Eng Season 2 Flashcards
Obligation
التزام، محظور، وظیفه، فرض، تعهد، عهده، ذمه، تکلیف، التزام، تکفل معاش
- the obligations of parents
- وظایف والدین
- This job involved many obligations.
- این شغل الزامات فراوانی را ایجاب میکرد.
- Their repeated assistance filled me with a sense of obligation.
- کمکهای مکرر آنها مرا قرین منت کرد.
- under an obligation
- مشغول ذمه
- clearance from obligation
- برائت ذمه، فارغ از انجام تعهد
Countable Noun
(حقوق) ذمه، قرارداد رسمی، قول، تعهد اخلاقی، وظیفه اخلاقی، محظور
Aggravate اَگرِوِیت
بدتر کردن، اضافه کردن، خشمگین کردن
- Pneumonia aggravated her illness.
- سینهپهلو بیماری او را وخیمتر کرد.
- very aggravating remarks
- حرفهای بسیار ناراحتکننده
Solve (p)
سالو
Assume اَسوم
فرض
(مسئولیت)بهعهدهگرفتن،بهگردنگرفتن،تقبلکردن،پذیرفتن،دردستگرفتن
-toassumeresponsibility
-مسئولیتبهعهدهگرفتن
-Hitlerassumedpowerin1933.
-هیلتردر1933قدرترادردستگرفت.
Verb - transitive
فرضکردن،انگاشتن،تلقیکردن،پنداشتن(که)،مسلمگرفتن
-Theyhavewalkedtenmiles,therefore, Iassumetheyaretired.
-دهمایلراهرفتهاند،لذافکرمیکنمخستهباشند.
-Ifyouhavea B.A.inEnglish,peoplewillassumethatyouarefluentinEnglish.
-اگرلیسانسانگلیسیداری،مردمخواهندپنداشتکهدرانگلیسیروانهستی.
Have a hunch
یه حسی بهم دست میده
حسشو داشتن
شک داشتن
To bear with somebody
کسی را تحمل کردن
Bliss بلیس خیلی شبیه بلس
خوشی، سعادت، برکت
- Being with Sherry is heavenly bliss.
- بودن با شری موهبت آسمانی است.
- the blissful days we spent together
- ایام خوشی که با هم بودیم
- The holidays we spent together were true bliss.
- تعطیلاتی را که با هم گذراندیم خوشی محض بود.
Nevertheless
باوجوداین، با اینهمه، با این وصف، معهذا
- He had not slept that night, nevertheless he was alert and energetic the next day.
- او آن شب نخوابیده بود، بااینحال فردای آن شب هشیار و پویا بود.
Courtship کُرت شیپ
کور تو شیپی (کشتی ای، نماد گروه و تیم) که به کورت(دادگاه) ختم بشه و اون چیه؟ خواستگاری و اظهار عشق
اظهار عشق، معاشقه
- Their courtship lasted six months and ended in marriage.
- دوران نامزدی آنها شش ماه طول کشید و منجر به ازدواجشان شد.
Autobiographical آوتو بایُ گِرَفیکال
خودزیستنامهای، مربوط به شرح حال خود
Shove شاو
هل دادن، تنه زدن، با زور پیش بردن، پرتاب کردن، کشیدن
- Pari shoved the table against the wall.
- پری میز را به طرف دیوار هل داد.
- The police shoved the strikers back.
- پلیس اعتصابکنندگان را عقب زد.
Monument مان یو مِنت
مقبره، بقعه، بنای یاد بود، بنای یادگاری، لوحه تاریخی، اثر تاریخی
Vendor وِندِر
دستفروش، فروشنده
- Vendors occupied half of the sidewalk.
- دستفروشان نصف پیادهرو را اشغال کرده بودند.
Cuisine کو ای زین
غذا مذا،دستپخت، روش آشپزی، خوراک، غذا
- She prefers Italian cuisine to the French.
- او روش آشپزی ایتالیایی را به روش آشپزی فرانسوی ترجیح میدهد.
- This restaurant’s cuisine is famous.
- غذای این رستوران معروف است.
Bustle باسِل
شلوغی، هایوهو، جنبش، تقلا، کوشش، شلوغ کردن، تقلا یا کشمکش کردن
- The bustle of the airport gave me a headache.
- آمد و رفت و سر و صدای فرودگاه سرم را درد آورد.
- the hustle and bustle of the big city
- شلوغی و سروصدای شهر بزرگ
- Servants were bustling in and out of the kitchen.
- پیشخدمتها با سروصدا در حال رفت و آمد به آشپزخانه بودند.
- Once again, the Tehran stock market was bustling.
- یک بار دیگر بورس سهام تهران به جنب و جوش افتاد.
- the bustling manager of that company
- مدیر پرتکاپوی آن شرکت
Industrial (p)
این داست ریال
In spite of
علیرغم، باوجود
Pleasent (p)
پ لِ زِنت
خوشایند، دلپذیر، خرم، مطبوع، پسندیده، خوش مشرب
- a pleasant cup of tea
- یک فنجان چای مطبوع
- a pleasant conversation
- صحبت دلپذیر
- a pleasant garden
- باغ باصفا
- pleasant weather
- آبوهوای مطبوع
- a pleasant dream
- خواب خوش
- a pleasant smile
- لبخند دلپذیر
Rival رای وِل
هماورد، رقیب، حریف
- Who is her rival in the upcoming elections?
- هماورد او در انتخابات آینده کیست؟
- rivals in love
- رقبای عشق
- These two teams have been rivals for years.
- این دو تیم سالهاست با هم رقابت دارند.
- Plastics are gradually becoming rivals of metals.
- پلاستیک دارد کمکم رقیب فلز میشوند.
Adjective
رقابتی
- the rival claims of the two sides
- ادعاهای رقابتآمیز دو طرف
Verb - transitive
رقابت کردن
- Trains cannot rival airplans in speed.
- از نظر سرعت قطار نمیتواند با هواپیما برابری کند.
- friends who rival each other in good deeds
- دوستانی که در امور نیک با هم رقابت میکنند
Stereotype س تِریوتایپ
کلیشه، کلیشه کردن، با کلیشه چاپ کردن، یکنواخت کردن، رفتار قالبی داشتن
- That novel is full of stereotype characters.
- آن رمان پر است از شخصیتهای قالبی.
- the stereotype of a banker
- نمونه کامل یک بانکدار
Quaint کو اِینت
نفیس،خیلی ظریف، از روی مهارت، عجیب و جالب
### Quentin tarentino is so quaint.###
- her quaint accent delighted the audience.
- لهجهی غیرعادی او شنوندگان را محظوظ کرد.
- They still keep some quaint old customs.
- آنها هنوز برخی رسوم جالب را نگه میدارند.
Feature
مثل فیت دادن
همراه است با
قسمتِ صورت، جزء چهره، بخش صورت
- Her eyes are her best feature.
- چشمهای او بهترین جزء چهرهاش است.
Countable Noun
(در جمع) چره، سیما، قیافه، صورت، وجنات، شکل (صورت)، ترکیب (صورت)، خطوط چهره، ریخت
Countable Noun
(سرزمین، شخص، ساختمان و غیره) ویژگی، خصیصه، خصوصیت، مختصه، مشخصه، ممیزه
Countable Noun
(فروشگاه و غیره) بخش اصلی، (مقاله، سخنرانی) موضوع عمده
Countable Noun
(سینما) فیلم اصلی، (روزنامه) مقالهی اصلی، مطلب اصلی
Countable Noun
(صفتگونه) اصلی، عمده
Verb - transitive
(حادثه، مطلب و غیره) برجسته کردن، متبلور کردن، برجستگی خاصی دادن به، اهمیت دادن به
Verb - transitive
تصویر کردن، ترسیم کردن، مجسم کردن، بازنمودن
Verb - transitive
ویژگی … بودن، مشخصهی … بودن
Verb - transitive
بارز بودن، نمایان بودن، متبلور بودن
Verb - intransitive
(هنرپیشه، شخص) نقش اصلی را دادن به، رُل عمده را دادن به
- feature in
- (Verb - intransitive) (سینما) نقش اصلی را در … داشتن، ستارهی … بودن
Tend
گراییدن، میل کردن، متمایل بودن، گرایش داشتن
- You mind your own business and I’ll tend to mine.
- تو سرت به کار خودت باشد و من هم به کارهای خودم میرسم (در کار من دخالت نکن).
- Modern designs tend to simplicity.
- طرحهای جدید به سادگی تمایل دارند.
- He tends towards extreme views.
- او نسبت به عقاید افراطی گرایش دارد.
- This road tends south.
- این جاده رو به جنوب است (به جنوب میرود).
- This motor tends to overheat.
- این موتور زود داغ میشود.
- This kind of attitude tends to defeat.
- اینگونه طرز برخورد به شکست خواهد انجامید.
Verb - transitive
نگهداری کردن، پرستاری کردن، مواظبت کردن
- to tend plants
- گیاه پرورش دادن
- to tend the sick
- از بیماران پرستاری کردن
- Who is tending the store in your absence?
- در غیاب تو، کی از مغازه مراقبت میکند؟
Grouch گراُچ
بدخلقی، لجاجت، لج، آدم ناراحت