7 Flashcards
Pace
سرعت
Soaring
اوج گرفتن
Expansion
گسترش
Mainly
به طور عمده
Artificial irrigation
آبیاری مصنوعی
Pillow
بالشت
Treating other
رفتار با دیگران
درمان
Embody
مجسم کردن
Epitomize
Acquaintanceship
آشنایی
Platonic
افلاطونی
Fancie
فانتزی
Fancied خیال پردازی کرد
entrepreneur ‘anterprenour’
کارآفرین
Attended
شرکت داشت
حضور داشت
Attend مراجعه کردن
Willingness
تمایل
Struggle
تلاش
تقلا
مبارزه
rekindle
دوباره روشن کردن
Fulfillment
انجام
تحقق
تکمیل
اجرا
Fulfill برآورده کند
Coexistence ‘ˌkōiɡˈzistəns’
همزیستی
Stuck
گیر
Get stuck گیر کردن
Adaptable
سازگار
Get used to
بهش عادت کنید
Amicable
مثل دوست
Like freind
Appreciate
قدردانی کردن
Charming
جذاب
Handsome
Attractive
To Get on well with some body
Enjoy similar interests
با کسی خوب بودن
Have a lot in common
اشتراکات زیادی دارند
Make a commitment
Promise
تعهد
Be my type
Be not my type
تایپ من نیست
تایپ من است
Enjoys some ones company
از شرکت بعضی ها لذت می برد
See eye to eye
Be on the same page
Have same idea
Fall out with sb
قطع رابطه
Get on like a house on fire
خیلی زود صمیمی شدن
عشق أتشین و خیلی زیاد
Strike up a relationship
شروع ناگهانی رابطه
Go back 20 years
Split up
جدا شدن
Divorce
Settle down
ازدواج کردن
مستقر شدن
Love at first side
عشق در نگاه اول
Tie the knot
Get Maried
To loose toch with sb
Cut the connection
To drift apart
از هم دور شدن
A healthy relationship
To work at a relationship
Have ups and down
Give up on a relationship
To cement a relationship
رابطه را محکم کردن
To hit it off
در یک چشم به هم زدن رابطه شروع شد
Social gap
فاصله طبقاتی
Its blessing to you
She is ….
موهبتی برای توهست
I’m running out of time
وقتم داره تموم میشه
I’m broke
پول ندارم
ورشکسته شدم
Home away from house
مثل خونه خودم
Make oneself at home
مثل خونه خودته
Be home and dry
استراحت بعد از کار در خانه
Two story home
Luxury home
Suburban home
Residential area منطقه مسکونی
High rise flats
آپارتمان چند طبقه
Poor housing
فقیر نشین
A deprived area
منطقه محروم
Sprowling city
It was grown over time
Be conveniently situated
منطقه ای که همه چیز براحتی قابل دسترسی هست
Spacious house
خانه ای که فضای زیادی دارد
Urban area
منطقه شهری
Detached house
خانه ای که پارکینگش جدا هست
Shortlet accommolation
خانه موقت
Homeless
بی خانه
Homeland
وطن
Immediate family
Nuclear family
I traveled to paris with my immediate family last year
Extended family
My extended family leave in tehran
Convenience
My room is convenience
اتاق من راحت است
Opinion
My opinion is important for my wife
Geographically mobile
i am geographically mobile because of my business
Distractor
I distract the guards
حواس پرت کردن
Reception
Afterwards, we had the reception in small hotel
پذیرایی
Give up
I couldn’t give up my job
منصرف شدن، ترک کردن
Blessing
Its a blessing
موهبتی است
برکت، نعمت
In the woods
I live in the woods
Jungle
Outline
My outline is hard for employee
چارچوب
Smog
Smog in the air is harmful to humans
مه، دوده
Prosperity
Some equipment brings us prosperity
بعضی از تجهیزات برای ما رفاه به ارمغان میاورد
prosperity goes cycling on from generation to generation
evidence of economic prosperity
نشانه های رونق اقتصادی
his manner reeks of prosperity
رفتار او دال بر کامیابی است.رونق از نسلی به نسل دیگر می گردد.
But besides these advantages.
But along with these advantages, we also have disadvantages
اما در کنار این مزایا
اما در کنار این مزایا، معایبی هم داریم
And that is environmental pollution
و آن آلودگی محیط زیست است
That does it
بسه دیگه
کافیه دیگه
Acres
هکتار
زیاد ، بیشمار
Acres of time dovoted to trivia
Trivia
چیزهای بی اهمیت
Try not to clutter your head with trivia
سعی نکنید سر خود را با چیزهای بی اهمیت تطبیق
دهید
Clutter درهم ریختن
Disposal
خلاص شدن
دورانداختن
آرایش و چیدمان
Thawing
ذوب شدن یخ
یخگشایی
Melting
Enclosure
محیط بسته
Oases
تکه ای در صحرا که پوشش گیاهی دارد
Coordinate
هماهنگ کننده
Conservation
Protect
محافظت
Breeding
تولید مثل
Habitat
سکونت گاه
Predator
صیاد
Prey
صید
Instinctive
غریزی
Royalty
اشراف زاده
خانواده های حکومتی
coastal
ساحلی
coastal cities
شهرهای ساحلی
- a coastal storm
طوفان ساحلی
coastal cities which are sustained by fishing
شهرهای ساحلی که از راه ماهیگیری تامین می شوند
2. the coastal bluff was high and hard to pass
سنگ باروی ساحلی بلند و صعب العبور بود.
3. a raid of the coastal villages by armed bandits
یورش به دهات ساحلی توسط دزدان مسلح
Cozy
راحت
دنج و گرم
I feel so cozy in these flannel pajamas.
[ترجمه ترگمان] من توی این پیژامه فلانل خیلی احساس راحتی می کنم
outskirts
کنار
پیرامون
حومه
hectic
Hectic life زندگی پرمشغله
Hectic pace ریتم تند
Strewn with litter
زباله ها پخش و پلا شده
پر از زباله
cobblestone
سنگ فرش
1. the donkey lay on the cobblestone
الاغ روی سنگفرش خوابید.
2. a cart was rattling along the cobblestone
یک گاری روی سنگفرش تلق تلق کنان می رفت.
3. the cart was clattering over the cobblestone
گاری روی سنگفرش تلق تلق می کرد.
quaint
عجیب و جالب
Quaint shops
Charming and old-fashioned shops
- We took a picture of the quaint cottages along the shore.
ما یک عکس از کلبه های عجیب و غریب در امتداد ساحل گرفته ایم
gourmet
خوراک شناس، خاصا خور
1. gourmet cook
آشپز غذاهای ویژه (برای اشخاص خوراک شناس و خوراک دوست)
2. gourmet restaurant
رستوران غذاهای عالی (مورد پسند خوراک شناسان)
3. the gourmet shop
دکه ی خوراک های لذیذ
4. uncle ahmadkhan was a gourmet
عمو احمد خان در خوراک خوش سلیقه بود.
Street vendors
People selling things on the street
trendy
مطابق آخرین مد، مد روز، باب روز، رایج، شیک، اهل مد
Trendy cafes
6. He writes for some trendy magazine for the under-30s.
او برای مجله مد روز زیر ۳۰ سال می نویسد
Cultural diversity
تنوع فرهنگی
diversity چندسانی، جورواجوری، اختلاف، ناجوری، ناهمجوری، ناسانی، عدم تشابه، دگرسانی
Pulsating
پرجنب و جوش
- the pulsating beat of latin american music
ضرب پر جنب و جوش موسیقی امریکای لاتین - she was pulsating with joy
از شدت خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.
football pitch
A place that soccer player play football
Hostel
خوابگاه
Youth hostel
خوابگاه جوانان ، خوابگاه دانشجویی
Taxi rank
جایگاه تاکسی
law court
دادگاه قضایی
chemist’s
داروخانه، لوازم بهداشتی فروشی
chemist’s a shop where you can buy medicines, make - up, and sometimes
rink
پیست، میدان
Skating rink
- Let’s just skate around the rink a few more times.
slum
جمعیت، محله کثیف، محلات پر جمعیت وپست شهر
1. slums are often breeding grounds of crime
محله های فقیرنشین اغلب بستر جنایت هستند.
2. slums have become a blight on the city
حلبی آبادها بلای شهر شده اند.
3. the submerged people of the slums
مردم فلاکت زده ی زاغه نشین ها
4. the visit to the city’s slums was an eye-opener for the students
بازدید از حلبی آبادهای شهر برای شاگردان آموزنده بود.
vandalism
وحشیگری، خرابگری، دشمنی با علم و هنر
1. The report states that vandalism is a pestilence which must be stamped out.
گزارش میگوید که وحشیگری و خرابکاری آفتی است که باید ازبین برود
2. Beset by drug problems, prostitution, violence and vandalism, this is one of the most unpleasant areas in the city.
Narrow
کم پهنا، دراز و باریک
- Those shoes are too narrow for my feet.
این کفش ها برای پای من خیلی تنگ است.
- The prisoners made a narrow escape.
زندانیان راهی باریک برای گریختن ساختند
Upmarket
لوکس, گران
Lined with shops
پوشیده از مغازه ها
pavement
سنگ فرش، پیاده رو، کف خیابان
Pavement cafes
کافه های پیاده رو
Imposing
با ابهت
Imposing buildings
aspect
وضع، سیما، منظر
Here is a photograph of the front aspect of the church.
اینجا یک عکس از نمای جلوی کلیسا است
Urban wasteland
A city area wich is empty and in a bad condition
No-go area
Where the police and other authorities are afraid to enter
authorities
مسئولین ، اولیای امور
Deprived
محروم
Sprawling
گشاد ، پهن، بی در و پیکر
sprawling city
شهر وسیع
Bumper to bumper traffic
ترافیک سپر به سپر
fumes
دود
Exhaust fumes
دود اگزوز
nightmare
کابوس
- She woke up from a terrible nightmare in which she was being buried alive.
او از یک کابوس وحشتناک که در ان زنده دفن شده بود ، بیدار شد
volume of traffic
حجم ترافیک
volume of traffic has increased in recent years
incesstant
بی وقفه
incesstant roar of trucks and buses make the city center an extremely noisy place
Comfortable suburbs
A place from which many people travel in order to work in a bigger town or city
مکانی که افراد زیادی برای کار در شهر از آنجا سفر می کنند
Shanty
کانکس
Shanty towns
زاغه ها
Very poor houses made of discarded materials
Asthma ‘asma’
آسم، خفگی، تنگی نفس
convent
صومعه، خانقاه، دیر، مجمع، خانقاه راهبان
former
قبلی، سابق
Former monasteries
محل سکونت سابق راهبان و افراد مذهبی
monasteries
محل سکونت اعضای یک جامعه مذهبی ( به ویژه راهبان ) است
Tend
گرایش داشتن
bureau ‘biyoro’
دفتر
Citizen advice bureau
Shuttle cock
Birdie
توپ بدمینتون
Burglar
دزد غارتگر
Emphasize
تاکید کردن
Sport
hang-gliding کایت سواری
ten-pin =bowling
showjumping= پرش با اسب
scuba diving= غواصی
javelin=پرتاب نیزه
discus=پرتاب دیسک
high jump=پرش ارتفا
long jump=پرش طول
pole vault=پرش با نیزه
breaststroke=شنای کرال سینه
jockey
سوارکار اسب
trophy
کاپ
جایزه
مدال
got knocked out
حذف شدن از مسابقه یا مرحله
sprinter
دونده مسافت کوتاه
دونده سرعت
narrowly defeated
به سختی شکست خورد
ultimate aim
هدف نهایی
fierce
شدید
ambition
جاه طلبی
آرزو
tackle an opponent
مقابله با حریف
possession
مالکیت
drop
drop the player from
حذف
disengage
free
accuracy
exactness
rely on
اعتماد کردن
depend on
encounter
ملاقات، رویارویی، تصادف، برخورد، مواجهه،روبرو شدن
Born into a digital age
بدنیا آمدن در عصر دیجیتال
در عصر دیجیتال به دنیا آمدن
soap
Soap operas are dramatic series that deal with relationships, mainly romantic, among the regular characters
sitcom
situation comedy
کمدی سریالی
current affair
اخبار اخیر
تحولات سیاسی اخیر
dubbed
دوبله
tabloid
چکیده، روزنامه نیم قطع و مصور
televise
televising
پخش کردن، روی صفحه ی تلویزیون آوردن، درتلویزیون نشان دادن
rumor
شایعه، چغلی، چو، شایعه گفتن و یا پخش کردن
leaked out
برملا شده
flicked through the newspaper
look quickly
روزنامه را ورق زدن
hoax
شوخی عملی (مثلا گزارش دروغی به اداره ی آتش نشانی دادن)
دست انداختن
victim of a hoax
قربانی یک فریب
convict
جانی، مجرم، محکوم
criminal
culprit
conscript
سرباز وظیفه، مشمول نظام کردن، سرباز کردن
اجبار کسی به عضو شدن
marvel
wonder
miracle
sabotage
خرابکاری، خرابکاری عمدی، کارشکنی و خرابکاری
destroy
controversy
بحث، بگو مگو، جرو بحث، جدل
argument
peasant
کشاورز، دهاتی، رعیت، روستایی، روستایی، دهقانی
What would a peasant like him know about art?
دهاتی مثل او از هنر چه می داند؟
annual
سالیانه، یک ساله
The annual meeting of the board members is tomorrow.
گردهمایی سالانه اعضای هیئت مدیره، فردا است
Banquet
ضیافت
Slump
سقوط
Front-page headline
Quality newspaper
How i keep up with
Advantages and dis
The best thing about …. Is …..
Another positive point is …..
….. Which is good because …..
There must be several drawbacks of …
The worst thing about …. Is ….
Another negative point is …..
Obviously
به طور مشخص
Expressing doubt
بیان شک
Expressing ابراز ، بیان
Persuading
قانع کردن
متقاعد کردن
Complaining
شکایت
Proposing
معرفی
پیشنهاد
Enquiring
تحقیق
جویا شدن
Fare
the price paid to ride on commercial transportation, such as a bus, train, or airplane, or a passenger paying such a charge.
• مترادف: passage
• مشابه: carriage, charge, cost, fee, passenger, payment, price, token
Fewer
- fewer students are opting for math classes
شمار کمتری از دانشجویان کلاس های ریاضی را برمی گزینند.
- no fewer than five children died
شمار بچه هائی که مردند از پنج کمتر نبود.
- smoke fewer cigarets and drink less beer
سیگار کمتر بکش و آبجو کمتر بخور!
- no fewer than
نه کمتر از،کم نه،کم نبودند کسانی که
- if you want to lose weight, consume fewer calories
اگر می خواهی وزن کم کنی کمتر کالری مصرف کن.
Road
Car, bus, coach, tram,van,lorry
Parts:boot, steering wheel
Driver: motorist, chauffeur
Rail
Express, sleeping car واگن تخت دار,
Ticket collector, conductor
Platform سکو
Sea
Liner, ferry, yacht
Deck عرشه, gangway راه چوبی میان کشتی و خشکی,
Steward مهماندار کشتی
Cruise
Airplane
Cockpit, ground staff, cabin crew
Runway
باند فرودگاه
Aisle
راهرو
Excursion
Short trip
Voyage
Long journey usually by sea
Put me on standby for the early morning
Jetlag
Feeling tired for days afterwards flying
خستگی بعد از پرواز
Bumpy landing
فرود ناآرام و متلاطم
Airsick
هواپیما زدگی
Seasick دریازدگی
Rough
ناهنجار، درشت، خشن
Wawy
مواج
Syn: tough
In-flight entertainment
سرگرمی ها داخل هواپیما
Cabin attendant
مهماندار هواپیما
Boarded
سوار کردن مسافران هواپیما
The passenger boarded the plane on time
Domestic flights
پروازهای داخلی
Connecting flight
پرواز اتصالی
Aisle seat, window seat
صندلی کنار پنجره و راهرو در هواپیما
Family-run
توسط خانواده اداره میشود
Family-run hotel
Budget Accommodation
Cheap residence
اقامتگاه ارزان
Make a reservation
Book a table
Fully booked
Sightseeing
تماشا
دیدار مناظر تماشایی
Take a day trip
سفر یک روزه
Customs
گمرک
عادات
Custom سفارشی
Way too young
زمانی که خیلی جوان بود
Pioneer
پیشگام
Founder, developer
Immeasurable
غیرقابل اندازه گیری
Sustainable
توسعه بدون ضرر به محیط زیست
Belief
ایمان عقیده
متضاد doubt
convinced / kənˈvɪnst / / kənˈvɪnst /
معنی: متقاعد
معانی دیگر: متقاعد,ملزم ,مجاب ,محکوم
Mansion
mansion / ˈmænʃn̩ / / ˈmænʃn̩ /
معنی: عمارت، عمارت بزرگ، خانه مسکونی، عمارت چند دستگاهی
معانی دیگر: کاخ، خانه ی مجلل، (قدیمی - معمولا جمع) مسکن، زیستگاه، واحد مسکونی در ساختمان یا خانه ی بزرگ، خانه ی لرد، خانه ی اربابی (رجوع شود به: manor)، خورنگاه، خورنق، (جمع - انگلیس) ساختمان آپارتمانی، (مهجور) توقف، زیست موقت
Bungalow
خانه ویلایی
Glamorous
glamorous / ˈɡlæmərəs / / ˈɡlæmərəs /
معنی: فریبنده، مسحور کننده، طلسم امیز
معانی دیگر: فریبنده، طلسم امیز، مسحور کننده
Spacious
spacious / ˈspeɪʃəs / / ˈspeɪʃəs /
معنی: وسیع، جامع، مفصل، فراخ، گشاد، جادار، فضادار
معانی دیگر: گنجا، پر حجم، پرگنجایش، گسترده، فراخنا، پهناور، بزرگ
Dining room
dining room / ˈdaɪnɪŋˈruːm / / ˈdaɪnɪŋruːm /
اتاق نهارخوری، اطاق ناهار خوری
Ceiling
ceiling / ˈsiːlɪŋ / / ˈsiːlɪŋ /
معنی: سقف، حد پرواز، پوشش یا اندود داخلی سقف
معانی دیگر: سقف (بخش درونی طاق)، (قیمت ها و مالیات و سایر امور مالی) حداکثر، بیشینه، تارک، (هواپیمایی) آسمانه، سقف پرواز، ارتفاع ابر، آسمانه ی پرواز، آسمانه ی ابر، ابر آسمان
Leather
leather / ˈleðər / / ˈleðə /
معنی: بند چرمی، چرم، قیش، قیش چرمی، چرمی کردن، چرم گذاشتن به، شلاق زدن
معانی دیگر: پرنداخ، سختیان، تیماج، چرمی، چرمین، چرم پوش کردن، (عامیانه) شلاق زدن، تازیانه زدن، هر چیز چرمی یا ساخته شده از چرم، تسمه ی چرمی، شلاق، پره ی گوش سگ
Marble
مرمر
Enchanted
enchanted / enˈt͡ʃænt / / ɪnˈt͡ʃɑːnt /
معنی: مسحور
Bewitched
معانی دیگر: (verb transitive) افسون کردن، سحر کردن، جادو کردن، مسحور شدن، فریفتن، بدام عشق انداختن
repair pereservance
تعمیر مداوم
Cathedral
cathedral / kəˈθiːdrəl / / kəˈθiːdrəl /
معنی: کلیسای جامع
معانی دیگر: کلیسای بزرگ (که در مرکز قلمرو اسقف قرار دارد و مسند اسقف در صدر آن قرار گرفته)، هر کلیسای بزرگ و مجلل، وابسته به یا دارای مسند یا صندلی اسقف، معتبر، رسمی
Inheritance
inheritance / ˌɪnˈherətəns / / ɪnˈherɪtəns /
معانی: ارث بری، میراث خواری، مردری، مانداک، توارث، برماند، همریگی، ویژگی یا خصومت ارثی، ارک، میراک، میراک بری
Despise
despise / ˌdɪˈspaɪz / / dɪˈspaɪz /
معنی: تحقیر کردن، خوار شمردن، حقیر شمردن، نفرت داشتن
معانی دیگر: متنفر بودن از، احساس تحقیر و دلزدگی کردن (نسبت به کسی یا چیزی)، بیزار بودن از، رویگردان بودن از
Resemble
resemble / rəˈzembl̩ / / rɪˈzembl̩ /
معنی: تشبیه کردن، مانستن، شباهت داشتن، مانند بودن، همانند کردن یا بودن
معانی دیگر: همانند بودن (با)، همدیس بودن
Tutor
tutor / ˈtuːtər / / ˈtjuːtə /
معنی: مربی، معلم سرخانه، اموختار، ناظر درس دانشجویان، لله، سرپرستی کردن، درس خصوصی دادن به
معانی دیگر: معلم خصوصی، (طفل صغیر) سرپرست، قیم، (برخی دانشگاه های انگلیس) استاد راهنما، (برخی دانشگاه های امریکا) مربی دون پایه، تدریس خصوصی کردن، معلمی کردن، (نادر) پند دادن، هشدار دادن، منضبط کردن، tutorial اموختار
Aerial
aerial / ˈeriəl / / ˈeəriəl /
معنی: انتن هوایی رادیو، هوایی
معانی دیگر: بلند، رفیع، از طریق هوا یا هواپیما، مشتمل بر هوا، هوا مانند، سبک، تخیلی، غیر مادی، غیرواقعی، تصوری، (گیاه شناسی) هوازی، (ورزش های اکروباتیک) معلق زنی (بدون استفاده از دست ها)، آنتن
Hectic
hectic / ˈhektɪk / / ˈhektɪk /
معنی: بی قرار، گیج کننده، دارای تب لازم
معانی دیگر: پرجوش و خروش، پرجنب و جوش، پرتلاش، پرتکاپو، پرشور و شتاب، پرجنجال، (پزشکی - تب همراه بیماری خورنده مانند سل) تب لازم، وابسته به تب مواج، وابسته به یا مبتلا به سل، سلی، مسلول، (در اثر تب یا بیماری) سرخ، گل انداخته، طب دارای تب لازم
Chaotic
chaotic / keˈɑːtɪk / / keɪˈɒtɪk /
معنی: بی نظم، پرهرج ومرج
معانی دیگر: آشفته، درهم و برهم، نابسامان، به هم ریخته، ژول، آشوبناک، ناآرام، هرت، هرکی هرکی
Bustle \ bustling streets
bustle / ˈbʌsl̩ / / ˈbʌsl̩ /
Crowded
معنی: جنبش، تقلا، کوشش، شلوغی، تکاپو، تلاش، های و هوی، تقلا یا کشمکش کردن، تکاپو کردن، شلوغ کردن
معانی دیگر: فعالیت (همراه با سر و صدا)، قیل و قال، های و هو، بیا و برو، جنب و جوش، (با شتاب و سر و صدا) کار کردن، حرکت کردن، در جنب و جوش بودن، به تکاپو افتادن، و سر و صدا به آشپزخانه رفت و آمد می کردند.، (مد قدیم لباس زنانه) لفاف گذاری و برجسته سازی نشیمنگاه لباس، هایهو، شلوه کردن
Eyesight
بینایی
Undoubtedly
بی شک
Fearless
بی باک
Donate
اهدا
Promising
امیدبخش
Insight
insight / ˈɪnˌsaɪt / / ˈɪnsaɪt /
معنی: فراست، بینایی، فهم، بصیرت، بینش، درون بینی، چشم باطن
معانی دیگر: هشیواری، (روان شناسی: آگاهی به وضع روحی و دماغی خود) روان آگاهی، نزدیک، درمدنظر، آشکار
Reveal \ revealed
reveal / rɪˈviːl / / rɪˈviːl /
معنی: اشکار کردن، معلوم کردن، فاش کردن، ظاهر ساختن، ظاهرکردن
معانی دیگر: آشکار کردن، هویدا کردن، نشان دادن، آفتابی کردن، افشا کردن، بروز دادن، پرده دری کردن، راز گشادن، افشاگری کردن، نمایاندن، برملا کردن، لودادن، (معماری)، تاقچه یا فاصله ی میان پنجره و لبه ی خارجی دیوار
Consequently
consequently / ˈkɑːnsəkwəntli / / ˈkɒnsɪkwəntli /
بنابراین، در نتیجه، نتیجتا، درنتیجه ,بنابراین
She states that
او بیان میکند که …
Mend
وصله زدن
I need to mend my jeans
mend / ˈmend / / mend /
معنی: درست کردن، بهبودی یافتن، شفاء دادن، رفو کردن، مرمت کردن، تعمیر کردن
معانی دیگر: نوسازی کردن، بهترکردن، اصلاح کردن، بهبود بخشیدن، (سلامتی - شکستگی استخوان) بهبود یافتن، بهتر شدن، جوش خوردن، (زخم) التیام یافتن، (بیماری) خوب شدن، شفا یافتن، بازسازی، بهبود(ی)، التیام، رجوع شود به: amends، شفا دادن
Insist \ insisted
insist / ˌɪnˈsɪst / / ɪnˈsɪst /
معنی: پاپی شدن، سماجت کردن، پافشاری کردن، اصرار ورزیدن، تکیه کردن بر
معانی دیگر: اصرار کردن، دوپا را در یک کفش کردن، لج کردن، (روی چیزی) پیله کردن، واسرنگیدن، کشتیار شدن، (شدیدا) درخواست کردن، خواستار شدن، (مصرانه) ادعا کردن، اعلام کردن، سماجت
1. he insisted on going
او اصرار به رفتن کرد.
2. he insisted that he was completely innocent
او مصرانه ادعا می کرد که کاملا بی گناه است.
3. he insisted that the sentence be expunged from the contract
او اصرار کرد که آن جمله از قرارداد حذف شود.
Swing
نوسان،تاب، الاکلنگ
Investment
investment / ˌɪnˈvestmənt / / ɪnˈvestmənt /
معنی: سرمایه گذاری، مبلغ سرمایه گذاری شده
معانی دیگر: صرف، پوشاک، روپوش، گمارش (طی مراسم رسمی)
Wear and tear
wear and tear / ˈwerəndteər / / weərəndteə /
فرسودگی (در اثر استعمال)، (در اثر استعمال) فرسودگی، استعمال و کهنگی، ساییدگی پا، خراب شدگی درنتیجه استعمال عادی، خسارت حدمعمول
Mortgage
رهن
Pension
حقوق بازنشستگی
Easing inflation
کاهش تورم
Havoc
havoc / ˈhævək / / ˈhævək /
معنی: خرابی، ویران کردن
معانی دیگر: ویرانی بزرگ (مثلا در اثر سیل یا زلزله)، دژلاخی، خرابی عظیم، ویرانگری، بی نظمی زیاد، شلوغ پلوغی، الم شنگه، (مهجور) ویران کردن، با خاک یکسان کردن، غارت
Evict
evict
معنی: خارج کردن، بیرون کردن
معانی دیگر: بیرون کردن (به ویژه مستاجر را)، (از خانه و غیره) بلند کردن، اخراج کردن، خلع ید کردن، بیرون راندن، (از طریق دادگاه یا به خاطر حق قانونی) باز پس گرفتن، (دوباره) به تصرف درآوردن، فیصله دادن، مستردداشتن
Affair
affair / əˈfer / / əˈfeə /
معنی: کار، امر، عشقبازی، کار و بار، مطلب
معانی دیگر: قضیه، رویداد، رابطه ی نامشروع، رابطه ی عشقی، عشقبازی با جمع هم میاید
Crunch/ currency crunch
crunch / ˈkrənt͡ʃ / / krʌnt͡ʃ /
قرچ قرچ خوردن، (با صدای کروچ کروچ) جویدن، (با صدای خش خش یا قرچ قرچ) فشردن یا افتادن یا گام برداشتن، کروچیدن، کلوچیدن، (صدا) قرچ، کروچ کروچ، صدای خرد کردن یا خرد شدن چیزی زیر دندان یا زیرچر وغیره، خرد شدن
Mandatory
mandatory / ˈmændəˌtɔːri / / ˈmændətr̩i /
معنی: اجباری، الزام اور، الزامی
معانی دیگر: واجب، زوری، ناگزیر، وابسته به حکم کتبی، فرمانی، دستور، حکمی، فرمودی
Chore \ chores
chore / ˈt͡ʃɔːr / / t͡ʃɔː /
معنی: کارهای عادی و روزمره، کار مشکل، کار سخت و طاقت فرسا
معانی دیگر: کارهای کوچکی که باید هر روز انجام داد (مثلا در خانه داری یا کشاورزی)، کار روزمره، کار سخت و ناخوشایند، کار پر مشقت، کار طاقت فرسا
Rag
rag / ˈræɡ / / ræɡ /
معنی: کهنه، پاره، لباس مندرس، لته، پاره پاره کرد ن، بی مصرف شدن، کهنه شدن
معانی دیگر: تکه ی پارچه (برای پاک کردن و غیره)، ژند، لتره، (جمع) لباس مندرس، ژنده، کجینه، (کاشانی) وشگوا، چیز بی ارزش، دور انداختنی، ساخته شده از لته، (عامیانه) وابسته به ساختن و فروش جامه (به ویژه لباس زنانه)، (جمع - شوخی آمیز) جامه، لباس، (مرکبات) آسه ی سفید (در وسط پرتقال و غیره)، میان آسه، (خودمانی - تحقیر آمیز) روزنامه، جریده، دست انداختن، منتر کردن، به بازی گرفتن، عیبجویی کردن، سرزنش کردن، (انگلیس) شوخی (عملی) کردن با، (انگلیس) شوخی عملی (غیر لفظی)، (معماری) سنگ لوح بام (که فقط یک طرف آن را صاف کرده اند)، (موسیقی)، آهنگ رگ تایم (رجوع شود به: ragtime)
Appliance
appliance / əˈplaɪəns / / əˈplaɪəns /
معنی: اسباب، الت، وسیله، اختراع، تعبیه
معانی دیگر: اسباب یا ماشین (برای انجام کار بخصوصی)، یارافزار، دستگاه، اسباب برقی خانگی، کارافزار، تمهید
Pliers
pliers / ˈplaɪərz / / ˈplaɪəz /
معنی: انبر، انبردست
معانی دیگر: گاز انبر، میخ کش (a pair of pliers هم می گویند)
Caretaker
caretaker / ˈkerˌtekər / / ˈkeəteɪkə /
معنی: سرپرست، سرایدار، مستحفظ
معانی دیگر: (به ویژه در مورد خانه و مزرعه و غیره) مباشر، متولی، نگهدار، (در مورد افراد) قیم، امین، (انگلیس) سرایدار، کاروانسرا دار، فراش، مستخدم، متصدی موقت، کفیل، شخص یا گروهی که موقتا کاری را به عهده می گیرند
Spare time
spare time
وقت آزاد، اوقات فراغت
Bazillion
یک عدد بسیار بزرگ که هنوز مقدارش مشخص نشده است
Tough
tough / ˈtəf / / tʌf /
معنی: سفت، سخت، محکم، شق، دشوار، بادوام، خشن، زمخت، شدید، سر سخت، با اسطقس، پی مانند
معانی دیگر: پاره نشدنی، چغر، غلیظ، چسبناک، صعب، مشکل، ستهم، سختگیر، پرخشونت، پرطاقت، قوی، (عامیانه) بد، نامساعد، ناجور، آدم گردن کلفت، کله شق، چاقو کش، قلچماق
Tranquil
tranquil / ˈtræŋkwəl / / ˈtræŋkwɪl /
معنی: ارام، خاطر جمع، اسوده، بی جنبش
معانی دیگر: آرام، آسوده، بی دغدغه، ساکن، ناجنبا، راکد، درحال سکون
Precious
precious / ˈpreʃəs / / ˈpreʃəs /
معنی: محبوب، لطیف، عزیز، پر ارزش، نفیس، فوق العاده، گرانبها، قیمتی، چیز گرانبها، سنگین قیمت، تصنعی گرامی، بسیار
معانی دیگر: گران قیمت، پرقیمت، پرقدر، ارزنده، باارزش، ارزشمند، گرامی، گرانمایه، (به ویژه در رفتار یا بیان) وسواسی، پرتکلف، (زیاده) مبادی آداب، پرتصنع، (تداعی منفی) چیره، قهار، مفرط، (عامیانه) خیلی
Sentimental
sentimental / ˌsentəˈmentl̩ / / ˌsentɪˈmentl̩ /
معنی: احساساتی
معانی دیگر: عاطفی، سوهشی، سترسایی، پر احساس، خیال انگیز، سوهش انگیز، حساس، عاطفه ای، ناشی ازاحساسات یاعاطفه، برانگیزنده احساسات
Grateful
grateful / ˈɡreɪtfəl / / ˈɡreɪtfəl /
معنی: قدردان، سپاسگزار، ممنون، حق شناس، متشکر، نمک شناس
معانی دیگر: مدیون محبت، قدر شناس، هوسپاس، خوشایند، میمون، سپاس آفرین، خرسند، خوشحال، مسرور
Transitional
transitional / trænˈsɪʃn̩əl / / trænˈsɪʃn̩əl /
انتقالی، وابسته بمرحله تغییریاانتقال
Semiarid
semiarid
معنی: نسبتا کم اب
معانی دیگر: (سرزمین یا آب و هوا) نیمه خشک
Crept \ Creep
crept / ˈkrept / / krept /
زمان گذشته و اسم مفعول فعل: creep، خزید,سینه مال رفت ,مورمورکرد,جنبید,جابجاشد
Southward
southward / ˈsaʊθwərd / / ˈsaʊθwəd /
معنی: متمایل بجنوب، بطرف جنوب، بسوی جنوب
معانی دیگر: به سوی جنوب، جنوب سوی، جنوبی، رو به جنوب
southward(s)
سوی جنوب
Survey
survey / sərˈveɪ / / səˈveɪ /
معنی: براورد، ممیزی، بررسی، زمینه یابی، مطالعه مجمل، بردید، بازدید، نقشه برداری، پیمودن، ممیزی کردن، مساحی کردن، بررسی کردن، بازدید کردن
معانی دیگر: (بادقت) بررسی کردن، زمینه یابی کردن، همایش کردن، برنگریستن، رونگری کردن، برانداز کردن، برنگری کردن، نقشه برداری کردن، زمین پیمایی کردن، مساحت کردن، پیمایش کردن
Deteriorate
deteriorate / dəˈtɪriəˌret / / dɪˈtɪərɪəreɪt /
معنی: عیب دار کردن، بدتر کردن، خراب کردن، فاسد شدن، روبزوال گذاشتن
معانی دیگر: بدتر شدن یا کردن، خراب شدن، کیفیت خود را از دست دادن
Drought
drought / draʊt / / draʊt /
معنی: خشکی، تنگی، خشک سالی، تشنگی
معانی دیگر: کم بارانی، (کمبود طولانی و شدید) قحطی، کم داشت، تنگسالی، کمیابی، نایابی، (قدیمی) خشکی، (قدیمی) تشنگی، drouth خشکی
Prolong
prolong / prəˈlɒŋ / / prəˈlɒŋ /
معنی: دراز کردن، بتاخیر انداختن، طولانی کردن، طول دادن، امتداد دادن، امتداد یافتن، بطول انجامیدن، ممتد کردن
معانی دیگر: (زمان یا درازا) طولانی کردن، به درازا کشاندن، لفت دادن، تمدید کردن، درازاندن، کش دادن (prolongate هم می گویند)، prolongate : طولانی کردن، طفره رفتن
Severe
severe / səˈvɪr / / sɪˈvɪə /
معنی: خشک، سخت، سخت گیر، شاق، شدید، عنیف
معانی دیگر: ستهم، دشوار، مشکل، جانفرسا، سور، جدی، عبوس، تندخو، ساده، بی آذین، بی زیب، طاقت فرسا
Overgraze
overgraze
(دام ها را) بیش از حد در زمین چرانیدن (و چراگاه را فرسوده کردن)، فزون چرانی کردن
Overcultivation
زراعت بیش از حد
Bare
bare / ˈber / / beə /
معنی: اشکار، عریان، لخت، عاری، ساده، اشکار کردن، برهنه کردن، عاری ساختن
معانی دیگر: برهنه، لاج، لچ، عریان کردن، لخت شدن، برهنه شدن، آشکار کردن، نشان دادن، افشا کردن،
Bare rock
سنگ خالص
تخته سنگ بدون پوشش گیاهی
Irreversible
irreversible / ˌɪrɪˈvɜːrsəbl̩ / / ˌɪrɪˈvɜːsəbl̩ /
معنی: تغییر ناپذیر، بر نگشتنی، دگرگون نشدنی، بر نگرداندنی، لغو نشدنی
معانی دیگر: باطل نکردنی (یا نشدنی)، برگشت ناپذیر، غیرقابل تغییر، غیر قابل پژوهش خواهی، پشت و رو نکردنی (یا نشدنی)، دو رو نکردنی، وارون نکردنی یا نشدنی
Beekeeping
زنبورداری
Scarce
scarce / ˈskers / / skeəs /
معنی: تنگ، نادر، کمیاب، اندک، کم، قلیل
معانی دیگر: تنگیاب، دیریاب، نایاب، رجوع شود به: scarcely، ندرتاکپی شد
Gradual development
توسعه تدریجی
Limited impact
تاثیر محدود
Far-reaching consequences
پیامدهای گسترده
Dramatic changes
تغییرات چشمگیر
Favourable outcome
نتیجه مطلوب
Underlying cause
علت زمینه ای
اساسی
Profound effect
اثر عمیق
Topsoil
خاک سطحی
Assessment
ارزیابی
Distinctive
distinctive / ˌdɪˈstɪŋktɪv / / dɪˈstɪŋktɪv /
معنی: مشخص، منش نما
معانی دیگر: نشانگر، نمایانگر، مشخص کننده، شاخص، ممیزه، ویژه، خاص، برجسته، متمایز،
بازشناخت پذیر، ممتاز
It is very distinctive, with its forked tail and characteristic acrobat swooping flight
این خیلی مشخص است
Swoop
swoop / ˈswuːp / / swuːp /
معنی: حرکت سریع نزولی، از بین بردن، قاپیدن، چپاول کردن، بسرعت پایین امدن
معانی دیگر: (به ویژه در مورد پرنده ی شکاری) شیرجه رفتن (به سوی طعمه)، فروجهیدن، قاپ زدن
- The bird swooped down from the tree to the ground.
[ترجمه گوگل] پرنده از درخت به سمت زمین حرکت کرد
[ترجمه ترگمان] پرنده از درخت به زمین فرود آمد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The army swooped down on the city.
[ترجمه گوگل] ارتش به سمت شهر هجوم آورد
[ترجمه ترگمان] ارتش به سوی شهر سرازیر شد
Proximity
proximity / prakˈsɪməti / / prɒkˈsɪmɪti /
معنی: مجاورت، نزدیکی، نزدیک بودن، قرابت
معانی دیگر: جوار
- The corner store offers little variety, but its proximity makes it convenient.
[ترجمهفاطمه]فروشگاه محلی تنوع کمی دارند اما نزدیکی اش آن را راحت میکند.
- We live in proximity to our neighbors here in the city.
[ترجمه گوگل]ما در نزدیکی همسایگان خود در این شهر زندگی می کنیم
Observe
observe / əbˈzɜːrv / / əbˈzɜːv /
معنی: گفتن، مشاهده کردن، دیدن، ملاحظه کردن، رعایت کردن، نظاره کردن، مراعات کردن، برپا داشتن
معانی دیگر: (قانون یا وظیفه یا سنت و غیره) رعایت کردن، پیروی کردن
glimpse, remark, sight, spot, witness
- She observed that he was wearing his best suit.
او به این نتیجه رسید که بهترین کت و شلوارش را پوشید .
اون خانم مشاهده کرد که اون اقا بهترین کت و شلوارش را پوشیده - The teacher observed that the child seemed to have difficulty hearing.
[ترجمه امیر] معلم به این نتیجه رسید که کودک ظاهرا” مشکل شنوایی دارد.
[ترجمه گوگل] معلم مشاهده کرد که به نظر می رسد کودک در شنوایی مشکل دارد
[ترجمه ترگمان] معلم متوجه شد که به نظر می رسد که کودک مشکل شنوایی دارد - He was looking toward the door, but somehow he did not observe her come in.
[ترجمه گوگل] او به سمت در نگاه می کرد، اما به نوعی متوجه ورود او نشد
Proverb
proverb / ˈprɑːvərb / / ˈprɒvɜːb /
معنی: ضرب المثل، مثل، مثال، گفتار حکیمانه، مثل زدن
معانی دیگر: زبانزد، تکیه کلام، مظهر، نمونه
He is a proverb for carelessness.
[ترجمه گوگل]او ضرب المثلی برای بی احتیاطی است
“There are only two creatures,” says a proverb, “who can surmount the pyramids the eagle and the snail.
[ترجمه فرناز اریا] تنها دو موجود زنده وجود دارد که می تواند بر اهرام غلبه کند عقاب و حلزون این دو خود مظهر سرعت و ارامش می باشند.
Comment
comment / ˈkɑːment / / ˈkɒment /
معنی: تفسیر، توضیح، تعبیر، تعبیر کردن، یادداشت کردن، تقریظ نوشتن، تفسیر نوشتن
The professor gave me some helpful comments on my paper.
[ترجمه گوگل] استاد نظرات مفیدی در مورد مقاله ام به من داد
- She was surprised that no one made a comment about her new haircut.
تعجب کرده بود که هیچ کس درباره مدل موی جدیدش نظری نمی دهد
Susceptible
susceptible / səˈseptəbl̩ / / səˈseptəbl̩ /
معنی: حساس، مستعد پذیرش، فروگیر
معانی دیگر: مستعد، پذیرا، آماده، حساسیت داشتن، آسیب پذیر، در معرض، (با of یا to) - پذیر، قابل -
Teenagers are thought to be highly susceptible to psychological pressure.
[ترجمه گوگل] تصور می شود که نوجوانان به شدت مستعد فشار روانی هستند
Flock
flock / ˈflɑːk / / flɒk /
معنی: گروه، جمعیت، گله، رمه، دسته پرندگان، بصورت گله ورمه در امدن، جمع کردن، گرد امدن، جمع شدن، ازدحام کردن
معانی دیگر: (دسته ی گوسفند یا بز و پرنده و غیره) گله، (مجازی) فوج، انبوه مردم، گله شدن
A flock of sheep grazed on the hillside.
[ترجمه گوگل] یک گله گوسفند در دامنه تپه چرا می کردند
Perch
perch / ˈpɜːrt͡ʃ / / pɜːt͡ʃ /
معنی: تیر، جای امن، ماهی لوتی، جایگاه بلند، نشیمن گاه پرنده، چوب زیر پایی، قرار گرفتن، نشستن، در جای بلند قرار دادن
The parakeet flew back to its perch.
[ترجمه گوگل] طوطی به سمت نشیمنگاه خود پرواز کرد
She found a comfortable perch where she could sit quietly and read her book.
[ترجمه گوگل] او یک صندلی راحت پیدا کرد که بتواند آرام بنشیند و کتابش را بخواند
Ridge
ridge / ˈrɪdʒ / / rɪdʒ /
معنی: مرز، نوک، لبه، بر امدگی، سلسله، سلسله کوه، خط الراس، مرز بندی کردن، شیار دار کردن
- the ridge of the roof
خط الراس تاق (شیروانی) - a sharp ridge
ستیغ تیز (کوه) - that high ridge tends to exclude the breeze
آن تپه ی بلند جلو نسیم را می گیرد. - we walked along the mountain ridge
در راستای ستیغ کوه پیاده روی کردیم. - to plant beans, one must first ridge the land
برای کشت لوبیا اول باید زمین را شیار شیار کرد.
Naturalist
naturalist / ˈnæt͡ʃərələst / / ˈnæt͡ʃrəlɪst /
معنی: معتقد به فلسفه طبیعی
معانی دیگر: دانشمند علوم طبیعی، طبیعت شناس، طبیعت گرا
Mud
mud / ˈməd / / mʌd /
معنی: افترا، گل، لجن، تیره کردن، گل الود کردن
معانی دیگر: گل و لای، لای، لوش، گلی، گلین، تهمت، هتک آبرو، چفته، گل مالی کردن، گل پاشیدن به
1. mud brick
خشت
2. mud had filled the gutter
گل و لای جوی را بسته بود.
3. mud has clouded the lake’s water
گل،آب دریاچه را تیره کرده است.
4. mud has stopped the pipes
گل لوله ها را گرفته است.
Re-emerge
دوباره ظاهر شدن
Emerge ظاهر شدن، پدیدار شدن
Fork
forked / ˈfɔːrkt / / fɔːkt /
معنی: مبهم، شکافته، چنگال مانند، شاخه دار
معانی دیگر: دوشاخه، چندشاخه، دوراهه، چندراهه، دوشقه، چنگالی، چنگال سان،
1. forked lightning
آذرخش شاخه دار
2. they forked the hay onto the truck
آنها کاه ها را با چنگک به داخل کامیون ریختند.
3. a snake with a forked tongue
ماری با زبان دوشاخه
4. to speak with a forked tongue
با زبانی (یا لحنی) نیرنگ آمیز حرف زدن
Extraordinary
extraordinary / ɪkˈstrɔːrd.ənˌer.i / / ɪkˈstrɔːrd.ənˌer.i /
معنی: غیر عادی، خیلی خوب، شگفت اور، فوق العاده، خارق العاده
Mozart had extraordinary musical talent even as a child.
[ترجمه طبیبی] موزارت استعداد موسیقی فوق العاده ای داشت حتی وقتی بچه بود.
Fanciful
fanciful / ˈfænsəfəl / / ˈfænsɪfəl /
معنی: خیالی، بوالهوس، پر اوهام
معانی دیگر: پر تخیل، پر پندارش، شگرف، طرفه، شگفت انگیز، عجیب و غریب، خیالباف، اهل خواب و خیال، هوس باف، خیال پرداز
She wore a fanciful costume that turned her into a beautiful exotic bird.
[ترجمه گوگل] او یک لباس خیالی پوشیده بود که او را به یک پرنده عجیب و غریب زیبا تبدیل کرد
- fanciful costumes
جامه های پر نقش و نگار - a fanciful tale
داستان تخیلی - Designing silicon chips to mimic human organs sounds fanciful.
[ترجمه گوگل]طراحی تراشه های سیلیکونی برای تقلید از اندام های
Mimic
mimic / ˈmɪmɪk / / ˈmɪmɪk /
معنی: مقلد، دست انداختن تقلیدی، تقلید کردن، مسخرگی کردن، تطابق پیدا کردن
- mimic tears
اشک های وانمودشده - the mimic spears of the opera stage
نیزه های دروغی (ساختگی) صحنه ی اپرا - to mimic the accent of a kashani man
تقلید لهجه ی یک مرد کاشی را درآوردن - he could mimic his boss well
او می توانست خوب ادای رئیسش را درآورد. - some animals mimic their environment
برخی حیوانات با محیط خود همگون می شوند.
Shore
shore / ˈʃɔːr / / ʃɔː /
معنی: ساحل، لب، کنار دریا، کرانه، بساحل رفتن، پیاده شدن در ساحل، ترساندن، فرود امدن
معانی دیگر: کناره،
- shore batteries opened fire
توپ های ساحلی شروع به تیراندازی کردند. - easterly shore
کرانه ی خاوری - our shore batteries fired several salvos at the enemy fleet
توپ های ساحلی ما چندین بار به سوی ناوگان دشمن شلیک هماهنگ کردند.
He had duty on shore after the ship docked.
[ترجمه گوگل] او پس از پهلو گرفتن کشتی در ساحل وظیفه داشت
Equatorial
equatorial / ˌikwəˈtɔːriəl / / ˌekwəˈtɔːrɪəl /
معنی: استوایی
معانی دیگر: نیمگانی، حاره، حاره ای
- equatorial heat
گرمای حاره ای (یا استوایی) - the equatorial diameter of a ball
قطر نیمگانی یک گوی - The equatorial climate of the Amazonian rain forests is hot and wet.
[ترجمه گوگل]آب و هوای استوایی جنگل های بارانی آمازون گرم و مرطوب است
Traced
ردیابی
Imprinted
منقش کردن، مهر زدن، گذاردن
1. i imprinted a kiss on her forehead
بوسه ای بر پیشانی او نهادم.
2. a sight which was imprinted forever on her memory
منظره ای که برای همیشه در خاطرش نقش بسته بود
Departure
departure / dəˈpɑːrt͡ʃər / / dɪˈpɑːt͡ʃə /
معنی: انحراف، حرکت، کوچ، مرگ، عزیمت، فراق
معانی دیگر: رفتن، حرکت (از جایی)، رهسپاری، (با: from) انحراف، روپیچی از، عدول، کژروی، (قدیمی) مرگ، رحلت، وفات، فوت
- his departure is definite
رفتن او حتمی است. - his departure is improbable
رفتن او بعید است. - his departure made his mother desolate
رفتن او مادرش را غمزده کرد. - the departure lounge of the airport
تالار رهسپاران فرودگاه - the departure of our guests
رهسپاری میهمانان ما - a hasty departure
عزیمت شتاب آمیز
Tackling
ازعهده برآمدن، کلنجار رفتن، رد شدن، مقابله کردن
Scarce
scarce / ˈskers / / skeəs /
معنی: تنگ، نادر، کمیاب، اندک، کم، قلیل
معانی دیگر: تنگیاب، دیریاب، نایاب، رجوع شود به:
Fruits and vegetables were scarce during the war years.
در طول سال های جنگ میوه ها و سبزیجات کمیاب
Opportunities like this are scarce nowadays.
[ترجمه KOSAR] این روزها فرصت هایی مثل این کمیابندبودند
Falcon
شاهین
The falcon seemed to hang in the air for a moment before diving onto its prey.
[ترجمه گوگل]به نظر می رسید که شاهین برای لحظه ای در هوا معلق مانده بود و سپس روی طعمه خود شیرجه زد
Adventure
adventure / ædˈvent͡ʃər / / ədˈvent͡ʃə /
معنی: حادثه، ماجرا، مخاطره، سرگذشت، تجارت مخاطره امیز، در معرض مخاطره گذاشتن، دستخوش حوادی کردن، با تهور مبادرت کردن، دل بدریا زدن، خود را بمخاطره انداختن
They adventured across the ocean.
[ترجمه sara] در طول اقیانوس به ماجراجویی پرداختند.
- only a madman would adventure down this steep mountain
فقط یک آدم دیوانه با پایین رفتن از این کوه پرشیب جان خود را به خطر می اندازد. - he was a man full of adventure
او مردی پرماجرا (اهل ماجراجویی) بود. - i was ready to embark upon any adventure
آماده ی دست زدن به هر ماجرایی بودم. - don quixote sallied out the fort in search of adventure
دون کیشوت در جستجوی ماجرا از قلعه خارج شد.
Occasion
occasion / əˈkeɪʒn̩ / / əˈkeɪʒn̩ /
معنی: فرصت، مورد، روی داد، وهله، موقع، فرصت مناسب، تصادف، سبب، انگیختن، باعی شدن، سبب شدن
- on occasion
گاه و بی گاه،گهگاه،بعضی اوقات،چند وقت یک بار - a dress occasion
مهمانی (یا مناسبتی) که در آن لباس فاخر می پوشند - a happy occasion
رویداد مسرت انگیز - a special occasion
یک موقعیت استثنایی - an auspicious occasion
رویداد خوش یمن - if the occasion arises
اگر موقعیت ایجاب کند (فرصتی پدیدار شود)
Achievement
achievement / əˈt͡ʃiːvmənt / / əˈt͡ʃiːvmənt /
معنی: دست یابی، انجام، موفقیت، پیروزی، کار بزرگ
معانی دیگر: پیشرفت، نیل، حصول، کامیابی، دست آورد، تحقق
به انگلیسیمترادف هاجمله های نمونهبررسی کلمهابتدای صفحه
بستن تبلیغات
achievement
/əˈt͡ʃiːvmənt//əˈt͡ʃiːvmənt/
معنی: دست یابی، انجام، موفقیت، پیروزی، کار بزرگمعانی دیگر: پیشرفت، نیل، حصول، کامیابی، دست آورد، تحقق
بستن تبلیغات



موسسه گاما : آموزشگاه زبان برگزیده در سال 1401


0 seconds of 0 seconds
مشارکت و تامین مالی بانک سپه در احداث پروژه های کلان ملی*صنعت،نفت و گاز، پتروشیمی،معادن و …
اطلاعات بیشتر
بستن تبلیغات
بررسی کلمه
اسم( noun )
•(1)تعریف:something successfully carried through, esp. through bold or brave action or thought.
•مترادف:accomplishment, attainment, coup, deed, effort, exploit, feat, tour de force
•متضاد:failure
•مشابه:act, action, performance, production, success, triumph
- Winning the chess competition at his age was a great achievement.
[ترجمه گوگل]پیروزی در مسابقه شطرنج در سن او یک موفقیت بزرگ بود
[ترجمه ترگمان]برنده شدن رقابت شطرنج در سن او دستاورد بزرگی بود
[ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
•(2)تعریف:the act of achieving.
•مترادف:accomplishment, attainment, execution, fulfillment, performance, procurement, realization
•متضاد:failure
•مشابه:acquirement, arrival, completion, consummation, crowning, finishing, production, triumph, winning
- The achievement of their goals now seemed possible.
[ترجمه گوگل]دستیابی به اهداف آنها اکنون ممکن به نظر می رسید
[ترجمه ترگمان]دستیابی به اهداف آن ها اکنون به نظر ممکن می رسید
[ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید


بستن تبلیغات

پیشنهاد توسط





موسسه گاما : آموزشگاه زبان برگزیده در سال 1401

دوره “رایگان” زیست دهم !!! (ثبت نام کن)

300 هزارتومان تخفیف میکروبلیدینگ مریم حمزهای😲😱

درمان فوری کمر درد و دیسک در کمتر از ۷ روز! «بدون جراحی»




بستن تبلیغات
جمله های نمونه
- achievement tests each sampling a different area of learning
آزمون های تحصیلی که هر کدام بخشی از جنبه های تحصیلی را مورد بررسی قرار می دهد.
- achievement test
آزمون پیشرفت تحصیلی
- the achievement of goals
دستیابی به هدف ها
- a crowning achievement
بزرگترین موفقیت،اوج کامیابی
- a notable achievement
کامیابی چشمگیر
- a signal achievement
موفقیت چشمگیر
- a unique achievement
موفقیت بی نظیر
- a sense of achievement
احساس موفقیت
Exhilarate
exhilarate
معنی: نشاط دادن، روح بخشیدن، شادمان کردن، خوشی دادن
معانی دیگر: سرحال آوردن، کیفور کردن، سرکیف آوردن، کیف دادن یا داشتن، دلشاد کردن، به وجد آوردن، (بسیار) خوشحال کردن، سرخوش کردن
The brisk mountain air exhilarated the hikers.
[ترجمه راضیه امیرابادی] هوای خنک کوهستان موجب سرحالی کوهنوردان
- We felt exhilarated by our walk along the beach.
[ترجمه گوگل]با قدم زدن در امتداد ساحل احساس شادی کردیم - The cold weather exhilarated the walkers.
[ترجمه گوگل]هوای سرد گردشگران را به وجد می آورد - We have just got some exhilarating news.
به تازگی خبرهای هیجان انگیزی دریافت کرده ایم
Formal
رسمی، قراردادی
- formal ceremonies
مراسم رسمی - formal dress
جامه ی رسمی - formal dress
لباس رسمی - formal education
آموزش رسمی،آموزش مدرسه ای - a formal contract
قرارداد رسمی - a formal dance
مجلس رقص با لباس رسمی - a formal garden
باغی که طرح و خیابان بندی آن هندسی و منظم است. - a formal hearing of the complaints received against her
استماع رسمی شکایات رسیده بر علیه او - a formal meeting
(جلسه) ملاقات رسمی - a formal wedding
عروسی رسمی
Nerve racking
nerve racking / ˈnɜːrvˈrækɪŋ / / nɜːvˈrækɪŋ /
wrack nerve : خسته کننده اعصاب، دشوار
Waiting to hear the result of the operation was nerve-wracking.
[ترجمه گوگل] انتظار شنیدن نتیجه عمل اعصاب خردکن بود
Bizarre
bizarre / bəˈzɑːr / / bɪˈzɑː /
معنی: غریب و عجیب، غیر مانوس، ناشی از هوس، وهمی
معانی دیگر: عجیب و غریب، (از نظر رفتار یا شکل و قیافه) شگفت آور، ناگهان و باور نکردنی، خارق العاده، نامانوس، (از نظر رنگ و طرح و سبک) ناجور، خیالی
We began to worry about him when his behavior started to become bizarre.
[ترجمه گوگل] وقتی رفتارش عجیب شد، ما شروع به نگرانی در مورد او کردیم
- a bizarre sequence of events
یک سلسله رویدادهای خارق العاده - the bizarre appearance of the natives frightened the child
ظاهر عجیب و غریب بومیان بچه را ترساند. - I found the whole situation very bizarre.
[ترجمه گوگل]کل وضعیت را بسیار عجیب دیدم
[ترجمه ترگمان] من کل این موقعیت رو خیلی عجیب دیدم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید - Fantasies cannot harm you, no matter how bizarre or far out they are.
[ترجمه گوگل]فانتزی ها نمی توانند به شما آسیب برسانند، مهم نیست که چقدر عجیب یا دور از ذهن هستند
Memorable
memorable / ˈmemərəbl̩ / / ˈmemərəbl̩ /
معنی: جالب، حائز امیت، یاد اوردنی
معانی دیگر: فراموش نشدنی، به یاد ماندنی، حائز اهمیت
Progressive
progressive / prəˈɡresɪv / / prəˈɡresɪv /
معنی: مترقی، جلو رونده، ترقی خواه، تصاعدی،
- progressive changes
تغییرات پیایی - progressive decline
زوال تدریجی - progressive educational methodes
روش های آموزشی پیشرو - a progressive disease
بیماری پیش رونده - some of the progressive groups in our society
برخی از گروه های پیشرفت گرای جامعه ی ما - “he is working” is progressive
((او دارد کار می کند)) استمراری است.
Old fashioned
old fashioned / oʊldˈfæʃn̩d / / əʊldˈfæʃn̩d /
گذشته گرای، کهنه گرای، کهنه پرست، امل، محافظه کار، سنت گرای، از مد افتاده، قدیمی، محافظه کار
کهنه، غیرمتداول
- ten old-fashioned propeller planes
ده هواپیمای قدیمی ملخ دار - the old-fashioned methods of teaching languages
روش های کهنه ی آموزش زبان - his mother’s family was old-fashioned and religious
خانواده ی مادرش محافظه کار و مذهبی بودند. - she was wearing an old-fashioned dress
او پیراهن از مد افتاده ای پوشیده بود.
Visionary
visionary / ˈvɪʒəˌneri / / ˈvɪʒənri /
معنی: رویا گرای، خیالی، خیال اندیش، رویایی، الهامی، نظری، تصور غیر عملی
- a visionary scheme
یک نقشه ی غیرعملی - a visionary world of wealth and prosperity
دنای رویایی ثروت و رونق - an old visionary who predicted the famine
غیبگوی کهنسالی که قحطی را پیش بینی کرد. - they laughed and called him a visionary
آنان خندیدند و او را خیالباف نامیدند.
Famine
famine / ˈfæmən / / ˈfæmɪn /
معنی: قحط و غلا، قحطی، تنگ سالی، کمیابی
معانی دیگر: خشکسالی، (هرگونه کمبود شدید) نایابی، ناداشت، (قدیمی) گرسنگی شدید، جوع، نایابی
- famine decimated the population
قحطی باعث مرگ بسیاری از مردم شد. - famine in china was coincidental with rebellion in mongolia
قحطی در چین همزمان با شورش در مغولستان رخ داد. - famine is the rule following war
بعد از جنگ قحطی غیر منتظره نیست. - famine killed a moiety of the citizens
قحطی نیمی از شهروندان را کشت. - famine reduced the country’s population by half
قحطی جمعیت کشور را نصف کرد. - famine stricken
قحطی زده - famine threatens the city
قحطی شهر را تهدید می کند.
Contemporary
contemporary / kənˈtempəˌreri / / kənˈtemprəri /
معنی: معاصر، معاصر، هم دوره، هم زمان
معانی دیگر: (در مورد اشخاص و آثار) همزمان، همگاه، هم عصر، هم سن، امروزی، جدید، مدرن
- contemporary arts
هنرهای معاصر - contemporary iranian literature
ادبیات امروزی ایران - contemporary trends in education
گرایش های معاصر در آموزش و پرورش - contemporary youth and rock groove together
موسیقی راک و نسل جوان با هم تجانس دارند. - the author surveys contemporary american literature
نویسنده ادبیات معاصر امریکا را برنگری می کند. - an odd collection of contemporary paintings
مجموعه ی عجیب و غریبی از نقاشی های معاصر - he tries to distance himself from contemporary politics
او می کوشد خود را از سیاست های روز برکنار نگه دارد.
Conventional
conventional / kənˈvenʃn̩əl / / kənˈvenʃn̩əl /
معنی: قرار دادی، مطابق ایین وقاعده، پیرو سنت ورسوم
- conventional morality
موازین اخلاقی قراردادی - conventional warfare
جنگ سنتی (در مقابل جنگ پارتیزانی یا جنگ اتمی و غیره) - conventional weapons
سلاح های غیر اتمی - the conventional way of doing things
روش متداول انجام امور - he is very conventional in clothing
او در لباس پوشیدن بسیار تابع عرف است.
Rewarding
rewarding / rəˈwɔːrdɪŋ / / rɪˈwɔːdɪŋ /
پر ارزش، پر پاداش، پر سزا، پر مزیت، ارزنده، ارزشمند، پرثمر، بافایده، رضایت بخش، اقناع کننده، مثمر به ثمر
Relate
relate / rəˈleɪt / / rɪˈleɪt /
معنی: نقل کردن، گفتن، شرح دادن، باز گو کردن، گزارش دادن
- i am unable to relate these two events
قادر نیستم این دو رویداد را به هم مربوط کنم. - a perceptive historian who can relate the past to the present
مورخ هوشمندی که می داند چگونه گذشته را به حال ربط بدهد - i have never been able to relate to him
هرگز نتوانسته ام با اوتفاهم برقرار کنم.
Accommodating
accommodating / əˈkɑːməˌdeɪtɪŋ / / əˈkɒmədeɪtɪŋ /
مهمان نواز، سازگار، خوش برخورد، مهربان، همراه، مددکار، مشتاق به کمک دادن، انعطاف پذیر
The aircraft is capable of accommodating 28 passengers.
[ترجمه محمد] این هواپیما قادر به جا دادن ۲۸ مسافر است
They are very accommodating to foreign visitors.
[ترجمه Aj] آنها با بازدیدکنندگان خارجی خیلی خوش برخورد هستند
Adolesence
adolescence / ˌædəˈlesəns / / ˌædəˈlesns /
معنی: بلوغ، نو جوانی، دوره جوانی، دورهء شباب
معانی دیگر: سنین بین بلوغ و کمال، شباب، بلوه،
رشد
Adolescent,نوجوان، بالغ، رشید
- adolescence is usually accompanied by romanticism
نوجوانی معمولا با عشق گرایی همراه است. - the storms of adolescence
بحران های دوران شباب - dissatisfaction is a common concomitant of adolescence
ناخشنودی معمولا با بلوغ همراه است.
Interaction
interaction / ˌɪntəˈrækʃn̩ / / ˌɪntəˈrækʃn̩ /
معنی: فعل و انفعال، اثر متقابل
معانی دیگر: برهم کنش، هم کنش، کنش و واکنش
- the interaction of each being with its own environment
هم کنش هر موجود با محیط خود - Informal interaction among employees is seen as part of the ongoing training process.
[ترجمه گوگل]تعامل غیررسمی بین کارکنان به عنوان بخشی از فرآیند آموزش مداوم در نظر گرفته می شود
[ترجمه ترگمان]تعامل غیر رسمی بین کارمندان به عنوان بخشی از فرآیند آموزش مداوم دیده می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید - Price is determined through the interaction of demand and supply.
[ترجمه گوگل]قیمت از طریق تعامل تقاضا و عرضه تعیین می شود
Nurture
nurture / ˈnɜːrt͡ʃər / / ˈnɜːt͡ʃə /
معنی: غذا، تغذیه، تربیت، پرورش، بار اوردن بچه، پروردن، بزرگ کردن
- to nurture plants
گیاه پرورش دادن - he ate and took nurture for the road
او غذا خورد و مقداری هم برای بین راه برد. - is success due to nurture or to nature?
آیا موفقیت مربوط به عوامل محیطی یا عوامل موروثی است ؟ - a good atmosphere for the nurture of future scientists
محیط خوبی برای پرورش دانشمندان آینده - Parents want to know the best way to nurture and raise their child to adulthood.
[ترجمه leila] والدین می خواهند بهترین راه پرورش و بار آوردن کودک
Rivalry
rivalry / ˈraɪvəlri / / ˈraɪvəlri /
معنی: هم اوری، رقابت، هم چشمی
معانی دیگر: برتری خواهی، هماوردی، ناورد
- intersexual rivalry
رقابت میان نوع نر و ماده،هم چشمی دو جنس مخالف - their rivalry boiled over
رقابت آنها به نهایت رسید. - their rivalry is intensifying
رقابت آنها دارد شدیدتر می شود. - the perennial rivalry of those two politicians
رقابت دایمی آن دو سیاستمدار
Resemblance
resemblance / rəˈzembləns / / rɪˈzembləns /
معنی: شباهت، همانندی، تشابه، همشکلی
معانی دیگر: همدیسی، همسانی، مانندگی، میزان همسانی یا همدیسی، (مهجور) ویژگی های ظاهری، مقایسه
- family resemblance
شباهت خانوادگی - strong resemblance
شباهت زیاد - their resemblance stops right here
درست در اینجا شباهت آن دو پایان می یابد. - there is no resemblance between these two carpets
هیچگونه همسانی بین این دو فرش وجود ندارد.
Upbringing
upbringing / ˈəpˌbrɪŋɪŋ / / ˈʌpbrɪŋɪŋ /
معنی: تربیت، روش اموزش و پرورش بچه
معانی دیگر: پرورش، بارآوردن
- the upbringing of children is not easy
تربیت بچه کار آسانی نیست. - politeness is a mark of good upbringing
ادب نشانه ی تربیت صحیح است. - Mine was a conventional family upbringing.
[ترجمه گوگل]مال من یک تربیت خانوادگی مرسوم بود
Temperament
temperament / ˈtemprəmənt / / ˈtemprəmənt /
معنی: خوی، خونگرمی، حالت، خیم، مزاج، سرشت، طبیعت، خو، فطرت
- the temperament of a prima donna
تند مزاجی یک خواننده ی درجه یک اپرا - an equable temperament
طبع و خوی معتدل - the unstable temperament of that young poet
مزاج دمدمی آن شاعر جوان - a man of even temperament
مردی دارای خلق و خوی متعادل - my father had an elastic temperament
پدرم خوی انعطاف پذیری داشت.
Stubborn
stubborn / ˈstəbərn / / ˈstʌbən /
معنی: خیره، ستیزه جو، ستیزه گر، ستیز گر، سرکش، ستیز جو، معاند، خیره سر، کله شق، سر سخت، لجوج، سمج
- stubborn campaigns
مبارزات بی امان - stubborn resistance
مقاومت سرسختانه - a stubborn disease
بیماری دیر درمان - a stubborn engine
یک موتور بدقلق
Speculate
speculate / ˈspekjəˌlet / / ˈspekjʊleɪt /
معنی: تفکر کردن، اندیشیدن، احتکار کردن، سفته بازی کردن، معاملات قماری کردن
معانی دیگر: (درباره ی جنبه های مختلف چیزی) اندیشیدن، (با حدس و قیاس) فکر کردن، گمان کردن، گمانه زنی کردن، خرد پردازی کردن، گمان پردازی کردن، نگرورزی کردن، (سهام یا زمین و غیره) خرید و فروش کردن، دست به قمار زدن، زمین بازی کردن، بنداری کردن
- to speculate about the origin of the universe
درباره ی اصل کائنات گمان پردازی کردن - to speculate in land
زمین بازی کردن - to speculate on the stock market
در بازار سهام خرید و فروش کردن - It would be unfair to Debby’s family to speculate on the reasons for her suicide.
[ترجمه علی] گمانه زنی در رابطه با دلایل خودکشی آن دختر، رفتاری ناعادلانه با خانواده دبی است
Scrutinize
scrutinize / ˈskruːtəˌnaɪz / / ˈskruːtɪnaɪz /
معنی: موشکافی کردن، مورد مداقه قرار دادن، بدقت بررسی کردن
معانی دیگر: (با دقت) نگریستن، وارسی کردن، پشت و روی چیزی را امتحان کردن، (دقیقا) معاینه کردن، خواندن، ژرف نگری کردن
- MPs may lack the necessary expertise to scrutinize legislation effectively.
[ترجمه گوگل]نمایندگان مجلس ممکن است فاقد تخصص لازم برای بررسی دقیق قوانین باشند
[ترجمه ترگمان]نمایندگان مجلس ممکن است فاقد تخصص لازم برای بررسی موثر قانون باشند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید - Her purpose was to scrutinize his features to see if he was an honest man.
[ترجمه گوگل]هدف او این بود که ویژگی های او را بررسی کند تا ببیند آیا او مردی صادق است یا خیر
Distorted
distorted / ˌdɪˈstɔːrt / / dɪˈstɔːt /
(verb transitive) کج کردن، تحریف کردن، ازشکل طبیعی انداختن
- a distorted view of history
برداشت تحریف شده ای از تاریخ - a heap of distorted metals
توده ای از فلزات کج و معوج - her face was distorted by pain
صورتش از درد درهم پیچیده بود.
Spotlight
spotlight / ˈspɑːˌtlaɪt / / ˈspɒtlaɪt /
معنی: نور افکن، چراغ نورافکن
معانی دیگر: (مجازی) توجه همگانی، زیر نورافکن قرار دادن، (مجازی) مرکز توجه کردن، (صحنه ی تئاتر یا ویترین مغازه و غیره) نورافکن، لامپ نورافکن، شخصی که در زیر نورافکن صحنه نمایش قرارگرفته، چراه نورافکن
- but his wife hated the spotlight
ولی زنش از توجه همگانی متنفر بود. - she is always ready to take the spotlight
او برای این که مرکز توجه باشد همیشه آمادگی دارد. - now as the president he was under the spotlight
اکنون به عنوان رئیس جمهور مورد توجه همه بود. - She stood alone on stage in the spotlight.
[ترجمه گوگل]او به تنهایی روی صحنه در کانون توجه ایستاد
[ترجمه ترگمان]او روی صحنه در مرکز توجه قرار گرفت
Imply
imply / ˌɪmˈplaɪ / / ɪmˈplaɪ /
معنی: اشاره کردن، رساندن، دلالت ضمنی کردن بر، اشاره داشتن بر
- did her silence imply consent?
آیا سکوت او علامت رضایت بود؟ - i don’t wish to imply that you are lying
نمی خواهم بگویم که شما دروغ می گویید. - Cleo blushed. She had not meant to imply that he was lying.
[ترجمه گوگل]کلیو سرخ شد او قصد نداشت بگوید که او دروغ می گوید
[ترجمه ترگمان]کلئو از خجالت سرخ شد منظورش این نبود که دروغ می گوید
Stalking
تعقیب کردن
کمین کردن
- a stalk of wheat
یک ساقه ی گندم
- the stalk of a leaf
ساقه ی برگ
- to stalk an enemy patrol
افراد دشمن را مخفیانه تعقیب کردن
- He ate the apple, stalk and all.
[ترجمه گوگل]او سیب، ساقه و همه چیز را خورد
[ترجمه ترگمان]سیب را می خورد، stalk و همه چیز
[ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
Crucial
crucial / ˈkruːʃl̩ / / ˈkruːʃl̩ /
معنی: قاطع، وخیم، بسیار سخت
معانی دیگر: بسیار مهم، حیاتی، حیاتی و مماتی
- a crucial decision
تصمیم سرنوشت ساز - a crucial incision
شکاف خاجی،برش صلیبی شکل - a crucial scar
جای زخم خاجی،جای زخم صلیبی شکل - at the crucial moment
در لحظه ای حساس - sound planning is crucial to economic development
برنامه ریزی معقول برای پیشرفت اقتصادی اهمیت حیاتی دارد.
Sneak
sneak / ˈsniːk / / sniːk /
معنی: نامرد، حرکت پنهانی، دزدکی حرکت کردن
معانی دیگر: دزدانه آمدن یا رفتن، یواشکی آمدن یا رفتن، جیم شدن، (عامیانه) دزدیدن، کش رفتن، بلند کردن،
sneaker، دزدکی حرکت ه کردن، خود را پنهان
ساختن
- sneak out of
(از مسئولیت یا وظیفه یا کار و غیره) فرار کردن،شانه خالی کردن،گریختن - sneak up (or behind)
دزدکی نزدیک شدن،غافلگیر کردن - a sneak attack
حمله ی استتاری - to sneak a look
دزدکی نگاه کردن - to sneak a smoke while the parents are out
تا والدین نیستند یواشکی سیگار کشیدن - on the sneak
به طور پنهانی،دزدانه،یواشکی - i managed to sneak by the guard
هر طوری بود یواشکی از کنار نگهبان رد شدم. - How did you sneak out of the meeting?
[ترجمه گوگل]چگونه مخفیانه از جلسه خارج شدید؟
Creeping
خزیدن
- a creeping plant
گیاه خزنده - you will come creeping back when your money is gone
وقتی پولت تمام شود با سرافکندگی بازخواهی گشت. - the wounded cat was creeping on its belly
گربه ی زخمی بر روی شکم می خزید. - The cat is creeping silently towards the bird.
[ترجمه گوگل]گربه بی صدا به سمت پرنده می خزد
Festive
festive / ˈfestɪv / / ˈfestɪv /
معنی: شاد، جشنی، عیدی، بزمی
معانی دیگر: (وابسته به یا مناسب جشن و جشنواره) جشنی، جشن و سرور(ی)
صفت
Festive mood حال شاد
- norooz is a festive season
نوروز فصل جشن و سرور است. - to be in a festive mood
سر کیف بودن،سر حال بودن،شاد و خرم بودن - the candles and flowers on the table gave the meeting a festive character
شمع ها و گل های روی میز به جلسه حالت بزم مانندی داده بود.
Parade
parade / pəˈreɪd / / pəˈreɪd /
معنی: تظاهرات، جولان، خود نمایی، سان، نمایش با شکوه، میدان رژه، عملیات دسته جمعی، اجتماع مردم، نمایش، رژه، جلوه، رژه رفتن
- a parade of bestsellers
یک سلسله کتابهای پر فروش - a parade of witnesses testified in court
یک دسته شهود در دادگاه شهادت دادند. - to parade one’s wealth
ثروت خود را به رخ دیگران کشیدن - on parade
در معرض نمایش،در حال رژه - a mammoth parade
یک رژه ی بسیار بزرگ - a mere parade of his knowledge
فقط نمایشی از دانش او - a military parade
رژه ی نظامی - a military parade
رژه نظامی - a triumphal parade
رژه ی پیروزی
Spectacular
spectacular / spekˈtækjələr / / spekˈtækjʊlə /
معنی: منظره دیدنی، نمایش غیر عادی، تماشایی
Spectacle
spectacle / ˈspektəkl̩ / / ˈspektəkl̩ /
معنی: نمایش، منظره، تماشا
- a naval spectacle
نمایش پرشکوه نیروی دریایی - the poignant spectacle of a hungry child
صحنه ی رقت انگیز یک کودک گرسنه - make a spectacle of oneself
(در انتظار) خود را مضحکه کردن،افتضاح بالا آوردن،الم شنگه به پا کردن،(به طور منفی) جلب توجه کردن - ahmad made a spectacle of himself by arguing with the nurse
مشاجره ی احمد با پرستار الم شنگه به پا کرد.
Feast
feast / ˈfiːst / / fiːst /
معنی: ضیافت، مهمانی، جشن، عید، عیاشی کردن، جشن گرفتن، متمتع شدن، خوش بودن، خوشگذرانی کردن
- feast one’s eyes on
چشم چرانی کردن،با تحسین نگاه کردن - a feast for the eyes
موجب تمتع دیدگان - a feast of poetry and music
بزم شعر و موسیقی - the feast of easter
عید پاک - the feast of ramadan
عید ماه رمضان - to feast one’s eyes (on something)
چشم چرانی کردن،با دیدن لذت بردن - bean feast
(انگلیس - خودمانی) مهمانی پرسرور،جشن مسرت بخش - the feast of norooz
عید نوروز - a veritable feast
یک جشن حسابی
Ceremonial
ceremonial / ˌserəˈmoʊniəl / / ˌserɪˈməʊnɪəl /
معنی: تشریفات، اداب، تشریفاتی، مربوط به جشن
- the ceremonial dances of african natives
رقص های سنتی بومیان افریقا - ost of his acts were of a ceremonial nature
بیشتر اعمال او جنبه ی تشریفاتی داشتند. - this tribe maintains its native customs with ceremonial dances
این قبیله از راه رقص های مذهبی رسوم محلی خود را حفظ می کند.
Fiddle
کمانچه، ویولن، مار بیهوده کردن، ور رفتن
Renewal
renewal / rəˈnuːəl / / rɪˈnjuːəl /
معنی: تجدید، تکرار، بازنوکنی
- a chance meeting was the occasion of the renewal of their friendship
یک ملاقات تصادفی موجب تجدید دوستی آنها شد. - He sought renewal of the grant.
[ترجمه گوگل]او به دنبال تمدید کمک مالی بود
Occasion
فرصت، مورد، روی داد، وهله، موقع، فرصت مناسب، تصادف، سبب، انگیختن، باعی شدن، سبب شدن
- on occasion
گاه و بی گاه،گهگاه،بعضی اوقات،چند وقت یک بار - a dress occasion
مهمانی (یا مناسبتی) که در آن لباس فاخر می پوشند - a happy occasion
رویداد مسرت انگیز - a special occasion
یک موقعیت استثنایی - an auspicious occasion
رویداد خوش یمن
Wich dates back to the …
برمیگردد به زمان …
Moveable feasts
جشن متغیر
Rich traditin
فرهنک و سنت فنی
Cultural heritage
میراث فرهنگی
In a break with tradition
سنت شکنی
Observing the festival
تماشا کردن
Observing
observing
معنی: مراقب، بپا
Composer
composer / kəmˈpoʊzə / / kəmˈpəʊzə /
معنی: نویسنده، مولف، مصنف، سازنده، سراینده، آهنگساز، اهنگ ساز
معانی دیگر: (به ویژه در مورد موسیقی) مصنف
- a ranking composer
آهنگساز برجسته - a famous german composer
یک آهنگساز معروف آلمانی - No composer was considered worthy of the name until he had written an opera.
[ترجمه گوگل]هیچ آهنگسازی تا زمانی که یک اپرا ننوشت شایسته این نام نمی دانستند
Precocious
precocious / prɪˈkoʊʃəs / / prɪˈkəʊʃəs /
معنی: نا بهنگام، با هوش، زود رس، فلفلی، پیش رس
معانی دیگر: (به ویژه کودک) پیشرفته تر از سن خود، استثنایی، زود شکوف
- mozart was a precocious child who gave concerts at the age of five
موتسارت کودک استثنایی بود که در پنج سالگی کنسرت می داد. - He shows a precocious interest in the opposite sex.
[ترجمه گوگل]او علاقه زودرس به جنس مخالف نشان می دهد
[ترجمه ترگمان]نسبت به جنس مخالف نسبت به بلوغ زودرس نشان می دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید - Margaret was always a precocious child.
[ترجمه گوگل]مارگارت همیشه کودکی زودرس بود
Demand
demand / ˌdɪˈmænd / / dɪˈmɑːnd /
معنی: خواست، مطالبه، تقاضا، نیاز، درخواست، طلب، طلب کردن، تقاضا کردن، مطالبه کردن، (حقوق) حق مسلم، ادعای به حق، (در دادگاه) درخواست احقاق حق کردن
- demand has bumped up prices
تقاضا موجب بالا رفتن قیمت ها شده است - demand the cause of her sorrow!
علت غم او را جویا شو! - elastic demand
تقاضای کشش دار - in demand
مورد درخواست،(کالا) دارای خواهان فراوان،مورد نیاز،(بازار) گرم - on demand
عندالمطالبه،هنگام درخواست،هنگام ارائه
Gifted
Very talented
Chronological
chronological / ˌkrɑːnəˈlɑːdʒɪkl̩ / / ˌkrɒnəˈlɒdʒɪkl̩ /
معنی: بترتیب تاریخی، دارای تسلسل تاریخی، دارای ربط زمانی، وابسته به زمانسنجی، بترتیب وقوع، ترتیب زمانی و قوع
- chronological order
ترتیب زمانی - his chronological age is ten but his mental age is only five
سن تقویمی او ده سال ولی سن عقلی او فقط پنج سال است. - their names are listed in a chronological sequence
نام آنها به ترتیب تاریخی فهرست شده است. - The article describes the chronological sequence of events.
[ترجمه گوگل]مقاله توالی زمانی وقایع را شرح می دهد
Reputation
reputation / ˌrepjəˈteɪʃn̩ / / ˌrepjʊˈteɪʃn̩ /
معنی: اوازه، سابقه، شهرت، اعتبار، خوشنامی، اب رو، اشتهار، نیکنامی
معانی دیگر: نام، آوازه، شهرت (خوب یا بد)
- her reputation has been stained
شهرت او لکه دار شده است. - her reputation is unassailable
شهرت او حرف ندارد (قابل تردید نیست) - her reputation is without a speck
شهرت او نقص ندارد. - his reputation is without the slightest spot
شهرت او کمترین نقص را ندارد.
Achievement
achievement / əˈt͡ʃiːvmənt / / əˈt͡ʃiːvmənt /
معنی: دست یابی، انجام، موفقیت، پیروزی، کار بزرگ
معانی دیگر: پیشرفت، نیل، حصول، کامیابی، دست آورد، تحقق
- achievement tests each sampling a different area of learning
آزمون های تحصیلی که هر کدام بخشی از جنبه های تحصیلی را مورد بررسی قرار می دهد. - achievement test
آزمون پیشرفت تحصیلی - the achievement of goals
دستیابی به هدف ها - a crowning achievement
بزرگترین موفقیت،اوج کامیابی - a notable achievement
کامیابی چشمگیر - a signal achievement
موفقیت چشمگیر - a unique achievement
موفقیت بی نظیر - a sense of achievement
احساس موفقیت
Obsolete
obsolete / ˈɑːbsəˌlit / / ˈɒbsəliːt /
معنی: متروکه، متروک، منسوخ، کهنه، غیر متداول، از کار افتاده، مهجور
- obsolete equipment
ابزار کهنه - an obsolete theory
نظریه ی منسوخ - an obsolete word
واژه ی مهجور - New technology has rendered my old computer obsolete.
[ترجمه گوگل]فناوری جدید کامپیوتر قدیمی من را منسوخ کرده است
Foresee
foresee / fɔːrˈsiː / / fɔːˈsiː /
معنی: پیش بینی کردن، از پیش دانستن، قبلا تهیه دیدن
معانی دیگر: پیش نگری کردن
- i did not foresee that you would be unkind and fickle
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی - It is difficult to foresee the consequences that may arise from this action.
[ترجمه گوگل]پیش بینی عواقب ناشی از این اقدام دشوار است
Mature
بالغ، کامل، بالغ، سررسیده شده، بحد بلوغ یا رشد رساندن، سنگین کردن، کامل کردن، منقضی شدن، رشد کردن
- mature cell
یاخته های تکامل یافته - mature fruit
میوه ی رسیده - mature student
(انگلیس) دانشجوی بزرگسال - a mature argument
استدلال دقیق و حساب شده - a mature scheme
نقشه ی سنجیده - full-bodied mature wines
شراب های خوش طعم و جاافتاده
Prove
اثبات کردن، ثابت کردن، عیار گرفتن، در امدن، نمونه گرفتن، محک زدن
- prove all things, hold fast that which is good
(انجیل) همه چیز را بسنج و آنچه را که نیک است نگهدار. - prove out
به تجربه ثابت شدن،صحت چیزی را اثبات کردن،درستی چیزی را نشان دادن - to prove a new weapon
سلاح جدیدی را آزمایش کردن - to prove gold
طلا را سنجیدن - to prove his point, he cited several scientific articles
او برای اثبات نکته ی خود به چندین مقاله ی علمی استناد کرد.
Particular
فقره، خصوصیات، تک، خصوصی، ویژه، بخصوص، مختص، نکته بین، خاص، مخصوص، منحصر بفرد، دقیق
تخصصیمترادف هاجمله های نمونهبررسی کلمهابتدای صفحه
بستن تبلیغات
particular
/pərˈtɪkjələr/
/pəˈtɪkjʊlə/
معنی: فقره، خصوصیات، تک، خصوصی، ویژه، بخصوص، مختص، نکته بین، خاص، مخصوص، منحصر بفرد، دقیق
معانی دیگر: اخص، بخصوص (در برابر: اعم یا کلی general)، جز به جز، (قدیمی) خصوصی، شخصی، فردی، دیر پسند، سختگیر، پایبند، جداگانه، منفرد، (منطق) گزاره ی جزئی، مخمص
بستن تبلیغات
Yektanet’s Branding
با اسنپ پی در 4 قسط 375 هزار تومنی “نت باکس” بخر!
با اسنپ پی در 4 قسط 375 هزار تومنی “نت باکس” بخر!
پلتفرم تبلیغات ویدیویی طاووس
با افتتاح حساب کاملا آنلاین در توبانک، به راحتی و در سریعترین زمان، از تسهیلات ۵۰ میلیون تومانی بدون ضامن برخوردار شوید
افتتاح حساب
بستن تبلیغات
بررسی کلمه
صفت ( adjective )
• (1) تعریف: of or pertaining to a single person, thing, or event and only to that single person, thing, or event.
• مترادف: single, specific
• متضاد: general
• مشابه: certain, definite, fixed, individual, special
- He likes a particular brand of coffee, and no other brand will do.
[ترجمه گوگل] او یک مارک خاص قهوه را دوست دارد و هیچ مارک دیگری این کار را نخواهد کرد
[ترجمه ترگمان] او یک برند خاص قهوه را دوست دارد و هیچ برند دیگری این کار را نمی کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Does this cup belong to a particular person, or can anyone use it?
[ترجمه گوگل] آیا این فنجان متعلق به شخص خاصی است یا کسی می تواند از آن استفاده کند؟
[ترجمه ترگمان] آیا این فنجان به یک فرد خاص تعلق دارد و یا کسی می تواند از آن استفاده کند؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Each member of the club is assigned a particular locker.
[ترجمه بابک الوندی] به هر عضو کانون اختصاص داده شده است یک کمد مخصوص2|0
[ترجمه گوگل] به هر یک از اعضای باشگاه یک قفسه خاص اختصاص داده می شود
[ترجمه ترگمان] هر عضو این باشگاه به یک کمد مخصوص اختصاص دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: exceptional; unusual; special.
• مترادف: exceptional, peculiar, remarkable, singular, special, unusual
• متضاد: ordinary
• مشابه: conspicuous, distinctive, marked, prominent, unique
- He seems to have a particular talent for getting into trouble.
[ترجمه شان] به نظر می رسد او استعداد ویژه ای برای به دردسر انداختن خود داشته باشد.9|0
[ترجمه گوگل] به نظر می رسد او استعداد خاصی برای به دردسر افتادن دارد
[ترجمه ترگمان] به نظر می رسد که استعداد ویژه ای برای وارد شدن به دردسر دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: being clearly distinct or defined; specific.
• مترادف: definite, distinct, individual, peculiar, special, specific
• متضاد: general
• مشابه: certain, distinctive, single, unique, well-defined
- Did you have a particular reason for choosing me and not the others?
[ترجمه ARIN] آیا دلیل خاصی برای انتخاب من داشتید که دیگران نداشتند؟0|0
[ترجمه گوگل] آیا دلیل خاصی برای انتخاب من و نه دیگران داشتید؟
[ترجمه ترگمان] دلیل خاصی برای انتخاب من داری نه دیگران؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- A poodle is a particular breed of dog.
[ترجمه Amirabar] پودل یک نژاد خاص از سگ ها است.14|1
[ترجمه گوگل] پودل یک نژاد خاص از سگ است
[ترجمه ترگمان] سگ سگ یک سگ ویژه است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: having strong preferences concerning details; fussy; fastidious.
• مترادف: fastidious, finicky, fussy, meticulous, persnickety, picky
• متضاد: undiscriminating
• مشابه: choosy, dainty, discriminating, exacting, overconcerned, painstaking, selective
- My mother is very particular about where things are kept in the kitchen.
[ترجمه گوگل] مادرم در مورد محل نگهداری وسایل در آشپزخانه بسیار خاص است
[ترجمه ترگمان] مادرم در مورد جایی که همه چیز در آشپزخانه نگهداری می شود، بسیار ویژه است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: set out in great detail; exact.
• مترادف: definite, detailed, exact
• متضاد: inexact
• مشابه: accurate, minute, precise, rigorous, specific, thorough
- Her description of the accident was very careful and particular.
[ترجمه گوگل] توصیف او از تصادف بسیار دقیق و خاص بود
[ترجمه ترگمان] توصیف او از این حادثه بسیار دقیق و خاص بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
• (1) تعریف: an individual fact, element, or detail.
• مترادف: detail, particularity
• مشابه: element, fact, feature, item, respect
- There is one more particular that I think the police should know.
[ترجمه گوگل] یک نکته خاص دیگر وجود دارد که به نظر من پلیس باید بداند
[ترجمه ترگمان] یک چیز دیگر هم هست که فکر می کنم پلیس باید بداند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: (pl.) details or specific information.
• مترادف: details
• مشابه: facts, features, specific
- I can’t remember all the particulars of what happened.
[ترجمه گوگل] من نمی توانم تمام جزئیات آنچه را که اتفاق افتاده به یاد بیاورم
[ترجمه ترگمان] جزئیات اتفاقی که افتاد را نمی توانم به یاد بیاورم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
بستن تبلیغات
yektanet-logo-typeپیشنهاد توسط
موسسه گاما : آموزشگاه زبان برگزیده در سال 1401
با اسنپ پی در 4 قسط 375 هزار تومنی “نت باکس” بخر!
با اسنپ پی در 4 قسط 375 هزار تومنی “نت باکس” بخر!
درمان فوری کمر درد و دیسک در کمتر از ۷ روز! «بدون جراحی»
موسسه گاما : آموزشگاه زبان برگزیده در سال 1401
موسسه گاما : آموزشگاه زبان برگزیده در سال 1401
با اسنپ پی در 4 قسط 375 هزار تومنی “نت باکس” بخر!
با اسنپ پی در 4 قسط 375 هزار تومنی “نت باکس” بخر!
با اسنپ پی در 4 قسط 375 هزار تومنی “نت باکس” بخر!
با اسنپ پی در 4 قسط 375 هزار تومنی “نت باکس” بخر!
درمان فوری کمر درد و دیسک در کمتر از ۷ روز! «بدون جراحی»
درمان فوری کمر درد و دیسک در کمتر از ۷ روز! «بدون جراحی»
موسسه گاما : آموزشگاه زبان برگزیده در سال 1401
با اسنپ پی در 4 قسط 375 هزار تومنی “نت باکس” بخر!
با اسنپ پی در 4 قسط 375 هزار تومنی “نت باکس” بخر!
درمان فوری کمر درد و دیسک در کمتر از ۷ روز! «بدون جراحی»
بستن تبلیغات
جمله های نمونه
1. a particular account of the day’s events
شرح جز به جز رویدادهای آن روز
2. a particular problem
مسئله ای ویژه
3. that particular blend of coffee is made from two or three different kinds of coffee beans
آن آمیزه ی مخصوص قهوه از دو یا سه نوع قهوه ی مختلف تشکیل می شود.
4. this particular case is exceptional
این قضیه ی بخصوص استثنایی است.
5. in particular
بخصوص،علی الخصوص،به ویژه،مخصوصا
6. my very particular friend
دوست بسیار ویژه ی من
It sounds like your eyes were bigger than your belly
Some one who has taken more food than thay can eat
Belly
belly / ˈbeli / / ˈbeli /
معنی: شکم، معده، شکم دادن و باد کردن
Feast
ضیافت، عید، مهمانی، جشن
عیاشی کردن
- the feast of ramadan
عید ماه رمضان - to feast one’s eyes (on something)
چشم چرانی کردن،با دیدن لذت بردن - bean feast
(انگلیس - خودمانی) مهمانی پرسرور،جشن مسرت بخش - the feast of norooz
عید نوروز
Diner
diner / ˈdaɪnər / / ˈdaɪnə /
معنی: کسی که شام میخورد، واگن رستوران
معانی دیگر: (کسی که شام یا ناهار می خورد) مدعو به شام یا نهار، رجوع شود به: dining car
- The new diner needs another short - order cook.
غذا خوری جدید نیاز به یک آشپر نیمه وقت دارد - He was known in every bar and diner in town, and tolerated in most.
او در همه رستوران ها و مشروب فروشی ها شناخته
Booming
- san diego’s hospitality industry is booming
صنعت هتل داری شهر سان دیگو در حال رشد سریع است. - the old man had a booming voice
پیرمرد صدای عمیق و پرطنینی داشت. - We could hear the enemy guns booming in the distance.
[ترجمه گوگل]صدای بلند شدن تفنگ های دشمن را از دور می شنیدیم
Boastful
boastful / ˈboʊstfəl / / ˈbəʊstfəl /
معنی: لافزن، خود ستا، چاخان، متظاهر
معانی دیگر: به خود بالنده، پزی، لافنده
- he is a boastful man
او آدم خودستایی است.
- He labeled the boastful man a liar.
[ترجمه گوگل]او به مرد لاف زن برچسب دروغگو زد
[ترجمه ترگمان]مرد مغروری را دروغ گو خطاب کرد
[ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Without wanting to sound too boastful, I think we have the best television programmes in the world.
[ترجمه گوگل]بدون اینکه بخواهم خیلی فخرفروشانه به نظر برسم، فکر می کنم ما بهترین برنامه های تلویزیونی جهان را داریم
Criticized
انتقاد کردن، سرزنش کردن
usually too much is cooked, and buffets have been
criticised for waste
- we read and criticize each other’s poetry
ما اشعار همدیگر را می خوانیم و نقد می کنیم. - i won’t have you criticize my father!
اجازه نخواهم داد از پدرم انتقاد کنی ! - it was unhealthy to criticize the government
انتقاد از دولت خطرناک بود.
Originated
نشأت گرفته، آغاز شده
سرچشمه
3. A lot of our medicines originate from tropical plants.
[ترجمه گوگل]بسیاری از داروهای ما از گیاهان استوایی سرچشمه می گیرند
supersized
چند برابرشده، در ابعاد چند برابر، عظیم الجثه
Some people think
this is a great opportunity to try little bits and lots of everything
Pile up
توده
gather a large quantity of something into a one place to form a pile
get your money’s worth.
ارزش پول خود را دریافت کنید
Explode
explode / ɪkˈsploʊd / / ɪkˈsploʊd /
معنی: مشتعل شدن، ترکیدن، منفجر شدن، محترق شدن، گسترده کردن، مشتعل کردن
معانی دیگر: منفجر کردن یا شدن، ترکاندن، پکاندن، پکیدن، رد کردن
- to explode a scientific theory
یک نظریه ی علمی را کاملا رد کردن - one of the bomb’s did not explode
یکی از بمب ها منفجر نشد. - the fuse causes the bomb to explode
چاشنی موجب ترکیدن بمب می شود. - they had rigged the box to explode on contact
جعبه را طوری درست کرده بودند که در اثر تماس منفجر شود.
Vicious circle
vicious circle / ˈvɪʃəsˈsɝːkəl / / ˈvɪʃəsˈsɜːkəl /
دایره ی خبیثه، بدپرهون، دوروتسلسل
1. Many people get caught/trapped in a vicious circle of dieting and weight gain.
[ترجمه گوگل]بسیاری از افراد در یک دور باطل رژیم غذایی و افزایش وزن گرفتار/به دام میافتند
[ترجمه ترگمان]بسیاری از مردم گرفتار یک چرخه معیوب از رژیم غذایی و افزایش وزن گیر می افتند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
2. This vicious circle is more precisely specified in Chapter
[ترجمه گوگل]این دور باطل در فصل به طور دقیق تر مشخص شده است
[ترجمه ترگمان]این چرخه معیوب به طور دقیق تر در فصل مشخص می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
3. This has produced a nastily vicious circle.
[ترجمه گوگل]این یک دور باطل بد ایجاد کرده است
[ترجمه ترگمان]این امر یک دایره وحشیانه و نفرت انگیز به وجود اورده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
4. We would get back into a vicious circle.
[ترجمه گوگل]دوباره وارد یک دور باطل می شدیم
Vicious فاسد، نادرست، بدکار ، بد طینت
Overwhelm
overwhelm / ˌoʊvəˈwelm / / ˌəʊvəˈwelm /
معنی: دست پاچه کردن، منکوب کردن، درهم شکستن، پایمال کردن، سراسر پوشاندن، مستغرق دراندیشه شدن
- Deal with stress fast whenever it threatens to overwhelm you.
[ترجمه نرگس] اجازه ندید استرس شما رو بگیره سریعا باهاش مقابله - Don’t just win the match; overwhelm your opponents by about 20 goals to nil.
[ترجمه Meysam90] فقط پیروز مسابقه
knock their socks off
knock the socks off
سورپرایز کردن، شدیدا تحت تاثیر قرار دادن
They are out to impress - they want to ‘wow’ the guests - knock
their socks off.
Caterer
caterer
person or company which provides food and drink for special social occasions
Extravagant
extravagant
معنی: غریب، عجیب، گزاف، غیر معقول، گزافگر
معانی دیگر: افراطی، بیشرو
- It’s a lovely ring, but isn’t it a bit extravagant?
[ترجمه ماریا] حلقه قشنگی است اما زیاد پر زرق و برق نیست؟
- extravagant demands
خواسته های افراط آمیز (بیش از حد) - extravagant designs
طرح های پر زرق و برق و پیچیده - extravagant prices
قیمت های گزاف - the extravagant use of the country’s natural resources
مصرف بی رویه ی منابع طبیعی کشور
Recap
خلاصه کرد
- Could you give me a quick recap on what happened in the meeting?
[ترجمه گوگل]آیا می توانید خلاصه ای از آنچه در جلسه اتفاق افتاد به من بدهید؟
Rehearsed
rehearse / riˈhɜːrs / / rɪˈhɜːs /
معنی: گفتن، تمرین کردن، تکرار کردن
معانی دیگر: باز گفتن، واگویی کردن، بازگویی کردن، برشمردن، (دقیقا) شرح دادن، (به ترتیب) گفتن، (نمایش یا کنسرت و غیره) تمرین کردن، تمرین دادن،
- before the night of the play’s opening, we must rehearse it three more times
قبل از شب آغاز نمایش باید سه بار دیگر آن را تمرین کنیم. - I think we need to rehearse the first scene again.
[ترجمه ستایش سربندی] فکر کنم باید دوباره سکانس اول رو تمرین کنیم
Shoelace
shoelace / ˈʃuːˌles / / ˈʃuːleɪs /
معنی: بندپوتین، بند کفش
معانی دیگر: بند کفش
Acquire
Acquired
acquire / əˈkwaɪər / / əˈkwaɪə /
معنی: اندوختن، بدست اوردن، پیدا کردن، حاصل کردن
معانی دیگر: (با کوشش) به دست آوردن، تحویل کردن، سبک کردن، فرا گرفتن، آموختن، صاحب شدن، مالک شدن، یافتن
- to acquire learning
کسب دانش کردن - how did you acquire your wealth?
ثروت خود را چگونه به دست آوردی ؟ - education and faith have helped her acquire merit
تحصیل و ایمان،او را در نیل به ارزش معنوی یاری داده است. - if you want your father’s inheritance, acquire his learning . . .
میراث پدرخواهی علم پدرآموزی . . .
Imitate
imitate / ˈɪməˌtet / / ˈɪmɪteɪt /
معنی: تقلید کردن، کپیه کردن
معانی دیگر: سرمشق قرار دادن، پیروی کردن (از کار کسی)، تاءسی کردن به
- he tried to imitate the saint
او کوشید مقدسان را سرمشق قرار دهد. - paper made to imitate leather
کاغذی که ظاهرش مثل چرم است - glass handcrafted so as to imitate diamonds
شیشه ی ساخته شده با دست به گونه ای که شبیه الماس باشد
Unassisted
بدون کمک
- By early summer, she could no longer walk unassisted.
[ترجمه گوگل]در اوایل تابستان، او دیگر نمی توانست بدون کمک راه برود
Spontaneous
Spontaneously
spontaneous / spanˈteɪniəs / / spɒnˈteɪnɪəs /
معنی: خود بخود، بی اختیار، خود انگیز
معانی دیگر: خودانگیخته، خودجوش، خودآیند، بلامقدمه، فی البدیهه
- His smile in the photograph doesn’t appear spontaneous.
[ترجمه محمد] لبخندش در عکس خود به خودی ( طبیعی ) به نظر نمی رسد39|1
[ترجمه Royal.O] لبخند او در عکس طبیعی بنظر نمی رسد.
- spontaneous abortion
سقط جنین خودآیند - spontaneous laughter
خنده ی خودآیند - spontaneous nosebleed
خون دماغ خودبه خود - spontaneous obedience
اطاعت بی چون و چرا - spontaneous recovery from a disease
بهبودیابی خودانگیخته از بیماری
Immature
نابالغ
Mature بالغ
- immature animals
حیوانات نابالغ - immature fruits
میوه های کال - an immature tree
درخت نارس - the alcoholic is often an immature individual
آدم الکلی معمولا فردی کم عقل است.
Toddler
toddler / ˈtɑːdlər / / ˈtɒdlə /
معنی: کودک تازه براه افتاده، کودک نو پا
معانی دیگر: کودک تازه براه افتاده، کودک نو پا
- A toddler requires close supervision and firm control at all times.
[ترجمه گوگل]یک کودک نوپا همیشه نیاز به نظارت دقیق و کنترل قاطع دارد
Irresponsible
irresponsible / ɪrəˈspɑːnsəbl̩ / / ˌɪrɪˈspɒnsəbl̩ /
معنی: عاری از حس مسئولیت، نامعتبر، وظیفه نشناس، غیر مسئول
معانی دیگر: لاابالی گرانه، وظیفه نشناسانه، کسی که مسئولیت سرش نمی شود، سهل انگار
- She was an irresponsible employee who often failed to show up for work.
[ترجمه پورمحمدی] او کارمندی غیرمسئولی بود که غالباً حاضر به شرکت در کار نبود
Rebellious
rebellious / rəˈbeljəs / / rɪˈbelɪəs /
معنی: سرکش، متمرد، عاصی
معانی دیگر: شورشی، یاغی، عصیانگر، نافرمان، کله شق، برمخ، شورشگرانه، تمردآمیز، عصیان آمیز، (جانور) چموش، توسن، سرپیچ، بدلگام
- rebellious speeches
نطق های تمردآمیز - a rebellious student
دانش آموز کله شق - two rebellious groups
دو دسته شورشی
Nurture
nurture / ˈnɜːrt͡ʃər / / ˈnɜːt͡ʃə /
معنی: غذا، تغذیه، تربیت، پرورش، بار اوردن بچه، پروردن، بزرگ کردن
- to nurture plants
گیاه پرورش دادن - he ate and took nurture for the road
او غذا خورد و مقداری هم برای بین راه برد. - is success due to nurture or to nature?
آیا موفقیت مربوط به عوامل محیطی یا عوامل موروثی است ؟ - a good atmosphere for the nurture of future scientists
محیط خوبی برای پرورش دانشمندان آینده
Overindulge
overindulge / ˌoʊvərɪnˈdʌldʒ / / ˌəʊvərɪnˈdʌldʒ /
زیاد ازاد گذاردن، افراط ورزیدن
Overindulgent افراطی
- It’s hard not to overindulge at Christmas.
[ترجمه گوگل]سخت است که در کریسمس زیاده روی نکنید - We all overindulge occasionally.
[ترجمه گوگل]همه ما گاهی اوقات زیاده روی می کنیم
Overprotect
overprotect / ˌovərprəˈtekt / / ˌovərprəˈtekt /
(به ویژه زن و بچه ی خود را) بیش از حد نیاز آنها سرپرستی کردن، آقا بالا سر شدن، فزون تیماری کردن، بیش تیماری کردن
- An over-protected childhood meant that at the age of 22 she had no idea about the outside world.
[ترجمه گوگل]کودکی بیش از حد محافظت شده به این معنی بود که او در سن 22 سالگی هیچ ایده ای از دنیای بیرون نداشت - At the same time don’t overprotect him from facing his fear.
[ترجمه گوگل]در عین حال بیش از حد او را از مواجهه با ترسش محافظت نکنید
Patient
patient / ˈpeɪʃənt / / ˈpeɪʃnt /
معنی: مریض، بیمار، شکیبا، بردبار، صبور، از روی بردباری
- The dentist’s waiting room was filled with patients.
[ترجمه آراز فرشباف] اتاق انتظار آن دندان پزشک پر از بیماران بود.
1. patient negotiations
مذاکرات صبورانه
2. patient of
1- پر طاقت،پایدار،پراستقامت،تاب آور 2- معنی دار،دارای معنی بخصوص
3. a patient face
سیمای پرشکیبا
4. a patient in guarded condition
بیماری که در وضع وخیم و غیر قابل پیش بینی قرار دارد
Tolerant
tolerant / ˈtɑːlərənt / / ˈtɒlərənt /
معنی: ازاده، شکیبا، بردبار، دارای سعه نظر، بامدارا، مدارا امیز، ازادمنش، اغماض کننده، شخص متحمل
Why is she so tolerant of her children’s bad behavior?
[ترجمه گوگل] چرا او اینقدر با رفتار بد فرزندانش مدارا می کند؟
- we must be tolerant of those whose ideas are different from ours
بایستی نسبت به کسانی که عقایدشان با عقاید ما فرق دارد مدارا داشته باشیم. - He is tolerant of those who disagree with him.
[ترجمه تاجیک] او نسبت به مخالفانش صبور و شکیباست
Adulthood
بزرگسالی
The final stage before adulthood is adolescence
Milestone
milestone / ˈmaɪlˌstoʊn / / ˈmaɪlstəʊn /
معنی: میل، علامت، مرحله برجسته، فرسخ شمار، مرحله مهمی از زندگی
- the landing of humans on the moon was a milestone in human history
فرود آمدن انسان بر ماه نقطه ی عطفی در تاریخ بشر بود. - The company passed the £6 million milestone this year.
[ترجمه احسان] این شرکت در سال جاری از شاخص شش میلیون پاوند عبور کرد.
Crucial
crucial / ˈkruːʃl̩ / / ˈkruːʃl̩ /
معنی: قاطع، وخیم، بسیار سخت
معانی دیگر: بسیار مهم، حیاتی، حیاتی و مماتی، سرنوشت ساز، (محل) بزنگاه، پراهمیت، حساس، حاد
- a crucial decision
تصمیم سرنوشت ساز - a crucial incision
شکاف خاجی،برش صلیبی شکل - a crucial scar
جای زخم خاجی،جای زخم صلیبی شکل - at the crucial moment
در لحظه ای حساس
Self-conscious
self conscious / ˈselfˈkɑːnʃəs / / selfˈkɒnʃəs /
خجالتی، کمرو، زود مچل، زود آزرم، دستپاچه، خوداگاه، خود پسند، خجول
- He is self-conscious about his appearance.
[ترجمه نیلوفر] او درباره ظاهر خود خجالتی ( کمرو ) است. ( از ظاهر خود خجالت می کشد )
Overly
overly / ˈoʊvəli / / ˈəʊvəli /
زیاد، بسیار، بیش از حد، به طور مفرط، فزون کارانه، بسیار گرانه، زیاده، زیادی، زیادی don’t be overly optimistic! زیاده خوشبین نباش!
- overly fertile families add to overpopulation
خانواده های بسیار پر بچه (مسئله ی) ازدیاد جمعیت را تشدید می کنند. - don’t be overly optimistic!
زیاده خوش بین نباش ! - Earlier sales forecasts were overly optimistic.
[ترجمه گوگل]پیش بینی های قبلی فروش بیش از حد خوش بینانه بود
Infant
infant / ˈɪnfənt / / ˈɪnfənt /
معنی: کودک، طفل، بچه، بچه کمتر از هفت سال، غیر بالغ
معانی دیگر: نوزاد، شیرخوار، وابسته به کودک، وابسته به دوران آغازین هر چیز، (میوه) نرسیده، کال، نوپا، نورسته
Respectively
respectively / rəˈspektɪvli / / rɪˈspektɪvli /
معنی: بترتیب
- they went to their respective homes
به خانه های خود رفتند. - They each excel in their respective fields.
[ترجمه گوگل]آنها هر کدام در زمینه های مربوط به خود برتر هستند
[ترجمه ترگمان]هر کدام از آن ها در زمینه های مربوطه خود برتر هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید - The tourists went back to their respective countries.
[ترجمه گوگل]گردشگران به کشورهای خود بازگشتند
[ترجمه ترگمان]توریست ها به کشورهای مربوطه خود بازگشتند
- American casualties in World War I and World War II are estimated at over 300,000 and one million respectively.
[ترجمه گوگل] تلفات آمریکایی ها در جنگ جهانی اول و دوم به ترتیب بیش از 300000 و یک میلیون نفر تخمین زده می شود
Spurt
spurt / ˈspɜːrt / / spɜːt /
معنی: جهش، جنبش تند و ناگهانی، کوشش ناگهانی و کوتاه، خروج ناگهانی، جهش کردن، پاشیدن
معانی دیگر: (فواره وار) بیرون دادن، فوران کردن
- Our sales spurted last month.
[ترجمه Aj] فروش مان در ماه گذشته فوران کرد7|1
[ترجمه گوگل] فروش ما در ماه گذشته افزایش یافت
1. growth spurt
رشد ناگهانی و شدید
2. a sales spurt
زیاد شدن ناگهانی فروش
3. A great spurt of blood came out of the wound.
[ترجمه گوگل]فوران خون بزرگی از زخم بیرون آمد
[ترجمه ترگمان]خون زیادی از زخم بیرون آمد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
4. I saw flames spurt from the roof.
[ترجمه گوگل]دیدم شعله های آتش از پشت بام فوران کرد
Growth spurt
رشد شدید و ناگهانی
Clumsy
clumsy / ˈkləmzi / / ˈklʌmzi /
معنی: زمخت، بدترکیب، خام دست، ناازموده
معانی دیگر: دست و پا چلفتی، چلفتی، شلخته، لش، سر به هوا
Clumsy phase دورانه ک در بلوغ رخ می دهد و نوجوانان لش و له و بدترکیب دست پاچلفتی هستند .
- After spilling several drinks on customers, I decided I was too clumsy to be a waiter.
[ترجمه XZ] بعد از اینکه چند بار لباس مشتریا رو کثیف کردم فهمیدم برای خدمتکار بودن خیلی دست و پا چلفتی ام23|1
[ترجمه Maryam] بعد از اینکه چندین
1. a clumsy design
طرح بد قواره
2. zaynab was a clumsy housemaid
زینب،کلفت دست و پا چلفتی بود.
3. Clumsy birds have to start flying early.
[ترجمه ……] پرندگان نا ازموده باید زودتر پرواز کنند
Cognitive
cognitive / ˈkɑːɡnətɪv / / ˈkɒɡnətɪv /
وابسته بدانش یااگاهی، دانستنی، شناسنده
- cognitive theory
فرضیه ی شناختی - a child’s cognitive development
رشد شناختی کودک - As children grow older, their cognitive processes become sharper.
[ترجمه صادق نام آور] هر چه کودکان بزرگتر میشوند، فرایندهای ادراکی آن ها سریعتر میشود
Hypothetical
hypothetical / ˌhaɪpəˈθetəkl̩ / / ˌhaɪpəˈθetɪkl̩ /
معنی: فرضی، برانگاشتی، نهشتی
معانی دیگر: علاقمند به گمانه های علمی، ابداع کننده ی بر انگاشت، وابسته به فرضیه، گمانی، پنداری (hypothetic هم می گویند)
- a hypothetical question
پرسش فرضی - he has a hypothetical mind
او فکرش برای گمانه کردن خوب کار می کند. - Brennan brought up a hypothetical case to make his point.
[ترجمه گوگل]برنان برای بیان نظر خود یک مورد فرضی را مطرح کرد
Peer
همتا، همتراز
Peers همسالان
Unparalleled
استثنایی، بی مانند
Abstract
چکیده، خلاصه
Grasp
grasp / ˈɡræsp / / ɡrɑːsp /
معنی: فهم، اخذ، چنگ زنی، فراچنگ کردن، گیر اوردن، بچنگ آوردن، فهمیدن، چنگ زدن، قاپیدن
معانی دیگر: محکم گرفتن، در دست گرفتن، چنگ گرفتن، درک کردن، دریافتن، با میل و اشتیاق قبول کردن، قدرت درک،
- He could not grasp that his wife actually wanted to divorce him.
[ترجمه گوگل] او نمی توانست درک کند که همسرش واقعاً می خواهد او را طلاق دهد
- his grasp of mathematics is extraordinary
فهم ریاضی او فوق العاده است. - to grasp the sense of a remark
مفهوم اظهاری را درک کردن - i did not grasp your meaning
منظور شما را نفهمیدم.
Tantrum
Throw a tantrum
tantrum / ˈtæntrəm / / ˈtæntrəm /
معنی: خشم، غیظ، کج خلقی، اوقات تلخی، قهر
معانی دیگر: غیظ (ناگهانی)، بد خلقی، اعراض، ونگ زدن، (به ویژه کودک) بهانه گیری و خشم، نحسی، گریه زاری
- to throw a tantrum
بد خلقی کردن،گریه زاری کردن - he went home drunk and his wife threw a tantrum
مست به خانه رفت و زنش سخت آتشی شد. - Johnny had/threw a tantrum in the shop because I wouldn’t buy him any sweets.
[ترجمه زینب سرآمد] جانی در مغازه قشقرق راه انداخت زیرا هیچ نوع شیرینی برایش نمی خواستم بخرم.
Bear in mind
bear in mind
به یاد داشتن، به خاطر سپردن، در مد نظر داشتن، به خاطر داشتن، در نظر گرفتن
- Bear in mind that petrol stations are scarce in the more remote areas.
[ترجمه گوگل]به خاطر داشته باشید که پمپ بنزین در مناطق دورافتاده کمیاب است - As generation gap exists, we must bear in mind that the younger people might not like that idea.
[ترجمه گوگل]از آنجایی که شکاف نسلی وجود دارد، باید در نظر داشته باشیم که جوانان ممکن است این ایده را دوست نداشته باشند - There are three important points we must bear in mind.
[ترجمه گوگل]سه نکته مهم وجود دارد که باید در نظر داشته باشیم
Went blank
پاک شدن ، فراموش شدن
Slipped
لیز خوردن
- he slipped on his pants and ran
شلوارش را پوشید و دوید. - he slipped on the ice and fell onto the snow
روی یخ لیز خورد و افتاد توی برف ها. - he slipped out of his work clothes and into his swimsuit
لباس های کار خود را کند و لباس شنا تن کرد. - he slipped out of the room
از اتاق در رفت. - he slipped the bill into his pocket
یواشکی صورتحساب را گذاشت توی جیبش. - she slipped away from the chair onto the floor
او از صندلی فرو لغزید و بر کف اتاق افتاد. - she slipped off the rock and fell into the drink
از روی سنگ لغزید و افتاد توی آب.
Broaden the mind
Broaden ، عریض کردن، منبسط کردن، وسیع کردن
Increase yor knowledge
Reminisce
reminisce / ˌreməˈnɪs / / ˌremɪˈnɪs /
معنی: بخاطر آوردن، یاداوری کردن، یاد کردن
معانی دیگر: (گذشته را) به خاطر آوردن، یاد آوردن، (درباره ی گذشته ها) نوشتن، حرف زدن، بخاطراوردن
- morteza and i often reminisce (together) about the days of our youth
مرتضی و من اغلب درباره ی روزهای جوانی با هم حرف می زنیم. - My grandfather used to reminisce about his years in the navy.
[ترجمه گوگل]پدربزرگم خاطرات سال های حضورش در نیروی دریایی را تعریف می کرد
[ترجمه ترگمان]پدربزرگ من خاطرات سال خود را در نیروی دریایی به یاد می آورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید - She likes to reminisce about her childhood.
[ترجمه گوگل]او دوست دارد خاطرات دوران کودکی خود را مرور کند
Outcast
Parriah
اخراجی
ترد شده از جامعه
Chartism
chartism / ˈtʃɑːrtɪzəm / / ˈtʃɑːtɪzəm /
جنبش اصلاح طلبی و آزادیخواهی در انگلیس (1838-48)
Petition
petition / pəˈtɪʃn̩ / / pɪˈtɪʃn̩ /
معنی: عرض، عرضه داشت، عریضه، دادخواست، عرضحال، تظلم، درخواست کردن، دادخواهی کردن
معانی دیگر: درخواست، استدعا، بیش خواهش، دادخواهی، خواهش، خواسته، استدعا کردن، (رسما یا به طور صمیمانه) خواستن، تقاضا دادن، نامه ی حاوی عرضحال یا دادخواست، طومار
- Many students have petitioned the principal to make changes in the dress code.
[ترجمه گوگل] بسیاری از دانشآموزان از مدیر مدرسه درخواست کردهاند که تغییراتی در لباس پوشیدن ایجاد کند
- a petition for a hearing
درخواست رسیدگی در دادگاه - to petition for a divorce
درخواست طلاق دادن - to grant a petition
خواهش رسمی را برآوردن - will you sign our petition against cruelty to animals?
آیا عرضحال ما را بر علیه ظلم به حیوانات امضا خواهی کرد؟
Discontent
discontent / ˌdɪskənˈtent / / ˌdɪskənˈtent /
معنی: شکایت، گله، نارضایتی، ناخشنودی، ناخشنود کردن
- discontent mushroomed into rebellion
ناخرسندی به سرعت به شورش تبدیل شد - discontent turned the country into a tinderbox
نارضایتی کشور را آماده ی احتراق کرده بود. - his discontent with his marriage and his job led to his suicide
نارضایتی او از زناشویی و شغلش موجب خودکشی او گردید. - their discontent took the form of hostility
نارضایتی آنها شکل دشمنی و عناد به خود گرفت. - his sole discontent was the lack of a job
یگانه علت ناخشنودی او نداشتن شغل بود. - to foster discontent
ناخشنودی را رواج دادن - the rumblings of discontent among the workers
غرش های حاکی از نارضایی در میان کارگران - the undercurrent of discontent amongst the farmers
نارضایتی پنهانی در میان کشاورزان
Appalling
appalling / əˈpɒlɪŋ / / əˈpɔːlɪŋ /
معنی: مخوف، ترسناک
معانی دیگر: رقت انگیز، موجب هراس و انزجار، هولناک
- the appalling dirt and poverty of the children. . .
کثیفی و فقر رقت انگیز کودکان - the condition of the hostages was appalling
وضع گروگان ها هولناک بود.
Charter
charter / ˈt͡ʃɑːrtər / / ˈt͡ʃɑːtə /
معنی: خط، مزایا، فرمان، اجازه نامه، منشور، امتیاز، دربست کرایه دادن، پروانه دادن، امتیازنامه صادر کردن
معانی دیگر: امتیازنامه، بیله، بیلک، اساسنامه (انجمن ها و شهرداری های مستقل و غیره)، امتیاز نامه دادن و حقوق ویژه قایل شدن، دربست کرایه کردن، معافیت رسمی، حقوق استثنایی
- a charter plane
هواپیمای دربست - the charter for oil exploration in the persian gulf
امتیاز کشف نفت در خلیج فارس - the atlantic charter
منشور آتلانتیک - to vacate a charter
امتیازی را لغو کردن - according to article 20 of the u. n. charter
طبق بند بیستم اساسنامه ی سازمان ملل متحد
Foremost
foremost / ˈfɔːmoʊst / / ˈfɔːməʊst /
معنی: بهترین، جلوترین، پیش ترین، در درجه نخست
معانی دیگر: (از نظر زمان یا مکان) نخست، اول، پیشاپیش، (رتبه و مقام) ارشد، سرشناس ترین، نخبه ترین، پیش نشین، سرور، از همه مهمتر، اول همه، قبل از هرچیز دیگر
- foremost among the causes was laziness
عمده ترین علت،تنبلی بود.
- the foremost cabin of the ship
جلوترین کابین کشتی
- first and foremost
اولین و مهمترین،ارجح ترین،در وهله اول و مهمتر از همه
- first and foremost
ارجح ترین،اولین و مهم ترین
- he was the foremost writer of that period
او گل سرسبد نویسندگان آن دوره بود.
Suffrage
suffrage / ˈsəfrɪdʒ / / ˈsʌfrɪdʒ /
معنی: رای، حق رای و شرکت در انتخابات
معانی دیگر: حق رای، رای موافق
- women did not have the suffrage
زنان از حق رای محروم بودند.
- She was active in the Society for Women’s Suffrage.
[ترجمهمحمد]او در انجمن حق رای زنان فعال بود
Consolidate
consolidate / kənˈsɑːləˌdet / / kənˈsɒlɪdeɪt /
معنی: یکی کردن، محکم کردن، یک رقم کردن
معانی دیگر: یکپارچه کردن، یکجا کردن، در آمیختن،.
- to consolidate a number of small schools
چند مدرسه ی کوچک را ادغام کردن - The time has come for the firm to consolidate after several years of rapid expansion.
[ترجمه گوگل]زمان آن فرا رسیده است که شرکت پس از چندین سال توسعه سریع، یکپارچه شود
Subsequent
subsequent / ˈsəbsəkwənt / / ˈsʌbsɪkwənt /
معنی: لاحق، مابعد، پسین، بعد، متعاقب، بعدی، دیرتر، خلفی، پس ایند
- subsequent events
رویداد بعدی - subsequent events thoroughly exculpated him
رویدادهای بعدی بی گناهی او را کاملا نشان داد. - subsequent river
میان رود - a period subsequent to the war
دوران بعد از جنگ
Disillusionment
توهم زدایی، آرمان زدایی، دل سردی، سرخوردگی، سرخوردگی
1. her disillusionment with communism started during her trip to cuba
سرخوردگی او نسبت به کمونیسیم طی سفرش به کوبا آغاز شد.
2. the disillusionment of the youth at the way the university was run
دلسردی جوانان نسبت به طرز اداره ی دانشگاه
3. Her theory is that disillusionment with employment leads to reappraisal of career goals.
[ترجمه گوگل]نظریه او این است که سرخوردگی از شغل منجر به ارزیابی مجدد اهداف شغلی می شود
Grievance
grievance / ˈɡriːvəns / / ˈɡriːvns /
معنی: شکایت
معانی دیگر: علت نارضایتی، گله، (حقوق) شکوائیه، شکایت نامه، تظلم
- grievance procedure
ترتیب و نحوه ی رسیدگی به شکایات - i vented my grievance before the commission
شکایت خود را جلو کمیسیون عرضه کردم. - He’d been harbouring / nursing a grievance against his boss.
[ترجمه مریم] او مدت هاست که نسبت به رئیس خود در دل گله و شکایت دارد.
Championed
حمایت، دفاع کردن
the movement was championed by thomas
Merchant
merchant / ˈmɜːrt͡ʃənt / / ˈmɜːt͡ʃənt /
معنی: خواجه، تاجر، بازرگان، مرد تاجر، سودا گر، برای فروش
معانی دیگر: کاسب، کاسبکار، پیشه ور، معامله گر، دکاندار، مغازه دار، بازرگانی، تجارتی، سوداگری، داد و ستد کردن، سوداگری کردن، وابسته به ناوگان بازرگانی
- merchant fleet
ناوگان بازرگانی - a merchant bank
(انگلیس) بانک بازرگانان - a merchant prince
ملک التجار - a merchant who has made a number of enterprising journeys
بازرگانی که سفرهای متعدد تجاری انجام داده است
Delegate
delegate / ˈdeləˌɡet / / ˈdelɪɡeɪt /
معنی: نماینده، نمایندگی دادن، وکالت دادن، محول کردن به
- the union will delegate three people to the annual congress
اتحادیه سه نفر را برای شرکت در کنگره ی سالیانه به نمایندگی گسیل خواهد داشت. - They decided not to send a delegate to the conference.
[ترجمه گوگل]آنها تصمیم گرفتند که نماینده ای به کنفرانس نفرستند
Proclaiming
proclaim / proˈkleɪm / / prəˈkleɪm /
معنی: اعلان کردن، جار زدن، قبلا اعلام کردن، علنا اظهار داشتن
- The government has proclaimed a new public holiday.
[ترجمه گوگل] دولت تعطیل رسمی جدیدی را اعلام کرده است - The rebels proclaimed independence for their country.
[ترجمه گوگل] شورشیان استقلال کشور خود را اعلام کردند
Thereupon
thereupon / ˌðerəˈpɑːn / / ˌðeərəˈpɒn /
معنی: بنابر این، سپس، پس از ان، بی درنگ، در نتیجه
معانی دیگر: بلافاصله، فورا پس از آن، در نتیجه ی آن، لذا
- Thereupon, we knew, our endeavor was valuable.
[ترجمه گوگل]پس می دانستیم که تلاش ما ارزشمند است
[ترجمه ترگمان]از آن پس، ما می دانستیم که تلاش ما با ارزش است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید - Thereupon the whole audience began cheering.
[ترجمه گوگل]پس از آن تمام حضار شروع به تشویق کردند
[ترجمه ترگمان]پس از آن همه حضار شروع به هلهله کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید - The police arrived. Thereupon the mob scattered.
[ترجمه گوگل]پلیس رسید پس از آن جمعیت پراکنده شدند
Ignominious
ignominious / ˌɪɡnəˈmɪniəs / / ˌɪɡnəˈmɪnɪəs /
معنی: رسوا، ننگ اور، مفتضح، موجبرسوایی
معانی دیگر: خفت بار، رسوا کننده، ننگ آور، پست کننده، خوار کننده، حقیر کننده، نفرت آور
- ignominious words
کلمات نفرت انگیز - ignominious work
کار حقیرکننده - an ignominious peace treaty
قرارداد صلح ننگ آور
Disturbance
disturbance / ˌdɪˈstɜːrbəns / / dɪˈstɜːbəns /
معنی: پریشانی، ناراحتی، اشوب، تعرض، اختلال
1. the disturbance of his papers
درهم ریختگی اوراق او
2. a basic disturbance of the body’s chemistry
اختلال اساسی در فعل و انفعالات بدن
3. a weather disturbance
آشفتگی وضع هوا،طوفان
4. he disliked the disturbance of his privacy
دوست نمی داشت کسی خلوتش را برهم زند.
Riot
riot / ˈraɪət / / ˈraɪət /
معنی: غوغا، اشوب، داد و بیداد، یاغیگری، فتنه، بلوا، طغیان، شورش، شورش کردن، خوش گذرانی کردن، عیاشی کردن
- Many people were injured and a great deal of property was destroyed during the riot.
[ترجمه گوگل] در جریان این شورش افراد زیادی مجروح شدند و اموال زیادی از بین رفت
Notably
notably / ˈnoʊtəbli / / ˈnəʊtəbli /
بطور برجسته یا قابل ملاحظه
- Some early doctors, notably Hippocrates, thought that diet was important.
[ترجمه گوگل]برخی از پزشکان اولیه، به ویژه بقراط، فکر می کردند که رژیم غذایی مهم است - Notably absent from his statement was any hint of an apology.
[ترجمه گوگل]نکته قابل توجهی که در بیانیه او وجود نداشت، اشاره ای به عذرخواهی داشت
Prominence
prominence / ˈprɑːmənəns / / ˈprɒmɪnəns /
معنی: برتری، برجستگی، سده، امتیاز، علو، پیش امدگی
- newspapers gave that event undue prominence
روزنامه ها به آن رویداد اهمیت بی جایی دادند. - She came to national prominence as an artist in the 1960s.
[ترجمه گوگل]او به عنوان یک هنرمند در دهه 1960 به شهرت ملی رسید
Procession
procession / prəˈseʃn̩ / / prəˈseʃn̩ /
معنی: ترقی، حرکت دسته جمعی، ترقی تصاعدی، دسته راه انداختن، در صفوف منظم پیش رفتن
- the funeral procession moved slowly
صف مشایعین جنازه به آهستگی حرکت می کرد. - a solemn funeral procession
مراسم تشییع جنازه ی پر ابهت - Ideas passed in quick procession through her mind.
[ترجمه گوگل]ایده ها به سرعت از ذهن او عبور کردند
Elaborate
elaborate / əˈlæbrət / / ɪˈlæbəreɪt /
معنی: استادانه درست شده، بزحمت درست شده، دارای جزئیات، به زحمت ساختن، بادقت شرح دادن، سنگین کردن
- elaborate plans
نقشه های دقیق - an elaborate list of the company’s customers
فهرست مفصلی درباره ی مشتریان شرکت - an elaborate network of tunnels
شبکه ی تودرتوی تونل ها - an elaborate trap to catch thieves
ترفند دقیق برای گیر انداختن دزدان
- The architects elaborated the design for the new library.
[ترجمه گوگل] معماران طرح کتابخانه جدید را به تفصیل انجام دادند
Precaution
precaution / priˈkɒʃn̩ / / prɪˈkɔːʃn̩ /
معنی: پیش بینی، احتیاط، ژرفی، حزم، اقدام احتیاطی، احتیاط کردن
prudence
- She took the necessary precautions to avoid being caught.
[ترجمه گوگل] او اقدامات احتیاطی لازم را برای جلوگیری از گرفتار شدن انجام داد
1. Detectives used precaution before entering the bomb’s vicinity.
[ترجمه گوگل]کارآگاهان قبل از ورود به نزدیکی بمب از اقدامات احتیاطی استفاده کردند
[ترجمه ترگمان]کاراگاهان قبل از ورود به محل بمب، از احتیاط استفاده کردن
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
2. We must take every precaution not to pollute the air.
[ترجمه گوگل]ما باید همه اقدامات احتیاطی را انجام دهیم تا هوا آلوده نشود
Refuse
- he refused my offer
او پیشنهاد مرا رد کرد. - he refused to disclose where they were hiding
او از بروز دادن محل اختفای آنان خودداری کرد. - he refused to show his medical record
او از نشان دادن تاریخچه ی پزشکی خود امتناع کرد. - he refused to talk for weeks together
هفته های متوالی از حرف زدن خودداری کرد.
Discredited
discredited / ˌdɪˈskredət / / dɪsˈkredɪt /
بیاعتباری، بدنامی، بی اعتبار ساختن
- his crimes discredited his family
بزهکاری های او خانواده اش را بی آبرو کرد. - the testimony of witnesses further discredited her claim of innocence
گواهی شهود،ادعای بی گناهی او را بیشتر از درجه اعتبار ساقط کرد. - Evidence of links with drug dealers has discredited the President.
[ترجمه گوگل]شواهد ارتباط با فروشندگان مواد مخدر باعث بی اعتباری رئیس جمهور شده است
Fiasco
fiasco / fiˈæskoʊ / / fɪˈæskəʊ /
معنی: شکست مفتضحانه، ناکامی، بطری شراب
- the negotiations ended in a fiasco
مذاکرات با ناکامی افتضاح آمیز مواجه شد. - The blame for the Charleston fiasco did not lie with him.
[ترجمه Ali] گناه فضاحت “چارلستون” مربوط به او نبود. - The mass rally was a total fiasco.
[ترجمه گوگل]تظاهرات گسترده یک شکست کامل بود
Manhood
manhood / ˈmænˌhʊd / / ˈmænhʊd /
معنی: شجاعت، مردانگی، مردی، رجولیت، ادمیته
- he reached manhood in a frontier town
در یک شهر مرزی پا به دوران بلوغ گذاشت. - they proved their manhood by resisting the enemy
آنان با مقاومت در برابر دشمن مردانگی خود را ثابت کردند. - the country lost the flower of its manhood in that war
در آن جنگ،کشور گل سرسبد مردان خود را از دست داد. - Youth is a blunder; manhood a struggle, old age a regret.
[ترجمه گوگل]جوانی اشتباه است مردانگی یک مبارزه، پیری یک حسرت
Abolition
abolition / ˌæbəˈlɪʃn̩ / / ˌæbəˈlɪʃn̩ /
معنی: لغو، محو، فسخ، برانداختگی، الغا مجازات
معانی دیگر: برچیدن، الغا، ملغی سازی، براندازی، از میان برداری
- After Abolition in 1865, many former slaves moved to the North.
[ترجمه گوگل] پس از لغو در سال 1865، بسیاری از بردگان سابق به شمال نقل مکان کردند
1. the abolition of slavery in america
الغای بردگی در امریکا
2. they demanded the abolition of all discriminatory laws
آنان خواهان لغو کلیه ی قوانین تبعیض آمیز بودند.
3. a comparison of slavery abolition laws in iran and america
مقایسه ی قوانین الغای بردگی در ایران و امریکا
4. the uphill fight for the abolition of slavery
پیکار پر مشقت برای برانداختن بردگی
Ballot
ballot / ˈbælət / / ˈbælət /
معنی: رای مخفی، ورقه رای، مهره رای و قرعهکشی، مجموع اراء نوشته، با ورقه رای دادن، قرعه کشیدن
معانی دیگر: ورقه ی رای، تعرفه ی رای، برگه ی رای، انتخابات (به ویژه با رای مخفی)، رای گیری، رای مخفی دادن، با رای تعیین کردن، حق رای، تعداد کل آرا، فهرست نامزدهای انتخابات
- When you’ve finished marking the ballot, place it in that box.
[ترجمه گوگل] وقتی علامت گذاری روی برگه رای تمام شد، آن را در آن جعبه قرار دهید
1. ballot box
صندوق آرا،جعبه ی آرا
2. ballot count
شمارش آرا
3. a void ballot
رای فاقد اعتبار
4. an open ballot
تعرفه ی انتخاباتی غیرمحرمانه
5. the next ballot will be in november
انتخابات بعدی در نوامبر خواهد بود.
Feature
feature / ˈfiːtʃər / / ˈfiːtʃə /
معنی: ترکیب، جنبه، خط، خاصیت، چهره، خصیصه، خصوصیات، طرح صورت، ریخت، نمایان کردن، بطور برجسته نشان دادن
- A keen sense of smell is a common feature among dogs.
[ترجمه گوگل] حس بویایی قوی یک ویژگی رایج در بین سگ ها است - The large, sunny living room is the best feature of the house.
[ترجمه گوگل] اتاق نشیمن بزرگ و آفتابگیر بهترین ویژگی خانه است
[ترجمه ترگمان] اتاق نشیمن بزرگ و آفتابی بهترین قسمت خانه است
1. the feature story
گزارش اصلی
2. tonight’s feature presentation is . . .
برنامه ی اصلی امشب عبارت است از . . . .
3. the only feature of this city is mild climate
یگانه ویژگی مهم این شهر آب و هوای معتدل آن است.
4. run a feature on something
درباره ی چیزی مقاله ی اصلی (یا مقاله ی بلند یا فیلم بلند) ارائه دادن
Eventually
eventually / əˈven.tʃu.əl.i / / əˈven.tʃu.əl.i /
معنی: سرانجام، بالاخره
معانی دیگر: عاقبت
- Cut flowers will eventually wilt.
[ترجمه محمد م] گل های بریده شده در نهایت پژمرده خواهند شد
1. eventually the skin loses its youthful condition
دیر یا زود پوست طراوت خود را از دست می دهد.
2. bribery eventually caused that employee’s degradation
رشوه خواری بالاخره موجب تنزل مقام آن کارمند شد.
3. he knew that eventually they would all rally around the flag
او می دانست که بالاخره همه ی آنها به دفاع از پرچم خواهند شتافت.
Resolute
resolute / ˈrezəˌluːt / / ˈrezəluːt /
معنی: ثابت، پا بر جا، ثابت قدم، مصمم
معانی دیگر: اراده کرده، با عزم راسخ، صاحب عزم، تصویب کردن
- They tried to convince him otherwise, but he was resolute in his decision.
[ترجمه آرمان بدیعی] آنها سعی کردند او را جور دیگر متقاعد کنند، اما او در تصمیمش مصمم بود.
1. a resolute man
یک مرد پراراده
2. they stood resolute against the enemy
با عزم راسخ جلوی دشمن ایستادند.
3. Voters perceive him as a decisive and resolute international leader.
[ترجمه گوگل]رای دهندگان او را به عنوان یک رهبر بین المللی قاطع و مصمم می دانند
Suppress
suppress / səˈpres / / səˈpres /
معنی: موقوف کردن، خواباندن، فرو نشاندن، توقیف کردن، مانع شدن، منکوب کردن، پایمال کردن، سرکوب کردن، تحت فشار قرار دادن، فشاراوردن بر
- The government suppressed the rebellion.
[ترجمه گوگل] دولت شورش را سرکوب کرد
1. to suppress a cough
از سرفه خود داری کردن
2. to suppress a revolt
شورش را سرکوب کردن
3. to suppress one’s tears
جلو گریه ی خود را گرفتن
4. he decided to suppress his whims and study his lessons
تصمیم گرفت هوس های خود را سرکوب کرده و درس های خود را مطالعه کند.
Doubtless
doubtless / ˈdaʊtləs / / ˈdaʊtlɪs /
معنی: مسلم، بی تردید
معانی دیگر: بی شک، بدون شک، بی گمان، محتملا، شاید
- She is doubtless my best friend.
[ترجمه گوگل]او بدون شک بهترین دوست من است
[ترجمه ترگمان]او قطعا بهترین دوست من است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید - He’d doubtless heard rumours on the grapevine.
[ترجمه گوگل]او بدون شک شایعاتی در مورد درخت انگور شنیده بود
Transact
transact / trænˈzækt / / trænˈzækt /
معنی: معامله کردن، داد و ستد کردن
معانی دیگر: انجام دادن، به انجام رساندن
1. I will transact some business in London.
[ترجمه گوگل]من یک تجارت در لندن انجام خواهم داد
[ترجمه ترگمان]من چند تا کار در لندن انجام خواهم داد
2. This would free them to transact business across state lines.
[ترجمه گوگل]این امر آنها را برای انجام معاملات تجاری در خطوط ایالتی آزاد می کند
Estimate
estimate / ˈestəmət / / ˈestɪmeɪt /
معنی: ارزیابی، تقویم، تخمین، براورد، اعتبار، قیمت، دیدزنی، سنجیدن، بر اورد کردن، تخمین زدن
Influence
influence / ˈɪnfluːəns / / ˈɪnflʊəns /
معنی: توانایی، تاثیر، برتری، تفوق، اعتبار، نفوذ، تجلی، تاثیر کردن بر، نفوذ کردن بر، تحت نفوذ خود قرار دادن، ترغیب کردن، وادار کردن
- the influence of heat on plants
اثر گرما بر گیاهان - a baneful influence
اثر زیانبار - a malign influence
اثر سو،تاثیر اهریمنی - a pernicious influence
اثر مهلک - a slow influence
تاثیر زمانگیر
Necessity
necessity / nəˈsesəti / / nɪˈsesɪti /
معنی: نیاز، ضرورت، لزوم، نیازمندی، احتیاج
- necessity and free will
جبر و اختیار - necessity is the mother of invention
نیاز مادر اختراع است،احتیاج موجب ابداع می شود - historical necessity
جبر تاریخ - primal necessity
نیاز حیاتی - the necessity of death
ناگزیری مرگ،غیرقابل احتراز بودن مرگ
Anxiety
anxiety / æŋˈzaɪəti / / æŋˈzaɪəti /
معنی: تمایل، اضطراب، نگرانی، تشویش، دلواپسی، اشتیاق، اندیشه، غم، ارنگ، خوف
- I always feel some anxiety about flying.
[ترجمه محمد. Gh] من همیشه در مورد پرواز احساس اضطراب میکنم
1. anxiety is gnawing him (from within)
اضطراب او را از درون می خورد.
2. acute anxiety
آسیمگی حاد
3. her anxiety for her children grows out of love
دلواپسی او در مورد بچه هایش بخاطر علاقه ی مفرط است.
4. her anxiety was self-induced
دلواپسی او خودآفرین بود.
5. pari’s anxiety about the examinations
نگرانی پری درباره ی امتحانات
Criticism
criticism / ˈkrɪtəˌsɪzəm / / ˈkrɪtɪsɪzəm /
معنی: انتقاد، عیب جویی، نقد ادبی، نکوهش، نقدگری
- criticism with much sting in it
انتقاد بسیار نیشدار - all criticism was smothered by the government
دولت هرگونه انتقادی را سرکوب می کرد. - captious criticism
انتقاد از روی بهانه گیری - constructive criticism
انتقاد سازنده
- There was much criticism of the President.
[ترجمه ai] انتقادات زیادی از رئیس جمهور وجود داشت.