Vocab Flashcards
bean
/biːn/
قابل شمارش
1 لوبیا باقالی، دانه
معادل ها در دیکشنری فارسی: لوبیا
1.Coffee beans are the beanlike seeds of the coffee plant. 1. دانههای قهوه دانههایی لوبیاشکل از گیاه قهوه هستند.
baked beans
لوبیای پختهشده
kidney beans
لوبیا قرمز
garlic
/ˈgɑr.lɪk/
غیرقابل شمارش
1 سیر (سبزیجات)
1.a clove of garlic 1. یک حبه سیر
به یک بوته سیر میگیم: a bulb of garlic
a plant of the onion family that has a strong taste and smell and is used in cooking to add flavour:
For this recipe you need four cloves (= single pieces) of garlic, crushed.
a garlic bulb
celery
/ˈseləri/
غیرقابل شمارش
1 کرفس
معادل ها در دیکشنری فارسی: کرفس
1.a stick of celery 1. یک ساقه کرفس 2.Chop the celery and add it to the salad. 2. کرفس را ریز کنید و به سالاد اضافه کنید.
mint
/mɪnt/
غیرقابل شمارش
—————————-
1 نعناع
a bunch of mint
یک دسته نعناع
a mint flavored gum
آدامس نعنایی
————————————–
2 آبنبات نعنایی
1.Would you like a mint? 1. آبنبات نعنایی میخواهی؟
split peas
قابل شمارش
لپه
carrot
/ˈkærət/
قابل شمارش
1 هویج
1.Finely chop the carrots. 1. با دقت هویجها را خرد کنید.
raw carrot
هویج خام
lentil
/ˈlɛntəl/
قابل شمارش
1 عدس
1.lentil soup 1. سوپ عدس [عدسی]
cooker (British English)
stove (American English)
/ˈkʊkər/
قابل شمارش
1 فر اجاق، خوراکپز
1.Have seen my new cooker? 1. فر جدید مرا دیده ای؟ ---------------------------------
/stoʊv/
قابل شمارش
1 اجاق
مترادف و متضاد
cooker, range
a electric stove
یک اجاق برقی
a gas stove
یک اجاق گازی
*********
2 بخاری
معادل ها در دیکشنری فارسی: بخاری
مترادف و متضاد
heater
a wood-burning stove
یک بخاری هیزمی
barista
/bəˈriːstə/
قابل شمارش
1 باریستا قهوهچی، کافهچی
1.He is an experienced barista. 1. او یک کافهچی باتجربه است.
chef
/ʃef/
قابل شمارش
1 آشپز (حرفهای) سرآشپز
مترادف و متضاد
cook, food preparer
1.He is one of the top chefs in Britain. 1. او از بهترین آشپزهای بریتانیا است. 2.She is head-chef at the Waldorf Astoria. 2. او در (رستوران) "والدورف آستوریا" سرآشپز است.
waiter
/ˈweɪtər/
قابل شمارش
1 پیشخدمت (آقا) گارسون
مترادف و متضاد
attendant, butler, servant, server, steward
1.The waiter brought our drinks. 1. پیشخدمت نوشیدنیهای ما را آورد. 2.Waiter, could you bring me some water? 2. گارسون، میتوانی برای من آب بیاوری؟ --------------------------------------- مثال: to ask the waiter for the bill صورتحساب را از پیشخدمت خواستن I'll ask the waitress for the bill. من از پیشخدمت میخواهم صورتحساب را بیاورد. ------------------------------------------ کاربرد اسم waiter به معنای پیشخدمت (آقا) اسم waiter در فارسی به معنای "پیشخدمت (آقا)" است. بهطور کلی پیشخدمت (waiter) به کسی گفته میشود که در رستوران و یا کافه و... کار میکند. او سفارش مشتریان را (معمولاً سر میزشان) گرفته و برای آنها میبرد. البته waiter یا "پیشخدمت (آقا)" به جنسیت یک پیشخدمت نیز اشاره دارد.
waitress
/ˈweɪtrəs/
قابل شمارش
[جمع: waitresses]
1 پیشخدمت (خانم)
مترادف و متضاد
attendant, hostess, stewardess
1.She's working as a waitress at the moment. 1. او در حال حاضر به عنوان یک پیشخدمت کار میکند. ------------------------- کاربرد اسم waitress به معنای پیشخدمت (خانم) اسم waitress در فارسی به معنای "پیشخدمت (خانم)" است. بهطور کلی پیشخدمت (waiter) به کسی گفته میشود که در رستوران و یا کافه و... کار میکند و وظیفه اصلی او گرفتن سفارش مشتریان (معمولاً سر میزشان) و بردن سفارش آنها است. اما waitress اشاره به یک پیشخدمت خانم دارد.
staff
/stæf/
قابل شمارش
1 پرسنل کارکنان
معادل ها در دیکشنری فارسی: پرسنل کادر کارکنان
مترادف و متضاد
employees, personnel, workers
1.She joined the staff of the Smithsonian Institution in 1954. 1. در سال 1954، او به پرسنل موسسه "اسمیت سونیان" پیوست. 2.So I told my father to tell the staff of the hotel. 2. به پدرم گفتم که به پرسنل هتل گوش زد کند.
chopping
to chop
/tʃɑːp/
فعل گذرا
[گذشته: chopped] [گذشته: chopped] [گذشته کامل: chopped]
1 ریز کردن خرد کردن
مترادف و متضاد
cut, dice
1.Add the finely chopped onions. 1. پیازهای خوب ریز شده را اضافه کنید. 2.Chop the carrots up into small pieces. 2. هویجها را به تکههای کوچک خرد کنید. 3.He was chopping wood in the yard. 3. او داشت در حیاط چوب خرد میکرد.
to sprinkle
/ˈsprɪŋkl/
فعل گذرا
[گذشته: sprinkled] [گذشته: sprinkled] [گذشته کامل: sprinkled]
1 پاشیدن
1.She sprinkled sugar over the strawberries. 1. او روی توتفرنگیها شکر پاشید. 2.Sprinkle chocolate on top of the cake. 2. شکلات روی کیک بپاشید. --------------------------------------------- 2 نمنم باران باریدن 1.It's only sprinkling. We can still go out. 1. (بیرون) فقط دارد نمنم باران میبارد. هنوز هم میتوانیم بیرون برویم.
sprinkling
قابل شمارش
میزان اندک مقدار کم، ذره
sausages
/ˈsɔː.sɪdʒ/
قابل شمارش
1 سوسیس
مترادف و متضاد
banger, snag
1.grilled sausages 1. سوسیس کبابی
gerund
/ˈdʒerənd/
قابل شمارش
1 اسم مصدر
معادل ها در دیکشنری فارسی: اسم مصدر
1.We learned about gerunds today. 1. ما امروز درباره اسم مصدر یاد گرفتیم.
dough
/doʊ/
غیرقابل شمارش
خمیر
معادل ها در دیکشنری فارسی: خمیر
1.Knead the dough on a floured surface. 1. خمیر را روی سطحی آردی ورز دهید. 2.Leave the dough to rise. 2. بگذارید خمیر پف کند.
tray
/treɪ/
قابل شمارش
1 سینی
1.She was carrying a tray of drinks. 1. او داشت سینی از نوشیدنی را حمل می کرد.
sauce
/sɔːs/
قابل شمارش
سس
معادل ها در دیکشنری فارسی: سس
1.a hot sauce 1. سس تند 2.tomato sauce 2. سس گوجه
to grate
/ɡreɪt/
فعل گذرا
[گذشته: grated] [گذشته: grated] [گذشته کامل: grated]
1 رنده کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: رنده کردن
1.Grate the cheese and sprinkle it over the tomatoes. 1. پنیر را رنده کنید و آن را روی گوجهها بپاشید.
grated carrot
هویج رندهشده
ingredients
/ɪnˈgriːd.iː.ənt/
قابل شمارش
1 ماده اولیه (خوراک) ماده لازم
معادل ها در دیکشنری فارسی: مایه ماده اولیه
مترادف و متضاد
component, constituent, element
ingredient of/in/for something
مواد اولیه چیزی
The ingredients of the product are kept secret. مواد اولیه این محصول علنی نشده است.
the list of ingredients
فهرست مواد اولیه
———————————————-
2 عنصر عامل، جزء
مترادف و متضاد
component, constituent, element
ingredient of/in/for something
عنصر چیزی
Trust is an essential ingredient in a successful marriage. اعتماد، عنصر حیاتی در یک ازدواج موفق است.
salt
/sɔːlt/
غیرقابل شمارش
1 نمک
مترادف و متضاد
sodium chloride
1.Pass the salt, please. 1. لطفاً نمک را به من بده.
pepper
/ˈpepər/
غیرقابل شمارش
1 فلفل
salt and pepper
نمک و فلفل
————————
2 فلفل دلمهای
Belt pepper
مترادف و متضاد
herb
/ɜrb/
قابل شمارش
1 سبزی گیاه دارویی
1.dried herbs 1. سبزی خشکشده 2.Some special herbs can heal dangerous illnesses. 2. برخی گیاهان دارویی خاص میتوانند بیماریهای خطرناک را درمان کنند.
oven
/ˈʌv.ən/
قابل شمارش
1 فر کوره، اجاق
مترادف و متضاد
cooker, furnace, stove
1.a microwave oven 1. یک فر مایکروویو 2.Our oven is old. 2. اجاق ما قدیمی است. 3.Pour the cake batter into the pan, place it in the oven. 3. خمیر کیک را داخل ماهیتابه بریزید و آن را داخل فر قرار دهید.
to fry
/frɑɪ/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: fried] [گذشته: fried] [گذشته کامل: fried]
1 سرخ کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: سرخ کردن
1.Fry the mushrooms in a little butter. 1. قارچها را در کمی روغن سرخ کن.
to dice
/daɪs/
فعل گذرا
[گذشته: diced] [گذشته: diced] [گذشته کامل: diced]
1 نگینی کردن مربع مربع کردن
1.diced carrots 1. هویج های نگینی شده
to stir
/stɜr/
فعل گذرا
[گذشته: stirred] [گذشته: stirred] [گذشته کامل: stirred]
1 هم زدن
مترادف و متضاد
beat, blend, mix, whip
to stir something
چیزی را هم زدن
Stir the sauce gently until it begins to boil. سس را بهآرامی هم بزنید تا شروع به جوشیدن کند.
stir something with something
چیزی را با چیزی هم زدن
She stirred her coffee with a plastic spoon. او با یک قاشق پلاستیکی قهوهاش را هم زد.
to stir something in/into something
چیزی را در چیزی هم زدن
Stir the egg yolks into the warm milk. زردههای تخم مرغ را در شیر هم بزنید. ---------------------------------------------------- 2 تکان دادن بهحرکت درآوردن معادل ها در دیکشنری فارسی: جنبیدن مترادف و متضاد disturb, rustle
to stir something
چیزی را بهحرکت درآوردن
The wind stirred the leaves. باد برگها را بهحرکت درآورد. ------------------------------------------------------- 3 برانگیختن تحریک کردن، بههیجان آوردن to stir somebody/something کسی/چیزی را برانگیختن [بههیجان درآوردن] 1. a book that really stirs the imagination 1. یک کتاب که واقعاً قوه تخیل را برمیانگیزد 2. She was stirred by his sad story. 2. (احساسات) او با داستان غمانگیز او برانگیخته شد.
to bake
/beɪk/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: baked] [گذشته: baked] [گذشته کامل: baked]
1 پختن (غذا) درست کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: پختن
مترادف و متضاد
cook
1.Bake at 375 degrees for about 20 minutes. 1. (آن را) در دمای 375 درجه به مدت 20 دقیقه بپزید.
to bake something
چیزی پختن
I baked a cake. من کیک پختم.
to bake something for somebody
برای کسی چیزی درست کردن
I'm baking a birthday cake for Alex. من دارم برای "الکس" کیک تولد درست میکنم.
to bake somebody something
برای کسی چیزی درست کردن
I'm baking Alex a cake. من دارم برای "الکس" کیک درست میکنم. --------------------------------------------------- 2 پختن (از گرما) گرم شدن، زیر آفتاب سوزاندن informal 1.The city was baking in a heatwave. 1. شهر، داشت در موجی از گرما میپخت. 2.We sat baking in the sun. 2. ما زیر آفتاب نشستیم و از گرما پختیم. ---------------------------------------------------- 3 پختن (با گرما) خشک کردن (با گرما)، خشک شدن (از گرما) 1.The bricks are left in the kiln to bake. 1. آجرها را در کوره میگذارند تا بپزند. 2.The bricks were baked in the sun. 2. آجرها زیر آفتاب پخته شدند. 3.The sun had baked the ground hard. 3. خورشید، زمین را سفت و خشک کرده بود.
to barbecue
/ˈbɑr.bɪˌkjuː/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: barbecued] [گذشته: barbecued] [گذشته کامل: barbecued]
کباب کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: بریان کردن کباب کردن
1.fish barbecued with herbs. 1. ماهی کباب شده با گیاهان معطر.
mushroom
a fungus with a round top and short stem. Some types of mushroom can be eaten:
wild/cultivated mushrooms
button (= very small) mushrooms
dried/grilled/stuffed/sliced mushrooms
cream of mushroom soup
For this recipe choose mushrooms with large caps (= top parts).
Unfortunately some poisonous mushrooms look like edible mushrooms.
——————————————
/ˈmʌʃ.ruːm/
قابل شمارش
1 قارچ
1.pasta with wild mushrooms 1. پاستا به همراه قارچ های وحشی
cinnamon
the bark (= hard outer covering) of a tropical tree, or a brown powder made from this, used as a spice to give a particular taste to food, especially sweet food:
a cinnamon stick
———————–
/ˈsɪnəmən/
غیرقابل شمارش
1 دارچین
1.cinnamon sticks 1. چوب دارچین 2.ground cinnamon 2. دارچین آسیاب شده
parsley
/ˈpɑːrsli/
غیرقابل شمارش
1 جعفری (سبزی)
1.fish with parsley sauce 1. ماهی با سس جعفری
onion
a vegetable with a strong smell and flavor, made up of several layers surrounding each other tightly in a round shape, usually brown or red on the outside and white inside:
I always cry when I’m chopping onions.
Sauté the onion and garlic for about two minutes.
————————————————
/ˈʌnjən/
قابل شمارش
1 پیاز
1.Fry the onion and garlic for about two minutes. 1. پیاز و سیر را حدود دو دقیقه سرخ کن. 2.I always cry when I'm chopping onions. 2. من همیشه موقع خرد کردن پیاز گریهام میگیرد.
herbal tea
/ˌɜːrbl ˈtiː/
قابل شمارش
1 دمنوش چای گیاهی
basil
/ˈbæzl/
غیرقابل شمارش
1 ریحان تخم شربتی [دانه ریحان]
معادل ها در دیکشنری فارسی: ریحان
1.Add parsley and basil just before serving. 1. قبل از سرو کردن جعفری و ریحان اضافه کنید.
Recipe
a set of instructions telling you how to prepare and cook food, including a list of what food is needed for this:
For real South Asian food, just follow these recipes.
Do you know a good recipe for whole wheat bread?
——————————————
/ˈres.ə.piː/
قابل شمارش
1 دستورالعمل پخت غذا دستور پخت
مترادف و متضاد
cooking directions
recipe for something
دستور پخت برای چیزی
Do you know a good recipe for a mushroom stew? دستورالعمل پخت خوبی برای خورش قارچ بلدی؟
to follow a recipe
دنبال کردن [پیروی کردن از] دستورالعمل پخت
When I make pies, I don’t need to follow a recipe. وقتی که پای درست میکنم، نیاز ندارم که دستورالعمل پختی را دنبال کنم.
a recipe book
کتاب آشپزی
Bon appétit
a phrase, originally from French, meaning “good appetite,” said to someone who is about to eat, meaning “I hope you enjoy your food”
occasion
/əˈkeɪ.ʒən/
قابل شمارش
1 مناسبت رویداد
معادل ها در دیکشنری فارسی: فرصت
مترادف و متضاد
celebration event happening
a special occasion
یک مناسبت [رویداد] ویژه
————————————-
2 وهله بار، دفعه
1.He's missed meetings on a number of occasions. 1. او چندین بار جلسات را از دست داده است. 2.We met on several occasions to discuss the issue. 2. ما در چندین وهله ملاقات داشتیم تا آن مسئله را مورد بحث قرار دهیم.
anniversary
the day on which an important event happened in a previous year:
We always celebrate our wedding anniversary with dinner in an expensive restaurant.
Tomorrow is the 30th anniversary of the revolution.
————————————-
/ˌænəˈvɜrsəri/
قابل شمارش
1 سالروز سالگرد
معادل ها در دیکشنری فارسی: سالروز سالگرد
anniversary of something
سالگرد چیزی
A huge parade was held on the anniversary of the 1959 revolution. یک رژه بزرگ در سالگرد انقلاب 1959 برگزار شد.
wedding anniversary
سالروز ازدواج
Today is our wedding anniversary. امروز سالروز ازدواج ماست.
frying pan
/ˈfrɑɪ.ɪŋˌpæn/
قابل شمارش
1 ماهیتابه
معادل ها در دیکشنری فارسی: تابه ماهیتابه
1.Chop the mushrooms and put them in the frying pan. 1. قارچها را خرد کن و آنها را در درون ماهیتابه بریز [قرار بده].
squid
/skwɪd/
قابل شمارش
ماهی مرکب
1.fried squid in pumpkin sauce 1. ماهی مرکب سرخ شده در سس کدو
seafood
/ˈsiː.fuːd/
غیرقابل شمارش
غذای دریایی
1.In Japan, seafood is very important. 1. در ژاپن غذای دریایی خیلی مهم است.
stuffed
/stʌft/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more stuffed] [حالت عالی: most stuffed]
1 پرشده (از مادهای) شکمپر (غذا)
معادل ها در دیکشنری فارسی: آکنده
stuffed peppers
فلفل شکمپر
——————————–
A stuffed animal or bird is filled with special material so that it keeps the shape it had when it was alive:
a collection of stuffed birds
local cuisine
/ˈloʊkəl kwɪˈzin/
قابل شمارش
غذای محلی
vegetarian food
غذای گیاهی
vegan food
/ˈviːɡən/
غذای وگان
traditional
/trəˈdɪʃ.ən.əl/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more traditional] [حالت عالی: most traditional]
1 سنتی
معادل ها در دیکشنری فارسی: سنتی عرفی
1.The dancers were wearing traditional Hungarian dress. 1. رقاصان، لباس سنتی مجارستانی پوشیده بودند.
traditional farming methods
روشهای سنتی کشاورزی
spinach
/ˈspɪn.ɪtʃ/
غیرقابل شمارش
اسفناج
معادل ها در دیکشنری فارسی: اسفناج
1.spinach salad 1. سالاد اسفناج
to boil
/bɔɪl/
فعل گذرا
[گذشته: boiled] [گذشته: boiled] [گذشته کامل: boiled]
1 جوشاندن
معادل ها در دیکشنری فارسی: جوشاندن
1.I had to boil the water before drinking it. 1. مجبور شدم که آب را قبل از نوشیدن بجوشانم.
2 آب پز کردن
1.Boil the potatoes. 1. سیب زمینیها را آب پز کن.
3 به جوش آمدن جوشیدن
معادل ها در دیکشنری فارسی: جوش آمدن جوشیدن
1.Water boils at 100 degrees Celsius. 1. آب در 100 درجه سلسیوس به جوش میآید.
to serve
/sɜːrv/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: served] [گذشته: served] [گذشته کامل: served]
1 سرو کردن (غذا و …)
——————
to provide food or drinks:
Do they serve meals in the bar?
to heat up
/hit ʌp/
فعل گذرا
[گذشته: heated up] [گذشته: heated up] [گذشته کامل: heated up]
1 گرم کردن داغ کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: داغ شدن
مترادف
warm
1.Heat up the food in the microwave. 1. غذا را در مایکروویو گرم کن. 2.I'll heat up the soup. 2. من سوپ را گرم میکنم.
2 گرم شدن داغ شدن
مترادف و متضاد
warm
1.The oven takes a while to heat up. 1. مدتی طول میکشد تا فر گرم شود. --------------------------------------------- to make something warm or hot: Let's see what happens when I heat it up.
calamari
/kalaˈmɑːri/
آبزی قلمی (انواع ماهی مرکب خوراکی)
———————————–
pieces of squid that are cooked and eaten
octopus
/ˈɑːktəpʊs/
قابل شمارش
[جمع: octopuses]
اختاپوس هشت پا
turtle
/ˈtɜːrtl/
قابل شمارش
1 لاک پشت آبی
معادل ها در دیکشنری فارسی: لاکپشت
1.a turtle carries its home wherever it goes. 1. یک لاک پشت هر جا برود خانه اش را با خود حمل میکند.
crab
/kræb/
قابل شمارش
1 خرچنگ
معادل ها در دیکشنری فارسی: خرچنگ
1.This crab salad is delicious! 1. این سالاد خرچنگ خوشمزه است! 2.We walked along the beach collecting small crabs. 2. ما در امتداد ساحل قدم زدیم و خرچنگهای کوچک جمع کردیم.
lobster
/ˈlɑːbstər/
قابل شمارش
1 شاهمیگو (سختپوستان) لابستر
معادل ها در دیکشنری فارسی: خرچنگ
1.Lobsters are served in restaurants as a meal. 1. شاهمیگوها در رستورانها بهعنوان وعده غذایی سرو میشوند.
salmon
/ˈsæmən/
قابل شمارش
[جمع: salmon]
1 سالمون ماهی آزاد
معادل ها در دیکشنری فارسی: آزادماهی ماهی آزاد
smoked salmon
سالمون دودیشده
shrimp (American English)
Prawn (British English)
/ʃrɪmp/
قابل شمارش
1 میگو
معادل ها در دیکشنری فارسی: میگو
1.Shrimps turn pink when cooked. 1. میگوها وقتی پخته می شوند صورتی رنگ می شوند. 2.The grilled shrimp is delicious! 2. میگوی سرخ شده خوشمزه است.
clam
/klæm/
قابل شمارش
1 صدف خوراکی صدف دوکفهای
fried clams
صدفهای خوراکی سرخشده
—————————————–
a type of sea creature with a shell in two parts that can close together tightly, and a soft body that can be eaten
oyster
/ˈɔɪstər/
قابل شمارش
1 صدف خوراکی
معادل ها در دیکشنری فارسی: صدف
1.I had oysters for lunch. 1. ناهار صدف خوراکی خوردم. ---------------------------------- a large flat sea creature that lives in a shell, some types of which can be eaten either cooked or uncooked, and other types of which produce pearls (= small round white precious stones)
Go shopping
/goʊ ˈʃɑpɪŋ/
1 به خرید رفتن
معادل ها در دیکشنری فارسی: خرید رفتن
مترادف و متضاد
shop
1.We went shopping last Saturday. 1. ما شنبه پیش به خرید رفتیم.
کاربرد عبارت go shopping به معنای خرید رفتن
ساختار go (for) something برای وقتی است که به مکانی میرویم تا در فعالیت یا ورزشی شرکت کنیم. واژهای که بعد از go میآید معمولاً با ing- میآید. مثلاً:
“go shopping” (به خرید رفتن)
“go swimming” (به شنا رفتن)
To do the shopping
/du ðə ˈʃɑpɪŋ/
1 خرید خانه را انجام دادن
1.We do our shopping on Saturdays. 1. ما شنبهها خرید خانه را انجام میدهیم. 2.When shall I do the shopping? 2. کی باید خرید کنم؟
To do the shopping means to only buy food and things you need often
grocery store
/ˈgroʊ.sə.riˌstɔːr/
قابل شمارش
1 خواربار فروشی بقالی
معادل ها در دیکشنری فارسی: بقالی
مترادف و متضاد
grocery
1.I need to stop at the grocery store and pick up a few things on the way home. 1. سر راهم به خانه باید در خواروبار فروشی توقف کنم و چندتا چیز بخرم. --------------------------------------------- a store that sells food and small things that are often needed in the home: Do you ever go to the grocery store and realize you've forgotten your shopping list? You should be able to get these ingredients at any grocery store.
supermarket
/ˈsuːpərˌmɑrkɪt/
قابل شمارش
1 سوپرمارکت فروشگاه بزرگ، فروشگاه
معادل ها در دیکشنری فارسی: سوپر فروشگاه بزرگ
مترادف و متضاد
mall market mart shopping center
1.I have to stop at the supermarket on the way home. 1. در راه خانه باید به سوپرمارکت سر بزنم. 2.The supermarket is on Church Street near the post office. 2. فروشگاه در خیابان "چرچ" نزدیک اداره پست است.
کاربرد اسم supermarket به معنای فروشگاه
معادل فارسی اسم supermarket “فروشگاه” است، البته استفاده از واژه “سوپرمارکت” نیز رواج دارد. supermarket به فروشگاه یا مغازه معمولاً بزرگی گفته میشود که مردم برای خرید غذا، نوشیدنی و وسایل مورد نیاز خانه به آنجا میروند.
a large store which sells most types of food and other goods needed in the home
hypermarket
/ˈhaɪpərˌmɑrkɪt/
قابل شمارش
1 فروشگاه بزرگ هایپر مارکت
1.He owns several hypermarkets. 1. او صاحب [مالک] چندین فروشگاه بزرگ است.
the same as supermarket, but you can find TV, clothes and furniture
a very large shop, usually ** outside the center of town**
butcher’s
/ˈbʊʧərz/
قابل شمارش
[جمع: butchers]
1 قصابی
معادل ها در دیکشنری فارسی: قصابی
1.See you at the butcher's. 1. در [تو] قصابی می بینمت.
a shop where meat is prepared and sold :
* I went to the butcher’s but was told there was no meat.
* They decided to boost sales at the butcher’s shop by holding a sausage competition.
chemist’s
/ˈkɛmɪsts/
قابل شمارش
[جمع: chemists]
1 داروخانه
معادل ها در دیکشنری فارسی: داروخانه
1.There's a chemist's in my street. 1. داروخانهای در خیابان (محل زندگی) من قرار دارد.
synonym: drugstore
a store where you can buy medicines, makeup, and sometimes other things such as candy
convenience store
/kənˈvinjəns stɔr/
قابل شمارش
1 خواروبار فروشی سوپرمارکت کوچک
1.I bought a cigarette from convenience store. 1. من یک سیگار از خواروبار فروشی خریدم.
it is a small shop
a shop that sells food, drinks, etc. and is usually open until late
bakery
or Baker’s
/ˈbeɪ.kə.ri/
قابل شمارش
1 نانوایی شیرینی پزی
معادل ها در دیکشنری فارسی: خبازی نانوایی
مترادف و متضاد
bakeshop
1.I buy all our bread from the local bakery. 1. من تمام نان مان را از نانوایی محله می خرم.
synonym: Baker’s
a place where bread and cakes are made and sometimes sold
shopping center
/ˈʃɑpɪŋ ˈsɛntər/
قابل شمارش
1 مرکز خرید
معادل ها در دیکشنری فارسی: پاساژ مرکز خرید
1.Nowadays, there is a shopping center on every street. 1. امروزه در هر خیابانی یک مرکز خرید هست.
you can buy everything
a group of stores with a common area for cars to park
department store
/dɪˈpɑrt.məntˌstɔːr/
قابل شمارش
1 فروشگاه بزرگ فروشگاه چندمنظوره
معادل ها در دیکشنری فارسی: فروشگاه بزرگ
1.Department stores are ever where nowadays. 1. امروزه فروشگاههای بزرگ همه جا هستند. 2.She took a job as a sales assistant in the lingerie section of a department store. 2. او شغلی بهعنوان دستیار فروش در بخش لباسزیر فروشگاه چندمنظوره بهدست آورد.
Buy everything, but not usually food
a large shop divided into several different parts, each of which sells different things
Mall
/mɔːl/
قابل شمارش
1 مرکز خرید پاساژ، مرکز خرید دارای تفرجگاه
معادل ها در دیکشنری فارسی: مرکز خرید
مترادف و متضاد
shopping center, shopping mall
1.There are plans to build a new mall in the middle of town. 1. برنامههایی برای ساخت یک مرکز خرید جدید در مرکز شهر وجود دارد.
to go to the mall
به مرکز خرید رفتن
Let's go to the mall. بیا به مرکز خرید برویم.
at the mall
در مرکز خرید
Let’s meet at the mall and go see a movie. بیا در مرکز خرید همدیگر را ببینیم و به تماشای یک فیلم برویم. ----------------------------------
very large building with a lot of stores and often restaurants, and usually with space around it outside for parking.
a large, usually covered, shopping area where cars are not allowed:
There are plans to build a new mall in the middle of town.
outlet store
/ˈaʊtˌlɛt stɔr/
قابل شمارش
فروشگاه حراجی
Buy some cheap products
boutique
/buˈtik/
قابل شمارش
1 مغازه کوچک (لباس) بوتیک
معادل ها در دیکشنری فارسی: بوتیک
1.A clothing boutique 1. یک بوتیک لباس
a small shop that sells fashionable clothes, shoes, jewelry, etc.
eggplant
/ˈegplænt/
قابل شمارش
1 بادمجان
معادل ها در دیکشنری فارسی: بادمجان
1.For dinner we had eggplant with tomato sauce and cheese. 1. برای شام ما بادمجان با سس گوجهفرنگی و پنیر خوردیم.
an oval, purple vegetable that is white inside and is usually eaten cooked
pea
/piː/
قابل شمارش
1 نخودفرنگی
معادل ها در دیکشنری فارسی: نخود سبز نخود فرنگی
pea soup
سوپ نخودفرنگی
a round, green seed, several of which grow in a pod, eaten as a vegetable:
frozen/dried peas
pea soup
zucchini
/zuˈkini/
قابل شمارش
[جمع: zucchinis]
1 کدو سبز
معادل ها در دیکشنری فارسی: کدو سبز
1.We had grilled zucchini with rice for dinner. 1. شام، کدو سبز کباب شده با برنج خوردیم.
a long, thin vegetable with a dark green skin. It is a type of small marrow .
cabbage
/ˈkæb.ɪdʒ/
قابل شمارش
1 کلم
معادل ها در دیکشنری فارسی: کلم کلمبرگ
a savoy cabbage
یک کلم پیچ
white cabbage
کلم سفید
a large, round vegetable with large green, white, or purple leaves that can be eaten cooked or uncooked:
yogurt
/ˈjoʊ.gərt/
غیرقابل شمارش
1 ماست
معادل ها در دیکشنری فارسی: ماست
1.I only had a yogurt for lunch. 1. من ناهار فقط ماست خوردم. 2.low-fat yogurt 2. ماست کم چرب 3.strawberry yogurt 3. ماست (با طعم) توت فرنگی
a slightly sour, thick liquid made from milk with bacteria added to it, sometimes eaten plain and sometimes with sugar, fruit, etc.
turkey
/ˈtɜːrki/
قابل شمارش
[جمع: turkeys]
1 بوقلمون (پرندهشناسی)
معادل ها در دیکشنری فارسی: بوقلمون
1.We raise turkeys mainly for the Christmas market. 1. ما عمدتاً برای بازار (شب) کریسمس بوقلمون پرورش میدهیم.
a large bird grown for its meat on farms:
a wild turkey
lamb
/læm/
قابل شمارش
1 بره
معادل ها در دیکشنری فارسی: ببعی بره
a very clever lamb
یک بره زیرک
2 گوشت بره
معادل ها در دیکشنری فارسی: گوشت بره
a leg of lamb
ران بره
roasted lamb
گوشت بره کبابی شده
lamb chop/cutlet/stew …
گوشت با استخوان/کتلت/تاس کباب گوشت بره
a young sheep, or the flesh of a young sheep eaten as meat:
chicken
/ˈtʃɪkən/
قابل شمارش
1 مرغ جوجه
معادل ها در دیکشنری فارسی: مرغ خانگی مرغ
1.A male chicken is called a cock and a female chicken is called a hen. 1. به جوجه نر خروس و به جوجه ماده مرغ میگویند.
2 (گوشت) مرغ جوجه
معادل ها در دیکشنری فارسی: گوشت مرغ
fried/roast chicken
مرغ سوخاری/کبابی
We're having fried chicken for dinner. ما برای شام مرغ سوخاری داریم.
chicken stock/soup
آب/سوپ مرغ
skinless chicken
مرغ پوستکنده
For this recipe, you will need two pounds of skinless chicken. برای این دستور غذا، شما به دو پوند مرغ بیپوست نیاز دارید.
chicken breast/thigh/wing
سینه/ران/بال مرغ
Chop the chicken breast into pieces. سینه مرغ را تکهتکه کنید.
a type of bird kept on a farm for its eggs or its meat, or the meat of this bird that is cooked and eaten:
rabbit
/ˈræb.ɪt/
قابل شمارش
1 خرگوش
معادل ها در دیکشنری فارسی: خرگوش
1.She has a pet rabbit. 1. او یک خرگوش خانگی دارد.
2 (گوشت) خرگوش
1.They ate rabbit for dinner. 1. آنها برای شام گوشت خرگوش خوردند.
a small animal with long ears and large front teeth that moves by jumping on its long back legs, or the meat of this animal eaten as food:
beef
/biːf/
غیرقابل شمارش
1 گوشت گاو
معادل ها در دیکشنری فارسی: گوشت گاو
1.Beef is full of protein. 1. گوشت گاو سرشار از پروتئین است.
roast/minced beef
گوشت گاو کبابی/چرخکرده
a joint/fillet of beef
یک تکه/فیله گوشت گاو
the flesh of cattle (= cows), eaten as food
ripe
/rɑɪp/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: riper] [حالت عالی: ripest]
1 رسیده
معادل ها در دیکشنری فارسی: رسیده
متضاد
unripe
1.ripe fruit 1. میوه رسیده 2.Those bananas aren't ripe yet - they're still green. 2. آن موز ها هنوز نرسیده اند - آنها هنوز سبز هستند.
(of fruit or crops) completely developed and ready to be collected or eaten:
Those bananas aren’t ripe yet - they’re still green.
lemonade
/ˌlem.əˈneɪd/
غیرقابل شمارش
1 (شربت) لیموناد
معادل ها در دیکشنری فارسی: لیموناد
1.There are both lemonade and iced tea in the fridge. 1. در یخچال هم لیموناد هست و هم چای سرد.
a drink made with the juice of lemons, water, and sugar
husband
/ˈhʌz.bənd/
قابل شمارش
1 شوهر
معادل ها در دیکشنری فارسی: آقای خانه همسر شوهر شوی مرد
مترادف و متضاد
hubby man spouse wife woman
1.I've never met Fiona's husband. 1. من هیچ وقت شوهر "فیونا" را ملاقات نکردهام [من هرگز شوهر "فیونا" را ندیدهام]. 2.This is my husband, Steve. 2. این شوهر من "استیو" است.
کاربرد واژه husband به معنای شوهر
واژه husband به معنای “شوهر” به مردی گفته می شود که با خانمی ازدواج کرده است. به مرد متاهل نیز husband گفته می شود. در حالت غیررسمی و دوستانه، خانم ها برای صدا زدن همسرانشان از واژه hubby استفاده می کنند.
the man that you are married to:
I’ve never met Fiona’s husband.
teenager
/ˈtiːˌneɪ.dʒər/
قابل شمارش
1 نوجوان
معادل ها در دیکشنری فارسی: نوجوان
مترادف و متضاد
adolescent minor teen youth
1.The magazine is aimed at teenagers and young adults. 1. مخاطب آن مجله نوجوانان و جوانان هستند.
a young person between 13 and 19 years old:
The magazine is aimed at teenagers and young adults.
Compare
tasty
adjective
/ˈteɪst.i/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: tastier] [حالت عالی: tastiest]
1 خوشطعم خوشمزه
معادل ها در دیکشنری فارسی: بامزه چرب و نرم خوشخوراک خوشمزه لذیذ
مترادف و متضاد
delicious palatable
1.The food was really tasty. 1. غذا واقعاً خوشطعم بود.
Tasty food has a strong and very pleasant .flavor:
This soup is very tasty.
strict
/strɪkt/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: stricter] [حالت عالی: strictest]
1 سختگیر سختگیرانه
معادل ها در دیکشنری فارسی: اکید سختگیر سختگیرانه
مترادف
harsh rigid rigorous severe stringent
1.My parents were very strict about finishing our homework before dinner. 1. پدر و مادرم در تمام کردن تکالیفمان قبل از شام، بسیار سختگیر بودند.
strict rules/regulations/discipline
قوانین/مقررات/نظم سختگیرانه
a strict teacher/parent/disciplinarian
یک معلم/پدر و مادر/ناظم سختگیر
2 مطلق سرسخت، بیچونوچرا
مترادف و متضاد
absolute dedicated devout utter liberal moderate
1.She's a strict vegetarian, so she doesn't eat poultry or fish. 1. او یک گیاهخوار مطلق [سرسخت] است، بنابراین او طیور یا ماهی نمیخورد.
strongly limiting someone’s freedom to behave as they wish, or likely to severely punish someone if they do not obey:
My parents were very strict with me when I was young.
palm tree
/pɑːm triː/
قابل شمارش
1 نخل
a tree growing in warm regions and having a tall, straight trunk, no branches, and a mass of long, pointed leaves at the top
appetizer
/ˈæpɪtaɪzər/
قابل شمارش
1 پیشغذا اشتهاآور
معادل ها در دیکشنری فارسی: پیشغذا مزه
1.Some green olives make a simple appetizer. 1. چند زیتون سبز میتواند یک پیشغذای ساده باشد.
a small amount of food eaten before a meal:
At 6:30 everyone gathered for drinks and appetizers in the lounge.
aroma
/əˈroʊmə/
قابل شمارش
1 بوی خوش بوی مطبوع، عطر
معادل ها در دیکشنری فارسی: بوی خوش نکهت شمیم عطر
1.The aroma of freshly baked bread 1. بوی خوش نان تازه پخته شده
a strong, pleasant smell, usually from food or drink:
the aroma of freshly baked bread
a wine with a light, fruity aroma
dairy
/ˈder.i/
غیرقابل مقایسه
1 لبنی لبنیاتی
معادل ها در دیکشنری فارسی: لبنی
1.dairy products 1. محصولات لبنی 2.local dairy foods 2. غذاهای لبنی [لبنیاتی] محلی
[اسم]
dairy
/ˈder.i/
قابل شمارش
2 کارخانه لبنیات بخش تولید لبنیات در مزرعه
مترادف و متضاد
dairy plant
1.He works in a dairy (plant). 1. او در یک کارخانه لبنیات کار میکند.
3 مغازه لبنیات فروشی لبنیاتی
1.He owns a dairy (store). 1. او یک مغازه لبنیاتفروشی دارد.
4 لبنیات
معادل ها در دیکشنری فارسی: شیرده لبنیات
1.Don't give her a yogurt, she doesn't eat dairy. 1. ماست به او نده، او لبنیات نمیخورد.
used to refer to cows that are used for producing milk, rather than meat, or to foods that are made from milk, such as cream, butter, and cheese:
dessert
/dɪˈzɜrt/
قابل شمارش
1 دسر
معادل ها در دیکشنری فارسی: دسر
مترادف و متضاد
last course sweet course
for dessert
برای دسر
For dessert there's apple pie, cheesecake or fruit. برای دسر، پای سیب، کیک پنیر یا میوه داریم.
to make a dessert
دسر درست کردن
If you make the main course, I'll make a dessert. اگر تو غذای اصلی را درست کنی، من دسر را درست خواهم کرد.
sweet food eaten at the end of a meal:
a dessert fork/spoon
For dessert there’s apple pie or fruit.
If you make the main course, I’ll make a dessert.
diet
/ˈdɑɪ.ət/
قابل شمارش
1 رژیم غذایی
معادل ها در دیکشنری فارسی: رژیم رژیمی
مترادف و متضاد
nourishment selection of food
a healthy/balanced/poor/vegetarian… diet
رژیم غذایی سالم/متعادل/بد/گیاهخواری و…
It is important to have a balanced diet. داشتن یک رژیم غذایی متعادل مهم است.
in somebody’s diet
در رژیم غذایی کسی
the importance of vitamins and minerals in your diet اهمیت ویتامینها و مواد معدنی در رژیم غذایی شما
diet of something
رژیم غذایی شامل چیزی
They exist on a diet of fish. آنها با رژیم غذایی ماهی زندگی میکنند.
2 رژیم (برای کاهش وزن)
معادل ها در دیکشنری فارسی: رژیم لاغری
مترادف و متضاد
dietary regime dietary regimen binge
to go on a diet
رژیم گرفتن
I'm going on a diet. من دارم رژیم میگیرم.
to be on a diet
رژیم داشتن
No cake, thanks – I’m on a diet. کیک نه، ممنون؛ من رژیم دارم.
- the food and drink usually eaten or drunk by a person or group:
- an eating plan in which someone eats less food, or only particular types of food, because he or she wants to become thinner or for medical reasons:
- a particular type of thing that you experience or do regularly, or a limited range of activities:
to diet
/ˈdɑɪ.ət/
فعل ناگذر
[گذشته: dieted] [گذشته: dieted] [گذشته کامل: dieted]
3 رژیم گرفتن
معادل ها در دیکشنری فارسی: رژیم گرفتن
1.I've been dieting for six months, and have lost some weight. 1. شش ماه است که رژیم گرفتهام و کمی وزن کمک کردهام. 2.She's always dieting but she never seems to lose any weight. 2. او همیشه در حال رژیم گرفتن است، اما هرگز به نظر نمیرسد وزنش کم شده باشد.
flavor
/ˈfleɪ.vər/
قابل شمارش
1 مزه طعم
معادل ها در دیکشنری فارسی: طعم
مترادف و متضاد
savor taste
1.We sell 32 different flavors of ice cream. 1. ما 32 طعم مختلف از بستنی میفروشیم.
to add/give flavor
طعم دادن/بخشیدن
The tomatoes give extra flavor to the sauce. گوجهها طعم اضافه به سس میبخشند.
to bring out the flavor
طعم چیزی را بیشتر کردن [برجسته کردن]
Add a little salt to bring out the flavor of the herbs. کمی نمک اضافه کن که مزه گیاهان را بیشتر میکند.
to have flavor
مزه داشتن
My fish was delicious but Juan's beef had almost no flavor. ماهی من خوشمزه بود اما گوشت "جوان" تقریبا مزهای نداشت.
how food or drink tastes, or a particular taste itself:
Add a little salt to bring out the flavor of the herbs.
to flavor
/ˈfleɪ.vər/
فعل گذرا
[گذشته: flavored] [گذشته: flavored] [گذشته کامل: flavored]
2 ادویه اضافه کردن طعم دادن
to flavor something with something
چیزی را با چیزی طعم دار کردن
We flavored the cookies with cinnamon. ما کلوچهها را با دارچین طعم دار کردیم.
Junk food
/ˈdʒʌŋkˌfuːd/
غیرقابل شمارش
1 غذای ناسالم هلههوله
disapproving informal
مترادف و متضاد
junk
1.He eats a lot of junk food. 1. او کلی غذای ناسالم میخورد.
food that is unhealthy but is quick and easy to eat
nutritious
/nuˈtrɪʃəs/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more nutritious] [حالت عالی: most nutritious]
1 مقوی مغذی
معادل ها در دیکشنری فارسی: انرژیزا مغذی غذایی
1.tasty and nutritious meals 1. وعده های غذایی خوشمزه و مقوی
Her doctor strongly advised her to eat more nutritious foods during her pregnancy.
دکتر او به شدت به او توصیه کرد که غذاهای مغذی بیشتری در طول بارداری خود
containing many of the substances needed for life and growth:
a nutritious diet
Raw spinach is especially nutritious.
tasteless
adjective
/ˈteɪstləs/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more tasteless] [حالت عالی: most tasteless]
1 بیمزه
معادل ها در دیکشنری فارسی: بدمزه بیمزه
tasteless soup
سوپ بیمزه
likely to upset someone:
tasteless jokes
obesity
/oʊˈbisəti/
غیرقابل شمارش
1 چاقی چاقی مفرط
معادل ها در دیکشنری فارسی: چاقی
formal specialized
مترادف و متضاد
corpulence fatness
1.At the medical convention the topic discussed was the prevention of childhood obesity. 1. موضوع گردهمایی پزشکی، جلوگیری چاقی مفرط در دوران کودکی بود. 2.Obesity is considered a serious disease. 2. چاقی مفرط، بیماری جدی قلمداد می شود. 3.The salesman tactfully referred to Jack's obesity as "stoutness". 3. فروشنده با زیرکی چاقی "جک" را تنومندی تلقی کرد.
the fact of being extremely fat, in a way that is dangerous for health:
The National Institute of Health is discussing ways of tackling the problem of childhood obesity.
A diet that is high in fat and sugar can lead to obesity.
cosmopolitan
/ˌkɑzməˈpɑlətən/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more cosmopolitan] [حالت عالی: most cosmopolitan]
1 دنیادیده فرهیخته
مترادف و متضاد
sophisticated worldly
a cosmopolitan man
یک مرد دنیادیده
2 جهانوطنی جهانمیهنی، چندملیتی
1.Jamaica is a very cosmopolitan island. 1. جامایکا یک جزیره بسیار چندملیتی است. 2.London and New York are cosmopolitan cities. 2. لندن و نیویورک شهرهای جهانوطنی هستند [اشاره به چندفرهنگی بودن این ابرشهرها].
containing or having experience of people and things from many different parts of the world:
New York is a highly cosmopolitan city.
crowded
/ˈkrɑʊd.ɪd/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more crowded] [حالت عالی: most crowded]
1 شلوغ
معادل ها در دیکشنری فارسی: پر رفت و آمد شلوغ غلغله
مترادف و متضاد
full overcrowded packed uncrowded
1.a crowded room 1. یک اتاق شلوغ 2.By ten o'clock the market was crowded. 2. تا ساعت ده بازار شلوغ شده بود.
If a place is crowded, it is full of people:
By ten o’clock the bar was crowded.
delicious
/dɪˈlɪʃ.əs/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more delicious] [حالت عالی: most delicious]
1 خوشمزه لذیذ
معادل ها در دیکشنری فارسی: بامزه چرب و نرم خوشخوراک خوشمزه نوشین لذیذ
مترادف و متضاد
appetizing enjoyable mouth-watering tasty
1.It was a delicious cake. 1. آن یک کیک خوشمزه بود. 2.The delicious smell of freshly made coffee came from the kitchen. 2. بوی لذیذ قهوه تازه آمادهشده من را به داخل آشپزخانه کشاند.
having a very pleasant taste or smell:
a delicious cake
The delicious smell of freshly made coffee came from the kitchen.
This wine is delicious.
used to describe a situation or activity that gives you great pleasure:
I have some delicious gossip to tell you.
What is the opposite of delicious?
disgusting or terrible
The food was disgusting!
Yuck
/jʌk/
1 ایش (برای نشان دادن انزجار) اه، چندش
1.It's filthy! Yuck! 1. این کثیف است! چندش!
an expression of disgust (= disapproval and dislike):
“Yuck, what a horrible smell!”
dangerous
/ˈdeɪn.dʒə.rəs/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more dangerous] [حالت عالی: most dangerous]
1 خطرناک
معادل ها در دیکشنری فارسی: خطیر ناایمن ناامن مخاطرهآمیز
مترادف و متضاد
hazardous menacing perilous risky treacherous
1.dangerous chemicals 1. مواد شیمیایی خطرناک 2.It's dangerous to take more than the recommended dose of medication. 2. خوردن مقداری بیشتر از حد توصیه شده از دارو خطرناک است. 3.The men are armed and dangerous. 3. مردان مسلح و خطرناک هستند.
highly/very dangerous
بسیار/به شدت خطرناک
It was a highly dangerous situation. آن یک وضعیت بسیار خطرناک بود.
dangerous for something/somebody
خطرناک برای چیزی/کسی
The crumbling sidewalks are dangerous for old people. پیادهروهای دستاندازدار برای افراد مسن خطرناک است.
dangerous to something/somebody
خطرناک برای چیزی/کسی
The virus is probably not dangerous to humans. ویروس احتمالا برای انسانها خطرناک نیست.
A dangerous person, animal, thing, or activity could harm you:
dangerous chemicals
The men are armed and dangerous.
neighborhood
/ˈneɪbərˌhʊd/
قابل شمارش
1 محله اهل محل
معادل ها در دیکشنری فارسی: همسایگی
مترادف و متضاد
district surrounding area vicinity
1.I live in your neighborhood. 1. من در محله شما زندگی میکنم. 2.The whole neighborhood heard about it. 2. همه اهالی محله از آن باخبرند.
the area of a town that surrounds someone’s home, or the people who live in this area:
There were lots of kids in my neighborhood when I was growing up.
They live in a wealthy/poor/friendly neighborhood.
I wouldn’t like to live in the neighborhood of (= in the area around) an airport.
boring
/ˈbɔːrɪŋ/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more boring] [حالت عالی: most boring]
1 خستهکننده کسالتآور، حوصلهسربر
معادل ها در دیکشنری فارسی: خستهکننده ملالتبار کسالتآور کسلکننده
مترادف و متضاد
dull repetitious tedious
a boring job/book/evening/movie …
یک شغل/کتاب/شب/فیلم و… خستهکننده
The movie was so boring I fell asleep. فیلم آنقدر کسالتآور بود که خوابم برد.
کاربرد صفت boring به معنای خستهکننده
صفت boring به معنای خستهکننده به چیزهایی اطلاق میشود که جالب نیستند و باعث میشوند انسان کسل و خسته شود و حوصلهاش سر برود. این صفت هم برای اشیا و هم افراد به کار میرود، ولی صفت bored تنها برای انسانها استفاده میشود.
“a boring man” (مرد کسلکننده)
“a boring book” (یک کتاب خستهکننده)
not interesting or exciting:
She finds opera boring.
It’s boring to sit on the plane with nothing to read.
a boring lecture
The movie was so boring I fell asleep.
helpful
/ˈhelp.fəl/
قابل مقایسه
1 مفید کمککننده، سودمند
معادل ها در دیکشنری فارسی: دستگیر مفید کمکحال
مترادف و متضاد
beneficial obliging profitable useful
1.He made several helpful suggestions. 1. او تعداد زیادی پیشنهاد سودمند داد. 2.I'm sorry, I was only trying to be helpful. 2. متأسفم، من فقط داشتم سعی میکردم مفید باشم.
willing to help, or useful:
She’s such a pleasant, helpful child!
I’m sorry, I was only trying to be helpful.
He made several helpful suggestions.
sightseeing
/ˈsɑɪtˌsiː.ɪŋ/
غیرقابل شمارش
1 تماشای اماکن دیدنی
معادل ها در دیکشنری فارسی: سیاحت سیر
to go sightseeing
به تماشای مناظر دیدنی رفتن
She swam and sunbathed, went sightseeing, and relaxed. او شنا کرد و حمام آفتاب گرفت، به تماشای مناظر دیدنی رفت و استراحت کرد.
to do sightseeing
به تماشای اماکن دیدنی رفتن
Did you do much sightseeing while you were in Paris? وقتی که در پاریس بودی به تماشای اماکن دیدنی آن رفتی؟
the activity of visiting interesting places, especially by people on vacation:
We did some sightseeing in Paris.
There was no time to go sightseeing in Seattle.
vacation
holiday (British English)
/veɪˈkeɪʃən/
قابل شمارش
1 مرخصی تعطیلات
معادل ها در دیکشنری فارسی: تعطیلات
مترادف و متضاد
break day off holiday
1.When your vacation begins? 1. چه زمانی تعطیلات شما آغاز میشود؟
on vacation
در مرخصی
I'm on vacation. من در مرخصی به سر میبرم.
to take a vacation
به تعطیلات رفتن/مرخصی گرفتن
You look tired—you should take a vacation. خسته بهنظر میرسی؛ باید به تعطیلات بروی.
the Christmas/Easter/summer vacation
تعطیلات کریسمس/عید پاک/تابستان
a time when someone does not go to work or school but is free to do what they want, such as travel or relax:
We’re taking a vacation in June.
They went to Europe on vacation.
I still have some vacation time left before the end of the year.
Lucky
adjective
/ˈlʌk.i/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: luckier] [حالت عالی: luckiest]
1 خوششانس
معادل ها در دیکشنری فارسی: خوشاقبال بختیار خوششانس
مترادف و متضاد
fortunate in luck
to be lucky to do something
خوششانس بودن در انجام کاری
They're lucky to have such a nice office to work in. آنها خوششانس هستند که دفتری به آن زیبایی برای کار کردن دارند.
to be lucky that…
خوش شانس بودن که…
He's lucky that he wasn't fired. خوششانس بود که اخراج نشد.
lucky you/me …
خوش به حالت/حالم و…
"I'm going on vacation." "Lucky you!" «دارم به تعطیلات [مرخصی] میروم.» «خوششانسی تو.» [خوش به حال تو]
2 خوشیمن
معادل ها در دیکشنری فارسی: خوشقدم
مترادف و متضاد
unlucky
1.My lucky number is 13. 1. عدد خوشیمن من (عدد) 13 است.
having good things happen to you by chance:
“I’m going to Japan.” “Lucky you!”
The lucky winner will be able to choose from three different vacations.
[ + to infinitive ] They’re lucky to have such a nice office to work in.
He’s lucky that he wasn’t fired.
It sounds as if you had a lucky escape (= by good chance you were able to avoid something dangerous or unpleasant).
We’ll be lucky if we get there by midnight at this rate (= we might get there by midnight or it might be later).
sunshine
noun
/ˈsʌn.ʃɑɪn/
قابل شمارش
1 آفتاب نور آفتاب
معادل ها در دیکشنری فارسی: آفتاب نور خورشید
مترادف و متضاد
sunlight
1.The children were out playing in the sunshine. 1. کودکان، بیرون در آفتاب بازی می کردند.
the light and heat that come from the sun:
The children were out playing in the sunshine.
warmup
noun [ C ]
us
/ˈwɔrmˌʌp/
a period of exercise or practice to prepare for something:
He injured his knee during pregame warmups.
I bought an exercise video, but I never got further than the warmup exercises.
to warm up
to warm up
/wɔrm ʌp/
فعل گذرا
[گذشته: warmed up] [گذشته: warmed up] [گذشته کامل: warmed up]
1 گرم کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: حرارت دادن گرم کردن
1.I warmed up some soup for lunch. 1. من کمی سوپ برای نهار گرم کردم.
2 گرم شدن
1.It was cold this morning , but it's warming up now . 1. هوا امروز صبح سرد بود، اما الان گرم شده است.
3 گرم کردن (تمرین ورزشی)
معادل ها در دیکشنری فارسی: گرم کردن
1.The runners began warming up. 1. دوندهها شروع کردند به گرم کردن. 2.You should warm up before exercising. 2. شما باید قبل از ورزش کردن گرم کنید.
4 گرم افتادن سرگرمکننده شدن
1.The party soon warmed up. 1. مهمانی کمکم گرم میافتاد.
storm
/stɔːrm/
قابل شمارش
1 طوفان
معادل ها در دیکشنری فارسی: باد تند تندباد توفان توفانزا طوفان
مترادف و متضاد
hurricane tempest
fierce/heavy/violent storm
طوفان سهمگین/سنگین/وحشتناک
storm breaks
طوفان شروع شدن/طوفان آمدن
A few minutes later the storm broke. چند دقیقه بعد طوفان شروع شد.
2 هجوم سیل، موج
معادل ها در دیکشنری فارسی: یورش
مترادف و متضاد
outbreak outburst
3 آشوب جنجال، شورش
مترادف و متضاد
uproar
an extreme weather condition with very strong wind, heavy rain, and often thunder and lightning:
A lot of trees were blown down in the recent storms.
They’re still cleaning up the storm damage.
to storm
/stɔːrm/
فعل ناگذر
[گذشته: stormed] [گذشته: stormed] [گذشته کامل: stormed]
4 باعصبانیت از جایی رفتن باعصبانیت به جایی وارد شدن
to storm out of someplace
باعصبانیت از جایی رفتن
He stormed out of the room. او باعصبانیت از اتاق (بیرون) رفت.
5 یورش بردن هجوم بردن، ناگهان حمله کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: یورش بردن
to storm something
به جایی هجوم بردن [یورش بردن]
Police stormed the building and captured the gunman. پلیس به ساختمان یورش برد و مرد مسلح را دستگیر کرد.
to storm into something
به جایی هجوم بردن
Soldiers stormed into the city at dawn. سربازها سحرگاه به شهر هجوم بردند.
damp
/dæmp/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: damper] [حالت عالی: dampest]
1 مرطوب نمناک
معادل ها در دیکشنری فارسی: نمور نمناک نمدار مرطوب آغشته
1.It was a cold, damp morning. 1. صبحی سرد و مرطوب بود. 2.The grass is still damp. 2. چمن هنوز نمناک است.
slightly wet, especially in a way that is not pleasant or comfortable:
The grass is still damp.
This shirt still feels a little damp.
It was a damp, misty morning.
thunder
/ˈθʌn.dər/
غیرقابل شمارش
1 تندر رعد، آسمان غرنبه، آسمان غرش
معادل ها در دیکشنری فارسی: تندر رعد
مترادف و متضاد
thunderclap
thunder and lightning
رعدوبرق
the sudden loud noise that comes from the sky especially during a storm:
a clap of thunder
thunder and lightning
a continuous loud noise:
I couldn’t hear what he was saying over the thunder of the waterfall.
lightning
/ˈlɑɪt.nɪŋ/
غیرقابل شمارش
1 آذرخش برق
معادل ها در دیکشنری فارسی: آذرخش برق درخش رعد و برق صاعقه
1.thunder and lightning 1. رعد و برق
a flash of bright light in the sky that is produced by electricity moving between clouds or from clouds to the ground:
* thunder and lightning
* a flash/bolt of lightning
* That tree was struck by lightning.
* She changed her clothes with lightning speed (= extremely quickly).
polluted
/pəˈlutəd/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more polluted] [حالت عالی: most polluted]
1 آلوده
معادل ها در دیکشنری فارسی: آلوده
1.swimming in polluted waters is dangerous. 1. شنا کردن در آب های آلوده خطرناک است.
adjective
affected by pollution:
The river in Caracas is heavily polluted.
New particles are formed in the polluted air of major cities.
The largest effect was on the poor population who were drinking polluted water.
fine
وقتی از کلمهی fine برای هوا استفاده میکنیم یعنی هوا خوبه و بارون نمیاد.
/fɑɪn/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: finer] [حالت عالی: finest]
کاربرد صفت fine به معنای خوب
صفت fine در حالت کلی به هرچیزی که از کیفیت مطلوبی برخوردار باشد و قابل قبول باشد اطلاق میگردد. مثلا:
“.He gave a very fine performance” (او یک اجرای خیلی خوب ارائه داد.)
صفت fine برای توصیف وضعیت سلامتی نیز بهکار میرود. مثلا:
““.How are you?” “I’m fine, thanks”” («حالت چطور است؟» «من خوبم، ممنون.»)
از صفت fine گاهی برای بیان اینکه از چیزی راضی هستید یا اینکه چیزی راضیکننده بوده یا اینکه به چیزی نیاز ندارید استفاده میکنیم. مثلا:
“.You go on without me. I’ll be fine” (شما بدون من بروید. من چیزیم نمیشود [من به چیزی نیاز ندارم.])
“‘Can I get you another drink?’ ‘No, thanks. I’m fine” («میتوانم یک نوشیدنی دیگر برایتان بیاورم؟» «نه ممنون. من لازم ندارم.»)
صفت fine معنای “زیبا” و “خوشمنظره” هم میدهد. مثلا:
“.You can see a fine view of the river from the balcony” (از بالکن میتوانی چشمانداز خوبی از رودخانه ببینی.)
“a fine-looking woman” (یک خانم زیبا)
adjective
good or good enough; healthy and well:
I felt terrible last night but I feel fine this morning.
The apartments are very small, which is fine for one person.
“Are you all right?” “Everything’s just fine, thanks.”
“I’ll come to your place at eight.” “Fine. See you then.”
autumn
/ˈɔtəm/
غیرقابل شمارش
1 پاییز
معادل ها در دیکشنری فارسی: پاییز پاییزه خزان
مترادف و متضاد
fall
1.In autumn, the leaves begin to fall from the trees. 1. در پاییز، برگ ها شروع به افتادن از درختان می کنند.
the season of the year between summer and winter, lasting from September to November north of the equator and from March to May south of the equator, when fruits and crops become ready to eat and are picked, and leaves fall:
We like to travel in (the) autumn when there are fewer tourists.
Last autumn we went to Germany.
It’s been a very mild autumn.
autumn colors/leaves
an autumn day/evening
heat
/hiːt/
غیرقابل شمارش
1 شوفاژ
مترادف و متضاد
heating
to turn up/down the heat
شوفاژ را زیاد/کم کردن
Could you turn down the heat a little? میتوانی کمی شوفاژ را کم کنی؟
the quality of being hot or warm, or the temperature of something:
the heat of the sun/fire
How do you manage to work in this heat without air conditioning?
She always wore a coat, even in the heat of summer.
Cook the meat on a high/low heat (= at a high/low temperature).
favorite
/ˈfeɪvərɪt/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more favorite] [حالت عالی: most favorite]
1 مورد علاقه
معادل ها در دیکشنری فارسی: دلبخواه نورچشمی موردعلاقه محبوب
مترادف
beloved cherished favored popular
1."What's your favorite color?" "Green." 1. «رنگ مورد علاقه تو چیست؟» «سبز». 2.My favorite food is pasta. 2. غذای مورد علاقه من پاستا است. 3.What is your favorite book? 3. کتاب مورد علاقه تو چیست؟
کاربرد صفت favorite به معنای مورد علاقه
صفت favorite به معنای “مورد علاقه” به چیزها یا افرادی اطلاق میگردد که از بین مجموعهای از افراد یا چیزها بیشتر مورد پسند افراد باشند. مثلا:
“.It’s one of my favorite movies” (آن یکی از فیلمهای مورد علاقه من است.)
“?Who is your favorite writer” (نویسنده مورد علاقه شما کیست؟)
نکته: املای این واژه در انگلیسی بریتانیایی favourite است.
[اسم]
favorite
/ˈfeɪvərɪt/
قابل شمارش
2 دلخواه مورد علاقه، دلپسند
an old favorite
… مورد علاقه قدیمی
The band played all my old favorites. گروه موسیقی تمام مورد علاقههای قدیمی من را نواخت.
a particular favorite
بهصورت ویژه مورد علاقه
This song is a particular favorite of mine. این آهنگ بهصورت ویژه مورد علاقه من است.
my favorite
مورد علاقه من
1. Considering all my friends, he is my favorite. 1. با در نظر گرفتن تمام دوستانم [در بین تمام دوستانم]، او مورد علاقه من است. 2. I consider this girl, my favorite. 2. من این دختر را (دختر) دلخواهم در نظر میگیرم. 3. My favorite is tandoori chicken. 3. (غذای) دلخواه من، مرغ تنوری است [غذای مورد علاقه من، مرغ تنوری است.].
کاربرد اسم favorite به معنای مورد علاقه
اسم favorite به معنای “مورد علاقه”، به چیزهای اشاره دارد که از بین مجموعهای از چیزها بیشتر مورد پسند افراد باشند و تفاوت آن با صفت favorite آن است که به تنهایی آمده و قبل از اسمی دیگر نمیآید.
best liked or most enjoyed:
“What’s your favorite color?” “Green.”
my favorite restaurant/book/song
least favorite
liked or enjoyed the least:
Cleaning the bathroom is my least favorite job.
weather
/ˈweðər/
غیرقابل شمارش
1 آبوهوا وضع هوا
معادل ها در دیکشنری فارسی: آب و هوا هوا
مترادف و متضاد
climate
1.The weather in the hills can change very quickly, so take suitable clothing. 1. هوا در بالای تپهها میتواند خیلی سریع تغییر کند، پس لباس مناسب با خودتان ببرید.
hot/cold/wet/fine/summer/windy… weather
آبوهوای بسیار گرم/سرد/مرطوب/خوب/تابستانی/بادی و…
We have had lovely weather all week. ما تمام هفته آبوهوای خوبی داشتیم.
the weather holds/breaks
آبوهوای خوب ماندن/عوض شدن
The forecast said the weather should hold until Tuesday. هواشناسی گفت که هوا احتمالاً تا سهشنبه خوب خواهد ماند.
a weather map/chart
نقشه/چارت آبوهوایی
The weather map shows a band of rain coming in from the east. نقشه آبوهوایی نشان میدهد که یک سامانه بارشی دارد از سمت شرق میآید.
weather permitting
اگر آبوهوا خوب باشد
1. Several flights were cancelled owing to bad weather. 1. چندین پرواز به خاطر آبوهوای بد کنسل شدند. 2. We're going to have a picnic, weather permitting. 2. اگر آبوهوا خوب باشد، قصد داریم به پیکنیک برویم.
کاربرد اسم weather به معنای آبوهوا
اسم weather در فارسی به معنای “آبوهوا” است. به شرایط جوی یک مکان بخصوص در یک زمان مشخص، آب و هوا گفته میشود. این شرایط شامل تغییرات دمایی، باد، باران و آفتابی بودن و یا ابری بودن هوا میشود. مثال:
“a weather report” (گزارش آبوهوا)
“.I’m not going out in this weather” (من در این آبوهوا بیرون نمیروم.)
the conditions in the air above the earth such as wind, rain, or temperature, especially at a particular time over a particular area:
bad/good/cold/dry/hot/stormy/warm/wet/etc. weather
to weather
/ˈweðər/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: weathered] [گذشته: weathered] [گذشته کامل: weathered]
2 تغییر رنگ دادن
to be weathered by something
به خاطر چیزی تغییر رنگ دادن
Her face was weathered by the sun. صورت او به خاطر خورشید تغییر رنگ داده بود.
to weather to something
تغییر رنگ دادن و به رنگی شدن
This brick weathers to a warm pinkish-brown color. این آجر تغییر رنگ داده و صورتی-قهوهای شده است.
forecast
/ˈfɔːrkæst/
قابل شمارش
1 پیشبینی
معادل ها در دیکشنری فارسی: پیشبینی
مترادف و متضاد
forewarning guess prediction prophecy
1.sales forecasts 1. پیشبینیهای فروش 2.The shipping forecast gave warnings of gales. 2. پیشبینی کشتیرانی درباره طوفان اخطار داد. 3.Weather forecast 3. پیشبینی (وضعیت) آب و هوا
a statement of what is judged likely to happen in the future, especially in connection with a particular situation, or the expected weather conditions:
economic forecasts
The weather forecast said it was going to rain later today.
to forecast
/ˈfɔːrkæst/
فعل ناگذر
[گذشته: forecast] [گذشته: forecast] [گذشته کامل: forecast]
2 پیشبینی کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: پیشبینی کردن
مترادف و متضاد
foresee guess predict prognosticate
1.Experts are forecasting a recovery in the economy. 1. کارشناسان بهبودی در اقتصاد را پیشبینی کردهاند. 2.The report forecasts that prices will rise by 3% next month. 2. گزارشها پیشبینی کردهاند که قیمتها ماه آینده 3% افزایش خواهند یافت.
climate
/ˈklɑɪ.mət/
قابل شمارش
1 آب و هوا (جغرافی) اقلیم
معادل ها در دیکشنری فارسی: آب و هوا اقلیم
مترادف و متضاد
atmospheric conditions weather weather pattern
1.a wet climate 1. آب و هوای مرطوب 2.climate change is real. 2. تغییر آب و هوا واقعی است.
the general weather conditions usually found in a particular place:
a hot/dry/harsh climate
The Mediterranean climate is good for growing citrus fruits and grapes.
When we retire, we’re going to move to a warmer climate.
What is the difference between the weather and climate?
The climate of a place is the general weather of that place.
For example, Tehran’s climate is cold, but it’s very hot today.
So, I’m talking about the weather today, it’s very hot, but the general weather of Tehran is cold.
Tehran’s climate is cold.
surroundings
/səˈrɑʊnd.ɪŋz/
غیرقابل شمارش
1 محیط
معادل ها در دیکشنری فارسی: پیرامون دور و بر همسایگی محیط محوطه اطراف
مترادف و متضاد
environment
1.Are you used to your new surroundings yet? 1. به محیط جدیدت عادت کردهای هنوز؟ 2.comfortable surroundings 2. محیط راحت
the place where someone or something is and the things that are in it:
Some butterflies blend in with their surroundings so that it’s difficult to see them.
the place where someone lives and the conditions they live in:
They live in very comfortable/pleasant/drab/bleak surroundings.
hometown
/ˈhoʊm.taʊn/
قابل شمارش
1 زادگاه شهر محل تولد
معادل ها در دیکشنری فارسی: زادگاه
1.He was born in Miami, but he considers New York his hometown since he's lived there most of his life. 1. او در میامی متولد شده بود اما او نیویورک را به عنوان زادگاهش می شناخت چون بیشتر عمرش را انجام زندگی کرده بود.
the town or city that a person is from, especially the one in which they were born and lived while they were young:
He was born in Miami, but he considers New York his hometown since he’s lived there most of his life.
religious
adjective
/rəˈlɪdʒ.əs/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more religious] [حالت عالی: most religious]
1 مذهبی دینی
معادل ها در دیکشنری فارسی: اعتقادی باایمان دینباور دینی عبادی مذهبی متدین
1.They are both deeply religious. 1. هر دوی آنها بهشدت مذهبی هستند.
a religious city
شهری مذهبی
a religious holiday
تعطیلات مذهبی
/rɪˈlɪdʒ.əs/
relating to religion:
religious education
having a strong belief in a god or gods:
He’s deeply religious and goes to church twice a week.
to borrow
/ˈbɑr.oʊ/
فعل گذرا
[گذشته: borrowed] [گذشته: borrowed] [گذشته کامل: borrowed]
1 قرض گرفتن
معادل ها در دیکشنری فارسی: امانت گرفتن به عاریت گرفتن قرض کردن قرض گرفتن
مترادف و متضاد
have temporarily use temporarily
to borrow something
چیزی قرض گرفتن
She used to borrow money and not bother to pay it back. او قبلاً پول قرض میگرفت و زحمتی برای پس دادنش نمیکشید.
to borrow something from somebody/something
چیزی از کسی/چیزی قرض گرفتن
I've borrowed some CDs from Mike. من از "مایک" چند سیدی قرض گرفتهام.
to borrow something off somebody
چیزی از کسی قرض گرفتن
I borrowed the DVD off my brother. من (آن) دیویدی را از برادرم قرض گرفتم.
2 وام گرفتن پول قرض گرفتن
معادل ها در دیکشنری فارسی: وام گرفتن
مترادف و متضاد
take as a loan
to borrow something (from somebody/something)
چیزی (از کسی/چیزی) وام گرفتن
She borrowed £2 000 from her parents. او 2000 پوند از پدر و مادرش وام گرفت [پول قرض گرفت].
to borrow from somebody/something
از کسی/چیزی پول قرض گرفتن
I don't like to borrow from friends. من دوست ندارم از دوستانم پول قرض بگیرم.
to borrow something off somebody
از کسی پول قرض گرفتن
I had to borrow the money off a friend. من مجبور شدم از یک دوست پول قرض بگیرم.
to get or receive something from someone with the intention of giving it back after a period of time:
I had to borrow a pen from the proctor to take the exam.
She used to borrow money and not bother to pay it back.
He borrowed a novel from the library.
to take money from a bank or other financial organization and pay it back over a period of time:
Like so many companies at that time, we had to borrow heavily to survive.
We could always borrow some money from the bank.
to take and use a word or idea from another language or piece of work:
English has borrowed many words from French.
subway
/ˈsʌbweɪ/
قابل شمارش
1 مترو قطار زیرزمینی
معادل ها در دیکشنری فارسی: راهآهن زیرزمینی مترو
مترادف و متضاد
metro tube underground train
a subway station/train
ایستگاه/قطار مترو
a crowded subway station یک ایستگاه متروی شلوغ
to ride/take the subway
سوار مترو شدن
We can take the subway to Grand Central Station. ما میتوانیم با مترو به ایستگاه "گرند سنترال" برویم.
کاربرد اسم subway به معنای مترو یا قطار زیر زمینی
معادل اسم subway در فارسی “مترو” یا “قطار زیرزمینی” است. به سیستم راه آهن زیرزمینی به منظور حمل و نقل مردم یک شهر (اغلب بزرگ)، subway یا مترو گفته میشود. مثال:
“.We can take the subway to Grand Central Station” (ما میتوانیم با مترو به ایستگاه “گرند سنترال” برویم.)
2 زیرگذر
معادل ها در دیکشنری فارسی: زیرگذر
مترادف و متضاد
underpass
a railroad system in which electric trains travel through tunnels below ground:
We took the subway uptown to Yankee Stadium.
A guy gave me his seat on the subway.
And what is the difference between an apartment and a house?
An apartment is a part of a building, but a house is usually a single unit for one family.
In British English, they say flat instead of apartment.
Neither
/ˈniː.ðər/
1 هیچ یک هیچ کدام (از دوتا)
معادل ها در دیکشنری فارسی: هیچیک هیچکدام
1.Luckily, neither child was hurt in the accident. 1. خوشبختانه هیچ یک از بچه ها در حادثه آسیب ندید. 2.Neither of us had ever been to London before. 2. هیچ یک از ما قبلا در لندن نبودیم. [قبلا به لندن نیامده بودیم] 3.They gave us two keys, but neither worked. 3. آنها به ما دو کلید دادند، اما هیچ کدام کار نکرد. 4.Which one would you choose? - Neither. 4. کدام یک را انتخاب می کردی؟ - هیچ کدام.
[قید]
neither
/ˈniː.ðər/
غیرقابل مقایسه
2 همینطور
1.Jerry doesn't like it, and neither do I. 1. "جری" از آن خوشش نمی آید، و من هم همینطور.
either
/ˈiː.ðər/
1 یا
معادل ها در دیکشنری فارسی: یا
either … or…
یا… یا…
Either you leave now or I call the police! یا همین حالا میروی یا به پلیس زنگ میزنم!
[تخصیص گر]
either
/ˈiː.ðər/
2 هر دو [یکی از دو نفر یا چیز]
معادل ها در دیکشنری فارسی: هر یک هر کدام
1.Either one of us could help you. 1. هر یک از ما میتواند به تو کمک کند [هر دوی ما میتوانیم کمکت کنیم]. 2.There are trees along either side of the street. 2. در هر دو طرف خیابان درختهایی وجود دارد.
[قید]
either
/ˈiː.ðər/
غیرقابل مقایسه
3 هم
معادل ها در دیکشنری فارسی: هم
1.Lydia can't swim, I can't either. 1. "لیدیا" نمی تواند شنا کند، من هم همینطور.
excitement
/ɪkˈsɑɪt.mənt/
غیرقابل شمارش
1 هیجان
معادل ها در دیکشنری فارسی: تب و تاب هیجان
مترادف و متضاد
exciting sensation exhilaration thrill boredom indifference
1.If you want excitement, you should try parachuting. 1. اگر خواهان هیجان هستی، باید چتربازی را امتحان کنی. 2.The news caused great excitement among her friends. 2. (آن) خبر منجر به هیجان زیادی در بین دوستانش شد.
a feeling of being excited, or an exciting event:
Robin’s heart was pounding with excitement.
If you want excitement, you should try parachuting.
the excitements of the previous day
I’m on a diet
رژیم دارم
preposition
/ˌprep.əˈzɪʃ.ən/
قابل شمارش
1 حرف اضافه (دستور زبان)
معادل ها در دیکشنری فارسی: حرف اضافه
1.I always confuse the prepositions with each other. 1. من همیشه حرف های اضافه را با یکدیگر قاطی می کنم.
in grammar, a word that is used before a noun, a noun phrase, or a pronoun, connecting it to another word:
In the sentences “We jumped in the lake,” and “She drove slowly down the track,” “in” and “down” are prepositions.
to hang out
/hæŋ aʊt/
فعل ناگذر
[گذشته: hung out] [گذشته: hung out] [گذشته کامل: hung out]
1 وقت گذراندن
informal
مترادف و متضاد
associate mingle socialize
1.The local kids hang out at the mall. 1. بچههای محله در پاساژ خرید وقت میگذرانند.
to hang out with somebody
با کسی وقت گذراندن
You hang out with your friends too much. زیادی با دوستانت وقت میگذرانی.
2 آویزان کردن (بهمنظور خشک شدن) پهن کردن (لباس)
1.They hung out banners that said ‘Stop the war!’ 1. آنها بنرهایی آویزان کردند که رویشان نوشته بود «جنگ را متوقف کنید!»
to hang something out
چیزی را پهن کردن
Have you hung the washing out? آیا لباسهای شسته(شده) را پهن کردهای؟
to spend a lot of time in a place or with someone:
You still hang out at the pool hall?
I’ve been hanging out backstage with the band.
hiking
/ˈhɑɪkɪŋ/
غیرقابل شمارش
1 پیادهگردی (پیادهروی طولانی در خارج از شهر)
معادل ها در دیکشنری فارسی: پیادهروی طولانی
مترادف و متضاد
trekking walking
to go hiking
به پیادهگردی رفتن
We're going hiking in the mountains this weekend. ما این آخر هفته به پیادهگردی خواهیم رفت.
a pair of hiking boots
یک جفت پوتین (مخصوص) پیادهگردی
the activity of going for long walks in the countryside:
We’re going hiking in the Sierra Nevada.
sailing
/ˈseɪl.ɪŋ/
غیرقابل شمارش
1 قایقرانی (با قایق بادبانی) کشتیرانی
معادل ها در دیکشنری فارسی: شراعی
1.We're going sailing next weekend. 1. ما آخر هفته بعد به قایقرانی میرویم.
2 سفر دریایی
the sport or activity of using boats with sails:
the sailing club
She loves to go sailing.
an occasion when a ship leaves a port:
There are frequent sailings to Staten Island.
costume
/ˈkɑːstuːm/
قابل شمارش
1 لباس
1.She has four costume changes during the play. 1. او در طی نمایش چهار بار لباس عوض میکند. 2.The actors were still in costume and make-up. 2. هنرپیشهها هنوز مشغول گریم و لباس (پوشیدن) بودند.
a clown/Halloween costume
لباس دلقک/هالووین
a costume designer
طراح لباس
Japanese national costume
لباس ملی ژاپن
the set of clothes typical of a particular country or period of history, or appropriate for a particular activity:
Singers performing Mozart’s operas often dress in/wear historical costume.
The dancers leading the procession were in colorful and elaborate costumes.
UK The shop has a good selection of bikinis and bathing/swimming costumes.
a set of clothes worn in order to look like someone or something else, especially for a party or as part of an entertainment:
Our host was wearing a clown costume.
The children were dressed in Halloween costumes.
Theater (North America)
Cinema (UK)
The place you go to see movies
theater
/ˈθiətər/
قابل شمارش
1 تئاتر
معادل ها در دیکشنری فارسی: تئاتر تماشاخانه سالن تئاتر
1.I used to go to the theater every week. 1. من در گذشته هر هفته به تئاتر میرفتم.
The city theater
تئاتر شهر
2 سینما
معادل ها در دیکشنری فارسی: سینما
مترادف و متضاد
movie theater
1.I'm going to the theater this evening. 1. قرار است امشب به سینما بروم.
a building, room, or outside structure with rows of seats, each row usually higher than the one in front, from which people can watch a performance or other activity:
the Lyceum Theater
a lecture theater
a movie theater :
The movie opens Wednesday in theaters across the country.
art gallery
/ˈɑːrt ɡæləri/
قابل شمارش
1 گالری آثار هنری نگارخانه
مترادف و متضاد
gallery
1.Her father runs an art gallery in New York City. 1. پدر او صاحب یک گالری هنری در شهر نیویورک است.
a building where works of art can be seen by the public:
London is famous for its museums and art galleries.
a place where works of art are shown and can be bought:
She works in a little art gallery in Brooklyn.
rush
/rʌʃ/
قابل شمارش
1 عجله شلوغی
معادل ها در دیکشنری فارسی: تعجیل عجله
1.the rush hour 1. ساعت شلوغی
to make a rush for something
با عجله به سمت چیزی رفتن
Shoppers made a rush for the exits. خریدارها با عجله به سمت خروجیها رفتند.
to be in a rush
عجله داشتن
He was in a rush to get home. او برای به خانه رفتن عجله داشت.
what’s the rush?
عجله برای چیست؟
to (cause to) go or do something very quickly:
I’ve been rushing (around) all day trying to get everything done.
I rushed up the stairs/to the office/to find a phone.
When she turned it upside down the water rushed out.
[ + to infinitive ] We shouldn’t rush to blame them.
You can’t rush a job like this.
The emergency legislation was rushed through Congress in a morning.
Don’t rush me!
The United Nations has rushed medical aid and food to the famine zone.
He rushed the children off to school so they wouldn’t be late.
rush hour
/ˈrʌʃ.ɑʊr/
غیرقابل شمارش
1 ساعت شلوغی
1.the morning rush hour 1. ساعت شلوغی صبحگاهی
the busy part of the day when towns and cities are crowded, either in the morning when people are traveling to work, or in the evening when people are traveling home:
rush hour traffic
boring
/ˈbɔːrɪŋ/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more boring] [حالت عالی: most boring]
1 خستهکننده کسالتآور، حوصلهسربر
معادل ها در دیکشنری فارسی: خستهکننده ملالتبار کسالتآور کسلکننده
مترادف و متضاد
dull repetitious tedious exciting interesting
a boring job/book/evening/movie …
یک شغل/کتاب/شب/فیلم و… خستهکننده
The movie was so boring I fell asleep. فیلم آنقدر کسالتآور بود که خوابم برد.
کاربرد صفت boring به معنای خستهکننده
صفت boring به معنای خستهکننده به چیزهایی اطلاق میشود که جالب نیستند و باعث میشوند انسان کسل و خسته شود و حوصلهاش سر برود. این صفت هم برای اشیا و هم افراد به کار میرود، ولی صفت bored تنها برای انسانها استفاده میشود.
“a boring man” (مرد کسلکننده)
“a boring book” (یک کتاب خستهکننده)
not interesting or exciting:
She finds opera boring.
It’s boring to sit on the plane with nothing to read.
a boring lecture
The movie was so boring I fell asleep.
see you
or see ya (it is informal)
Ya means you
/si ju/
1 به امید دیدار خداحافظ
1."Bye Dave!" "See you!" 1. «خداحافظ "دِیو!» «به امید دیدار!»
See you is a way to say goodby.
enthusiastic
adjective
/ɪnˌθuː.ziːˈæs.tɪk/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more enthusiastic] [حالت عالی: most enthusiastic]
1 پراشتیاق پرشور، پرذوق
معادل ها در دیکشنری فارسی: پرجوش و خروش پرشور مشتاق
enthusiastic about somebody/something
پراشتیاق برای کسی/چیزی
You don't seem very enthusiastic about the party. برای آن مهمانی خیلی پراشتیاق به نظر نمیرسی.
enthusiastic about doing something
ذوق داشتن درباره انجام کاری
She was enthusiastic about going to Spain. او درباره رفتن به اسپانیا ذوق داشت.
[عبارات مرتبط]
enthusiastic support 1. حمایت پرشور و اشتیاق
to chill out
/ʧɪl aʊt/
فعل ناگذر
[گذشته: chilled out] [گذشته: chilled out] [گذشته کامل: chilled out]
1 آرام بودن بیخیال بودن
informal
مترادف و متضاد
chill relax freak out
1.Chill out, Dad, if we miss this train there's always another one. 1. آرام باش بابا، اگر این قطار را ازدست بدهیم، همیشه یکی [یک قطار] دیگر هست.
to relax completely, or not allow things to upset you:
I’m just chilling out in front of the TV.
Chill out, Dad. The train doesn’t leave for another hour!
to hitchhike
/ˈhɪtʃ.hɑɪk/
فعل ناگذر
[گذشته: hitchhiked] [گذشته: hitchhiked] [گذشته کامل: hitchhiked]
1 رایگانسواری کردن مفتی رفتن، مفتی سفر کردن
1.We hitchhiked from Chicago to New Orleans. 1. ما از "شیکاگو" تا "نیو اورلینز" را رایگانسواری کردیم [با ماشین مفتی رفتیم].
to travel by getting free rides in someone else’s vehicle:
I would never hitchhike on my own.
They hitchhiked to Paris.
gossip
/ˈgɑs.əp/
قابل شمارش
1 شایعه
1.Have you heard the latest gossip? 1. آخرین شایعه را شنیدهای؟
an interesting piece of gossip
شایعهای جالب
2 غیبت
conversation or reports about other people’s private lives that might be unkind, disapproving, or not true:
Her letter was full of gossip.
I don’t like all this idle gossip.
I’ve got some juicy gossip for you.
Have you heard the (latest) gossip?
UK Jane and Lyn sat in the kitchen having a good gossip about their friends.
[ C ] disapproving
(also gossipmonger, uk/ˈɡɒs.ɪpˌmʌŋ.ɡər/ us/ˈɡɑː.səpˌmʌŋ.ɡɚ/)
someone who enjoys talking about other people and their private lives:
She’s a terrible gossip.
sandals
/ˈsæn.dəl/
قابل شمارش
1 صندل کفش روباز
معادل ها در دیکشنری فارسی: دمپایی صندل
1.a pair of sandals 1. یک جفت صندل
a light shoe, especially worn in warm weather, consisting of a bottom part held onto the foot by straps:
a pair of sandals
open-toed sandals
AmE
American English
BrE
British English
BrE
British English
loose
/luːs/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: looser] [حالت عالی: loosest]
1 گشاد (لباس) آزاد
معادل ها در دیکشنری فارسی: گشاد
مترادف و متضاد
baggy loose-fitting oversized slack
1.Wear comfortable, loose clothing to your exercise class. 1. برای کلاس ورزشت لباس راحت و گشاد بپوش.
2 شل لق
معادل ها در دیکشنری فارسی: هرز ول شل لق
to come loose
شل شدن
The screws had come loose. پیچها شل شده بودند.
a fabric with a loose weave
یک پارچه با بافت شل
to wear one’s hair loose
موی خود را شل بستن
She usually wears her hair loose. او معمولاً مویش را شل میبندد.
loose button
دکمه شل
I’d better sew that loose button before it comes off. بهتر است که آن دکمه شل را قبل از آنکه بیفتد، بدوزم.
3 آزاد باز، رها
معادل ها در دیکشنری فارسی: آزاد بیبندوبار یله رها
to break loose
آزاد شدن
The horse had broken loose from its tether. اسب از افسارش آزاد شده بود.
to cut something loose
چیزی را باز کردن
During the night, somebody had cut the boat loose from its moorings. در طول شب، یک نفر قایق را از لنگرگاه باز کرده بود.
loose moral
اصول اخلاقی آزاد
a young man of loose morals مرد جوانی با اصول اخلاقی آزاد [بیبندوبارانه]
to turn/let/set something loose
چیزی را آزاد کردن
Don’t let your dog loose on the beach. سگت را در ساحل آزاد نگذار.
4 فلهای غیر بستهبندیشده
to sell something loose
چیزی را فلهای فروختن
The potatoes were sold loose, not in bags. سیبزمینیها فلهای فروخته میشدند، نه در کیسه.
5 مبهم بیدقت، بیقاعده
a loose translation
یک ترجمه بیدقت
loose thinking
تفکر بیقاعده
not firmly held or fastened in place:
There were some loose wires hanging out of the wall.
The nails in the wall had worked themselves loose.
The prisoners were so thin that their skin hung loose.
Loose hair is not tied back:
Her hair was hanging loose to her shoulders.
Loose things are not held together or attached to anything else:
A few loose sheets of paper were lying around.
chic
/ʃiːk/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more chic] [حالت عالی: most chic]
1 شیک
معادل ها در دیکشنری فارسی: نغز شیک
مترادف و متضاد
stylish
1.a chic new restaurant 1. یک رستوران شیک جدید 2.She is always so chic, so elegant. 2. او همیشه خیلی شیک است، خیلی باشکوه.
stylish and fashionable:
I like your haircut - it’s very chic.
a chic restaurant
firmly
adverb
/ˈfɜːrm.li/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more firmly] [حالت عالی: most firmly]
1 قاطعانه بااطمینان، مطمئنا
decidedly definitely
1.‘I can do it,’ she said firmly. 1. او بااطمینان گفت: «من میتوانم انجامش دهم.» 2.I firmly believe that we must take action on this. 2. قاطعانه معتقدم که ما باید در این باره دستبهکار شویم.
2 (بهطور) محکم
hard
1.Make sure the rope is firmly attached before attempting to climb down it. 1. مطمئن شو که طناب محکم وصل شده باشد، قبل از آنکه بخواهی از آن پایین بروی.
in a way that will not become loose:
Make sure the rope is firmly attached before attempting to climb down.
sweater
(UK also jumper)
/ˈswetər/
قابل شمارش
1 ژاکت پلیور
معادل ها در دیکشنری فارسی: پلیور ژاکت
مترادف و متضاد
jumper
to put on/wear a sweater
ژاکت پوشیدن
1. Put a sweater on if you're cold. 1. اگر سردت است یک ژاکت بپوش. 2. She wore jeans and a sweater. 2. او شلوار لی و ژاکت پوشید.
⚠️تو انگلیسی بریتانیایی به sweater میگن jumper.
a piece of clothing, typically with long sleeves and made from wool, that is worn on the upper part of the body:
Put a sweater on if you’re cold.
a V-necked sweater
cardigan
/ˈkɑːrdɪɡən/
قابل شمارش
1 ژاکت (پشمی) کاردیگان
معادل ها در دیکشنری فارسی: ژاکت
مترادف و متضاد
cardigan sweater
1.My worst present ever was an orange cardigan from my aunt. 1. بدترین هدیهای که تا به حال گرفتهام ژاکت نارنجی پشمی از طرف عمهام بود.
a piece of clothing, usually made from wool, that covers the upper part of the body and the arms, fastening at the front with buttons, and usually worn over other clothes
Put on your red wool cardigan - it'll be nice and warm. She came to the door in a frumpy cardigan and fluffy slippers. I'm knitting a little cardigan for my daughter's new baby. Those long, belted cardigans are back in fashion this season. You've lost another button on your school cardigan, you rascal.
casual
/ˈkæʒəwəl/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more casual] [حالت عالی: most casual]
1 معمولی عادی
indifferent random trivial
1.As the villain stole the money from the blind man, he walked away in a casual manner. 1. وقتی فرد شرور پول را از مرد نابینا دزدید، با رفتاری عادی از آنجا دور شد.
2 راحتی غیررسمی
معادل ها در دیکشنری فارسی: اسپرت
comfortable everyday informal
casual clothes
لباسهای راحتی
Jean felt more comfortable in casual clothes. "جین" با لباسهای راحتی راحتتر بود.
family parties and other casual occasions
مهمانیهای خانوادگی و سایر مناسبتهای غیررسمی
3 آسوده بافراغبال، باخیالراحت
easy natural relaxed
4 موقتی غیررسمی
casual labor
کار موقتی
Casual clothes are not formal or not suitable for special occasions:
casual clothes
formal
adjective
/ˈfɔːrml/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more formal] [حالت عالی: most formal]
1 رسمی
معادل ها در دیکشنری فارسی: رسمی صوری
1.He kept the tone of the letter formal and businesslike. 1. او لحن نامه را رسمی و کاری نگه داشت.
a formal evening dress
یک لباس شب رسمی
2 با شیوه اصولی طبق قاعده
public or official:
formal procedures
a formal announcement
in appearance or by name only:
I am the formal leader of the project but the everyday management is in the hands of my assistant.
trainers
(US sneaker)
کفش ورزشی
a type of light, comfortable shoe that can be worn for sport
curly
adjective
/ˈkɜrli/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: curlier] [حالت عالی: curliest]
1 فرفری
معادل ها در دیکشنری فارسی: تابدار مجعد فرفری
مترادف و متضاد
curling wavy
1.He has curly hair. 1. او موهای فرفری دارد.
having curls or a curved shape:
He has blond, curly hair.
These pigs all have curly tails.
cute
adjective
/kjuːt/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: cuter] [حالت عالی: cutest]
1 ناز قشنگ، بامزه، خوشگل
معادل ها در دیکشنری فارسی: بامزه بانمک نمکین ملیح ملوس مامانی
1.His baby brother is really cute. 1. برادر خردسال او خیلی ناز است.
a cute picture of two kittens
عکس بامزهای از دو بچه گربه
a cute little baby
یک بچه کوچولوی بامزه
کاربرد صفت cute
صفت cute در این مفهوم اشاره دارد به زیبایی و جذابیت چیزی که میتواند قابل تحسین باشد.
2 جذاب
مترادف و متضاد
attractive
1.There were so many cute guys at the party. 1. مردهای جذاب زیادی در مهمانی بودند.
کاربرد صفت cute
صفت cute در این مفهوم به جذابیت جنسی افراد اشاره دارد و فردی را توصیف میکند که ویژگیهای ظاهری خوبی دارد و موجب تحریک جنسی دیگران میشود.
(especially of something or someone small or young) pleasant and attractive:
His baby brother is really cute.
earmuffs
noun
a pair of small pieces of material like fur worn over the ears with a strap that goes over the head to keep them on
Earmuffs are easy to wear and often provide a more consistent fit than an earplug.
Sometimes you’ll even see cars with giant earmuffs!
worn
verb
past participle of wear
strap
noun
/stræp/
قابل شمارش
3 بند
معادل ها در دیکشنری فارسی: تسمه
1.a leather watch strap 1. بند ساعت (مچی) چرم
a narrow piece of leather or other strong material used for fastening something or giving support:
Could you help me fasten this strap around my suitcase?
with this meaning as a combining form:
a watch strap
shoes with ankle straps
vest
noun
/vest/
قابل شمارش
1 جلیقه
معادل ها در دیکشنری فارسی: جلیقه ژیله
a bullet-proof vest
جلیقه ضد گلوله
a cotton vest
جلیقه کتان
توضیحاتی در رابطه با vest
واژه vest به عنوان اسم به معنای جلیقه است؛ هم به عنوان لباس معمولی بدون آستین و هم به عنوان لباسی برای جلوگیری از ورود گلوله به درون بدن. البته نوعی جلیقه نیز وجود دارد که در آب از آن استفاده میشود که بدان جلیقه شنا یا جلیقه نجات گفته میشود.
2 زیرپیراهنی زیرپوش
مترادف و متضاد
undershirt
a cotton vest
زیرپوش پنبهای
a type of underwear, often with no sleeves, that covers the upper part of the body, worn for extra warmth:
a cotton/wool/string vest
She always wore a long-sleeved thermal vest in the winter.
(also vest top)
a shirt without sleeves, usually made out of cotton, that is worn in the summer or for sport:
The cyclists were all dressed in tight lycra shorts and the official team vest.
He wore a vest top and a pair of luminous shorts to the beach party.
a piece of clothing that covers the upper body but not the arms and usually has buttons down the front, worn over a shirt
a piece of clothing like a jacket without sleeves, that is worn over other clothes for warmth or protection:
Wear something warm, like a fleece jacket or a down vest.
sweatpants
/ˈswetpænts/
قابل شمارش
1 شلوار گرمکن شلوار ورزشی
sweatpants یک کلمه جمع (plural noun) هست و همیشه s میگیره و فعل و اسم اشاره جمع باهاش استفاده میشه. معنیش هم میشه شلوار گرمکن.
Her sweatpants are blue.
pants made of thick cotton and worn esp. for exercising
sweatshirt
noun
/ˈswɛtˌʃɜrt/
قابل شمارش
1 گرمکن سوئیشرت
معادل ها در دیکشنری فارسی: پیراهن گرمکن
1.Give back my sweatshirt! 1. گرمکنم را پس بده!
a hooded sweatshirt
یک سوئیشرت کلاهدار
a piece of informal clothing with long sleeves, usually made of thick cotton, worn on the upper part of the body:
She was dressed casually in jeans and a sweatshirt.
trousers
(US usually pants)
/ˈtraʊzərz/
غیرقابل شمارش
1 شلوار
معادل ها در دیکشنری فارسی: شلوار
مترادف و متضاد
jeans pants slacks
1.I need a new pair of trousers to go with this jacket. 1. من به یک شلوار جدید که با این کاپشن متناسب باشد نیاز دارم. 2.I will wear a long shirt and trousers. 2. من یک پیراهن بلند و شلوار خواهم پوشید.
کاربرد اسم trousers به معنای شلوار
معادل اسم trousers در فارسی “شلوار” است. trousers یا شلوار به نوعی از لباس گفته میشود که از کمر تا مچ پا را (هر پا را بهطور جداگانه) پوشش میدهد.
به شلوار در انگلیسی بریتانیایی trousers و در انگلیسی آمریکایی pants گفته میشه و همیشه فعلشون جمع استفاده میشه.👖
These are green pants. ✔️
These are blue trousers. ✔️
a piece of clothing that covers the lower part of the body from the waist to the feet, consisting of two cylinder-shaped parts, one for each leg, that are joined at the top:
I need a new pair of trousers to go with this jacket.
Why aren’t you wearing any trousers, David?
sneakers
(UK trainer)
کفش ورزشی کتانی
a type of light, comfortable shoe that is suitable for playing sports
Shorts
/ʃɔːrts/
غیرقابل شمارش
1 شلوارک شلوار کوتاه
معادل ها در دیکشنری فارسی: شلوارک
1.He had on a pair of shorts and a T-shirt. 1. او یک شلوارک و یک تیشرت به تن داشت.
gym shorts
شلوارک ورزشی
2 شورت (مردانه)
trousers that end above the knee or reach the knee, often worn in hot weather or when playing a sport:
tennis shorts
She put on a pair of shorts and a T-shirt.
men’s underpants
Dress
/dres/
قابل شمارش
1 پیراهن زنانه لباس زنانه
معادل ها در دیکشنری فارسی: پیراهن
مترادف و متضاد
gown
1.I wore a new dress. 1. من یک پیراهن جدید پوشیدم.
a long dress
یک پیراهن بلند
a wedding dress
یک لباس عروسی
کاربرد واژه dress به معنای لباس زنانه
واژه dress به معنای “لباس زنانه” یا “پیراهن” به لباسی گفته میشود که یک تکه است و معمولا بدن را تا زانو میپوشاند (البته بلندتر و کوتاهترش نیز وجود دارد). برخی پیراهنها کوتاه هستند و برخی تا مچ پا نیز میرسند. پیراهنها هم با آستین و هم بدون آستین وجود دارند.
2 لباس پوشش
معادل ها در دیکشنری فارسی: لباس
مترادف و متضاد
attire costume wardrobe
casual dress
لباس غیررسمی
formal dress
لباس رسمی
کاربرد واژه dress به معنای لباس
واژه dress در حالت کلی به معنای “لباس” به کار میرود، چه لباس زنانه، چه لباس مردانه. دقت کنید که در این حالت واژه dress به صورت غیرقابل شمارش به کار میرود. مثلا:
“formal dress” (لباس رسمی)
a piece of clothing usually worn by women or girls that covers the top half of the body and hangs down over the legs:
a long/short dress
a wedding dress
used, especially in combination, to refer to clothes of a particular type, especially those worn in particular situations:
The king, in full ceremonial dress, presided over the ceremony.
Pullover
(US usually sweater)
/ˈpʊloʊvər/
قابل شمارش
1 پلیور ژاکت پشمی
معادل ها در دیکشنری فارسی: پلیور
مترادف و متضاد
jumper sweater
1.She was wearing a knitted pullover. 1. او یک پلیور بافتنی پوشیده بود.
a piece of clothing that is usually made of a warm material such as wool, has long sleeves, and is worn over the top part of the body and is put on by pulling it over your head
Overalls
(US coveralls)
(UK dungarees)
/ˈoʊvəˌrɔlz/
غیرقابل شمارش
1 (شلوار) پیشبند
معادل ها در دیکشنری فارسی: روپوش لباس کار
مترادف و متضاد
coveralls
1.His overalls were covered in grease. 1. پیشبند او روغنی شده بود.
**(US coveralls) **
a piece of clothing that covers both the upper and lower parts of the body and is worn especially over other clothes to protect them:
She put on some overalls and got out a tin of paint.
**(UK dungarees) **
a pair of trousers with an extra piece of cloth that covers the chest and is held in place by a strap over each shoulder
blouse
noun
/blɑʊz/
قابل شمارش
1 بلوز (زنانه) پیراهن (زنانه)، شومیز
معادل ها در دیکشنری فارسی: بلوز نیمتنه
1.I usually wear a skirt and blouse to the office. 1. من معمولا در دفتر یک دامن و بلوز میپوشم.
long-sleeved blouses
شومیز زنانه آستینبلند
کاربرد واژه blouse به معنای بلوز
واژه blouse به معنای بلوز زنانه به لباس بالاتنه زنانهای میگویند که نسبتاً گشاد است، بیشتر تا کمر است و معمولاً دکمه، یقه و آستین دارد. در زبان فارسی به این نوع لباس “شومیز” هم گفته میشود.
a shirt for a woman or girl:
a white silk blouse
purse
(US change purse)
/pɜrs/
قابل شمارش
1 کیف (زنانه)
معادل ها در دیکشنری فارسی: کیف زنانه کیف پول کیف
مترادف و متضاد
handbag
1.Her shoes and purse always match. 1. کفش و کیف او همیشه با هم ست هستند.
a small container for money, usually used by a woman:
a leather purse
fitting room
noun
/ˈfɪtɪŋ rum/
قابل شمارش
1 اتاق پرو
مترادف و متضاد
changing room
1.There's no fitting room in that store. 1. آن مغازه، اتاق پرو ندارد.
Fitting room is a part of a store where you can try on clothes before you buy them. you can also say changing room.(L)
a room or area in a shop where you can put on clothes to check that they fit before you buy them
swimsuit
(US also swimming suit)
/ˈswɪm.suːt/
قابل شمارش
1 مایو (زنانه) لباس شنا
معادل ها در دیکشنری فارسی: مایو
bathing suit, swimming costume
1.I bought a new swimsuit. 1. من یک مایوی جدید خریدم.
a piece of clothing that you wear for swimming
Tight
adjective, adverb
/taɪt/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: tighter] [حالت عالی: tightest]
1 تنگ
معادل ها در دیکشنری فارسی: تنگ چسبان کیپ
مترادف و متضاد
tight-fitting
1.My shoes were so tight that I could hardly walk. 1. کفشهای من آنقدر تنگ بودند که بهسختی میتوانستم راه بروم.
a tight skirt
یک دامن تنگ
2 سفت محکم
مترادف و متضاد
firm loose
1.Make sure the knot is tight. 1. مطمئن شو که گره سفت است.
to keep a tight grip on something
چیزی را محکم گرفتن
I had kept a tight grip on his arm. بازوی او را محکم گرفته بودم.
to pull something tight
چیزی را محکم کشیدن
She tied the rope around the post and pulled it tight. او طناب را دور میله بست و آن را محکم کشید.
3 شدید
مترادف و متضاد
rigorous strict lax
to keep tight control over something
روی چیزی کنترل شدید داشتن
The former dictator still keeps a tight control on power. دیکتاتور سابق همچنان کنترل شدیدی روی قدرت دارد.
tight security measurements
اقدامات امنیتی شدید
4 فشرده
a tight schedule
برنامه فشرده
tight (adverb)
/taɪt/
غیرقابل مقایسه
5 سفت محکم
مترادف و متضاد
firmly tightly
to hold tight
سفت چسبیدن به
Hold tight to the handrail! سفت بچسب به نرده!
to tie something tight
چیزی را محکم بستن
I tied the string tight around the box. من بند را محکم دور جعبه بستم.
tight shut
محکم بسته
I kept my eyes tight shut. من چشمانم را محکم بسته نگه داشتم.
(held or kept together) firmly or closely:
I can’t untie the knot - it’s too tight.
This lid is on very tight.
The people stood talking in tight groups.
Hold on tight when we go around the corner.
Check that windows and doors are shut tight (= completely closed) before you leave.
The plastic cover was stretched tight (= stretched as much as it could be) across the tank.
It is a tight squeeze on some trains, the General Manager acknowledged (= passengers are packed closely together).
thumb
/θʌm/
قابل شمارش
1 شست
معادل ها در دیکشنری فارسی: انگشت شست شست
1.She still sucks her thumb when she's worried. 1. او هنوز هم وقتی نگران میشود، شستش را میمکد.
the short, thick finger on the side of your hand that makes it possible to hold and pick things up easily
index finger
(forefinger)
/ˈɪndeks fɪŋɡər/
قابل شمارش
1 انگشت اشاره
معادل ها در دیکشنری فارسی: انگشت اشاره
مترادف و متضاد
first finger, forefinger
1.Luke touches the tip of his nose with the index finger of his right hand. 1. "لوک" نوک بینی اش را با انگشت اشاره دست راستش لمس کرد.
the finger next to the thumb; forefinger:
He pointed his index finger at me and cried out, “I mean you!”
pinkie
/ˈpɪŋki/
قابل شمارش
1 انگشت کوچک
معادل ها در دیکشنری فارسی: کلیک
1.a pinky ring 1. حلقه برای انگشت کوچک
the smallest finger of a person’s hand
toe
/toʊ/
قابل شمارش
[جمع: toes]
1 انگشت پا
معادل ها در دیکشنری فارسی: انگشت انگشت پا
1.I have to go to the doctor because I've broken my toe. 1. باید به دکتر مراجعه کنم، چون انگشت پایم شکستهاست.
2 پنجه (کفش، جوراب و …)
معادل ها در دیکشنری فارسی: پنجه
the toe of the boot
پنجه چکمه
any of the five separate parts at the end of the foot:
your big toe (= your largest toe)
your little toe (= your smallest toe)
I stubbed (= hit) my toe on the edge of the bed.
the part of a sock, shoe, or other foot covering that goes over the toes
to stub
verb
/stˈʌb/
فعل گذرا
[گذشته: stubbed] [گذشته: stubbed] [گذشته کامل: stubbed]
2 (انگشت پا را) به جایی کوبیدن به جایی زدن
1.She stubbed her toe on the step. 1. او انگشت پایش را به پله کوبید.
3 سیگار را خاموش کردن
1.He stubbed out his cigarette in the ashtray. 1. او سیگارش را در زیرسیگاری خاموش کرد.
4 از ریشه درآوردن
stub your toe
to hurt your toe by hitting it against a hard object by accident
elbow
/ˈelboʊ/
قابل شمارش
1 آرنج
معادل ها در دیکشنری فارسی: آرنج
arm joint, bend of the arm
1.Her arm was bandaged from the elbow to the fingers. 1. دست او از آرنج تا انگشتان باندپیچی شده بود.
the part in the middle of the arm where it bends, or the part of a piece of clothing that covers this area:
Her arm was bandaged from the elbow to the fingers.
The sleeve of his shirt was torn at the elbow.
tongue
/tʌŋ/
قابل شمارش
1 زبان (عضو دهان)
معادل ها در دیکشنری فارسی: زبان
1.I burned my tongue on some soup last night. 1. من با مقداری سوپ دیشب زبانم را سوزاندم.
2 زبان (گویش)
معادل ها در دیکشنری فارسی: زبان
مترادف و متضاد
dialect language
native/mother tongue
زبان مادری
3 زبانه
the large, soft piece of flesh in the mouth that you can move, and is used for tasting, speaking, etc.:
I burned my tongue on some soup last night.
[ U ]
the tongue of an animal, used as food
eyebrow
/ˈɑɪbrɑʊ/
قابل شمارش
1 ابرو
معادل ها در دیکشنری فارسی: ابرو
1.He's got really bushy eyebrows. 1. او واقعاً ابروهای پرپشتی دارد.
the line of short hairs above each eye in humans:
Do you pluck your eyebrows (= remove some of the hairs to change their shape)?
He’s got really bushy (= thick) eyebrows.
forehead
/ˈfɑr.əd/
قابل شمارش
1 پیشانی
معادل ها در دیکشنری فارسی: پیشانی جبین ناصیه
مترادف و متضاد
brow, temple
1.She's got a high forehead. 1. او پیشانی بلندی دارد.
the flat part of the face, above the eyes and below the hair:
She’s got a high forehead.
stomach
/ˈstʌmək/
قابل شمارش
1 شکم (کالبدشناسی) معده
معادل ها در دیکشنری فارسی: شکم معده
مترادف و متضاد
abdomen belly gut tummy
1.He has an upset stomach. 1. او معده حساسی دارد. 2.The doctor asked him to lie down on his stomach. 2. دکتر از او خواست که روی شکمش دراز بکشد.
an organ in the body where food is digested, or the soft front part of your body just below the chest:
He was punched in the stomach.
The doctor asked him to lie down on his stomach.
The sight of blood always churns/turns my stomach (= makes me feel as if I am going to vomit).
She has a very delicate stomach and doesn’t eat spicy food.
I was hungry and my stomach had started growling/rumbling (= making noises).
He felt a knot of nervousness in the pit (= bottom) of his stomach.
I suggested that some weak tea might settle (= calm) her stomach.
liver
/ˈlɪvər/
قابل شمارش
1 کبد (کالبدشناسی) جگر
معادل ها در دیکشنری فارسی: جگر کبد
1.He has something wrong with his liver. 1. او مشکلی در کبدش دارد [کبدش مشکل دارد].
a fat liver
کبد چرب
2 گوشت جگر (حیوانات)
calf’s liver
جگر گوساله
liver pâté
پاته جگر
a large organ in the body that cleans the blood and produces bile, or this organ from an animal used as meat
thigh
/θɑɪ/
قابل شمارش
1 ران
معادل ها در دیکشنری فارسی: ران
1.My thighs were aching after the climb. 1. بعد از صعود [کوهپیمایی] ران های من درد میکردند.
the part of a person’s leg above the knee
buttock
/ˈbʌtək/
قابل شمارش
1 لمبر (ماتحت) کپل، [هر یک از دو لمبر ماتحت]
either of the two soft parts of the body below the back that support the body when sitting
belly
/ˈbeli/
قابل شمارش
1 شکم
معادل ها در دیکشنری فارسی: بطن دل شکم
مترادف و متضاد
gut stomach
1.They crawled along on their bellies. 1. آنها روی شکم های خود خزیدند.
informal
the stomach or the front part of the body between your chest and your legs:
He fell asleep with a full belly and a happy heart.
By the sixth month of pregnancy, Gina’s belly had begun to swell.
the rounded or curved part of an object:
The belly of the aircraft was painted red.
waist
/weɪst/
قابل شمارش
1 کمر
معادل ها در دیکشنری فارسی: کمری کمر
1.He put his arms around her waist. 1. او دستهایش را دور کمر دختر گذاشت.
a narrow waist
کمر باریک
the part of the body above and slightly narrower than the hips:
a small/narrow/tiny/large/thick waist
These trousers are a bit tight around my waist.
the part of a piece of clothing that goes around or covers the area between the hips and the ribs:
The skirt had an elasticated waist.
reliable
adjective
/rəˈlɑɪ.ə.bəl/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more reliable] [حالت عالی: most reliable]
1 قابلاطمینان مؤثق، قابلاعتماد
معادل ها در دیکشنری فارسی: ثقه موثق معتبر
مترادف و متضاد
dependable good trustworthy
1.Tom is very reliable - if he says he'll do something, he'll do it. 1. "تام" خیلی قابلاعتماد است؛ اگر میگوید کاری را انجام میدهد، آن کار را انجام خواهد داد.
a reliable car
اتومبیلی قابلاطمینان
reliable information
اطلاعات مؤثق
Someone or something that is reliable can be trusted or believed because he, she, or it works or behaves well in the way you expect:
Is your watch reliable?
reliable information
Gideon is very reliable - if he says he’ll do something, he’ll do it.
talent
noun
/ˈtælənt/
قابل شمارش
1 استعداد
معادل ها در دیکشنری فارسی: استعداد موهبت قریحه
aptitude, flair, gift, natural ability
1.Hard work can often make up for a lack of talent. 1. تلاش زیاد اغلب میتواند کمبود استعداد را جبران کند. 2.Medori's talent was noted when she was in first grade. 2. استعداد "مدوری" زمانی که در کلاس اول بود مشاهده شد.
to have talent
استعداد داشتن
Feeling that he had the essential talent, Carlos tried out for the school play. "کارلوس" با احساس اینکه استعداد لازم را دارد برای (شرکت در) تئاتر مدرسه ثبت نام کرد.
to show talent
استعداد نشان دادن
Zach was the only one who showed any natural talent. "زک" تنها کسی بود که هیچ استعداد ذاتی نشان نداد.
great/considerable/exceptional talent
استعداد زیاد/قابل توجه/استثنایی
He had a great talent for making money. او استعداد زیادی در پول درآوردن داشت.
(someone who has) a natural ability to be good at something, especially without being taught:
Her talent for music showed at an early age.
His artistic talents were wasted in his boring job.
outfit
/ˈaʊtfɪt/
قابل شمارش
1 لباس (ست کامل)
معادل ها در دیکشنری فارسی: لباس
1.a Superman outfit 1. لباس سوپرمن 2.a wedding outfit 2. لباس عروس 3.She was wearing an expensive new outfit. 3. او یک دست لباس جدید گران قیمت پوشیده بود.
a set of clothes worn for a particular occasion or activity:
I’m going to wear my vampire outfit for Halloween.
to outfit
verb
/ˈaʊtfɪt/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: outfitted] [گذشته: outfitted] [گذشته کامل: outfitted]
2 تجهیز شدن مجهز کردن
1.The ship was outfitted with a 12-bed hospital. 1. کشتی مجهز به یک بیمارستان دوازده تخته بود. 2.They had enough swords and suits of armor to outfit an army. 2. آنها به حد کافی شمشیر و زره داشتند که بتوانند یک ارتش را مجهز کنند.
to provide someone or something with equipment or clothes:
The ambulances have all been outfitted with new radios.
Routine
noun
/ruˈtin/
غیرقابل شمارش
1 کار همیشگی روال همیشگی، روتین
معادل ها در دیکشنری فارسی: روزمرگی
disapproving
مترادف و متضاد
pattern practice procedure
somebody’s daily routine
روال همیشگی روزمره یک نفر
Getting coffee and a bagel was part of my daily routine. قهوه و نان شیرینی حلقوی گرفتن، بخشی از روال روزانه من است.
somebody’s normal/usual/regular routine
روال همیشگی عادی/معمولی/منظم یک نفر
Going to cafe was part of our regular routine. رفتن به کافیشاپ بخشی از روال همیشگی منظم ما بود.
a usual or fixed way of doing things:
There’s no set/fixed routine at work - every day is different.
Most companies insure property and equipment against damage or theft as a matter of routine.
a regular series of movements, jokes, or similar things used in a performance:
an exercise/dance routine
He went into his usual “I’m the head of the family” routine (= usual way of speaking).
a part of a computer program that does a particular operation
routine
adjective
/ruˈtin/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more routine] [حالت عالی: most routine]
2 روزمره عادی، همیشگی
معادل ها در دیکشنری فارسی: روزمره
disapproving
مترادف و متضاد
everyday normal regular standard usual
a routine check/exam…
بررسی/معاینه و… عادی
1. a routine medical exam 1. یک معاینه پزشکی عادی 2. Police stopped the vehicle for a routine check. 2. پلیس اتومبیل را برای یک بررسی عادی نگه داشت.
done as part of what usually happens, and not for any special reason:
a routine inspection/medical check-up
ordinary and not special or unusual:
a routine case of appendicitis
He died during a routine operation which went wrong.
ordinary and boring:
My job is so routine and boring - I hate it.
affirmative
adjective
/əˈfɜːrmətɪv/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more affirmative] [حالت عالی: most affirmative]
1 مثبت
معادل ها در دیکشنری فارسی: مثبت
1.an affirmative response to the question 1. پاسخی مثبت به سوال
relating to a statement that shows agreement or says “yes”:
an affirmative answer/response
vet
(US formal veterinarian)
(UK formal veterinary surgeon)
/vet/
قابل شمارش
1 دامپزشک
معادل ها در دیکشنری فارسی: دامپزشک
مترادف و متضاد
veterinary surgeon
1.Helen is training to become a vet. 1. "هلن" برای دامپزشک شدن آموزش میبیند.
a person with a medical degree trained to take care of the health of animals:
The farmer called the vet out to treat a sick cow.
the office where a vet works:
The cat injured her paw, so I took her to the vet.
veterinarian
/ˌvetərɪˈneriən/
قابل شمارش
1 دامپزشک
معادل ها در دیکشنری فارسی: دامپزشک
1.We had to take the dog to the local veterinarian. 1. ما مجبور شدیم سگ مان را پیش دامپزشک محلی ببریم.
formal for vet