Accounting Flashcards
discrete ˌdɪˈskriːt
جدا، مجزا، مجرد، مجزاکردن
(Adjective) گسسته
- society consists of a mass of discrete and distinct individuals
- اجتماع عبارت است از تودهای از افراد مجزا و مشخص.
Entity ˈentəti
(Noun) نهاد، وجود
- they want to preserve their tribal entity
- آنان میخواهند موجودیت عشیرهای خود را حفظ کنند.
- in order to preserve Chinese territorial entity
- به منظور حفظ تمامیت ارضی کشور چین
proprietary prəˈpraɪəˌteri
اختصاصی، متعلق به ملاک، وابسته به مالک
- proprietary rights
- حقوق مالکیت
- the garden’s proprietary looked and saw
- خداوند بستان نظر کرد و دید
- a proprietary nursing home
- آسایشگاه خصوصی سالمندان
- a proprietary medicine
- دارویی که در انحصار شرکت بخصوصی است
- proprietary right of manufacture
- حق انحصاری تولید
- “Kodak” is a proprietary name and others can not use it
- ((کداک)) نام انحصاری است و دیگران نمیتوانند از آن استفاده کنند.
Define dəˈfaɪn
ve) (مفهوم، اصطلاح) تعریف کردن، (کلمه) معنی کردن
- some dictionaries define words well
- برخی فرهنگلغتها واژهها را خوب معنی میکنند
- it is hard to define this word
- معنی کردن این واژه مشکل است
(Verb - transitive) خطوط جایی را مشخص کردن، متمایز ساختن، (وظایف، شرایط) مشخص ساختن، تعیین کردن، (وظایف، شرایط) مشخص ساختن، تعیین کردن، (قدرت) تحدید کردن، حدود چیزی را مشخص کردن - a well-defined picture
- تصویر واضح و روشن
- reason defines mankind
- ویژگی انسان عقل است
(Verb - transitive) (احساسات) شرح دادن، بازنمودن، توضیح دادن، روشن کردنa
Boundary ˈbaʊndəri
n) کرانه، کرانی
(Noun) مرز، خط سرحدی
- the boundary between two pieces of land or two countries
- مرز بین دو قطعه زمین یا دو کشور
Subsidiary səbˈsɪdiˌeri
کمکی، معین، موید، متمم، فرعی، تابع
- a subsidiary product
- محصول جنبی
- a subsidiary subject
- یک موضوع فرعی
Consolidated account
حساب تلفیقی
Solvency ˈsɒlvənsi
(Noun) حل شدنی، حل کردنی، تحلیل بردنی، پرداختنی، عدم اعسار، ملائت، قدرت پرداخت دین
Vary ˈveri
تغییر کردن، تغییر داد
تغییر کردن، تغییر داد
تغییردادن، عوض کردن، دگرگون کردن، متنوع ساختن،تنوع دادن به، فرق داشتن
- to vary the color sequences
- ترتیب رنگها را عوض کردن
- varying degrees of temperature
- درجات مختلف حرارت
Underlying ˌəndərˈlaɪɪŋ
secondary
(Adjective) در زیر قرار گرفته، اصولی یا
اساسی، متضمن
- the underlying cause
- علت اصلی
- the underlying trend
- گرایش نهانی
Assumption əˈsəmpʃən
Noun) فرض
(Noun) (مسئولیت، قدرت) قبول، تقبل
- on the assumption that
- با قبول اینکه، با فرض اینکه
(Noun) تظاهر، وانمود کردن
Assess əˈses
transitive) (مزد، قیمت) تعیین کردن، (ملک) ارزیابی کردن، تقویم کردن، تعیین قیمت کردن، (مالیات، جریمه) بریدن، بستن، (خسارت) برآوردن کردن، تخمین زدن
- they assessed the amount of taxes due
- مبلغ مالیات قابل پرداخت را برآورد کردند
Stewardship ˈstuːərdˌʃɪp
نظارت، نظارت خرج، رفاقت ومعاونت، مباشرت
Adaptability əˌdæptəˈbɪləti
n) سازگاری، قابلیت توافق و سازش، سازواری
(Noun) وفق پذیری
Remuneration rəˌmjuːnəˈreɪʃn̩
n) اجر، پاداش
Statutory ˈstæt͡ʃəˌtɔːri
Adjective) طبق قانون موضوعه، قانونی، مقرر، طبق قانون
- statutory age limits
- محدودیتهای سنی از نظر قانون
- statutory laws
- قوانین کیفری
Curtail
kərˈteɪl
(Verb - transitive) کوتاه کردن، مختصر نمودن
- illness caused him to curtail his stay
- بیماری موجب شد که از مدت اقامت خود بکاهد.
- curtailment, n.
- کوتهسازی، کاهش
Piecemeal
: ˈpiːˌsmil
به اجزا ریز تقسیم کردن، خردخرد، تکه تکه، بتدریج،تدریجی
- the work was done piecemeal
- کار در چند مرحله انجام شد.
Going concern
تجارت سوداور، تداوم فعالیت
Accumulate
əˈkjuːmjəˌlet
انباشتن انباشتن، جمع شده، جمع شونده، اندوختن، روی هم انباشتن - snow has accumulated - برف انباشته شده است. - they accumulated a large debt - آنها قرض زیاد بالا آوردند.
Accrual
əˈkruːəl
Noun) افزایش، جمع شدگی، افزودگی، اجتماع، فراهم آمدگی، تعلق، تعلقپذیری
- accrual basis
- بر مبنای تعهدی (یا تعلقپذیری)
- accrual of interest
- انباشته شدن بهره(ی پول)
Impact
ˌɪmˈpækt
بهم فشردن، پیچیدن، زیر فشار قرار دادن، با شدت ادا کردن، با شدت اصابت کردن، ضربت، فشار، تماس، اصابت، اثر شدید، ضربه
- a substance impacted in the upper intestine
- مادهای که در رودهی فوقانی گیر کرده
- the mule lay impacted in the mud
- قاطر دراز به دراز در گل گیر افتاده بود
Optimize
ˈɑːptəˌmaɪz
خوش بین بودن، بهین ساختن
بهینه ساختن
- in order to optimize the distribution of drugs
- به منظور بهینه کردن توزیع دارو
Occur
əˈkɜːr
دادن، اتفاق افتادن، خطور کردن
رخ دادن، واقع شدن، اتفاق افتادن
- accidents which occur at home
- حوادثی که در خانه رخ میدهد
- successful marriages do not occur by themselves, but are planned carefully
- ازدواجهای موفقیتآمیز، خود به خود روی نمیدهند بلکه با دقت طرح ریزی میشوند.
- how did it occur?
- چگونه روی داد؟
- her death occurred around noon
- مرگ او حدود ظهر اتفاق افتاد.
- fish occur in most lakes
- اکثر دریاچهها دارای ماهی هستند.
- that sound does not occur in the Persian language
- آن صدا در زبان فارسی وجود ندارد.
- something occurred to me that I had never thought of before
- چیزی به خاطرم خطور کرد که هرگز فکرش را نکرده بودم.
- didn’t it occur to you that he might be lying?
- آیا فکر نکردی که ممکن است دروغ بگوید؟
Transparency
trænˈsperənsi
(Noun) پشت نمایی،شفافیت،عکس یاخطی که ازپشت روشنایی به آن بیندازند
IASB
International accounting standards board
IASC
International accounting standards committee
Rigorous
ˈrɪɡərəs
Adjective) شدید، سخت
- rigorous discipline
- انضباط شدید
- a rigorous math class
- یک کلاس ریاضی سخت
Convergence
kənˈvɜːrdʒəns
Noun) همگرایی
(Noun) همگرایی، تقارب
- the convergence of rays in the focus of the lens
- همگرایی اشعه در کانون عدسی
- the convergence of roads in Ravand
- همرسی (تلاقی) راهها در راوند
Exposure
ɪkˈspoʊʒə
Noun) درمعرض گذاری، اشکاری، افشا ، نمایش، ارائه
- exposure to radiation is dangerous
- قرار گرفتن در معرض تشعشع (تابش) خطرناک است.
- exposure to the sun had bleached her hair
- تماس با آفتاب مویش را کمرنگ کرده بود.
Override
ˌoʊvəˈraɪd
لغو کردن، باطل کردن
سواره گذشتن از، پایمال کردن، باطل ساختن، برتری جستن بر، برتر یا مهمتر بودن
- the boat overrode the storm
- کشتی توفان را پشت سر گذاشت.
- fear overrode everything
- ترس همه چیز را تحت تاثیر قرار داد.
IFAC
International Federation of Accountans
Vital ˈvaɪtl̩
حیاتی، وابسته بزندگی، واجب، اساسی
Enforcement
enˈfɔːrsmənt
Noun) اجرا ، انجام
Override
ˌoʊvəˈraɪd
لغو کردن، باطل کردن
Mandate
ˈmænˌdet
وکالت نامه، قیمومت، حکم، فرمان، تعهد، اختیار
Envisage
enˈvɪzɪdʒ
transitive) روبروشدن، مواجه شدن با، در نظر داشتن، انتظارداشتن، درذهن مجسم کردن
Negligible
ˈneɡlədʒəbl̩
(Adjective) ناچیز
Demonstrate
ˈdemənˌstret
اثبات کردن(با دلیل)، نشان دادن، شرح دادن، تظاهرات کردن
نشان دادن، ثابت کردن
Impinge
ˌɪmˈpɪndʒ
تجاوز کردن، تخطی کردن، حمله کردن، خرد کردن، پرت کردن
Deem
ˈdiːm
پنداشتن، فرض کردن، خیال کردن
- I deem it necessary to tell you that …
- لازم میدانم به شما بگویم که ….
- it was not deemed advisable to invite him also
- صلاح دانسته نشد که از او هم دعوت به عمل آید.
Surrogate
ˈsɜːrəɡət
جانشین، قائم مقام، عوض، جایگیر، جانشین شدن، قائم مقام شدن، وکیل شدن
- Hossein acted as a surrogate for Hassan
- حسین به جای حسن عمل کرد
Explicit
ɪkˈsplɪsət
Adjective) صریح
(Adjective) صریح، روشن، واضح، اشکار، صاف، ساده
- an officer’s explicit orders to the soldier
- دستورات صریح افسر به سربازان
- let’s be explicit about our expectations
- بیا دربارهی توقعات خود رک و روباز باشیم.
Conceptual
kənˈsept͡ʃuːəl
(Adjective) وابسته به اندیشزایی، ذهنی، بینشی، مفهومی، نظری، فرایافتی، تعقلی، عقلانی
ancestor [ˈænsɛstə] n.
Antonyms: descendant
(Noun) نیا(جمع نیاکان)، جد، اجداد
نیا، جد
- my ancestors were exiled from Lorestan to Tabriz
- اجداد من از لرستان به تبریز تبعید شدند.
- the ancestors of Iranians were Zoroastrians
- نیاکان ایرانیان زرتشتی بودند.
angle [æŋgl] n.
گوشه، زاویه، کنج، قلاب ماهی گیری، باقلاب ماهی گرفتن،(مجازا) دام گستردن، دسیسه کردن، تیزی یا گوشه هر چیزی
- the base angles of an isosceles triangle are equal
- زوایای قاعدهی مثلث متساویالساقین با هم برابرند
border [ˈbɔːrdər] n.
سرحد، حاشیه، لبه، کناره، مرز، خط مرزی، لبه گذاشتن(به)، سجاف کردن، حاشیه گذاشتن، مجاور بودن
- the curtain is white with a gold border
- پرده سفید است با کنارهی طلایی.
- the garden had beautiful flower borders
- باغ حاشیههای گلکاری شدهی زیبایی داشت.
incredible [ɪnˈkredəbl] adj.
Adjective) باور نکردنی، غیرقابل قبول، افسانه ای
- a story that seems incredible
- داستانی که به نظر باور نکردنی میرسد
- incredible lies
- دروغهای شاخدار
legend [ˈledʒənd] n.
Noun) افسانه، نوشته روی سکه ومدال، نقش، شرح، فهرست، علائم واختصارات
- according to a family legend, his ancestors had migrated from Lorestan to Tehran
- طبق یک روایت خانوادگی، اجداد او از لرستان به تهران کوچ کرده بودند.
praise [preɪz] v
ستایش، نیایش، تحسین، پرستش، تمجید وستایش کردن،نیایش کردن، تعریف کردن، ستودن
- the teacher praised him
- معلم به او آفرین گفت.
- students praised his thirty-year services
- دانشجویان خدمات سیسالهی او را ستودند.
proceed [prəˈsiːd] v.
پیش رفتن، اقدام کردن
پیش رفتن، رهسپار شدن، حرکت کردن، اقدام کردن،پرداختن به، ناشی شدن از، عایدات
- he drank some water and proceeded to speak
- قدری آب خورد و صحبت خود را دنبال کرد.
relative [ˈrelətɪv] n.
منسوب، نسبی، وابسته، خودی، خویشاوند نسبی، خویشاوند، راجع - the relative position of two objects - موقعیت نسبی دو چیز - relative comfort - راحتی نسبی
sink [sɪŋk] v.
چاهک، فرو رفتن، فروبردن
دست شویی آشپزخانه، وان دستشویی، فرو رفتن، رسوخ،ته نشینی، حفره یاگودال، نزول کردن، غرق شدن، ته رفتن، نشست کردن، گود افتادن
- wood does not sink in water
- چوب در آب فرو نمیرود.
- the dog fell into a mire and began to sink
- سگ توی باتلاق افتاد و شروع کرد به فرورفتن.
superior [səˈpɪəriər] adj.
بالایی، بالاتر، مافوق، ارشد، برتر، ممتاز
- the German’s superior weapons
- سلاحهای بهتر آلمانها
- a superior group of students
- یک گروه برتر از دانشجویان
surround [səˈraʊnd] v
فرا گرفتن، محاصره کردن، احاطه شدن، احاطه
- police surrounded the house
- پلیس خانه را محاصره کرد.
- a high wall surrounds the city
- دیوار بلندی شهر را درمیان میگیرد.
thick [θɪk] adj.
کلفت، ستبر، صخیم، غلیظ، سفت، انبوه، گل الود، تیره، ابری، گرفته، زیاد، پرپشت
- a thick-lipped man
- یک مرد لب کلفت
- thick paper and thin paper
- کاغذ کلفت و کاغذ نازک
wrap [ræp] v.
پیچیدن، قنداق کردن، پوشانیدن، لفافه دار کردن،پنهان کردن، بسته بندی کردن، پتو، خفا، پنهان سازی
- my sister wrapped her arms around the baby
- خواهرم بازوان خود را دور کودک حلقه کرد.
- I wrapped the shawl around my neck
- شالگردن را دور گردنم پیچیدم.
Consitency
kənˈsɪstənsi
Noun) (کار، رفتار، استدلال) ثبات، دوام، تداوم، استقامت، پایداری
- his arguments lacked consistency
- بحثهای او پیوستگی منطقی نداشت
(Noun) انسجام، استحکام، یکدستی، یکپارچگی، همسازی، سازگاری
- the need for consistency and continuity in government policy
- نیاز به هماهنگی و تداوم در سیاست دولت
(Noun) (مایعات) غلظت، قوام، سفتی
- boil the grape juice to the consistency of syrup
- آب انگور را آنقدر بجوشانید تا به غلظت شیره برسد
Diminish
dəˈmɪnɪʃ
کم شدن، نقصان یافتن، تقلیل یافتن
- her strength has diminished consideably
- نیروی او به طور قابل ملاحظهای کم شده است.
- desertions and deaths diminished the number of his soldiers
- فرار و مرگ و میر شمار سربازان او را تقلیل داد.
- the passing years did not diminish their friendship
- گذشت سالها از دوستی آنها نکاست.
- their misery diminishes all human beings
- سیهروزی آنها همهی انسانها را خفیف میکند.
Residual
rəˈzɪdʒuːəl
رسوبی، وابسته به رسوب یا باقیمانده
پس مانده، ته نشین، باقیمانده
Fetch
ˈfet͡ʃ
رفتن و آوردن، بازگشت با، آوردن، بهانه، طفره
واکشیدن، واکشی
- fetch me a hammer
- برو یک چکش برام بیار.
- I left the wounded ones and went to fetch the doctor
- زخمیها را گذاشتم و رفتم دنبال دکتر.
- inside the station, I waited for my friends to fetch me
- در درون ایستگاه ماندم تا دوستانم بیایند و مرا ببرند.
- the souvenirs which he fetched back from Europe
- هدایایی که از اروپا با خود آورد
- he had fetched his analogies from nature
- او تشبیه های خود را از طبیعت گرفته بود.
- that question fetched the discussion to a close
- آن پرسش بحث را به پایان رساند.
- one shot fetched the bird down
- یک تیر پرنده را به زیر آورد.
- her singing fetched tears to my eyes
- آواز او اشک به چشمانم آورد.
- she could not fetch a laugh from the audience
- نتوانست حضار را بخنداند.
- horses fetched a good price at the market
- اسب به بهای خوب در بازار به فروش میرفت (بازار اسب خوب بود).
- he doesn’t fetch the girls the way his brother does
- او همانند برادرش دخترها را به طرف خود جلب نمیکند.
- his argument fetched Hassan round
- استدلال او حسن را مجاب کرد.
- Homa fetched a deep sigh
- هما آه ژرفی کشید.
- Pari fetched a sneeze
- پری عطسه کرد.
obsolescence
ˌɑːbsəˈlesəns
کهنگی، منسوخی، متروکی، از رواج افتادگی
Wear and tear
ˈwerəndteər
(در اثر استعمال) فرسودگی، استعمال و کهنگی
Impair
ˌɪmˈper
خراب کردن، زیان رساندن، معیوب کردن
- that accident impaired his hearing
- آن تصادف به شنوایی او آسیب رساند.
- the output of produce was impaired by bad weather
- هوای بد به تولید محصولات کشاورزی صدمه زد.
- impaired vision
- نقص بینایی
- his health was impaired by too much smoking
- سیگار کشیدن زیاد به تندرستی او آسیب رساند.
Deplete
dəˈpliːt
transitive) تهی کردن، خالی کردن، به ته رسانیدن
- too much walking depleted our energy
- پیاده روی زیاد نیروی ما را تحلیل برد.
- the world’s oil reserves will be depleted in a few decades
- تا چند دههی دیگر ذخایر نفت جهان تحلیل خواهد رفت.
- tissues depleted of vitamins
- بافتهای فاقد ویتامین
Construct
kənˈstrəkt
ساختن، ساخت ساختن، بنا کردن، ایجاد کردن - to construct a motor - موتور ساختن - to construct a house - خانه ساختن
Tangible
ˈtændʒəbl̩
قابل لمس، محسوس، پر ماس پذیر، لمس کردنی
- an apple is tangible but justice is not
- سیب قابل لمس است ولی عدالت قابل لمس نیست.
- tangible assets
- دارایی های مشهود (تنمند)
- the change in her behavior was tangible
- تغییر رفتار او بارز بود.
Accumulate
əˈkjuːmjəˌlet
انباشتن انباشتن، جمع شده، جمع شونده، اندوختن، روی هم انباشتن - snow has accumulated - برف انباشته شده است. - they accumulated a large debt - آنها قرض زیاد بالا آوردند.
Surplus
ˈsɜːrpləs
زیادتی، مآزاد، زائد، باقی مانده، اضافه، زیادی
- budget surplus
- اضافه بودجه
- the export of surplus wheat
- صادرات گندم اضافه برنیاز
Volatile
ˈvɑːlətəl
فرار( farraar )، بخارشدنی، سبک، لطیف فرار فرار - alcohol is volatile - الکل فرار است. - volatile prices - قیمتهای متغیر
Disposal
dɪˈspoʊzl̩
Noun) دسترس، دراختیار، مصرف، درمعرض گذاری
- the disposal of furniture in a room
- ترتیب مبل و صندلی در یک اتاق
- the disposal of the troops along the river
- صفآرایی قشون در راستای رودخانه
Impair
ˌɪmˈper
خراب کردن، زیان رساندن، معیوب کردن
- that accident impaired his hearing
- آن تصادف به شنوایی او آسیب رساند.
- the output of produce was impaired by bad weather
- هوای بد به تولید محصولات کشاورزی صدمه زد.
Consistency
kənˈsɪstənsi
Noun) (کار، رفتار، استدلال) ثبات، دوام، تداوم، استقامت، پایداری
- his arguments lacked consistency
- بحثهای او پیوستگی منطقی نداشت
(Noun) انسجام، استحکام، یکدستی، یکپارچگی، همسازی، سازگاری
- the need for consistency and continuity in government policy
- نیاز به هماهنگی و تداوم در سیاست دولت
(Noun) (مایعات) غلظت، قوام، سفتی
- boil the grape juice to the consistency of syrup
- آب انگور را آنقدر بجوشانید تا به غلظت شیره برسد
Dishonoured cheque
چک برگشتی
نکول
broad [brɔːd] adj.
پهن، عریض، گشاد، پهناور، زن هرزه
- a broad street
- خیابان پهن
- Arvand river is broad
- اروندرود عریض است.
- a tall man with broad shoulders
- مردی قدبلند با شانههای پهن
- broad prairies
- دشتهای پهناور
- the broad expanse of the sea
- گسترهی پهناور دریا
- a broad smile
- لبخندی باز
- with a broad grin
- بانیش باز
- broad daylight
- روز روشن
- a broad hint
- اشارهای واضح
- this artist has a broad range of interests
- این هنرمند علایق گستردهای دارد.
- broad-minded
- گستردهنگر، روشنفکر
- a broad joke
- شوخی خارج از نزاکت
- a broad outline
- خلاصهی کلی
bush [bʊʃ] n.
بوته، بته، شاخ وبرگ
- roses grow on bushes
- گل محمدی روی بته میروید.
- a strawberry bush
- بتهی توت فرنگی
capable [ˈkeɪpəbəl] adj.
Adjective) توانا، قابل، لایق، با استعداد، صلاحیت دار، مستعد
- he was not capable of killing the president
- او توانایی کشتن رییس جمهور را نداشت.
- the poison was capable of killing an elephant in five minutes
- زهر میتوانست در پنج دقیقه فیلی را بکشد.
- he is capable of telling a lie
- از او بر میآید که دروغ بگوید.
- he is not capable of this
- این کار از او بر نمیآید.
conclude [kənˈkluːd] v.
بپایان رساندن، نتیجه گرفتن، استنتاج کردن، منعقدکردن
- his concluding remarks
- سخنان پایانی او
- he concluded his essay with a poem by Sa’di
- او مقالهی خود را با شعری از سعدی خاتمه داد.
- the meeting concluded amidst the audience’s applause
- جلسه در میان کف زدن حضار خاتمه یافت.
- after reading her letter, I concluded that she is against their marriage
- پس از خواندن نامهاش به این نتیجه رسیدم که با ازدواج آنها مخالف است.
- we concluded to go on a trip
- تصمیم گرفتیم به سفر برویم.
- they concluded a new agreement with Iran
- آنها با ایران قرارداد جدیدی بستند.
confident [ˈkɒnfɪdənt] adj.
مطمئن، دلگرم، بی پروا، رازدار
- I am confident that we will triumph
- مطمئن هستم که پیروز خواهیم شد.
- he spoke to his commander in a confident manner
- او با قاطعیت با فرمانده خود صحبت کرد.
considerable [kənˈsɪdərəbl]
Adjective) قابل ملاحظه، قابل توجه، چشمگیر،شایان، (مقدار) زیاد، نسبتا زیاد، فراوان، (شخص) مهم، اصلی
- a considerable number
- مقدار قابل ملاحظه
- a considerable success
- موفقیت مهم
- the building suffered considerable damage
- به ساختمان خسارات عمدهای وارد شد
- your English has improved considerably
- انگلیسی شما پیشرفت زیادی کرده است
- a considerable of
- (آمریکا - محلی) تعداد زیادی (از)، مقدار زیادی (از)
- by considerable
- (آمریکا - محلی) به تعداد زیاد، به مقدار زیاد
convey [kənˈveɪ] v.
transitive) رساندن، بردن، حمل کردن، نقل کردن
- this word does not convey your meaning
- این واژه معنی مورد نظر شما را نمیرساند.
- the message conveyed by her words…
- پیامی که از کلمات او مستفاد میشد…
- the article conveyed the impression that he would resign
- مقاله حاکی از این بود که او استعفا خواهد داد.
- convey my greetings to him
- سلام مرا به او برسانید.
- a chimney conveys smoke to the outside
- دود هنج (یا لولهی بخاری) دود را به خارج میبرد.
- the nurses conveyed the wounded to the operating room
- پرستاران زخمیها را به اتاق عمل بردند.
- the media quickly conveyed the news
- رسانهها خبر را به سرعت انتقال دادند.
delight [dɪˈlaɪt] n.
خوشی، لذت، شوق، میل، دلشاد کردن، لذت دادن، محظوظ کردن
- a child’s delight with a new toy
- شعف بچه به خاطر اسباب بازی جدید
- her appearance on the stage filled the audience with delight
- ورود او به صحنه حضار را غرق در شعف کرد.
- your baby is such a delight!
- کودک شما واقعا دوست داشتنی است؟
- playing with his grandson, Ramin, was his greatest delight
- بازی با نوهاش رامین بزرگترین دلخوشی او بود.
- I am delighted to meet you
- از ملاقات شما بسیار خرسندم.
- the though of visiting his homeland delighted him
- اندیشهی دیدار وطن او را دلخوش میکرد.
edge [edʒ] n.
کنار، لبه، نبش، کناره، تیزی، برندگی، دارای لبه تیز کردن، تحریک کردن، کم کم پیش رفتن، اریب وار پیش رفتن لبه - a double-edged sword - شمشیر دو دم - the sharp edge of a knife - لبهی تیز چاقو
path [pɑːθ] n.
Noun) راه پیاده، راه پیادهرو، (در پارک، باغ) خیابان
- a winding path that could only be travelled by mule
- راه باریک و پرپیچ و خمی که فقط با قاطر قابل سفر بود
(Noun) (رود، سیاره، گلوله) مسیر، مسیر حرکت
- the meteor’s path in the night sky
- مسیر شهاب در آسمان شب
(Noun) (مجازی) راه، مسیر
- those who have chosen the path of piety
- آنان که راه پارسایی را برگزیدهاند
(Noun) (مخفف) آسیب شناختی، بیمارگونه، آسیب شناسی
resort [rɪˈzɔːt] v.
transitive) دوباره مرتب کردن، دوباره دستهبندی کردن
(Verb - transitive) (رسمی) آمد و شد کردن در، سر زدن به، اغلب به جایی رفتن
- taverns were the places to which he resorted in the evening
- میخانهها محل آمد و شد شبانهی او بودند
(Noun) راه حل، چاره، وسیله
- in the last resort
- دست آخر، علاج آخر
- as a last resort
- به عنوان آخرین چاره
(Noun) توسل، توکل
valley [ˈvælɪ] n.
Noun) دره، وادی، میانکوه، گودی، شیار
- the Mississippi valley
- درهی میسیسیپی
attempt [əˈtempt] v.
کوشش کردن، قصد کردن، مبادرت کردن به، تقلا کردن،جستجو کردن، کوشش، قصد
- his attempt succeeded
- کوشش او موفقیت آمیز بود.
- the attempted coup failed
- کودتا (یی که سعی در انجام آن شده بود) شکست خورد
authority [əˈθɒːrətɪ] n.
Noun) قدرت، نفوذ، سلطه، مرجعیت، اقتدار، توانایی
(Noun) حق، اختیار، اجازه
(Noun) (معمولا جمع) مقامات، مراجع، اولیای امور، صاحبان قدرت
(Noun) (کتاب) مرجع، ماخذ، (شخص) صاحب نظر، (شخص) مرجع
- under the authority of, under somebody’s authority
- تحت مسئولیت، در عهدهی
- have it on good authority
- اطلاع موثق داشتن
capital [ˈkæpɪtl] n.
حرف بزرگ، حرف درشت، پایتخت، سرمایه، سرستون،سرلوله بخاری، فوقانی، راسی، مستلزم بریدن سر یا قتل، قابل مجازات مرگ، دارای اهمیت حیاتی، عالی
- capital crime
- جنایت مستحق اعدام
- capital virtues
- محسنات اصلی
defend [dɪˈfend] v.
دفاع کردن از، حمایت کردن
- the newspapers defended her against the accusations
- روزنامهها از او در مقابل اتهامات، حمایت کردند.
- she’s running to defend her 400 meteres title.
- او میکوشد تا رکورد 400 متر خود را حفظ کند.
destruction [dɪsˈtrʌkʃən] n.
Noun) خرابی، ویرانی، تخریب، اتلاف، انهدام، تباهی
- fire caused the destrution of several buildings
- آتشسوزی موجب خرابی چندین ساختمان شد.
- the war will be continued until the total destruction of the enemy
- جنگ تا نابودی کامل دشمن ادامه خواهد داشت.
- gambling will be their destruction
- قمار موجب تباهی آنان خواهد شد.
disorder [dɪsˈɔːrdər] n.
بی نظمی، اختلال، بی ترتیبی، اشفتگی، کسالت، برهم زدن، مختل کردن
- to be in disorder
- نامرتب یا درهم ریخته بودن
- the soldiers retreated in disorder
- سربازان به طور نامرتب عقب نشینی کردند.
- the disorder of the room’s furniture was incredible
- درهم ریختگی اسباب اتاق باورکردنی نبود!
- the cities are calm, but the disorder in the rural areas is still going on
- شهرها آرام شدهاند ولی در نواحی روستایی آشوب هنوز ادامه دارد.
- mental disorder
- بیماری روانی، اختلال حواس
- the disorders caused by vitamin deficiency
- اختلالات ناشی از کمبود ویتامینها
- the new secretary has disordered all of the files
- منشی جدید همهی پروندهها را به هم ریخته است.
- eating junk food disordered his digestive system
- خوردن هلههوله دستگاه گوارش او را دچار اختلال کرد.
- those events were shocking enough to disorder anybody’s mind
- آن رویدادها آن قدر تکان دهنده بود که هرکس را پریشان میکرد.
division [dɪˈvɪʒən] n.
Noun) تقسیم، بخش، قسمت، دسته بندی، طبقه بندی، (نظامی)لشکر، (مجازا)اختلاف، تفرقه
(Noun) تقسیم، بخش، قسمت
- he made a division of his empire
- او امپراطوری خود را بخش کرد.
- the division of a day into hours and minutes
- تقسیم روز به ساعت و دقیقه
- I did not like his method of division of profits
- من از روش توزیع منافع توسط او خوشم نیامد.
- an attempt to exploit the divisions between the two countries
- کوششی در راه بهرهگیری از اختلافات آن دو کشور
- a curtain serving as the division between the kitchen and the living room
- پردهای به عنوان پاراوان بین آشپزخانه و اتاق نهارخوری
- the division of foreign languages
- (در دانشگاه) بخش زبانهای خارجی
Lease
ˈliːs
Noun) قرارداد اجاره، اجاره نامه، اجارهنامچه - a new lease of life - عمر دوباره - give somebody a new lease of life - حیات تازهای به کسی دادن، روح تازهای در کالبد کسی دمیدن، خون تازهای در رگهای کسی به جریان انداختن، عمر دوبارهای دادن به - get a new lease of life - زندگی دوبارهای یافتن، خون تازهای در رگهای کسی دویدن (Noun) (مدت) اجاره - by/on lease - در اجاره، به اجاره - a two-year lease - اجارهی دوساله (Noun) مورد اجاره (Verb - transitive) اجاره کردن - take by/on lease - اجاره کردن (Verb - transitive) اجاره دادن - the lease expires next month - ماه آینده مدت اجاره سر می آید
Lessee
leˈsiː
n) مستاجر، اجاره دار، اجاره نشین
Goodwill
ɡʊˈdwɪl
سرقفلی
Preclude
prɪˈkluːd
transitive) مانع جلو راه ایجاد کردن، مسدود کردن
- these events preclude the peace agreement from being signed
- این رویدادها مانع عقد قرار داد صلح میشوند.
- renting out the land precludes the possibilty of building on it
- اجاره دادن زمین امکان ایجاد ساختمان در آنرا از بین میبرد.
Acquire
əˈkwaɪər
transitive) (با کوشش) به دست آوردن، تحویل کردن، سبک کردن، فرا گرفتن، آموختن، صاحب شدن، مالک شدن، اندوختن، یافتن
- to acquire learning
- کسب دانش کردن
- he acquired great wealth
- ثروت کلانی به چنگ آورده
- most skills are acquired.
- بیشتر مهارتها اکتسابی است.
- acquired, adj.
- 1- اکتسابی، آموخته، تحصیل شده (در برابر: ارثی hereditary - در برابر: نهادی innate)
- acquired knowledge
- دانش اکتسابی
- acquired traits
- ویژگیهای اکتسابی
- acquired, adj.
- 2- (بیماری و غیره) غیر ارثی، اکتسابی، غیرمادرزادی (در برابر: مادرزادی congenital)
- infants’ acquired heart diseases.
- بیماریهای قلبی غیر مادرزادی نوزادان.
Irrecoverable
ˌɪrɪˈkʌvərəbl̩
Adjective) غیر قابل وصول، غیر قابل جبران، جبران ناپذیر
Dispute
ˌdɪˈspjuːt
ستیزه، چونوچرا، مشاجره، نزاع، جدال کردن، مباحثه کردن، انکارکردن
- the philosophers’ dispute over the meaning of justice
- بحث فلاسفه دربارهی معنی عدالت
- a bitter old man much given to disputing over any suggestions made by others
- پیرمرد تندخویی که عادت دارد هرگونه پیشنهاد دیگران را مورد بحث و جدل قرار دهد
- the very truth of his statements is disputed by a number of people
- شماری از مردم درستی اظهارات او را مورد تردید قرار دادهاند.
- to dispute an enemy’s possession of land
- در مقابل تصرف زمین توسط دشمن مقاومت به خرج دادن
- we will dispute every inch of our ground
- ما برای هر وجب از خاکمان ستیز خواهیم کرد.
- a philosophical dispute
- بحث فلسفی
- the two countries submitted their border dispute to an international court
- دو کشور مناقشات مرزی خود را به دادگاه بینالمللی ارجاع کردند.
- beyond dispute
- غیرقابل بحث، قطعی، واضح، بیچون و چرا
- in dispute
- قابل بحث، مورد بحث، مورد مذاکره، تحت بررسی
Foregone
ˈfɔːrˌɡɒn
Adjective) قبلی، سابقی
- a foregone conclusion
- نتیجهی مسلم
Dishonour
dɪsˈɒnər
نکول
Doubt
ˈdaʊt
شک، تردید، شبهه، گمان، دودلی، نامعلومی، شک داشتن، تردید کردن
- I doubt whether he will come today
- شک دارم که امروز بیاید (فکر نمیکنم امروز بیاید).
- I don’t doubt the truth of what he says
- در صدق گفتارش شک ندارم.
- there is no room for doubt
- جای شک نیست.
- I have serious doubts about her honesty
- در صداقت او جدا شک دارم.
- doubt makes one think
- شک انسان را به فکر میاندازد.
- do you doubt his predictions?
- آیا پیشبینیهای او را باور ندارید؟
- (be) in doubt
- مورد شک بودن، معلوم نبودن، نامعلوم بودن
- the outcome of their contest is still in doubt
- نتیجهی نبرد آنها هنوز روشن نیست.
- beyond (or without) doubt
- بدون شک، بیشک، مطمئنا
- beyond the shadow of a doubt
- بدون هیچگونه شک و تردید
- cast doubt on
- مورد شک قرار دادن
- no doubt
- 1- بیشک، بیگمان 2- به احتمال زیاد
Allowance
əˈlaʊəns
فوقالعاده و هزینه سفر، مدد معاش، جیره دادن، فوقالعاده دادن
- the allowance of an insurance claim
- پذیرفتن ادعای بیمه
- each month my father gave us an allowance of ten tumans
- پدرم هر ماه ده تومان پول توجیبی به ما میداد.
- travel allowance
- هزینهی سفر
- the dealer gave us an allowance on our old car
- فروشنده با گرفتن اتومبیل قدیمی ما تخفیفی در خرید ماشین داد.
- to make allowance(s)
- به حساب آوردن، منظور کردن
- to make allowance(s) for
- 1- بخشودن، معاف کردن 2- به حساب آوردن، در نظر گرفتن، پیشبینی کردن
- a teaching method that makes full allowance for individual differences
- روش تدریس که ویژگیهای فردی را به حساب میآورد
Subsequently
ˈsəbsəkwəntli
سپس، متعاقبا
Obligation
ˌɑːbləˈɡeɪʃn̩
Noun) التزام، محظور، وظیفه
- the obligations of parents
- وظایف والدین
- this job involved many obligations
- این شغل الزامات فراوانی را ایجاب میکرد.
- their repeated assistance filled me with a sense of obligation
- کمکهای مکرر آنها مرا قرین منت کرد.
- under an obligation
- مشغول ذمه
- clearance from obligation
- برائت ذمه، فارغ از انجام تعهد
- under (an) obligation
- ملزم، وظیفه دار، زیر بار منت
- under no obligation
- غیر ملزم، غیر متعهد
Framework
ˈfreɪˌmwərk
(Noun) استخوان بندی، چارچوب
Contingent
kənˈtɪndʒənt
محتمل الوقوع، تصادفی، مشروط، موکول
- many possibilities are contingent
- احتمال وقوع رویدادهای زیادی وجود دارد.
- a contingent result
- پیامد اتفاقی
- our success is contingent upon the weather
- موفقیت ما به وضع هوا بستگی دارد.
- human volition is contingent
- اختیار انسان دست خود اوست (ارادهی انسان آزاد است).
- the Norwegian contingent in the U.N. peace-keeping force
- گروه اعزامی نروژی در نیروهای پاسدار صلح سازمان ملل
- a contingent of European scientists
- یک دسته از دانشمندان اروپایی
Therefore
ˈðerˌfɔːr
Conjunction) برای آن (منظور)، از اینرو، بنابر این، بدلیل ان،سپس
- I think, therefore I am
- میاندیشم بنابراین وجود دارم.
- I had a fever; therefore, I went to bed
- تب داشتم لذا به بستر رفتم.
Occur
əˈkɜːr
رخ دادن، اتفاق افتادن، خطور کردن
رخ دادن، واقع شدن، اتفاق افتادن
- accidents which occur at home
- حوادثی که در خانه رخ میدهد
- successful marriages do not occur by themselves, but are planned carefully
- ازدواجهای موفقیتآمیز، خود به خود روی نمیدهند بلکه با دقت طرح ریزی میشوند.
- how did it occur?
- چگونه روی داد؟
- her death occurred around noon
- مرگ او حدود ظهر اتفاق افتاد.
- fish occur in most lakes
- اکثر دریاچهها دارای ماهی هستند.
- that sound does not occur in the Persian language
- آن صدا در زبان فارسی وجود ندارد.
- something occurred to me that I had never thought of before
- چیزی به خاطرم خطور کرد که هرگز فکرش را نکرده بودم.
- didn’t it occur to you that he might be lying?
- آیا فکر نکردی که ممکن است دروغ بگوید؟
Substantial
səbˈstænt͡ʃl̩
ذاتی، جسمی، اساسی، مهم، محکم، قابل توجه
- substantial realities
- واقعیات مادی
- substantial life
- زندگی مادی
- a mere dream neither substantial nor practical
- فقط یک خواب نه حقیقی و نه عملی
- the substantial world
- جهان واقعی
- a substantial house
- یک خانهی محکم
- s substantial evidence
- مدرک محکم
- a substantial argument
- یک بحث مستدل
- a substantial gain
- سود کلان
- a substantial lie
- دروغ بزرگ
- s substantial victory
- پیروزی عظیم
- substantial dinner
- شام فراوان
- a substantial farmer
- یک کشاورز متمکن
- a substantial agreement
- توافق اصولی
Fraught
ˈfrɒt
پر، مملو، دارا، همراه، ملازم، بار شده بار، کرایه، بار کردن - the voyage was fraught with danger - سفر دریایی پرمخاطره بود. - a silence fraught with meaning - سکوتی که پرمعنی بود. - she looked lean and fraught - او لاغر و شوریده به نظر میرسید.
Unleash
ənˈliːʃ
transitive) از بند باز کردن، رهاکردن
- the storm unleashed its fury on the coastal regions
- توفان خشم خود را بر نواحی ساحلی فرو بارید.
Blacksmith
ˈblækˌsmɪθ
اهنگر، نعلبند
Anvil
ˈænvəl
Noun) سندان، روی سندان کوبیدن ، استخوان سندانی
- they hit the hammer on the anvil uselessly
- بیهوده چکش را بر سندان میکوبند.
Contrast
ˈkɑːntræst
تباین، کنتراست، مقایسه کردن هم سنجی، مغایرت، برابر کردن، تباین، مقابله، تقابل - to compare and contrast - وجوه تشابه و تمایز را نشان دادن - he contrasted the two poems - او آن دو شعر را همسنجی کرد.
Comply
kəmˈplaɪ
موافقت کردن، برآوردن، اجابت کردن
- he complied with all of the regulations
- او از همهی مقررات پیروی کرد.
Ordinary
ˈɔːrdəˌneri
معمولی، عادی، متداول، پیش پا افتاده عادی، معمولی - an ordinary day - یک روز معمولی - the ordinary tasks of a housewife - کارهای روزمرهی یک کدبانو - ordinary speed - سرعت عادی - in the ordinary course of events - در گذشت زمان - the new restaurant is beautiful but its food is quiet ordinary - رستوران جدید قشنگ است ولی خوراک آن اصلا تعریفی ندارد. - ordinary discourse - مقال عرفی - by ordinary - معمولا، بر حسب معمول - in ordinary - (در عنوانهای اداری) کارمند دائم - the royal physician in ordinary - پزشک همیشگی دربار - in the ordinary way - در شرایط عادی، معمولا - out of the ordinary - غیرعادی، غیرمترقبه، ناهماره
Nominal
ˈnɑːmənl̩
اسمی اسمی، صوری، جزئی، کم قیمت - nominal lists of priests - فهرست نام کشیشان - a nominal leader - رهبر ظاهری - a nominal Christian - مسیحی اسمی - a nominal fee - مبلغ ناچیز
Nominal value
American English phonetic: ˈnɑːmənl̩ˈvæljuː
Phrase) قیمت اسمی، سهمی، قیمت واقعی سهم که روی آن نوشته شده
ارزش اسمی
Call up
ˈkɒlˈəp
احضار برای فعالیت های نظامی، دستور ارسال گزارش،شیپور احضار، بخاطر آوردن، تذکر دادن، جمع کردن
Omit
oˈmɪt
انداختن، حذف کردن، از قلم انداختن
از قلم انداختن
- write down everything I say and don’t omit even a word
- هر چه میگویم بنویس و یک کلمه را هم نیانداز.
- please omit my name from the list of volunteers
- لطفا اسم مرا از فهرست داوطلبان قلم بزنید.
- in order to shorten the book we have omitted some of its chapters
- برای کوتاه سازی کتاب برخی از فصلهای آن را حذف کردهایم.
- he omitted to tell when he was going
- او تاریخ رفتن خود را نگفت.
- to omit to do something
- در انجام کاری کوتاهی کردن
Ought
ɔːt
باید، بایست، بایستی، باید و شاید
- he ought to pay his debts
- او بایستی قرضهای خود را بدهد.
- you ought to take better care of yourself
- باید از خودت بهتر مراقبت کنی.
- these shoes ought to fit you
- این کفشها باید به پای شما بخورد.
- the result of the test ought to be positive
- نتیجهی امتحان باید قاعدتا مثبت باشد.
- you ought to have gone
- بایستی رفته بودی، بایستی میرفتی
- ought not to (or oughtn’t to)
- نبایستی، نمیبایستی، نباید
- they ought not to let their children play in the street
- آنها نباید بگذارند بچههایشان در خیابان بازی کنند.
Coincidental
koʊˌɪnsɪˈdentl̩
Adjective) تصادفی
- coincidentally he arrived as I was talking about him
- تصادفا همانطور که حرف او را میزدم سر و کلهاش پیدا شد.
- the similarity between these two exam papers is too close to be coincidental
- شباهت بین این دو ورقهی امتحانی بیشتر از آن است که اتفاقی باشد.
- famine in China was coincidental with rebellion in Mongolia
- قحطی در چین همزمان با شورش در مغولستان رخ داد.
Compensate
ˈkɑːmpənˌset
تاوان دادن، پاداش دادن، عوض دادن، جبران کردن
- a child can never compensate his mother for her efforts
- فرزند هرگز نمیتواند زحمات مادرش را جبران کند.
- she used her good looks to compensate for her lack of intelligence
- او از زیبایی خود برای جبران کم هوشیاش استفاده میکرد.
- I was willing to compensate him for the damage I had done to his car
- حاضر بودم خسارتی را که به اتومبیل او وارد کرده بودم جبران کنم.
- compensated semiconductor
- نیمه هادی متعادل
Suspend
səˈspend
اویزان شدن یا کردن، معلق کردن، موقتا بیکار کردن، معوق گذاردن
- this employee has been suspended from service for a year
- این کارمند برای یکسال از خدمت منفصل شده است.
- to suspend a student
- دانش آموزی را موقتا اخراج کردن
- he suspended his clothes to dry on the tree
- لباسهای خود را برای خشک کردن بر درخت آویخت.
- the natives’ garments were suspended from their shoulders
- جامهی بومیان از شانههایشان آویخته بود.
- to suspend a chandelier from the ceiling
- چلچراغ را از سقف آویختن
- this law has been suspended for sometime
- این قانون مدتی است که به حالت تعلیق در آمده است.
- to suspend a bus service
- سرویس اتوبوس را متوقف کردن
- the government suspended the constitution for three months
- دولت قانون اساسی را برای سه ماه معلق کرد.
- to suspend sentence on a convicted man
- حکم مجازات مرد محکوم را به تعویق انداختن
- we must suspend Judgement until all the evidence is in
- تا تمام شواهد بهدست نیامده باید از قضاوت خود داری کنیم.
- dust suspended in the air
- گرد و خاک معلق در هوا
Instance
ˈɪnstəns
بعنوان مثال ذکر کردن، لحظه، مورد، نمونه، مثل،مثال، شاهد، وهله
- an instance of true patriotism
- نمونهای از میهندوستی واقعی
- record each instance of the use of this word
- موارد کاربرد این واژه را یادداشت کنید.
- in most instances, the payments are in cash
- در بیشتر موارد پرداختها به صورت نقدی است.
- in the first instance
- در مرحلهی اول
- we may instance the increase in crime
- ازدیاد جرایم را میتوان به عنوان نمونه ذکر کرد.
- at the instance of
- بنا به پیشنهاد، به خاطر درخواست
- for instance
- مثلا، برحسب مثال
- in this instance
- در این مورد، در این حالت، در این موقعیت
Deliberate
dəˈlɪbərət
Adjective) (عمل، دروغ، اهانت) عمدی، بهقصد، دانسته، تعمدا
(Adjective) (تصمیم، سخن، رفتار) سنجیده، حسابشده، اندیشیده، شمرده، محتاطانه، باملاحظه
(Verb - intransitive) (رسمی) اندیشیدن، فکر کردن، تامل کردن
(Verb - intransitive) (رسمی) شور کردن، مشورت کردن، رای زدن
(Verb - transitive) اندیشیدن دربارهی، فکر کردن روی، سنجیدن، سبک و سنگین کردن، تامل کردن در، بررسی کردن
- a deliberate lie
- دروغ عمدی
- she deliberately left the door open
- او عمدا در را باز گذاشت
Accompany
əˈkəmpəni
همراهی کردن، همراه بودن(با)، سرگرم بودن (با)،مصاحبت کردن، ضمیمه کردن، جفت کردن، توام کردن،(موسیقی) دم گرفتن، همراهی کردن، صدا یا ساز راجفت کردن(با)
- he accompanied me to Ahwaz
- او تا اهواز مرا همراهی کرد.
- to accompany words with deeds
- حرف را با عمل توأم کردن
- he sang and she accompanied him on the piano
- مرد میخواند و زن با پیانو او را همراهی میکرد.
Narrative
ˈnerətɪv
Adjective) داستانی، روایتی، به صورت داستان، داستان وار، وابسته به داستانگویی یا داستانسرایی
- this book contains a narrative account of his travels.
- این کتاب حاوی شرح داستان واری از سفرهای او است.
- Nezami is a great narrative poet.
- نظامی شاعر و داستان سرای بزرگی است.
(Noun) داستان، قصه، حکایت، هنر داستانسرایی، هنر نقالی
- all his narratives have to do with the Second World War.
- همهی داستانهای او مربوط به جنگ دوم جهانی است.
Litigation
ˌlɪtəˈɡeɪʃn̩
Noun) دعوی قضایی
Bankruptcy
ˈbæŋkrəpsi
Noun) ورشکستگی، افلاس، توقف بازرگان
- to declare bankruptcy
- اعلام ورشکستگی کردن
- the bankruptcy of their foreign policy
- ورشکستگی سیاست خارجی آنها
Warrant
ˈwɔːrənt
سند عندالمطالبه، گواهی کردن، تضمین کردن، گواهی، حکم
- a warrant on the city treasurer
- حواله به خزانهدار شهر
- a search warrant
- حکم بازرسی خانه (یا اداره و غیره)
- a warrant for your arrest
- حکم بازداشت شما
- his worth is warrant for his welcome hither
- (شکسپیر) ارجمندی او ایجاب میکند که در اینجا به او خوشآمد گفته شود.
- his actions were completely without warrant
- اعمال او به هیچوجه قابل توجیه نبودند.
- I warrant he will come when summoned
- اطمینان میدهم که هر گاه احضار شود خواهد آمد.
- we hereby warrant that the said carpet is made in Kashan
- بدین وسیله تضمین میکنیم که قالی مذکور بافت کاشان است.
- a pill warranted to cure measles
- قرصی که ضمانت شده سرخک را درمان کند
- the law warrants this procedure
- قانون این طرز عمل را مجاز میشناسد.
- these strange events warrant further attention
- این رویدادهای عجیب و غریب توجه بیشتری را ایجاب میکند.
Exclusion
ɪkˈskluːʒn̩
Noun) دفع، استثنا ، اخراج، محروم سازی
(Noun) ممانعت، محرومیت
- the exclusion of women from political activity
- محروم سازی زنان از فعالیت سیاسی
- the laws relating to the admission or exclusion of aliens
- قوانین مربوط به راه دادن یا ندادن خارجیان
- to the exclusion of…
- برای برون داری …، به منظور محروم سازی…
Attributable
əˈtrɪbjətəbl̩
Adjective) قابل اسناد، قابل نسبت دادن، نسبت دادنی
Artificial
ˌɑːrtəˈfɪʃl̩
Adjective) مصنوعی، ساختگی (Adjective) ساختگی، مصنوعی، بدلی - artificial teeth - دندان مصنوعی (عاریه) - artificial flower - گل مصنوعی
Interpretation
ˌɪnˌtərprəˈteɪʃn̩
Noun) تفسیر، تعبیر، معنی، برداشت
- dream interpretation
- خوابگزاری، تعبیر خواب
- interpretation of the law
- تعبیر قانون
- the doctor’s interpretation of the symptoms of a disease
- تفسیر نشانههای بیماری توسط دکتر
- interpretation clause
- (در قراردادها) مادهی تفسیری
(Noun) ترجمه (شفاهی)، برگردان
- simultaneous interpretation
- ترجمهی همزمان
(Noun) (نمایش و موسیقی و غیره) تفسیر و اجرا، ترگمان برداری
- a pianist’s interpretation of this sonata
- ترگمانبرداری(شرح) نوازندهی پیانو از این سوناتا
Liquidity
lɪˈkwɪdəti
قابلیت تبدیل به پول، تسویه پذیری، ابگون پذیری
- a bank that has recently increased its liquidity
- بانکی که اخیرا نقدینگی خود را زیاد کرده است
liquidity
lɪˈkwɪdəti
نقدینگی،
قابلیت تبدیل به پول، تسویه پذیری، ابگون
پذیری
Equate
ɪˈkweɪt
برابرکردن، برابرگرفتن، مساوی پنداشتن، معادله ساختن، یکسان فرض کردن
- to equate wealth with happiness
- ثروت را با خوشبختی برابر دانستن
- you cannot equate human life with money
- شما نمیتوانید جان انسان را با پول بسنجید.
Diversification
daɪˌvərsəfəˈkeɪʃn̩
Noun) گوناکونی
Complexity
kəmˈpleksəti
Noun) پیچیدگی
- the complexity of this computer’s structure
- پیچیدگی ساختمان این کامپیوتر
- he soon became acquainted with the complexities of political life
- به زودی با پیچیدگیهای زندگی سیاسی آشنا شد.
Benchmark
ˈbentʃmɑːrk
محک، شاخص، معیار
Onus
ˈoʊnəs
Noun) بار، تعهد، مسئولیت
- it is the onus of every scientist to add to the sum total of human knowledge
- وظیفهی هر دانشمند است که بر جمع دانش بشری بیافزاید.
- the onus of responsibility
- بار مسئولیت
- he tried to shift the onus for starting the war on to the other country
- او کوشش میکرد که تقصیر شروع جنگ را به گردن آن کشور دیگر بیاندازد.
Evolution
ˌiːvəˈluːʃn
Noun) تکامل، سیر تکاملی، فرگشت، تغییر تدریجی
- Darwin and the theory of evolution
- داروین و نظریهی تکامل
- the evolution of plants and animals
- فرگشت گیاهان و جانوران
- the country’s evolution from an agricultural to an industrial system
- تحول کشور از یک سازگان کشاورزی به سازگان صنعتی
- the evolution of parliamentary democracy
- فرگشت مردم سالاری پارلمانی
- the evolutions of a champion ice skater
- حرکات موزون یک قهرمان اسکی روی یخ
- evolutionary, adj.
- فرگشتی، تکاملی، تحولی، جاورگشتی