای پرمهر معلم من
  • gentle persuation
  • ترغیب از راه مهربانی
  • a gentle dog
  • سگ مهربان
  • a gentle disposition
  • طینت پاک
  • this soap is gentle to the skin
  • این صابون پوست را آزار نمیدهد.
  • a gentle rebuke
  • گوشمالی ملایم
  • a gentle stream
  • نهر ملایم (دارای جریان آهسته)
87
Q

interfere [ˌɪntəˈfɪər] v.

A

دخالت کردن، پا بمیان گذاردن، مداخله کردن

  • please, don’t interfere in our private affairs!
  • لطفا در امور خصوصی ما دخالت نفرمایید!
  • interfering father-in-law
  • پدر شوهر فضول
  • the government interferes too much in commerce
  • دولت در تجارت، زیاد دخالت میکند.
  • interfering claims
  • ادعاهای متضاد
  • carbon dioxide interferes with the liberation of oxygen to the tissues
  • دی اکسید کربن جلو آزاد شدن اکسیژن در بافتها را میگیرد.
  • slow-moving vehicles intefere with the free flow of traffic
  • وسایط نقلیهی کندرو، جریان آزادانهی ترافیک را مختل میکنند.
  • interfere in
  • دخالت کردن در
  • interfere with
  • 1- دست ور کردن به، خراب کردن، دستکاری کردن
  • who has been interfering with my radio? it is ruined!
  • کی رادیوی مرا دستکاری کرده است؟ خراب شده!
  • interfere with
  • 2- مخل کسی شدن
  • don’t interfere with him while he is reading
  • وقتی که دارد میخواند سر به سرش نگذار.
  • interfere with
  • 3- (انگلیس) جماع به عنف کردن 4- بازداری کردن، جلوچیزی را گرفتن 5- (ورزش) بازداری (غیرقانونی) کردن
88
Q

lightly [ˈlaɪtlɪ] adv.

A

بسبکی، آهسته، یواش، کم، به چابکی، تند، با خونسردی، از روی بی علاقگی

  • he touched my shoulder lightly
  • با ملایمت دست به شانهام زد.
  • to spend lightly
  • به مقدار کم خرج کردن
  • the soldiers were lightly armed
  • سربازان به جنگ افزارهای سبکی مسلح بودند.
  • to let a criminal go lightly
  • تبهکاری را با تنبیه کم آزاد کردن
89
Q

principal [ˈprɪnsəpəl] n.

A
اصلی، عمده، مایه، مدیر
عمده، اصلی، مهم، رئیس، مدیر مدرسه، مطلب مهم،سرمایه اصلی، مجرم اصلی
- his principal source of income
- منبع اصلی درآمد او
- our principal problem
- مسئلهی عمدهی ما
90
Q

spite [spaɪt] n.

A

لج، کینه، بغض، بدخواهی، غرض، کینه ورزیدن، برسرلج آوردن

  • to say something out of spite
  • از روی غرض حرفی را زدن
  • the children were ready to spite their elders
  • بچهها مساعد بودند که لج بزرگترها را به دل بگیرند.
  • he spoke loudly to spite me
  • از لج من بلند بلند حرف میزد.
  • in spite of
  • علیرغم، باوجود
  • we attacked in spite of the enemy’s superior strength
  • علیرغم نیروی برتر دشمن (به آنها) حمله کردیم.
91
Q

abuse [əˈbjuːz] v

A

بد بکار بردن، بد استعمال کردن، سو استفاده کردن از،ضایع کردن، بدرفتاری کردن نسبت به، تجاوز به حقوق کسی کردن، به زنی تجاوز کردن، ننگین کردن

  • to abuse freedom
  • از آزادی سواستفاده کردن
  • you must not abuse your horse !
  • شما نباید نسبت به اسب خود بد رفتاری کنید.
  • do not abuse your eyes by reading in the dark
  • با خواندن در تاریکی به چشمهای خود صدمه نزن.
  • he abused his wife in the most violent terms
  • با شدیدترین لحن نسبت به زنش بددهنی کرد.
  • abuse of power
  • سو استفاده از قدرت
  • a term of abuse
  • حرف ناسزا
  • abuse of confidence
  • خیانت در امانت
  • abuse of process
  • سو استفاده از قانون، حیلهی قانونی به کار بردن
92
Q

generous [ˈdʒenərəs] adj.

A

Adjective) با سخاوت، بخشنده، با گذشت، بلندنظر، گشاده دست، دست و دل باز، سخی
- a generous man.
- یک مرد سخاوتمند.
- It was generous of you to lend me the money.
- گشاده دستی شما بود که به من پول قرض دادید.
(Adjective) از حد معمول بزرگتر یا بیشتر، حاصلخیز، پربار
- a generous portion of food
- سهم خوراک بیشتر از حد معمول
- generous rains
- باران‌های وافر
- Gillan’s generous farms
- روستاهای حاصلخیز گیلان

93
Q

insist [ɪnˈsɪst] v

A

اصرار ورزیدن، پاپی شدن، سماجت، تکیه کردن بر، پافشاری کردن

  • he insisted on going
  • او اصرار به رفتن کرد.
  • I said “no” but he insisted
  • گفتم ((نه)) ولی او پافشاری کرد.
  • she insisted upon the truth of his words
  • او روی صحت گفتههای خود پافشاری کرد.
  • the workers may insist that he be fired
  • ممکن است کارگران اخراج او را خواستار شوند.
  • he insisted that he was completely innocent
  • او مصرانه ادعا میکرد که کاملا بیگناه است.
94
Q

mess [mes] n.

A

شلوغ کاری کردن، الوده کردن، اشفته کردن

  • the apartment was a big mess
  • آپارتمان غرق در کثافت بود.
  • he is making a mess of his own life
  • او دارد زندگی خود را تباه میکند.
  • she got herself into a mess
  • او خود را به دردسر انداخت.
  • we have to clear away the mess left by the guests
  • باید ریخت و پاش مهمانان را جمع و جور کنیم.
95
Q

oppose [əˈpəʊz] v.

A

در افتادن، ضدیت کردن، مخالفت کردن، مصاف دادن

  • we shall oppose the enemy
  • ما با دشمن رو به رو خواهیم شد.
  • he opposes this bill
  • او با این لایحه مخالف است.
  • their political views are diametrically opposed
  • عقاید سیاسی آنها کاملا ضد یکدیگرند.
  • he is opposed to nationalism
  • او مخالف ملیتگرایی است.
  • two opposed doors in a hallway
  • دو در که در راهرو مقابل هم قرار دارند
96
Q

passive [ˈpæsɪv] a.

A

منفعل
انفعالی، مفعول، تاثر پذیر، تابع، بیحال، دستخوش عامل خارجی، غیر فعال، مطیع وتسلیم، کنش پذیر
- passive voice
- وجه مجهول
- a passive girl who prefers to daydream at home
- دختر بیحالی که ترجیح میدهد در خانه رویاپردازی کند
- they put down their weapons passively and surrendered
- آنها با بیعاری سلاحهای خود را زمین گذاشتند و تسلیم شدند.
- passive vocabulary
- واژگان ناکنشور (لغتهایی که شخص میداند ولی به کار نمیبرد).
- that event made some of the passive elements of the party very active
- آن رویداد عوامل ناکنشور حزب را سخت به فعالیت در آورد.
- some men like women who are passive
- برخی مردان زنان مطیع را دوست دارند.
- he hoped to turn her into a passive instrument of his will
- امیدوار بود که او را آلت بیارادهی خواستههای خود کند.

97
Q

sue [su:] v.

A
حقوق) اقامه‌ی دعوی کردن، (از دست کسی) عارض شدن، (به دادگاه) شکایت کردن، به محاکمه کشاندن، به دادگاه مراجعه کردن
- to sue for divorce.
- برای طلاق به دادگاه مراجعه کردن.
- he has sued his neighbor.
- از دست همسایه‌اش عارض شده است.
- to sue for damages.
- برای خسارت به دادگاه شکایت کردن.
مشاهده نمونه جمله بیشتر
در خواست کردن، تمنا کردن، استدعا کردن، خواستار بودن
- to sue for peace
- درخواست صلح کردن
- to sue for forgiveness
- استدعای بخشش کردن
98
Q

anxiety [æŋˈzaɪətɪ] n.

A

Noun) ارنگ، تشویش، دل واپسی، اضطراب، اندیشه، اشتیاق، نگرانی

  • Pari’s anxiety about the examinations
  • نگرانی پری دربارهی امتحانات
  • signs of anxiety appeared on the mother’s face
  • نشانههای دلواپسی در صورت مادر هویدا شد.
  • acute anxiety
  • آسیمگی حاد
  • to have anxiety
  • دلهره داشتن
  • her only anxiety is the health of her baby
  • یگانه (مایهی) نگرانی او عبارت است از سلامتی نوزادش.
  • we are anxiously awaiting your response
  • با اشتیاق آمیخته با نگرانی در انتظار پاسخ شما هستیم.
99
Q

carve [kɑːrv] v.

A

transitive) حک کردن، تراشیدن، کنده کاری کردن، بریدن
- he carved two wooden statues
- او دو تندیس چوبی حک کرد.
- don’t carve your name on trees!
- نام خود را روی درخت نکن!
- a stone carver
- سنگتراش، حجار
- a beautifully carved door
- دری که به طور زیبایی حکاکی (کنده کاری) شده است.
- Pari carved me a piece of chicken breast
- پری یک قطعه گوشت سینهی مرغ برایم برید.
- the butcher carved out the bones
- قصاب استخوانها را برید و در آورد.
- it took centuries for Sefidrood to carve these valleys
- قرنها طول کشید تا سفید رود این درهها را به وجود آورد (کند و کاو کرد).
- carve out
- 1- با زحمت ایجاد کردن
- the airport had been carved out of a large forest
- فرودگاه در جنگل بزرگی احداث شده بود.
- carve out
- 2- با پشتکار و کوشش به دست آوردن

100
Q

consult [kənˈsʌlt] v.

A

همفکری کردن، رایزنی کردن، کنکاش کردن، مشورت کردن، مشورت خواستن از، مشورت

  • I have to consult my father first
  • اول باید با پدرم مشورت بکنم.
  • the Chinese commander … consulted with the guide
  • (نظامی گنجوی) سپهدار چین … سگالشگری کرد با رهنمای
  • to consult a map
  • به نقشه(ی راهها یا جغرافی) مراجعه کردن
  • you must consult your own wishes in this matter
  • در این مورد باید از خواستههای خود پیروی کنید.
101
Q

fortune [ˈfɔːrtʃən] n

A

بخت و اقبال، طالع، خوش بختی، شانس، مال، دارایی، ثروت، اتفاق افتادن، مقدر کردن

  • good fortune and bad fortune are often the product of the human mind itself
  • خوشبختی و بدبختی اغلب زاده‌ی اندیشه‌ی خود انسان‌ها است.
  • by a stroke of bad fortune
  • به خاطر بخت بد
  • fortune smiled on him
  • طالع او درخشید (بخت به او لبخند زد).
102
Q

hike [haɪk] v.

A

گردش، پیاده روی، مبلغ را بالا بردن

  • every Friday he hikes 15 kilometers
  • هر جمعه 15 کیلومتر پیاده روی میکند.
  • hiking is a popular sport in America
  • در امریکا راهنوردی ورزش رایجی است.
103
Q

intense [ɪnˈtens] adj.

A

Adjective) زیاد، سخت، شدید، قوی، مشتاقانه

  • intense light
  • نور شدید
  • intense hatred
  • تنفر شدید
  • their intense love
  • عشق تند و تیز آنها
  • intense cold
  • سرمای سخت
  • intense thought
  • فکر عمیق
  • intense study
  • مطالعهی زیاد
  • she listened with intense attention
  • او با توجه تمام گوش فرا داد.
  • intense blue
  • آبی سیر
104
Q

peak [piːk] n.

A

قله، به قله رسیدن
نوک، قله، راس، کلاه نوک تیز، (مجازا) منتها درجه،حداکثر، کاکل، فرق سر، دزدیدن، تیز شدن، بصورت نوک تیز درآمدن، به نقطه اوج رسیدن، نحیف شدن
- the pregnant mother began to peak
- مادر آبستن شروع کرد به نحیف شدن.
- their business throve for a while and then peaked out
- کاسبی آنها چند صباحی رونق داشت و سپس رو به کسادی گذاشت.
- Damavand is the highest peak in the Alborz mountains
- دماوند بلندترین قلهی رشته کوههای البرز است.
- the peak of his cap
- نوک کلاه او
- the bird sat on the peak of the shingled roof
- پرنده روی تیزهی شیروانی نشست.

105
Q

potential [pəˈtenʃəl] adj.

A

عامل بالقوه، عامل، بالفعل، ذخیره ای، نهانی، پنهانی، دارای استعداد نهانی، پتانسیل
پتانسیل، بالقوه
- the detection of hidden or potential diseases
- تشخیص بیماریهای نهفته یا تانشی
- the potential uses of this new device
- کاربردهای بالقوهی این اسباب
- a study of the existing and potential book markets
- بررسی بازارهای موجود و بالقوه کتاب (تانشی)
- a potential leader
- یک پیشوای بالقوه (تانشی)
- the potential mood
- وجه امکانی
- human potentials
- استعدادهای بشری
- Khoozestan’s agricultural potentials are huge
- امکانات کشاورزی خوزستان عظیماند.

106
Q

proof [pruːf] n.

A

دلیل، گواه، نشانه، مدرک، اثبات، مقیاس خلوص الکل،محک، چرکنویس
اثبات، برهان، دلیل
- your claim is incapable of proof
- ادعای شما قابل اثبات نیست.
- the proof of a theory
- اثبات یک نظریه
- belief in the existence of God needs no proof
- ایمان به وجود خدا نیازی به اثبات ندارد.
- I am in love; my proof (is) this shredded heart
- من عاشقم; گواه من این قلب چاک چاک
- written proof
- مدرک کتبی

107
Q

quit [kwɪt] v.

A
ترک، متارکه، رها سازی، خلاصی، ول کردن، دست کشیدن از، تسلیم شدن
زمان گذشته ساده فعل Quit
قسمت سوم فعل Quit
- faith quits me of fear
- ایمان ترس مرا میریزد.
- the best way to quit anxiety
- بهترین راه رهایی از دلواپسی
108
Q

tutor [ˈtjuːtər] n.

A

tutorial ) اموختار، لله، معلم سرخانه، ناظر درس دانشجویان، درس خصوصی دادن به

109
Q

crop [krɒp] n.

A

محصول، چیدن، گیسو را زدن، سرشاخه زدن، حاصل دادن، چینه دان

  • this year our apple crop is good
  • محصول سیب ما امسال خوب است.
  • farmers harvest their crops
  • کشاورزان محصولات خود را برداشت می‌کنند.
  • a new crop of students
  • یک سری (گروه) دانشجوی جدید
  • a crop of lies
  • یک مشت دروغ
  • goats crop grass
  • بزها علف را سرچین می‌کنند.
  • cropped lawns
  • چمن‌های زده‌شده (کوتاه)
  • the soldier had closely cropped hair and blue eyes
  • سرباز موی خیلی کوتاه و چشمان آبی داشت.
  • the girl’s hair was cropped above the eyebrows
  • موی دختر تا بالای ابرو کوتاه (چیده) شده بود.
  • cropped hair
  • موی کوتاه، موی ماشین شده
  • crop up (or out)
  • 1- (عامیانه - به ویژه چیزهای ناخوشایند) ناگهان ظاهر شدن یا به وجود آمدن
  • the idea that cropped up in my mind …
  • اندیشه‌ای که به مغزم خطور کرد …
  • crop up (or out)
  • 2- (در مورد لایه‌های سنگی در زیرزمین) به سطح آمدن، در رویه پدیدار شدن
  • has anything new cropped up?
  • آیا چیز تازه‌ای پیش آمده است؟
  • problems cropped up in every direction
  • مسائل از هر سو روی‌آور شدند.
110
Q

demand [dɪˈmɑːnd] v.

A
خواستارشدن، درخواست، مطالبه، طلب، تقاضا کردن، مطالبه کردن
تقاضا، نیاز، مطالبه کردن
- this work demands patience
- این کار صبر می‌خواهد.
- the people demanded his resignation
- مردم استعفای او را خواستار شدند.
- don't make too many demands!
- خواسته‌های بیش از حد را عنوان نکن!، خیلی تحکم نکن!
- he demanded his money
- او پول خود را مطالبه می‌کرد.
- the police demanded my licence
- پاسبان از من گواهینامه خواست.
- demand the cause of her sorrow!
- علت غم او را جویا شو!
- a list of the workers' demands
- فهرستی از خواسته‌های کارگران
- his demands are not reasonable
- خواسته‌های او معقول نیست.
- the body's fuel demands
- نیازهای بدن به سوخت
- the demands of city life
- الزامات زندگی شهری
- the law of supply and demand
- قانون عرضه و تقاضا
- there is no demand for this product
- این فراورده بازار ندارد.
- in demand
- مورد درخواست، (کالا) دارای خواهان فراوان، مورد نیاز، (بازار) گرم
- his books are greatly in demand
- بازار کتابهای او بسیار داغ است.
- make demands on somebody (or something)
- کسی (یا چیزی را) سخت به کار گرفتن، تحت فشار قرار دادن
- the war made heavy demands on the industry
- جنگ صنایع را تحت فشار شدید قرار داد.
- on demand
- عندالمطالبه، هنگام درخواست، هنگام ارائه
111
Q

raise [reɪz] v.

A
بالا بردن، بالا کشیدن، بار آوردن، رفیع کردن، بر پاکردن، برافراشتن، بیدار کردن، تولید کردن، پروراندن،زیاد کردن، از بین بردن، دفع کردن، ترفیع، اضافه حقوق
بالابردن، ترقی دادن، اضافه حقوق
- I raised my hat
- کلاه خود را بلند کردم (برداشتم و گذاشتم)
- the student raised his hand
- شاگرد دست خود را بلند کرد.
- Pari raised the lid of the box
- پری در جعبه را بلند کرد.
- I raised the old man from the ground
- پیرمرد را از زمین بلند کردم.
- to raise one's voice
- صدای خود را بلند کردن (داد زدن)
- the landlord raised the rent
- صاحبخانه اجاره را بالا برد (زیاد کرد).
- the builders raised the ceiling by one meter
- بناها تاق را یک متر بالاتر بردند.
- they raised his pay
- حقوق او را بالا بردند.
- he was raised to the rank of colonel
- او را به مقام سرهنگی رساندند.
- this button raises the temperature
- این دکمه حرارت را زیادتر می‌کند.
- to raise theater curtains
- پرده‌های تئاتر را بالا کشیدن
- to raise prices
- قیمتها را بالا بردن
- to raise an army
- قشون گرد آوردن
- If sorrow raises an army...
- (حافظ) اگر غم لشگر انگیزد....
- to raise money for quake victims
- برای زلزله‌زدگان پول جمع کردن
- they have raised four children
- آن‌ها چهار فرزند بزرگ کرده‌اند.
- we raise wheat and beans
- ما گندم و لوبیا به عمل می آوریم.
- a farm for raising horses
- مزرعه‌ای برای پرورش اسب
- she raised a few important issues
- او چند مطلب مهم را پیش کشید.
- the point I wish to raise is this ...
- نکته‌ای را که می‌خواهم خاطر‌نشان کنم این است که ...
- to raise a revolt
- شورش به پا کردن
- the soldiers raised a cheer
- سربازان هلهله کردند.
- to raise the alarm
- آژیر را به صدا در آوردن
- his words raised a laugh
- گفته‌های او موجب خنده شد.
- the car raised a cloud of dust
- اتومبیل ابری از گرد و خاک ایجاد کرد.
- his deeds raised doubts about his honesty
- اعمالش موجب به‌وجود آمدن شک درباره‌ی صداقت او شد./کردارش باعث شک درباره‌ی صداقتش شد.
- to raise a tower
- برج ساختن
- they raised a monument in his honor
- به افتخار او بنای یادبود ساختند.
- to raise the seige of a city
- محاصره‌ی شهری را پایان دادن
- Christ raised him from the dead
- عیسی او را از عالم مردگان برخیزاند.
- to raise the flag
- پرچم افراشتن
- his shout raised the sleeping inhabitants
- فریاد او ساکنان را از خواب بیدار کرد.
- he got a raise
- اضافه حقوق گرفت.
- raise a number by the power of another number
- (ریاضی) عددی را به توان معینی رساندن
- raise Cain (or the devil or hell or a rumpus or the roof, etc.)
- بسیار خشمگین شدن، محشر به پا کردن، شور و شر ایجاد کردن
- raise one's eyebrows (at something)
- (نسبت به چیزی) اظهار شک یا شگفتی یا ناخشنودی کردن
- raise one's hopes (or fears or doubts etc.)
- امید (یا ترس یا شک و ...) کسی را زیاد کردن
- raise one's hand to (or against) someone
- (به منظور کتک زدن) دست خود را به سوی کسی بلند کردن
112
Q

sight [sʌɪt] n. sight

A sight is something interesting to see.

A

بینایی، دید، نظر، منظره، رؤیت کردن
بینایی، بینش، باصره، نظر، منظره، تماشا، آلت نشانه‌روی، جلوه، قیافه، جنبه، چشم، قدرت دید، دیدگاه،هدف، دیدن، دید زدن، نشان کردن، بازرسی کردن
- a familiar sight
- منظره‌ی آشنا
- what a beautiful sight!
- چه نمای قشنگی!
- a tour of the sights of Esfahan
- بازدیدی از جاهای دیدنی اصفهان
- he had fallen into the gutter and his clothes were a sight
- توی جوی افتاده بود و لباس هایش تماشایی شده بود.
- without makeup, her face is a sight
- بدون بزک صورتش افتضاح است.
- Bijhan lost his sight
- بیژن بینایی خود را از دست داد.
- eyesight
- دید چشم
- truth as it appeared to his inward sight
- واقعیتی که او باطناً درک می‌کرد
- a sin in the sight of God
- گناه در نظر خداوند
- she always fainted at the sight of blood
- او همیشه با دیدن خون غش می‌کرد.
- another sight will give us the ship’s position
- یک مکانیابی دیگر محل کشتی را برایمان معلوم خواهد کرد.
- a sight translation of a text
- ترجمه‌ی نظری یک متن
- in order to build up the sight vocabulary of children
- برای تقویت واژگان نظری کودکان
- to sight a star
- ستاره‌ای را رؤیت کردن
- yesterday, two whales were sighted on this coast
- دیروز دو نهنگ در این ساحل دیده شد.
- a sight better than his brother
- یک دنیا بهتر از برادرش
- a sight draft
- برات دیداری
- a sight for sore eyes
- (عامیانه) منظره یا شخص خوشایند، چشم روشن کن
- at first sight
- با اولین نگاه، در/ با نظر اول، با نخستین دیدار
- love at first sight
- عشق با نگاه اول
- at (or on) sight
- 1- به مجرد دیدن، فوراً 2- (بازرگانی) دیداری
- by sight
- نظراً، بارؤیت، قیافتاً
- I only know him by sight
- فقط به‌قیافه او را می‌شناسم.
- catch sight of
- 1- دیدن، مشاهده کردن 2- متوجه شدن 3- در یک نظر زودگذر دیدن
- come into (or within) sight (of)
- وارد میدان دید (کسی) شدن، به نظر آمدن یا رسیدن
- in sight
- نزدیک، درمدنظر، آشکار
- victory is in sight
- پیروزی نزدیک است.
- lose sight of
- 1- گم کردن، دیگر ندیدن 2- فراموش کردن، فروگذار کردن، در نظر نگرفتن
- not by a long sight
- ابداً، اصلاً، به‌هیچ‌وجه
- out of sight
- 1- ناپیدا، ناپدید، خارج از میدان دید 2- دوردست، دورافتاده 3- (عامیانه - قیمت یا سطح زندگی و غیره) دست نیافتنی، خیلی بالا، سرسام آور 4- (عامیانه) عالی، معرکه
- out of sight of
- دور از دید، خارج از میدان دید، ناپیدا، درجای دوردست
- out of sight, out of mind
- از دل برود هر آنچه از دیده رود
- set one’s sights for something
- برای دستیابی به چیزی هدفگیری کردن
- sight unseen
- بدون دیدن ملک مورد معامله یا چیز مورد بحث

113
Q

spot [spɒt] n. spot

A spot is a place where something happens.

A
نقطه، خال، مکان، محل، لکه، زمان مختصر، لحظه، لکه دارکردن یاشدن، با خال تزئین کردن، درنظرگرفتن، کشف کردن، اماده پرداخت، فوری
خال، نقطه، لک، موضع، بجا آوردن
- a grease spot on my tie
- لکه‌ی چربی بر کراوات من
- do not think that every spot is a sapling ...
- (سعدی) هر پیسه گمان مبر نهالی...
- the tablecloth had many spots
- رومیزی خیلی لک داشت.
- dice with discolored spots
- تاس‌هایی که نقطه‌های آن رنگ‌رفته است
- a leopard's spots
- خط و خال یوزپلنگ
- black silk with white spots
- پارچه‌ی ابریشم سیاه با خال‌های سفید
- the ten spot of spades
- ورق ده پیک
- his reputation is without the slightest spot
- شهرت او کمترین نقص را ندارد.
- a good fishing spot
- یک جای خوب برای ماهیگیری
- in various strategic spots
- در نقاط استراتژیکی مختلف
- a spot of tea
- کمی چای
- a spot of rest
- قدری استراحت
- the top spot in our company
- بالاترین مقام در شرکت ما
- a spot as a secretary
- شغلی به‌عنوان منشی
- a ten spot
- اسکناس دهی (ده دلاری)
- blood had spotted the snow
- خون برفها را لک کرده بود.
- his pants were spotted with mud
- گل شلوارش را لک انداخته بود.
- to spot guards at every door
- در تمام درب‌ها نگهبان مستقر کردن
- this liquid will spot out all of the stains
- این محلول همه‌ی لکه‌ها را خواهد برد.
- the detective spotted him in the crowd
- کاراگاه او را در میان جمعیت شناخت.
- to spot an opponent five points
- پنج امتیاز به حریف فرجه دادن
- cloth that spots in rain
- پارچه‌ای که در باران لک می‌شود
- spot cash
- پول نقد، پول آماده
- spot wheat
- گندم آماده(ی تحویل)
- a spot test
- آزمایش بدون نقشه
- a spot survey
- زمینه‌یابی سرسری
- a spot advertisement
- آگهی میان برنامه
- a spotted owl
- جغد خال‌دار
- spot control of traffic
- کنترل ترافیک در محل
- hit the high spots
- (عامیانه) به رئوس مطالب پرداختن، مطالب عمده را مورد بحث قرار دادن
114
Q

whole [həʊl] adj. whole

Whole means all of something.

A

تمام، درست، دست نخورده، کامل، بی خرده، همه، سراسر، تمام، سالم

  • during his whole life
  • در تمام طول عمرش
  • the whole money
  • همه‌ی پول
  • she slept the whole time
  • تمام مدت خوابید.
  • two whole days
  • دو روز تمام
  • to tell the truth, the whole truth, and nothing but the truth
  • گفتن حقیقت، همه‌ی حقیقت و هیچ‌چیز جز حقیقت
  • the lost soldier might still be alive and whole
  • ممکن است سرباز مفقود هنوز زنده و سالم باشد.
  • they that are whole need not a physician
  • (انجیل) آنان که از تندرستی برخوردارند نیازی به پزشک ندارند.
  • whole milk
  • شیر خالص
  • whole blood
  • خون خالص
  • a whole yolk
  • زرده‌ی تخم‌مرغ کامل
  • a whole set of his books
  • دوره‌ی کامل کتاب‌های او
  • two-thirds of the whole number of senators
  • دوسوم تعداد کل سناتورها
  • a whole number
  • عدد صحیح
  • a whole roasted lamb
  • یک بره‌ی درسته کباب‌شده
  • the aim of education must be to develop the whole child
  • هدف آموزش باید پرورش کلیه‌ی جنبه‌های کودک باشد.
  • a whole brother
  • برادر تنی
  • each whole is interconnected with others
  • هر مجموعه‌ی کامل با سایر مجموعه‌ها هم‌بسته است.
  • as a whole
  • به‌طور‌کلی، کلاً، به‌طور سرجمع، به‌عنوان یک واحد کامل
  • a whole lot (or bunch) of
  • (عامیانه) بسیار، فراوان، خیلی، یک عالمه
  • they ate a whole lot of hamburgers
  • یک عالمه همبرگر خوردند.
  • on the whole
  • به‌طور‌کلی، معمولاً
  • on the whole, Persians are hospitable
  • به‌طورکلی ایرانی‌ها مهمان‌نوازند.