Vocab Flashcards

1
Q

bean

A

/biːn/
قابل شمارش
1 لوبیا باقالی، دانه
معادل ها در دیکشنری فارسی: لوبیا

1.Coffee beans are the beanlike seeds of the coffee plant.
1. دانه‌های قهوه دانه‌هایی لوبیاشکل از گیاه قهوه هستند.

baked beans
لوبیای پخته‌شده

kidney beans
لوبیا قرمز

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
2
Q

garlic

A

/ˈgɑr.lɪk/
غیرقابل شمارش
1 سیر (سبزیجات)

1.a clove of garlic
1. یک حبه سیر

به یک بوته سیر می‌گیم: a bulb of garlic

a plant of the onion family that has a strong taste and smell and is used in cooking to add flavour:
For this recipe you need four cloves (= single pieces) of garlic, crushed.
a garlic bulb

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
3
Q

celery

A

/ˈseləri/
غیرقابل شمارش
1 کرفس
معادل ها در دیکشنری فارسی: کرفس

1.a stick of celery
1. یک ساقه کرفس
2.Chop the celery and add it to the salad.
2. کرفس را ریز کنید و به سالاد اضافه کنید.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
4
Q

mint

A

/mɪnt/
غیرقابل شمارش
—————————-
1 نعناع

a bunch of mint
یک دسته نعناع

a mint flavored gum
آدامس نعنایی
————————————–
2 آب‌نبات نعنایی

1.Would you like a mint?
1. آب‌نبات نعنایی می‌خواهی؟
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
5
Q

split peas

A

قابل شمارش
لپه

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
6
Q

carrot

A

/ˈkærət/
قابل شمارش
1 هویج

1.Finely chop the carrots.
1. با دقت هویج‌ها را خرد کنید.

raw carrot
هویج خام

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
7
Q

lentil

A

/ˈlɛntəl/
قابل شمارش
1 عدس

1.lentil soup
1. سوپ عدس [عدسی]
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
8
Q

cooker (British English)
stove (American English)

A

/ˈkʊkər/
قابل شمارش
1 فر اجاق، خوراکپز

1.Have seen my new cooker?
1. فر جدید مرا دیده ای؟ ---------------------------------

/stoʊv/
قابل شمارش
1 اجاق
مترادف و متضاد
cooker, range
a electric stove
یک اجاق برقی

a gas stove
یک اجاق گازی
*********
2 بخاری
معادل ها در دیکشنری فارسی: بخاری
مترادف و متضاد
heater

a wood-burning stove
یک بخاری هیزمی

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
9
Q

barista

A

/bəˈriːstə/
قابل شمارش
1 باریستا قهوه‌چی، کافه‌چی

1.He is an experienced barista.
1. او یک کافه‌چی باتجربه است.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
10
Q

chef

A

/ʃef/
قابل شمارش
1 آشپز (حرفه‌ای) سرآشپز

مترادف و متضاد
cook, food preparer

1.He is one of the top chefs in Britain.
1. او از بهترین آشپزهای بریتانیا است.
2.She is head-chef at the Waldorf Astoria.
2. او در (رستوران) "والدورف آستوریا" سرآشپز است.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
11
Q

waiter

A

/ˈweɪtər/
قابل شمارش
1 پیشخدمت (آقا) گارسون

مترادف و متضاد
attendant, butler, servant, server, steward

1.The waiter brought our drinks.
1. پیشخدمت نوشیدنی‌های ما را آورد.
2.Waiter, could you bring me some water?
2. گارسون، می‌توانی برای من آب بیاوری؟ --------------------------------------- مثال: to ask the waiter for the bill صورت‌حساب را از پیشخدمت خواستن

I'll ask the waitress for the bill.
من از پیشخدمت می‌خواهم صورت‌حساب را بیاورد. ------------------------------------------ کاربرد اسم waiter به معنای پیشخدمت (آقا) اسم waiter در فارسی به معنای "پیشخدمت (آقا)" است. به‌طور کلی پیشخدمت (waiter) به کسی گفته می‌شود که در رستوران و یا کافه و... کار می‌کند. او سفارش مشتریان را (معمولاً سر میزشان) گرفته و برای آنها می‌برد. البته waiter یا "پیشخدمت (آقا)" به جنسیت یک پیشخدمت نیز اشاره دارد.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
12
Q

waitress

A

/ˈweɪtrəs/
قابل شمارش
[جمع: waitresses]
1 پیشخدمت (خانم)

مترادف و متضاد
attendant, hostess, stewardess

1.She's working as a waitress at the moment.
1. او در حال حاضر به عنوان یک پیشخدمت کار می‌کند. ------------------------- کاربرد اسم waitress به معنای پیشخدمت (خانم) اسم waitress در فارسی به معنای "پیشخدمت (خانم)" است. به‌طور کلی پیشخدمت (waiter) به کسی گفته می‌شود که در رستوران و یا کافه و... کار می‌کند و وظیفه اصلی او گرفتن سفارش مشتریان (معمولاً سر میزشان) و بردن سفارش آنها است. اما waitress اشاره به یک پیشخدمت خانم دارد.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
13
Q

staff

A

/stæf/
قابل شمارش
1 پرسنل کارکنان
معادل ها در دیکشنری فارسی: پرسنل کادر کارکنان
مترادف و متضاد
employees, personnel, workers

1.She joined the staff of the Smithsonian Institution in 1954.
1. در سال 1954، او به پرسنل موسسه "اسمیت سونیان" پیوست.
2.So I told my father to tell the staff of the hotel.
2. به پدرم گفتم که به پرسنل هتل گوش زد کند.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
14
Q

chopping
to chop

A

/tʃɑːp/
فعل گذرا
[گذشته: chopped] [گذشته: chopped] [گذشته کامل: chopped]
1 ریز کردن خرد کردن
مترادف و متضاد
cut, dice

1.Add the finely chopped onions.
1. پیازهای خوب ریز شده را اضافه کنید.

2.Chop the carrots up into small pieces.
2. هویج‌ها را به تکه‌های کوچک خرد کنید.

3.He was chopping wood in the yard.
3. او داشت در حیاط چوب خرد می‌کرد.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
15
Q

to sprinkle

A

/ˈsprɪŋkl/
فعل گذرا
[گذشته: sprinkled] [گذشته: sprinkled] [گذشته کامل: sprinkled]
1 پاشیدن

1.She sprinkled sugar over the strawberries.
1. او روی توت‌فرنگی‌ها شکر پاشید.
2.Sprinkle chocolate on top of the cake.
2. شکلات روی کیک بپاشید. --------------------------------------------- 2 نم‌نم باران باریدن

1.It's only sprinkling. We can still go out.
1. (بیرون) فقط دارد نم‌نم باران می‌بارد. هنوز هم می‌توانیم بیرون برویم.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
16
Q

sprinkling

A

قابل شمارش
میزان اندک مقدار کم، ذره

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
17
Q

sausages

A

/ˈsɔː.sɪdʒ/
قابل شمارش
1 سوسیس

مترادف و متضاد
banger, snag

1.grilled sausages
1. سوسیس کبابی
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
18
Q

gerund

A

/ˈdʒerənd/
قابل شمارش
1 اسم مصدر
معادل ها در دیکشنری فارسی: اسم مصدر

1.We learned about gerunds today.
1. ما امروز درباره اسم مصدر یاد گرفتیم.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
19
Q

dough

A

/doʊ/
غیرقابل شمارش
خمیر
معادل ها در دیکشنری فارسی: خمیر

1.Knead the dough on a floured surface.
1. خمیر را روی سطحی آردی ورز دهید.

2.Leave the dough to rise.
2. بگذارید خمیر پف کند.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
20
Q

tray

A

/treɪ/
قابل شمارش
1 سینی

1.She was carrying a tray of drinks.
1. او داشت سینی از نوشیدنی را حمل می کرد.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
21
Q

sauce

A

/sɔːs/
قابل شمارش
سس
معادل ها در دیکشنری فارسی: سس

1.a hot sauce
1. سس تند

2.tomato sauce
2. سس گوجه
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
22
Q

to grate

A

/ɡreɪt/
فعل گذرا
[گذشته: grated] [گذشته: grated] [گذشته کامل: grated]
1 رنده کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: رنده کردن

1.Grate the cheese and sprinkle it over the tomatoes.
1. پنیر را رنده کنید و آن را روی گوجه‌ها بپاشید.

grated carrot
هویج رنده‌شده

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
23
Q

ingredients

A

/ɪnˈgriːd.iː.ənt/
قابل شمارش
1 ماده اولیه (خوراک) ماده لازم
معادل ها در دیکشنری فارسی: مایه ماده اولیه
مترادف و متضاد
component, constituent, element

ingredient of/in/for something
مواد اولیه چیزی

The ingredients of the product are kept secret.
مواد اولیه این محصول علنی نشده است.

the list of ingredients
فهرست مواد اولیه
———————————————-
2 عنصر عامل، جزء
مترادف و متضاد
component, constituent, element

ingredient of/in/for something
عنصر چیزی

Trust is an essential ingredient in a successful marriage.
اعتماد، عنصر حیاتی در یک ازدواج موفق است.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
24
Q

salt

A

/sɔːlt/
غیرقابل شمارش
1 نمک

مترادف و متضاد
sodium chloride

1.Pass the salt, please.
1. لطفاً نمک را به من بده.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
25
Q

pepper

A

/ˈpepər/
غیرقابل شمارش
1 فلفل

salt and pepper
نمک و فلفل
————————
2 فلفل دلمه‌ای
Belt pepper
مترادف و متضاد

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
26
Q

herb

A

/ɜrb/
قابل شمارش
1 سبزی گیاه دارویی

1.dried herbs
1. سبزی خشک‌شده

2.Some special herbs can heal dangerous illnesses.
2. برخی گیاهان دارویی خاص می‌توانند بیماری‌های خطرناک را درمان کنند.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
27
Q

oven

A

/ˈʌv.ən/
قابل شمارش
1 فر کوره، اجاق

مترادف و متضاد
cooker, furnace, stove

1.a microwave oven
1. یک فر مایکروویو

2.Our oven is old.
2. اجاق ما قدیمی است.

3.Pour the cake batter into the pan, place it in the oven.
3. خمیر کیک را داخل ماهیتابه بریزید و آن را داخل فر قرار دهید.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
28
Q

to fry

A

/frɑɪ/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: fried] [گذشته: fried] [گذشته کامل: fried]
1 سرخ کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: سرخ کردن

1.Fry the mushrooms in a little butter.
1. قارچ‌ها را در کمی روغن سرخ کن.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
29
Q

to dice

A

/daɪs/
فعل گذرا
[گذشته: diced] [گذشته: diced] [گذشته کامل: diced]
1 نگینی کردن مربع مربع کردن

1.diced carrots
1. هویج های نگینی شده
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
30
Q

to stir

A

/stɜr/
فعل گذرا
[گذشته: stirred] [گذشته: stirred] [گذشته کامل: stirred]
1 هم زدن

مترادف و متضاد
beat, blend, mix, whip
to stir something
چیزی را هم زدن

Stir the sauce gently until it begins to boil.
سس را به‌آرامی هم بزنید تا شروع به جوشیدن کند.

stir something with something
چیزی را با چیزی هم زدن

She stirred her coffee with a plastic spoon.
او با یک قاشق پلاستیکی قهوه‌اش را هم زد.

to stir something in/into something
چیزی را در چیزی هم زدن

Stir the egg yolks into the warm milk.
زرده‌های تخم مرغ را در شیر هم بزنید. ---------------------------------------------------- 2 تکان دادن به‌حرکت درآوردن معادل ها در دیکشنری فارسی: جنبیدن مترادف و متضاد disturb, rustle

to stir something
چیزی را به‌حرکت درآوردن

The wind stirred the leaves.
باد برگ‌ها را به‌حرکت درآورد. ------------------------------------------------------- 3 برانگیختن تحریک کردن، به‌هیجان آوردن to stir somebody/something کسی/چیزی را برانگیختن [به‌هیجان درآوردن]

1. a book that really stirs the imagination
1. یک کتاب که واقعاً قوه تخیل را برمی‌انگیزد

2. She was stirred by his sad story.
2. (احساسات) او با داستان غم‌انگیز او برانگیخته شد.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
31
Q

to bake

A

/beɪk/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: baked] [گذشته: baked] [گذشته کامل: baked]
1 پختن (غذا) درست کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: پختن
مترادف و متضاد
cook

1.Bake at 375 degrees for about 20 minutes.
1. (آن را) در دمای 375 درجه به مدت 20 دقیقه بپزید.

to bake something
چیزی پختن

I baked a cake.
من کیک پختم.

to bake something for somebody
برای کسی چیزی درست کردن

I'm baking a birthday cake for Alex.
من دارم برای "الکس" کیک تولد درست می‌کنم.

to bake somebody something
برای کسی چیزی درست کردن

I'm baking Alex a cake.
من دارم برای "الکس" کیک درست می‌کنم. --------------------------------------------------- 2 پختن (از گرما) گرم شدن، زیر آفتاب سوزاندن informal

1.The city was baking in a heatwave.
1. شهر، داشت در موجی از گرما می‌پخت.

2.We sat baking in the sun.
2. ما زیر آفتاب نشستیم و از گرما پختیم. ---------------------------------------------------- 3 پختن (با گرما) خشک کردن (با گرما)، خشک شدن (از گرما)

1.The bricks are left in the kiln to bake.
1. آجرها را در کوره می‌گذارند تا بپزند.

2.The bricks were baked in the sun.
2. آجرها زیر آفتاب پخته شدند.

3.The sun had baked the ground hard.
3. خورشید، زمین را سفت و خشک کرده بود.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
32
Q

to barbecue

A

/ˈbɑr.bɪˌkjuː/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: barbecued] [گذشته: barbecued] [گذشته کامل: barbecued]
کباب کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: بریان کردن کباب کردن

1.fish barbecued with herbs.
1. ماهی کباب شده با گیاهان معطر.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
33
Q

mushroom

A

a fungus with a round top and short stem. Some types of mushroom can be eaten:
wild/cultivated mushrooms
button (= very small) mushrooms
dried/grilled/stuffed/sliced mushrooms
cream of mushroom soup
For this recipe choose mushrooms with large caps (= top parts).
Unfortunately some poisonous mushrooms look like edible mushrooms.
——————————————
/ˈmʌʃ.ruːm/
قابل شمارش
1 قارچ

1.pasta with wild mushrooms
1. پاستا به همراه قارچ های وحشی
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
34
Q

cinnamon

A

the bark (= hard outer covering) of a tropical tree, or a brown powder made from this, used as a spice to give a particular taste to food, especially sweet food:
a cinnamon stick
———————–
/ˈsɪnəmən/
غیرقابل شمارش
1 دارچین

1.cinnamon sticks
1. چوب دارچین
2.ground cinnamon
2. دارچین آسیاب شده
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
35
Q

parsley

A

/ˈpɑːrsli/
غیرقابل شمارش
1 جعفری (سبزی)

1.fish with parsley sauce
1. ماهی با سس جعفری
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
36
Q

onion

A

a vegetable with a strong smell and flavor, made up of several layers surrounding each other tightly in a round shape, usually brown or red on the outside and white inside:
I always cry when I’m chopping onions.
Sauté the onion and garlic for about two minutes.
————————————————
/ˈʌnjən/
قابل شمارش
1 پیاز

1.Fry the onion and garlic for about two minutes.
1. پیاز و سیر را حدود دو دقیقه سرخ کن.
2.I always cry when I'm chopping onions.
2. من همیشه موقع خرد کردن پیاز گریه‌ام می‌گیرد.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
37
Q

herbal tea

A

/ˌɜːrbl ˈtiː/
قابل شمارش
1 دمنوش چای گیاهی

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
38
Q

basil

A

/ˈbæzl/
غیرقابل شمارش
1 ریحان تخم شربتی [دانه ریحان]
معادل ها در دیکشنری فارسی: ریحان

1.Add parsley and basil just before serving.
1. قبل از سرو کردن جعفری و ریحان اضافه کنید.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
39
Q

Recipe

A

a set of instructions telling you how to prepare and cook food, including a list of what food is needed for this:
For real South Asian food, just follow these recipes.
Do you know a good recipe for whole wheat bread?
——————————————
/ˈres.ə.piː/
قابل شمارش
1 دستورالعمل پخت غذا دستور پخت
مترادف و متضاد
cooking directions
recipe for something
دستور پخت برای چیزی

Do you know a good recipe for a mushroom stew?
دستورالعمل پخت خوبی برای خورش قارچ بلدی؟

to follow a recipe
دنبال کردن [پیروی کردن از] دستورالعمل پخت

When I make pies, I don’t need to follow a recipe.
وقتی که پای درست می‌کنم، نیاز ندارم که دستورالعمل پختی را دنبال کنم.

a recipe book
کتاب آشپزی

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
40
Q

Bon appétit

A

a phrase, originally from French, meaning “good appetite,” said to someone who is about to eat, meaning “I hope you enjoy your food”

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
41
Q

occasion

A

/əˈkeɪ.ʒən/
قابل شمارش
1 مناسبت رویداد
معادل ها در دیکشنری فارسی: فرصت
مترادف و متضاد
celebration event happening
a special occasion
یک مناسبت [رویداد] ویژه
————————————-
2 وهله بار، دفعه

1.He's missed meetings on a number of occasions.
1. او چندین بار جلسات را از دست داده است.
2.We met on several occasions to discuss the issue.
2. ما در چندین وهله ملاقات داشتیم تا آن مسئله را مورد بحث قرار دهیم.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
42
Q

anniversary

A

the day on which an important event happened in a previous year:
We always celebrate our wedding anniversary with dinner in an expensive restaurant.
Tomorrow is the 30th anniversary of the revolution.
————————————-
/ˌænəˈvɜrsəri/
قابل شمارش
1 سالروز سالگرد
معادل ها در دیکشنری فارسی: سالروز سالگرد
anniversary of something
سالگرد چیزی

A huge parade was held on the anniversary of the 1959 revolution.
یک رژه بزرگ در سالگرد انقلاب 1959 برگزار شد.

wedding anniversary
سالروز ازدواج

Today is our wedding anniversary.
امروز سالروز ازدواج ماست.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
43
Q

frying pan

A

/ˈfrɑɪ.ɪŋˌpæn/
قابل شمارش
1 ماهیتابه
معادل ها در دیکشنری فارسی: تابه ماهیتابه

1.Chop the mushrooms and put them in the frying pan.
1. قارچ‌ها را خرد کن و آنها را در درون ماهیتابه بریز [قرار بده].
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
44
Q

squid

A

/skwɪd/
قابل شمارش
ماهی مرکب

1.fried squid in pumpkin sauce
1. ماهی مرکب سرخ شده در سس کدو
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
45
Q

seafood

A

/ˈsiː.fuːd/
غیرقابل شمارش
غذای دریایی

1.In Japan, seafood is very important.
1. در ژاپن غذای دریایی خیلی مهم است.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
46
Q

stuffed

A

/stʌft/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more stuffed] [حالت عالی: most stuffed]
1 پرشده (از ماده‌ای) شکم‌پر (غذا)
معادل ها در دیکشنری فارسی: آکنده
stuffed peppers
فلفل شکم‌پر
——————————–
A stuffed animal or bird is filled with special material so that it keeps the shape it had when it was alive:
a collection of stuffed birds

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
47
Q

local cuisine

A

/ˈloʊkəl kwɪˈzin/
قابل شمارش
غذای محلی

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
48
Q

vegetarian food

A

غذای گیاهی

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
49
Q

vegan food

A

/ˈviːɡən/
غذای وگان

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
50
Q

traditional

A

/trəˈdɪʃ.ən.əl/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more traditional] [حالت عالی: most traditional]
1 سنتی
معادل ها در دیکشنری فارسی: سنتی عرفی

1.The dancers were wearing traditional Hungarian dress.
1. رقاصان، لباس سنتی مجارستانی پوشیده بودند.

traditional farming methods
روش‌های سنتی کشاورزی

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
51
Q

spinach

A

/ˈspɪn.ɪtʃ/
غیرقابل شمارش
اسفناج
معادل ها در دیکشنری فارسی: اسفناج

1.spinach salad
1. سالاد اسفناج
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
52
Q

to boil

A

/bɔɪl/
فعل گذرا
[گذشته: boiled] [گذشته: boiled] [گذشته کامل: boiled]
1 جوشاندن
معادل ها در دیکشنری فارسی: جوشاندن

1.I had to boil the water before drinking it.
1. مجبور شدم که آب را قبل از نوشیدن بجوشانم.

2 آب پز کردن

1.Boil the potatoes.
1. سیب زمینی‌ها را آب پز کن.

3 به جوش آمدن جوشیدن
معادل ها در دیکشنری فارسی: جوش آمدن جوشیدن

1.Water boils at 100 degrees Celsius.
1. آب در 100 درجه سلسیوس به جوش می‌آید.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
53
Q

to serve

A

/sɜːrv/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: served] [گذشته: served] [گذشته کامل: served]
1 سرو کردن (غذا و …)
——————
to provide food or drinks:
Do they serve meals in the bar?

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
54
Q

to heat up

A

/hit ʌp/
فعل گذرا
[گذشته: heated up] [گذشته: heated up] [گذشته کامل: heated up]
1 گرم کردن داغ کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: داغ شدن
مترادف
warm

1.Heat up the food in the microwave.
1. غذا را در مایکروویو گرم کن.
2.I'll heat up the soup.
2. من سوپ را گرم می‌کنم.

2 گرم شدن داغ شدن
مترادف و متضاد
warm

1.The oven takes a while to heat up.
1. مدتی طول می‌کشد تا فر گرم شود. --------------------------------------------- to make something warm or hot: Let's see what happens when I heat it up.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
55
Q

calamari

A

/kalaˈmɑːri/
آبزی قلمی (انواع ماهی مرکب خوراکی)
———————————–
pieces of squid that are cooked and eaten

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
56
Q

octopus

A

/ˈɑːktəpʊs/
قابل شمارش
[جمع: octopuses]
اختاپوس هشت پا

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
57
Q

turtle

A

/ˈtɜːrtl/
قابل شمارش
1 لاک پشت آبی
معادل ها در دیکشنری فارسی: لاک‌پشت

1.a turtle carries its home wherever it goes.
1. یک لاک پشت هر جا برود خانه اش را با خود حمل میکند.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
58
Q

crab

A

/kræb/
قابل شمارش
1 خرچنگ
معادل ها در دیکشنری فارسی: خرچنگ

1.This crab salad is delicious!
1. این سالاد خرچنگ خوشمزه است!
2.We walked along the beach collecting small crabs.
2. ما در امتداد ساحل قدم زدیم و خرچنگ‌های کوچک جمع کردیم.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
59
Q

lobster

A

/ˈlɑːbstər/
قابل شمارش
1 شاه‌میگو (سخت‌پوستان) لابستر
معادل ها در دیکشنری فارسی: خرچنگ

1.Lobsters are served in restaurants as a meal.
1. شاه‌میگوها در رستوران‌ها به‌عنوان وعده غذایی سرو می‌شوند.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
60
Q

salmon

A

/ˈsæmən/
قابل شمارش
[جمع: salmon]
1 سالمون ماهی آزاد
معادل ها در دیکشنری فارسی: آزادماهی ماهی آزاد
smoked salmon
سالمون دودی‌شده

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
61
Q

shrimp (American English)
Prawn (British English)

A

/ʃrɪmp/
قابل شمارش
1 میگو
معادل ها در دیکشنری فارسی: میگو

1.Shrimps turn pink when cooked.
1. میگوها وقتی پخته می شوند صورتی رنگ می شوند.
2.The grilled shrimp is delicious!
2. میگوی سرخ شده خوشمزه است.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
62
Q

clam

A

/klæm/
قابل شمارش
1 صدف خوراکی صدف دوکفه‌ای
fried clams
صدف‌های خوراکی سرخ‌شده
—————————————–
a type of sea creature with a shell in two parts that can close together tightly, and a soft body that can be eaten

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
63
Q

oyster

A

/ˈɔɪstər/
قابل شمارش
1 صدف خوراکی
معادل ها در دیکشنری فارسی: صدف

1.I had oysters for lunch.
1. ناهار صدف خوراکی خوردم. ---------------------------------- a large flat sea creature that lives in a shell, some types of which can be eaten either cooked or uncooked, and other types of which produce pearls (= small round white precious stones)
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
64
Q

Go shopping

A

/goʊ ˈʃɑpɪŋ/
1 به خرید رفتن
معادل ها در دیکشنری فارسی: خرید رفتن
مترادف و متضاد
shop

1.We went shopping last Saturday.
1. ما شنبه پیش به خرید رفتیم.

کاربرد عبارت go shopping به معنای خرید رفتن
ساختار go (for) something برای وقتی است که به مکانی می‌رویم تا در فعالیت یا ورزشی شرکت کنیم. واژه‌ای که بعد از go می‌آید معمولاً با ing- می‌آید. مثلاً:
“go shopping” (به خرید رفتن)
“go swimming” (به شنا رفتن)

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
65
Q

To do the shopping

A

/du ðə ˈʃɑpɪŋ/
1 خرید خانه را انجام دادن

1.We do our shopping on Saturdays.
1. ما شنبه‌ها خرید خانه را انجام می‌دهیم.
2.When shall I do the shopping?
2. کی باید خرید کنم؟

To do the shopping means to only buy food and things you need often

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
66
Q

grocery store

A

/ˈgroʊ.sə.riˌstɔːr/
قابل شمارش
1 خواربار فروشی بقالی
معادل ها در دیکشنری فارسی: بقالی
مترادف و متضاد
grocery

1.I need to stop at the grocery store and pick up a few things on the way home.
1. سر راهم به خانه باید در خواروبار فروشی توقف کنم و چندتا چیز بخرم. --------------------------------------------- a store that sells food and small things that are often needed in the home: Do you ever go to the grocery store and realize you've forgotten your shopping list? You should be able to get these ingredients at any grocery store.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
67
Q

supermarket

A

/ˈsuːpərˌmɑrkɪt/
قابل شمارش
1 سوپرمارکت فروشگاه بزرگ، فروشگاه
معادل ها در دیکشنری فارسی: سوپر فروشگاه بزرگ
مترادف و متضاد
mall market mart shopping center

1.I have to stop at the supermarket on the way home.
1. در راه خانه باید به سوپرمارکت سر بزنم.
2.The supermarket is on Church Street near the post office.
2. فروشگاه در خیابان "چرچ" نزدیک اداره پست است.

کاربرد اسم supermarket به معنای فروشگاه
معادل فارسی اسم supermarket “فروشگاه” است، البته استفاده از واژه “سوپرمارکت” نیز رواج دارد. supermarket به فروشگاه یا مغازه معمولاً بزرگی گفته می‌شود که مردم برای خرید غذا، نوشیدنی و وسایل مورد نیاز خانه به آنجا می‌روند.

a large store which sells most types of food and other goods needed in the home

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
68
Q

hypermarket

A

/ˈhaɪpərˌmɑrkɪt/
قابل شمارش
1 فروشگاه بزرگ هایپر مارکت

1.He owns several hypermarkets.
1. او صاحب [مالک] چندین فروشگاه بزرگ است.

the same as supermarket, but you can find TV, clothes and furniture

a very large shop, usually ** outside the center of town**

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
69
Q

butcher’s

A

/ˈbʊʧərz/
قابل شمارش
[جمع: butchers]
1 قصابی
معادل ها در دیکشنری فارسی: قصابی

1.See you at the butcher's.
1. در [تو] قصابی می بینمت.

a shop where meat is prepared and sold :
* I went to the butcher’s but was told there was no meat.
* They decided to boost sales at the butcher’s shop by holding a sausage competition.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
70
Q

chemist’s

A

/ˈkɛmɪsts/
قابل شمارش
[جمع: chemists]
1 داروخانه
معادل ها در دیکشنری فارسی: داروخانه

1.There's a chemist's in my street.
1. داروخانه‌ای در خیابان (محل زندگی) من قرار دارد.

synonym: drugstore

a store where you can buy medicines, makeup, and sometimes other things such as candy

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
71
Q

convenience store

A

/kənˈvinjəns stɔr/
قابل شمارش
1 خواروبار فروشی سوپرمارکت کوچک

1.I bought a cigarette from convenience store.
1. من یک سیگار از خواروبار فروشی خریدم.

it is a small shop

a shop that sells food, drinks, etc. and is usually open until late

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
72
Q

bakery

or Baker’s

A

/ˈbeɪ.kə.ri/
قابل شمارش
1 نانوایی شیرینی پزی
معادل ها در دیکشنری فارسی: خبازی نانوایی
مترادف و متضاد
bakeshop

1.I buy all our bread from the local bakery.
1. من تمام نان مان را از نانوایی محله می خرم.

synonym: Baker’s

a place where bread and cakes are made and sometimes sold

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
73
Q

shopping center

A

/ˈʃɑpɪŋ ˈsɛntər/
قابل شمارش
1 مرکز خرید
معادل ها در دیکشنری فارسی: پاساژ مرکز خرید

1.Nowadays, there is a shopping center on every street.
1. امروزه در هر خیابانی یک مرکز خرید هست.

you can buy everything

a group of stores with a common area for cars to park

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
74
Q

department store

A

/dɪˈpɑrt.məntˌstɔːr/
قابل شمارش
1 فروشگاه بزرگ فروشگاه چندمنظوره
معادل ها در دیکشنری فارسی: فروشگاه بزرگ

1.Department stores are ever where nowadays.
1. امروزه فروشگاه‌های بزرگ همه جا هستند.
2.She took a job as a sales assistant in the lingerie section of a department store.
2. او شغلی به‌عنوان دستیار فروش در بخش لباس‌زیر فروشگاه چندمنظوره به‌دست آورد.

Buy everything, but not usually food

a large shop divided into several different parts, each of which sells different things

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
75
Q

Mall

A

/mɔːl/
قابل شمارش
1 مرکز خرید پاساژ، مرکز خرید دارای تفرجگاه
معادل ها در دیکشنری فارسی: مرکز خرید
مترادف و متضاد
shopping center, shopping mall

1.There are plans to build a new mall in the middle of town.
1. برنامه‌هایی برای ساخت یک مرکز خرید جدید در مرکز شهر وجود دارد.

to go to the mall
به مرکز خرید رفتن

Let's go to the mall.
بیا به مرکز خرید برویم.

at the mall
در مرکز خرید

Let’s meet at the mall and go see a movie.
بیا در مرکز خرید همدیگر را ببینیم و به تماشای یک فیلم برویم. ----------------------------------

very large building with a lot of stores and often restaurants, and usually with space around it outside for parking.

a large, usually covered, shopping area where cars are not allowed:
There are plans to build a new mall in the middle of town.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
76
Q

outlet store

A

/ˈaʊtˌlɛt stɔr/
قابل شمارش
فروشگاه حراجی

Buy some cheap products

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
77
Q

boutique

A

/buˈtik/
قابل شمارش
1 مغازه کوچک (لباس) بوتیک
معادل ها در دیکشنری فارسی: بوتیک

1.A clothing boutique
1. یک بوتیک لباس

a small shop that sells fashionable clothes, shoes, jewelry, etc.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
78
Q

eggplant

A

/ˈegplænt/
قابل شمارش
1 بادمجان
معادل ها در دیکشنری فارسی: بادمجان

1.For dinner we had eggplant with tomato sauce and cheese.
1. برای شام ما بادمجان با سس گوجه‌فرنگی و پنیر خوردیم.

an oval, purple vegetable that is white inside and is usually eaten cooked

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
79
Q

pea

A

/piː/
قابل شمارش
1 نخودفرنگی
معادل ها در دیکشنری فارسی: نخود سبز نخود فرنگی
pea soup
سوپ نخودفرنگی

a round, green seed, several of which grow in a pod, eaten as a vegetable:
frozen/dried peas
pea soup

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
80
Q

zucchini

A

/zuˈkini/
قابل شمارش
[جمع: zucchinis]
1 کدو سبز
معادل ها در دیکشنری فارسی: کدو سبز

1.We had grilled zucchini with rice for dinner.
1. شام، کدو سبز کباب شده با برنج خوردیم.

a long, thin vegetable with a dark green skin. It is a type of small marrow .

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
81
Q

cabbage

A

/ˈkæb.ɪdʒ/
قابل شمارش
1 کلم
معادل ها در دیکشنری فارسی: کلم کلم‌برگ
a savoy cabbage
یک کلم پیچ

white cabbage
کلم سفید

a large, round vegetable with large green, white, or purple leaves that can be eaten cooked or uncooked:

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
82
Q

yogurt

A

/ˈjoʊ.gərt/
غیرقابل شمارش
1 ماست
معادل ها در دیکشنری فارسی: ماست

1.I only had a yogurt for lunch.
1. من ناهار فقط ماست خوردم.
2.low-fat yogurt
2. ماست کم چرب
3.strawberry yogurt
3. ماست (با طعم) توت فرنگی

a slightly sour, thick liquid made from milk with bacteria added to it, sometimes eaten plain and sometimes with sugar, fruit, etc.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
83
Q

turkey

A

/ˈtɜːrki/
قابل شمارش
[جمع: turkeys]
1 بوقلمون (پرنده‌شناسی)
معادل ها در دیکشنری فارسی: بوقلمون

1.We raise turkeys mainly for the Christmas market.
1. ما عمدتاً برای بازار (شب) کریسمس بوقلمون پرورش می‌دهیم.

a large bird grown for its meat on farms:
a wild turkey

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
84
Q

lamb

A

/læm/
قابل شمارش
1 بره
معادل ها در دیکشنری فارسی: ببعی بره
a very clever lamb
یک بره زیرک

2 گوشت بره
معادل ها در دیکشنری فارسی: گوشت بره
a leg of lamb
ران بره

roasted lamb
گوشت بره کبابی شده

lamb chop/cutlet/stew …
گوشت با استخوان/کتلت/تاس کباب گوشت بره

a young sheep, or the flesh of a young sheep eaten as meat:

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
85
Q

chicken

A

/ˈtʃɪkən/
قابل شمارش
1 مرغ جوجه
معادل ها در دیکشنری فارسی: مرغ خانگی مرغ

1.A male chicken is called a cock and a female chicken is called a hen.
1. به جوجه نر خروس و به جوجه ماده مرغ می‌گویند.

2 (گوشت) مرغ جوجه
معادل ها در دیکشنری فارسی: گوشت مرغ
fried/roast chicken
مرغ سوخاری/کبابی

We're having fried chicken for dinner.
ما برای شام مرغ سوخاری داریم.

chicken stock/soup
آب/سوپ مرغ

skinless chicken
مرغ پوست‌کنده

For this recipe, you will need two pounds of skinless chicken.
برای این دستور غذا، شما به دو پوند مرغ بی‌پوست نیاز دارید.

chicken breast/thigh/wing
سینه/ران/بال مرغ

Chop the chicken breast into pieces.
سینه مرغ را تکه‌تکه کنید.

a type of bird kept on a farm for its eggs or its meat, or the meat of this bird that is cooked and eaten:

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
86
Q

rabbit

A

/ˈræb.ɪt/
قابل شمارش
1 خرگوش
معادل ها در دیکشنری فارسی: خرگوش

1.She has a pet rabbit.
1. او یک خرگوش خانگی دارد.

2 (گوشت) خرگوش

1.They ate rabbit for dinner.
1. آنها برای شام گوشت خرگوش خوردند.

a small animal with long ears and large front teeth that moves by jumping on its long back legs, or the meat of this animal eaten as food:

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
87
Q

beef

A

/biːf/
غیرقابل شمارش
1 گوشت گاو
معادل ها در دیکشنری فارسی: گوشت گاو

1.Beef is full of protein.
1. گوشت گاو سرشار از پروتئین است.

roast/minced beef
گوشت گاو کبابی/چرخ‌کرده

a joint/fillet of beef
یک تکه/فیله گوشت گاو

the flesh of cattle (= cows), eaten as food

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
88
Q

ripe

A

/rɑɪp/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: riper] [حالت عالی: ripest]
1 رسیده
معادل ها در دیکشنری فارسی: رسیده
متضاد
unripe

1.ripe fruit
1. میوه رسیده
2.Those bananas aren't ripe yet - they're still green.
2. آن موز ها هنوز نرسیده اند - آنها هنوز سبز هستند.

(of fruit or crops) completely developed and ready to be collected or eaten:
Those bananas aren’t ripe yet - they’re still green.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
89
Q

lemonade

A

/ˌlem.əˈneɪd/
غیرقابل شمارش
1 (شربت) لیموناد
معادل ها در دیکشنری فارسی: لیموناد

1.There are both lemonade and iced tea in the fridge.
1. در یخچال هم لیموناد هست و هم چای سرد.

a drink made with the juice of lemons, water, and sugar

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
90
Q

husband

A

/ˈhʌz.bənd/
قابل شمارش
1 شوهر
معادل ها در دیکشنری فارسی: آقای خانه همسر شوهر شوی مرد
مترادف و متضاد
hubby man spouse wife woman

1.I've never met Fiona's husband.
1. من هیچ وقت شوهر "فیونا" را ملاقات نکرده‌ام [من هرگز شوهر "فیونا" را ندیده‌ام].
2.This is my husband, Steve.
2. این شوهر من "استیو" است.

کاربرد واژه husband به معنای شوهر
واژه husband به معنای “شوهر” به مردی گفته می شود که با خانمی ازدواج کرده است. به مرد متاهل نیز husband گفته می شود. در حالت غیررسمی و دوستانه، خانم ها برای صدا زدن همسرانشان از واژه hubby استفاده می کنند.

the man that you are married to:
I’ve never met Fiona’s husband.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
91
Q

teenager

A

/ˈtiːˌneɪ.dʒər/
قابل شمارش
1 نوجوان
معادل ها در دیکشنری فارسی: نوجوان
مترادف و متضاد
adolescent minor teen youth

1.The magazine is aimed at teenagers and young adults.
1. مخاطب آن مجله نوجوانان و جوانان هستند.

a young person between 13 and 19 years old:
The magazine is aimed at teenagers and young adults.
Compare

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
92
Q

tasty

adjective

A

/ˈteɪst.i/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: tastier] [حالت عالی: tastiest]
1 خوش‌طعم خوشمزه
معادل ها در دیکشنری فارسی: بامزه چرب و نرم خوش‌خوراک خوشمزه لذیذ
مترادف و متضاد
delicious palatable

1.The food was really tasty.
1. غذا واقعاً خوش‌طعم بود.

Tasty food has a strong and very pleasant .flavor:
This soup is very tasty.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
93
Q

strict

A

/strɪkt/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: stricter] [حالت عالی: strictest]
1 سخت‌گیر سخت‌گیرانه
معادل ها در دیکشنری فارسی: اکید سختگیر سختگیرانه
مترادف
harsh rigid rigorous severe stringent

1.My parents were very strict about finishing our homework before dinner.
1. پدر و مادرم در تمام کردن تکالیف‌مان قبل از شام، بسیار سخت‌گیر بودند.

strict rules/regulations/discipline
قوانین/مقررات/نظم سخت‌گیرانه

a strict teacher/parent/disciplinarian
یک معلم/پدر و مادر/ناظم سخت‌گیر

2 مطلق سرسخت، بی‌چون‌وچرا
مترادف و متضاد
absolute dedicated devout utter liberal moderate

1.She's a strict vegetarian, so she doesn't eat poultry or fish.
1. او یک گیاهخوار مطلق [سرسخت] است، بنابراین او طیور یا ماهی نمی‌خورد.

strongly limiting someone’s freedom to behave as they wish, or likely to severely punish someone if they do not obey:
My parents were very strict with me when I was young.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
94
Q

palm tree

A

/pɑːm triː/
قابل شمارش
1 نخل

a tree growing in warm regions and having a tall, straight trunk, no branches, and a mass of long, pointed leaves at the top

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
95
Q

appetizer

A

/ˈæpɪtaɪzər/
قابل شمارش
1 پیش‌غذا اشتهاآور
معادل ها در دیکشنری فارسی: پیش‌غذا مزه

1.Some green olives make a simple appetizer.
1. چند زیتون سبز می‌تواند یک پیش‌غذای ساده باشد.

a small amount of food eaten before a meal:
At 6:30 everyone gathered for drinks and appetizers in the lounge.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
96
Q

aroma

A

/əˈroʊmə/
قابل شمارش
1 بوی خوش بوی مطبوع، عطر
معادل ها در دیکشنری فارسی: بوی خوش نکهت شمیم عطر

1.The aroma of freshly baked bread
1. بوی خوش نان تازه پخته شده

a strong, pleasant smell, usually from food or drink:
the aroma of freshly baked bread
a wine with a light, fruity aroma

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
97
Q

dairy

A

/ˈder.i/
غیرقابل مقایسه
1 لبنی لبنیاتی
معادل ها در دیکشنری فارسی: لبنی

1.dairy products
1. محصولات لبنی
2.local dairy foods
2. غذاهای لبنی [لبنیاتی] محلی

[اسم]
dairy
/ˈder.i/
قابل شمارش
2 کارخانه لبنیات بخش تولید لبنیات در مزرعه
مترادف و متضاد
dairy plant

1.He works in a dairy (plant).
1. او در یک کارخانه لبنیات کار می‌کند.

3 مغازه لبنیات فروشی لبنیاتی

1.He owns a dairy (store).
1. او یک مغازه لبنیات‌فروشی دارد.

4 لبنیات
معادل ها در دیکشنری فارسی: شیرده لبنیات

1.Don't give her a yogurt, she doesn't eat dairy.
1. ماست به او نده، او لبنیات نمی‌خورد.

used to refer to cows that are used for producing milk, rather than meat, or to foods that are made from milk, such as cream, butter, and cheese:

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
98
Q

dessert

A

/dɪˈzɜrt/
قابل شمارش
1 دسر
معادل ها در دیکشنری فارسی: دسر
مترادف و متضاد
last course sweet course
for dessert
برای دسر

For dessert there's apple pie, cheesecake or fruit.
برای دسر، پای سیب، کیک پنیر یا میوه داریم.

to make a dessert
دسر درست کردن

If you make the main course, I'll make a dessert.
اگر تو غذای اصلی را درست کنی، من دسر را درست خواهم کرد.

sweet food eaten at the end of a meal:
a dessert fork/spoon
For dessert there’s apple pie or fruit.
If you make the main course, I’ll make a dessert.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
99
Q

diet

A

/ˈdɑɪ.ət/
قابل شمارش
1 رژیم غذایی
معادل ها در دیکشنری فارسی: رژیم رژیمی
مترادف و متضاد
nourishment selection of food
a healthy/balanced/poor/vegetarian… diet
رژیم غذایی سالم/متعادل/بد/گیاهخواری و…

It is important to have a balanced diet.
داشتن یک رژیم غذایی متعادل مهم است.

in somebody’s diet
در رژیم غذایی کسی

the importance of vitamins and minerals in your diet
اهمیت ویتامین‌ها و مواد معدنی در رژیم غذایی شما

diet of something
رژیم غذایی شامل چیزی

They exist on a diet of fish.
آنها با رژیم غذایی ماهی زندگی می‌کنند.

2 رژیم (برای کاهش وزن)
معادل ها در دیکشنری فارسی: رژیم لاغری
مترادف و متضاد
dietary regime dietary regimen binge
to go on a diet
رژیم گرفتن

I'm going on a diet.
من دارم رژیم می‌گیرم.

to be on a diet
رژیم داشتن

No cake, thanks – I’m on a diet.
کیک نه، ممنون؛ من رژیم دارم.

  • the food and drink usually eaten or drunk by a person or group:
  • an eating plan in which someone eats less food, or only particular types of food, because he or she wants to become thinner or for medical reasons:
  • a particular type of thing that you experience or do regularly, or a limited range of activities:
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
100
Q

to diet

A

/ˈdɑɪ.ət/
فعل ناگذر
[گذشته: dieted] [گذشته: dieted] [گذشته کامل: dieted]
3 رژیم گرفتن
معادل ها در دیکشنری فارسی: رژیم گرفتن

1.I've been dieting for six months, and have lost some weight.
1. شش ماه است که رژیم گرفته‌ام و کمی وزن کمک کرده‌ام.
2.She's always dieting but she never seems to lose any weight.
2. او همیشه در حال رژیم گرفتن است، اما هرگز به نظر نمی‌رسد وزنش کم شده باشد.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
101
Q

flavor

A

/ˈfleɪ.vər/
قابل شمارش
1 مزه طعم
معادل ها در دیکشنری فارسی: طعم
مترادف و متضاد
savor taste

1.We sell 32 different flavors of ice cream.
1. ما 32 طعم مختلف از بستنی می‌فروشیم.

to add/give flavor
طعم دادن/بخشیدن

The tomatoes give extra flavor to the sauce.
گوجه‌ها طعم اضافه به سس می‌بخشند.

to bring out the flavor
طعم چیزی را بیشتر کردن [برجسته کردن]

Add a little salt to bring out the flavor of the herbs.
کمی نمک اضافه کن که مزه گیاهان را بیشتر می‌کند.

to have flavor
مزه داشتن

My fish was delicious but Juan's beef had almost no flavor.
ماهی من خوشمزه بود اما گوشت "جوان" تقریبا مزه‌ای نداشت.

how food or drink tastes, or a particular taste itself:
Add a little salt to bring out the flavor of the herbs.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
102
Q

to flavor

A

/ˈfleɪ.vər/
فعل گذرا
[گذشته: flavored] [گذشته: flavored] [گذشته کامل: flavored]
2 ادویه اضافه کردن طعم دادن
to flavor something with something
چیزی را با چیزی طعم دار کردن

We flavored the cookies with cinnamon.
ما کلوچه‌ها را با دارچین طعم دار کردیم.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
103
Q

Junk food

A

/ˈdʒʌŋkˌfuːd/
غیرقابل شمارش
1 غذای ناسالم هله‌هوله
disapproving informal
مترادف و متضاد
junk

1.He eats a lot of junk food.
1. او کلی غذای ناسالم می‌خورد.

food that is unhealthy but is quick and easy to eat

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
104
Q

nutritious

A

/nuˈtrɪʃəs/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more nutritious] [حالت عالی: most nutritious]
1 مقوی مغذی
معادل ها در دیکشنری فارسی: انرژی‌زا مغذی غذایی

1.tasty and nutritious meals
1. وعده های غذایی خوشمزه و مقوی

Her doctor strongly advised her to eat more nutritious foods during her pregnancy.
دکتر او به شدت به او توصیه کرد که غذاهای مغذی بیشتری در طول بارداری خود

containing many of the substances needed for life and growth:
a nutritious diet
Raw spinach is especially nutritious.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
105
Q

tasteless

adjective

A

/ˈteɪstləs/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more tasteless] [حالت عالی: most tasteless]
1 بی‌مزه
معادل ها در دیکشنری فارسی: بدمزه بی‌مزه
tasteless soup
سوپ بی‌مزه

likely to upset someone:
tasteless jokes

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
106
Q

obesity

A

/oʊˈbisəti/
غیرقابل شمارش
1 چاقی چاقی مفرط
معادل ها در دیکشنری فارسی: چاقی
formal specialized
مترادف و متضاد
corpulence fatness

1.At the medical convention the topic discussed was the prevention of childhood obesity.
1. موضوع گردهمایی پزشکی، جلوگیری چاقی مفرط در دوران کودکی بود.
2.Obesity is considered a serious disease.
2. چاقی مفرط، بیماری جدی قلمداد می شود.
3.The salesman tactfully referred to Jack's obesity as "stoutness".
3. فروشنده با زیرکی چاقی "جک" را تنومندی تلقی کرد.

the fact of being extremely fat, in a way that is dangerous for health:
The National Institute of Health is discussing ways of tackling the problem of childhood obesity.
A diet that is high in fat and sugar can lead to obesity.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
107
Q

cosmopolitan

A

/ˌkɑzməˈpɑlətən/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more cosmopolitan] [حالت عالی: most cosmopolitan]
1 دنیادیده فرهیخته
مترادف و متضاد
sophisticated worldly
a cosmopolitan man
یک مرد دنیادیده

2 جهان‌وطنی جهان‌میهنی، چندملیتی

1.Jamaica is a very cosmopolitan island.
1. جامایکا یک جزیره بسیار چندملیتی است.
2.London and New York are cosmopolitan cities.
2. لندن و نیویورک شهرهای جهان‌وطنی هستند [اشاره به چندفرهنگی بودن این ابرشهرها].

containing or having experience of people and things from many different parts of the world:
New York is a highly cosmopolitan city.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
108
Q

crowded

A

/ˈkrɑʊd.ɪd/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more crowded] [حالت عالی: most crowded]
1 شلوغ
معادل ها در دیکشنری فارسی: پر رفت و آمد شلوغ غلغله
مترادف و متضاد
full overcrowded packed uncrowded

1.a crowded room
1. یک اتاق شلوغ
2.By ten o'clock the market was crowded.
2. تا ساعت ده بازار شلوغ شده بود.

If a place is crowded, it is full of people:
By ten o’clock the bar was crowded.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
109
Q

delicious

A

/dɪˈlɪʃ.əs/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more delicious] [حالت عالی: most delicious]
1 خوشمزه لذیذ
معادل ها در دیکشنری فارسی: بامزه چرب و نرم خوش‌خوراک خوشمزه نوشین لذیذ
مترادف و متضاد
appetizing enjoyable mouth-watering tasty

1.It was a delicious cake.
1. آن یک کیک خوشمزه بود.
2.The delicious smell of freshly made coffee came from the kitchen.
2. بوی لذیذ قهوه تازه آماده‌شده من را به داخل آشپزخانه کشاند.

having a very pleasant taste or smell:
a delicious cake
The delicious smell of freshly made coffee came from the kitchen.
This wine is delicious.

used to describe a situation or activity that gives you great pleasure:
I have some delicious gossip to tell you.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
110
Q

What is the opposite of delicious?

A

disgusting or terrible

The food was disgusting!

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
111
Q

Yuck

A

/jʌk/
1 ایش (برای نشان دادن انزجار) اه، چندش

1.It's filthy! Yuck!
1. این کثیف است! چندش!

an expression of disgust (= disapproval and dislike):
“Yuck, what a horrible smell!”

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
112
Q

dangerous

A

/ˈdeɪn.dʒə.rəs/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more dangerous] [حالت عالی: most dangerous]
1 خطرناک
معادل ها در دیکشنری فارسی: خطیر ناایمن ناامن مخاطره‌آمیز
مترادف و متضاد
hazardous menacing perilous risky treacherous

1.dangerous chemicals
1. مواد شیمیایی خطرناک
2.It's dangerous to take more than the recommended dose of medication.
2. خوردن مقداری بیشتر از حد توصیه شده از دارو خطرناک است.
3.The men are armed and dangerous.
3. مردان مسلح و خطرناک هستند.

highly/very dangerous
بسیار/به شدت خطرناک

It was a highly dangerous situation.
آن یک وضعیت بسیار خطرناک بود.

dangerous for something/somebody
خطرناک برای چیزی/کسی

The crumbling sidewalks are dangerous for old people.
پیاده‌روهای دست‌اندازدار برای افراد مسن خطرناک است.

dangerous to something/somebody
خطرناک برای چیزی/کسی

The virus is probably not dangerous to humans.
ویروس احتمالا برای انسان‌ها خطرناک نیست.

A dangerous person, animal, thing, or activity could harm you:
dangerous chemicals
The men are armed and dangerous.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
113
Q

neighborhood

A

/ˈneɪbərˌhʊd/
قابل شمارش
1 محله اهل محل
معادل ها در دیکشنری فارسی: همسایگی
مترادف و متضاد
district surrounding area vicinity

1.I live in your neighborhood.
1. من در محله شما زندگی می‌کنم.
2.The whole neighborhood heard about it.
2. همه اهالی محله از آن باخبرند.

the area of a town that surrounds someone’s home, or the people who live in this area:
There were lots of kids in my neighborhood when I was growing up.
They live in a wealthy/poor/friendly neighborhood.
I wouldn’t like to live in the neighborhood of (= in the area around) an airport.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
114
Q

boring

A

/ˈbɔːrɪŋ/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more boring] [حالت عالی: most boring]
1 خسته‌کننده کسالت‌آور، حوصله‌سربر
معادل ها در دیکشنری فارسی: خسته‌کننده ملالت‌بار کسالت‌آور کسل‌کننده
مترادف و متضاد
dull repetitious tedious
a boring job/book/evening/movie …
یک شغل/کتاب/شب/فیلم و… خسته‌کننده

The movie was so boring I fell asleep.
فیلم آنقدر کسالت‌آور بود که خوابم برد.

کاربرد صفت boring به معنای خسته‌کننده
صفت boring به معنای خسته‌کننده به چیزهایی اطلاق می‌شود که جالب نیستند و باعث می‌شوند انسان کسل و خسته شود و حوصله‌اش سر برود. این صفت هم برای اشیا و هم افراد به کار می‌رود، ولی صفت bored تنها برای انسان‌ها استفاده می‌شود.
“a boring man” (مرد کسل‌کننده)
“a boring book” (یک کتاب خسته‌کننده)

not interesting or exciting:
She finds opera boring.
It’s boring to sit on the plane with nothing to read.
a boring lecture
The movie was so boring I fell asleep.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
115
Q

helpful

A

/ˈhelp.fəl/
قابل مقایسه
1 مفید کمک‌کننده، سودمند
معادل ها در دیکشنری فارسی: دستگیر مفید کمک‌حال
مترادف و متضاد
beneficial obliging profitable useful

1.He made several helpful suggestions.
1. او تعداد زیادی پیشنهاد سودمند داد.
2.I'm sorry, I was only trying to be helpful.
2. متأسفم، من فقط داشتم سعی می‌کردم مفید باشم.

willing to help, or useful:
She’s such a pleasant, helpful child!
I’m sorry, I was only trying to be helpful.
He made several helpful suggestions.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
116
Q

sightseeing

A

/ˈsɑɪtˌsiː.ɪŋ/
غیرقابل شمارش
1 تماشای اماکن دیدنی
معادل ها در دیکشنری فارسی: سیاحت سیر
to go sightseeing
به تماشای مناظر دیدنی رفتن

She swam and sunbathed, went sightseeing, and relaxed.
او شنا کرد و حمام آفتاب گرفت، به تماشای مناظر دیدنی رفت و استراحت کرد.

to do sightseeing
به تماشای اماکن دیدنی رفتن

Did you do much sightseeing while you were in Paris?
وقتی که در پاریس بودی به تماشای اماکن دیدنی آن رفتی؟

the activity of visiting interesting places, especially by people on vacation:
We did some sightseeing in Paris.
There was no time to go sightseeing in Seattle.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
117
Q

vacation

holiday (British English)

A

/veɪˈkeɪʃən/
قابل شمارش
1 مرخصی تعطیلات
معادل ها در دیکشنری فارسی: تعطیلات
مترادف و متضاد
break day off holiday

1.When your vacation begins?
1. چه زمانی تعطیلات شما آغاز می‌شود؟

on vacation
در مرخصی

I'm on vacation.
من در مرخصی به سر می‌برم.

to take a vacation
به تعطیلات رفتن/مرخصی گرفتن

You look tired—you should take a vacation.
خسته به‌نظر می‌رسی؛ باید به تعطیلات بروی.

the Christmas/Easter/summer vacation
تعطیلات کریسمس/عید پاک/تابستان

a time when someone does not go to work or school but is free to do what they want, such as travel or relax:
We’re taking a vacation in June.
They went to Europe on vacation.
I still have some vacation time left before the end of the year.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
118
Q

Lucky

adjective

A

/ˈlʌk.i/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: luckier] [حالت عالی: luckiest]
1 خوش‌شانس
معادل ها در دیکشنری فارسی: خوش‌اقبال بختیار خوش‌شانس
مترادف و متضاد
fortunate in luck
to be lucky to do something
خوش‌شانس بودن در انجام کاری

They're lucky to have such a nice office to work in.
آنها خوش‌شانس هستند که دفتری به آن زیبایی برای کار کردن دارند.

to be lucky that…
خوش شانس بودن که…

He's lucky that he wasn't fired.
خوش‌شانس بود که اخراج نشد.

lucky you/me …
خوش به حالت/حالم و…

"I'm going on vacation." "Lucky you!"
«دارم به تعطیلات [مرخصی] می‌روم.» «خوش‌شانسی تو.» [خوش به حال تو]

2 خوش‌یمن
معادل ها در دیکشنری فارسی: خوش‌قدم
مترادف و متضاد
unlucky

1.My lucky number is 13.
1. عدد خوش‌یمن من (عدد) 13 است.

having good things happen to you by chance:
“I’m going to Japan.” “Lucky you!”
The lucky winner will be able to choose from three different vacations.
[ + to infinitive ] They’re lucky to have such a nice office to work in.
He’s lucky that he wasn’t fired.
It sounds as if you had a lucky escape (= by good chance you were able to avoid something dangerous or unpleasant).
We’ll be lucky if we get there by midnight at this rate (= we might get there by midnight or it might be later).

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
119
Q

sunshine

noun

A

/ˈsʌn.ʃɑɪn/
قابل شمارش
1 آفتاب نور آفتاب
معادل ها در دیکشنری فارسی: آفتاب نور خورشید
مترادف و متضاد
sunlight

1.The children were out playing in the sunshine.
1. کودکان، بیرون در آفتاب بازی می کردند.

the light and heat that come from the sun:
The children were out playing in the sunshine.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
120
Q

warmup

A

noun [ C ]
us
/ˈwɔrmˌʌp/
a period of exercise or practice to prepare for something:
He injured his knee during pregame warmups.
I bought an exercise video, but I never got further than the warmup exercises.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
121
Q

to warm up

A

to warm up
/wɔrm ʌp/
فعل گذرا
[گذشته: warmed up] [گذشته: warmed up] [گذشته کامل: warmed up]
1 گرم کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: حرارت دادن گرم کردن

1.I warmed up some soup for lunch.
1. من کمی سوپ برای نهار گرم کردم.

2 گرم شدن

1.It was cold this morning , but it's warming up now .
1. هوا امروز صبح سرد بود، اما الان گرم شده است.

3 گرم کردن (تمرین ورزشی)
معادل ها در دیکشنری فارسی: گرم کردن

1.The runners began warming up.
1. دونده‌ها شروع کردند به گرم کردن.
2.You should warm up before exercising.
2. شما باید قبل از ورزش کردن گرم کنید.

4 گرم افتادن سرگرم‌کننده شدن

1.The party soon warmed up.
1. مهمانی کم‌کم گرم می‌افتاد.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
122
Q

storm

A

/stɔːrm/
قابل شمارش
1 طوفان
معادل ها در دیکشنری فارسی: باد تند تندباد توفان توفان‌زا طوفان
مترادف و متضاد
hurricane tempest
fierce/heavy/violent storm
طوفان سهمگین/سنگین/وحشتناک

storm breaks
طوفان شروع شدن/طوفان آمدن

A few minutes later the storm broke.
چند دقیقه بعد طوفان شروع شد.

2 هجوم سیل، موج
معادل ها در دیکشنری فارسی: یورش
مترادف و متضاد
outbreak outburst
3 آشوب جنجال، شورش
مترادف و متضاد
uproar

an extreme weather condition with very strong wind, heavy rain, and often thunder and lightning:
A lot of trees were blown down in the recent storms.
They’re still cleaning up the storm damage.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
123
Q

to storm

A

/stɔːrm/
فعل ناگذر
[گذشته: stormed] [گذشته: stormed] [گذشته کامل: stormed]
4 باعصبانیت از جایی رفتن باعصبانیت به جایی وارد شدن
to storm out of someplace
باعصبانیت از جایی رفتن

He stormed out of the room.
او باعصبانیت از اتاق (بیرون) رفت.

5 یورش بردن هجوم بردن، ناگهان حمله کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: یورش بردن
to storm something
به جایی هجوم بردن [یورش بردن]

Police stormed the building and captured the gunman.
پلیس به ساختمان یورش برد و مرد مسلح را دستگیر کرد.

to storm into something
به جایی هجوم بردن

Soldiers stormed into the city at dawn.
سربازها سحرگاه به شهر هجوم بردند.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
124
Q

damp

A

/dæmp/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: damper] [حالت عالی: dampest]
1 مرطوب نمناک
معادل ها در دیکشنری فارسی: نمور نمناک نم‌دار مرطوب آغشته

1.It was a cold, damp morning.
1. صبحی سرد و مرطوب بود.
2.The grass is still damp.
2. چمن هنوز نمناک است.

slightly wet, especially in a way that is not pleasant or comfortable:
The grass is still damp.
This shirt still feels a little damp.
It was a damp, misty morning.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
125
Q

thunder

A

/ˈθʌn.dər/
غیرقابل شمارش
1 تندر رعد، آسمان غرنبه، آسمان غرش
معادل ها در دیکشنری فارسی: تندر رعد
مترادف و متضاد
thunderclap
thunder and lightning
رعدوبرق

the sudden loud noise that comes from the sky especially during a storm:
a clap of thunder
thunder and lightning

a continuous loud noise:
I couldn’t hear what he was saying over the thunder of the waterfall.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
126
Q

lightning

A

/ˈlɑɪt.nɪŋ/
غیرقابل شمارش
1 آذرخش برق
معادل ها در دیکشنری فارسی: آذرخش برق درخش رعد و برق صاعقه

1.thunder and lightning
1. رعد و برق

a flash of bright light in the sky that is produced by electricity moving between clouds or from clouds to the ground:
* thunder and lightning
* a flash/bolt of lightning
* That tree was struck by lightning.
* She changed her clothes with lightning speed (= extremely quickly).

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
127
Q

polluted

A

/pəˈlutəd/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more polluted] [حالت عالی: most polluted]
1 آلوده
معادل ها در دیکشنری فارسی: آلوده

1.swimming in polluted waters is dangerous.
1. شنا کردن در آب های آلوده خطرناک است.

adjective

affected by pollution:
The river in Caracas is heavily polluted.
New particles are formed in the polluted air of major cities.
The largest effect was on the poor population who were drinking polluted water.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
128
Q

fine

وقتی از کلمه‌ی fine برای هوا استفاده می‌کنیم یعنی هوا خوبه و بارون نمیاد.

A

/fɑɪn/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: finer] [حالت عالی: finest]

کاربرد صفت fine به معنای خوب
صفت fine در حالت کلی به هرچیزی که از کیفیت مطلوبی برخوردار باشد و قابل قبول باشد اطلاق می‌گردد. مثلا:
“.He gave a very fine performance” (او یک اجرای خیلی خوب ارائه داد.)
صفت fine برای توصیف وضعیت سلامتی نیز به‌کار می‌رود. مثلا:
““.How are you?” “I’m fine, thanks”” («حالت چطور است؟» «من خوبم، ممنون.»)
از صفت fine گاهی برای بیان اینکه از چیزی راضی هستید یا اینکه چیزی راضی‌کننده بوده یا اینکه به چیزی نیاز ندارید استفاده می‌کنیم. مثلا:
“.You go on without me. I’ll be fine” (شما بدون من بروید. من چیزیم نمی‌شود [من به چیزی نیاز ندارم.])
“‘Can I get you another drink?’ ‘No, thanks. I’m fine” («می‌توانم یک نوشیدنی دیگر برایتان بیاورم؟» «نه ممنون. من لازم ندارم.»)
صفت fine معنای “زیبا” و “خوش‌منظره” هم می‌دهد. مثلا:
“.You can see a fine view of the river from the balcony” (از بالکن می‌توانی چشم‌انداز خوبی از رودخانه ببینی.)
“a fine-looking woman” (یک خانم زیبا)

adjective

good or good enough; healthy and well:
I felt terrible last night but I feel fine this morning.
The apartments are very small, which is fine for one person.
“Are you all right?” “Everything’s just fine, thanks.”
“I’ll come to your place at eight.” “Fine. See you then.”

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
129
Q

autumn

A

/ˈɔtəm/
غیرقابل شمارش
1 پاییز
معادل ها در دیکشنری فارسی: پاییز پاییزه خزان
مترادف و متضاد
fall

1.In autumn, the leaves begin to fall from the trees.
1. در پاییز، برگ ها شروع به افتادن از درختان می کنند.

the season of the year between summer and winter, lasting from September to November north of the equator and from March to May south of the equator, when fruits and crops become ready to eat and are picked, and leaves fall:

We like to travel in (the) autumn when there are fewer tourists.
Last autumn we went to Germany.
It’s been a very mild autumn.
autumn colors/leaves
an autumn day/evening

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
130
Q

heat

A

/hiːt/
غیرقابل شمارش
1 شوفاژ
مترادف و متضاد
heating
to turn up/down the heat
شوفاژ را زیاد/کم کردن

Could you turn down the heat a little?
می‌توانی کمی شوفاژ را کم کنی؟

the quality of being hot or warm, or the temperature of something:
the heat of the sun/fire
How do you manage to work in this heat without air conditioning?
She always wore a coat, even in the heat of summer.
Cook the meat on a high/low heat (= at a high/low temperature).

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
131
Q

favorite

A

/ˈfeɪvərɪt/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more favorite] [حالت عالی: most favorite]
1 مورد علاقه
معادل ها در دیکشنری فارسی: دلبخواه نورچشمی موردعلاقه محبوب
مترادف
beloved cherished favored popular

1."What's your favorite color?" "Green."
1. «رنگ مورد علاقه تو چیست؟» «سبز».
2.My favorite food is pasta.
2. غذای مورد علاقه من پاستا است.
3.What is your favorite book?
3. کتاب مورد علاقه تو چیست؟

کاربرد صفت favorite به معنای مورد علاقه
صفت favorite به معنای “مورد علاقه” به چیزها یا افرادی اطلاق می‌گردد که از بین مجموعه‌ای از افراد یا چیزها بیشتر مورد پسند افراد باشند. مثلا:
“.It’s one of my favorite movies” (آن یکی از فیلم‌های مورد علاقه من است.)
“?Who is your favorite writer” (نویسنده مورد علاقه شما کیست؟)
نکته: املای این واژه در انگلیسی بریتانیایی favourite است.
[اسم]
favorite
/ˈfeɪvərɪt/
قابل شمارش
2 دلخواه مورد علاقه، دلپسند
an old favorite
… مورد علاقه قدیمی

The band played all my old favorites.
گروه موسیقی تمام مورد علاقه‌های قدیمی من را نواخت.

a particular favorite
به‌صورت ویژه مورد علاقه

This song is a particular favorite of mine.
این آهنگ به‌صورت ویژه مورد علاقه من است.

my favorite
مورد علاقه من

1. Considering all my friends, he is my favorite.
1. با در نظر گرفتن تمام دوستانم [در بین تمام دوستانم]، او مورد علاقه من است.
2. I consider this girl, my favorite.
2. من این دختر را (دختر) دلخواهم در نظر می‌گیرم.
3. My favorite is tandoori chicken.
3. (غذای) دلخواه من، مرغ تنوری است [غذای مورد علاقه من، مرغ تنوری است.].

کاربرد اسم favorite به معنای مورد علاقه
اسم favorite به معنای “مورد علاقه”، به چیزهای اشاره دارد که از بین مجموعه‌ای از چیزها بیشتر مورد پسند افراد باشند و تفاوت آن با صفت favorite آن است که به تنهایی آمده و قبل از اسمی دیگر نمی‌آید.

best liked or most enjoyed:
“What’s your favorite color?” “Green.”
my favorite restaurant/book/song

least favorite
liked or enjoyed the least:
Cleaning the bathroom is my least favorite job.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
132
Q

weather

A

/ˈweðər/
غیرقابل شمارش
1 آب‌وهوا وضع هوا
معادل ها در دیکشنری فارسی: آب و هوا هوا
مترادف و متضاد
climate

1.The weather in the hills can change very quickly, so take suitable clothing.
1. هوا در بالای تپه‌ها می‌تواند خیلی سریع تغییر کند، پس لباس مناسب با خودتان ببرید.

hot/cold/wet/fine/summer/windy… weather
آب‌وهوای بسیار گرم/سرد/مرطوب/خوب/تابستانی/بادی و…

We have had lovely weather all week.
ما تمام هفته آب‌وهوای خوبی داشتیم.

the weather holds/breaks
آب‌وهوای خوب ماندن/عوض شدن

The forecast said the weather should hold until Tuesday.
هواشناسی گفت که هوا احتمالاً تا سه‌شنبه خوب خواهد ماند.

a weather map/chart
نقشه/چارت آب‌وهوایی

The weather map shows a band of rain coming in from the east.
نقشه آب‌وهوایی نشان می‌دهد که یک سامانه بارشی دارد از سمت شرق می‌آید.

weather permitting
اگر آب‌وهوا خوب باشد

1. Several flights were cancelled owing to bad weather.
1. چندین پرواز به خاطر آب‌وهوای بد کنسل شدند.
2. We're going to have a picnic, weather permitting.
2. اگر آب‌وهوا خوب باشد، قصد داریم به پیک‌نیک برویم.

کاربرد اسم weather به معنای آب‌وهوا
اسم weather در فارسی به معنای “آب‌وهوا” است. به شرایط جوی یک مکان بخصوص در یک زمان مشخص، آب و هوا گفته می‌شود. این شرایط شامل تغییرات دمایی، باد، باران و آفتابی بودن و یا ابری بودن هوا می‌شود. مثال:
“a weather report” (گزارش آب‌وهوا)
“.I’m not going out in this weather” (من در این آب‌وهوا بیرون نمی‌روم.)

the conditions in the air above the earth such as wind, rain, or temperature, especially at a particular time over a particular area:
bad/good/cold/dry/hot/stormy/warm/wet/etc. weather

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
133
Q

to weather

A

/ˈweðər/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: weathered] [گذشته: weathered] [گذشته کامل: weathered]
2 تغییر رنگ دادن
to be weathered by something
به خاطر چیزی تغییر رنگ دادن

Her face was weathered by the sun.
صورت او به خاطر خورشید تغییر رنگ داده بود.

to weather to something
تغییر رنگ دادن و به رنگی شدن

This brick weathers to a warm pinkish-brown color.
این آجر تغییر رنگ داده و صورتی-قهوه‌ای شده است.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
134
Q

forecast

A

/ˈfɔːrkæst/
قابل شمارش
1 پیش‌بینی
معادل ها در دیکشنری فارسی: پیش‌بینی
مترادف و متضاد
forewarning guess prediction prophecy

1.sales forecasts
1. پیش‌بینی‌های فروش
2.The shipping forecast gave warnings of gales.
2. پیش‌بینی کشتیرانی درباره طوفان اخطار داد.
3.Weather forecast
3. پیش‌بینی (وضعیت) آب و هوا

a statement of what is judged likely to happen in the future, especially in connection with a particular situation, or the expected weather conditions:
economic forecasts
The weather forecast said it was going to rain later today.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
135
Q

to forecast

A

/ˈfɔːrkæst/
فعل ناگذر
[گذشته: forecast] [گذشته: forecast] [گذشته کامل: forecast]
2 پیش‌بینی کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: پیش‌بینی کردن
مترادف و متضاد
foresee guess predict prognosticate

1.Experts are forecasting a recovery in the economy.
1. کارشناسان بهبودی در اقتصاد را پیش‌بینی کرده‌اند.
2.The report forecasts that prices will rise by 3% next month.
2. گزارش‌ها پیش‌بینی کرده‌اند که قیمت‌ها ماه آینده 3% افزایش خواهند یافت.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
136
Q

climate

A

/ˈklɑɪ.mət/
قابل شمارش
1 آب و هوا (جغرافی) اقلیم
معادل ها در دیکشنری فارسی: آب و هوا اقلیم
مترادف و متضاد
atmospheric conditions weather weather pattern

1.a wet climate
1. آب و هوای مرطوب
2.climate change is real.
2. تغییر آب و هوا واقعی است.

the general weather conditions usually found in a particular place:
a hot/dry/harsh climate
The Mediterranean climate is good for growing citrus fruits and grapes.
When we retire, we’re going to move to a warmer climate.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
137
Q

What is the difference between the weather and climate?

A

The climate of a place is the general weather of that place.

For example, Tehran’s climate is cold, but it’s very hot today.
So, I’m talking about the weather today, it’s very hot, but the general weather of Tehran is cold.
Tehran’s climate is cold.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
138
Q

surroundings

A

/səˈrɑʊnd.ɪŋz/
غیرقابل شمارش
1 محیط
معادل ها در دیکشنری فارسی: پیرامون دور و بر همسایگی محیط محوطه اطراف
مترادف و متضاد
environment

1.Are you used to your new surroundings yet?
1. به محیط جدیدت عادت کرده‌ای هنوز؟
2.comfortable surroundings
2. محیط راحت

the place where someone or something is and the things that are in it:
Some butterflies blend in with their surroundings so that it’s difficult to see them.

the place where someone lives and the conditions they live in:
They live in very comfortable/pleasant/drab/bleak surroundings.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
139
Q

hometown

A

/ˈhoʊm.taʊn/
قابل شمارش
1 زادگاه شهر محل تولد
معادل ها در دیکشنری فارسی: زادگاه

1.He was born in Miami, but he considers New York his hometown since he's lived there most of his life.
1. او در میامی متولد شده بود اما او نیویورک را به عنوان زادگاهش می شناخت چون بیشتر عمرش را انجام زندگی کرده بود.

the town or city that a person is from, especially the one in which they were born and lived while they were young:
He was born in Miami, but he considers New York his hometown since he’s lived there most of his life.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
140
Q

religious

adjective

A

/rəˈlɪdʒ.əs/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more religious] [حالت عالی: most religious]
1 مذهبی دینی
معادل ها در دیکشنری فارسی: اعتقادی باایمان دین‌باور دینی عبادی مذهبی متدین

1.They are both deeply religious.
1. هر دوی آنها به‌شدت مذهبی هستند.

a religious city
شهری مذهبی

a religious holiday
تعطیلات مذهبی

/rɪˈlɪdʒ.əs/

relating to religion:
religious education

having a strong belief in a god or gods:
He’s deeply religious and goes to church twice a week.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
141
Q

to borrow

A

/ˈbɑr.oʊ/
فعل گذرا
[گذشته: borrowed] [گذشته: borrowed] [گذشته کامل: borrowed]
1 قرض گرفتن
معادل ها در دیکشنری فارسی: امانت گرفتن به عاریت گرفتن قرض کردن قرض گرفتن
مترادف و متضاد
have temporarily use temporarily
to borrow something
چیزی قرض گرفتن

She used to borrow money and not bother to pay it back.
او قبلاً پول قرض می‌گرفت و زحمتی برای پس دادنش نمی‌کشید.

to borrow something from somebody/something
چیزی از کسی/چیزی قرض گرفتن

I've borrowed some CDs from Mike.
من از "مایک" چند سی‌دی قرض گرفته‌ام.

to borrow something off somebody
چیزی از کسی قرض گرفتن

I borrowed the DVD off my brother.
من (آن) دی‌وی‌دی را از برادرم قرض گرفتم.

2 وام گرفتن پول قرض گرفتن
معادل ها در دیکشنری فارسی: وام گرفتن
مترادف و متضاد
take as a loan
to borrow something (from somebody/something)
چیزی (از کسی/چیزی) وام گرفتن

She borrowed £2 000 from her parents.
او 2000 پوند از پدر و مادرش وام گرفت [پول قرض گرفت].

to borrow from somebody/something
از کسی/چیزی پول قرض گرفتن

I don't like to borrow from friends.
من دوست ندارم از دوستانم پول قرض بگیرم.

to borrow something off somebody
از کسی پول قرض گرفتن

I had to borrow the money off a friend.
من مجبور شدم از یک دوست پول قرض بگیرم.

to get or receive something from someone with the intention of giving it back after a period of time:
I had to borrow a pen from the proctor to take the exam.
She used to borrow money and not bother to pay it back.
He borrowed a novel from the library.

to take money from a bank or other financial organization and pay it back over a period of time:
Like so many companies at that time, we had to borrow heavily to survive.
We could always borrow some money from the bank.

to take and use a word or idea from another language or piece of work:
English has borrowed many words from French.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
142
Q

subway

A

/ˈsʌbweɪ/
قابل شمارش
1 مترو قطار زیرزمینی
معادل ها در دیکشنری فارسی: راه‌آهن زیرزمینی مترو
مترادف و متضاد
metro tube underground train
a subway station/train
ایستگاه/قطار مترو

a crowded subway station
یک ایستگاه متروی شلوغ

to ride/take the subway
سوار مترو شدن

We can take the subway to Grand Central Station.
ما می‌توانیم با مترو به ایستگاه "گرند سنترال" برویم.

کاربرد اسم subway به معنای مترو یا قطار زیر زمینی
معادل اسم subway در فارسی “مترو” یا “قطار زیرزمینی” است. به سیستم راه آهن زیرزمینی به منظور حمل و نقل مردم یک شهر (اغلب بزرگ)، subway یا مترو گفته می‌شود. مثال:
“.We can take the subway to Grand Central Station” (ما می‌توانیم با مترو به ایستگاه “گرند سنترال” برویم.)
2 زیرگذر
معادل ها در دیکشنری فارسی: زیرگذر
مترادف و متضاد
underpass

a railroad system in which electric trains travel through tunnels below ground:
We took the subway uptown to Yankee Stadium.
A guy gave me his seat on the subway.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
143
Q

And what is the difference between an apartment and a house?

A

An apartment is a part of a building, but a house is usually a single unit for one family.

In British English, they say flat instead of apartment.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
144
Q

Neither

A

/ˈniː.ðər/
1 هیچ یک هیچ کدام (از دوتا)
معادل ها در دیکشنری فارسی: هیچ‌یک هیچ‌کدام

1.Luckily, neither child was hurt in the accident.
1. خوشبختانه هیچ یک از بچه ها در حادثه آسیب ندید.
2.Neither of us had ever been to London before.
2. هیچ یک از ما قبلا در لندن نبودیم. [قبلا به لندن نیامده بودیم]
3.They gave us two keys, but neither worked.
3. آنها به ما دو کلید دادند، اما هیچ کدام کار نکرد.
4.Which one would you choose? - Neither.
4. کدام یک را انتخاب می کردی؟ - هیچ کدام.

[قید]
neither
/ˈniː.ðər/
غیرقابل مقایسه
2 همینطور

1.Jerry doesn't like it, and neither do I.
1. "جری" از آن خوشش نمی آید، و من هم همینطور.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
145
Q

either

A

/ˈiː.ðər/
1 یا
معادل ها در دیکشنری فارسی: یا
either … or…
یا… یا…

Either you leave now or I call the police!
یا همین حالا می‌روی یا به پلیس زنگ می‌زنم!

[تخصیص گر]
either
/ˈiː.ðər/
2 هر دو [یکی از دو نفر یا چیز]
معادل ها در دیکشنری فارسی: هر یک هر کدام

1.Either one of us could help you.
1. هر یک از ما می‌تواند به تو کمک کند [هر دوی ما می‌توانیم کمکت کنیم].
2.There are trees along either side of the street.
2. در هر دو طرف خیابان درخت‌هایی وجود دارد.

[قید]
either
/ˈiː.ðər/
غیرقابل مقایسه
3 هم
معادل ها در دیکشنری فارسی: هم

1.Lydia can't swim, I can't either.
1. "لیدیا" نمی تواند شنا کند، من هم همینطور.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
146
Q

excitement

A

/ɪkˈsɑɪt.mənt/
غیرقابل شمارش
1 هیجان
معادل ها در دیکشنری فارسی: تب و تاب هیجان
مترادف و متضاد
exciting sensation exhilaration thrill boredom indifference

1.If you want excitement, you should try parachuting.
1. اگر خواهان هیجان هستی، باید چتربازی را امتحان کنی.
2.The news caused great excitement among her friends.
2. (آن) خبر منجر به هیجان زیادی در بین دوستانش شد.

a feeling of being excited, or an exciting event:
Robin’s heart was pounding with excitement.
If you want excitement, you should try parachuting.
the excitements of the previous day

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
147
Q

I’m on a diet

A

رژیم دارم

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
148
Q

preposition

A

/ˌprep.əˈzɪʃ.ən/
قابل شمارش
1 حرف اضافه (دستور زبان)
معادل ها در دیکشنری فارسی: حرف اضافه

1.I always confuse the prepositions with each other.
1. من همیشه حرف های اضافه را با یکدیگر قاطی می کنم.

in grammar, a word that is used before a noun, a noun phrase, or a pronoun, connecting it to another word:
In the sentences “We jumped in the lake,” and “She drove slowly down the track,” “in” and “down” are prepositions.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
149
Q

to hang out

A

/hæŋ aʊt/
فعل ناگذر
[گذشته: hung out] [گذشته: hung out] [گذشته کامل: hung out]
1 وقت گذراندن
informal
مترادف و متضاد
associate mingle socialize

1.The local kids hang out at the mall.
1. بچه‌های محله در پاساژ خرید وقت می‌گذرانند.

to hang out with somebody
با کسی وقت گذراندن

You hang out with your friends too much.
زیادی با دوستانت وقت می‌گذرانی.

2 آویزان کردن (به‌منظور خشک شدن) پهن کردن (لباس)

1.They hung out banners that said ‘Stop the war!’
1. آنها بنرهایی آویزان کردند که رویشان نوشته بود «جنگ را متوقف کنید!»

to hang something out
چیزی را پهن کردن

Have you hung the washing out?
آیا لباس‌های شسته‌(شده) را پهن کرده‌ای؟

to spend a lot of time in a place or with someone:
You still hang out at the pool hall?
I’ve been hanging out backstage with the band.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
150
Q

hiking

A

/ˈhɑɪkɪŋ/
غیرقابل شمارش
1 پیاده‌گردی (پیاده‌روی طولانی در خارج از شهر)
معادل ها در دیکشنری فارسی: پیاده‌روی طولانی
مترادف و متضاد
trekking walking
to go hiking
به پیاده‌گردی رفتن

We're going hiking in the mountains this weekend.
ما این آخر هفته به پیاده‌گردی خواهیم رفت.

a pair of hiking boots
یک جفت پوتین (مخصوص) پیاده‌گردی

the activity of going for long walks in the countryside:
We’re going hiking in the Sierra Nevada.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
151
Q

sailing

A

/ˈseɪl.ɪŋ/
غیرقابل شمارش
1 قایق‌رانی (با قایق بادبانی) کشتیرانی
معادل ها در دیکشنری فارسی: شراعی

1.We're going sailing next weekend.
1. ما آخر هفته بعد به قایقرانی می‌رویم.

2 سفر دریایی

the sport or activity of using boats with sails:
the sailing club
She loves to go sailing.

an occasion when a ship leaves a port:
There are frequent sailings to Staten Island.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
152
Q

costume

A

/ˈkɑːstuːm/
قابل شمارش
1 لباس

1.She has four costume changes during the play.
1. او در طی نمایش چهار بار لباس عوض می‌کند.
2.The actors were still in costume and make-up.
2. هنرپیشه‌ها هنوز مشغول گریم و لباس (پوشیدن) بودند.

a clown/Halloween costume
لباس دلقک/هالووین

a costume designer
طراح لباس

Japanese national costume
لباس ملی ژاپن

the set of clothes typical of a particular country or period of history, or appropriate for a particular activity:
Singers performing Mozart’s operas often dress in/wear historical costume.
The dancers leading the procession were in colorful and elaborate costumes.
UK The shop has a good selection of bikinis and bathing/swimming costumes.

a set of clothes worn in order to look like someone or something else, especially for a party or as part of an entertainment:
Our host was wearing a clown costume.
The children were dressed in Halloween costumes.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
153
Q

Theater (North America)
Cinema (UK)

A

The place you go to see movies

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
154
Q

theater

A

/ˈθiətər/
قابل شمارش
1 تئاتر
معادل ها در دیکشنری فارسی: تئاتر تماشاخانه سالن تئاتر

1.I used to go to the theater every week.
1. من در گذشته هر هفته به تئاتر می‌رفتم.

The city theater
تئاتر شهر

2 سینما
معادل ها در دیکشنری فارسی: سینما
مترادف و متضاد
movie theater

1.I'm going to the theater this evening.
1. قرار است امشب به سینما بروم.

a building, room, or outside structure with rows of seats, each row usually higher than the one in front, from which people can watch a performance or other activity:
the Lyceum Theater
a lecture theater

a movie theater :
The movie opens Wednesday in theaters across the country.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
155
Q

art gallery

A

/ˈɑːrt ɡæləri/
قابل شمارش
1 گالری آثار هنری نگارخانه
مترادف و متضاد
gallery

1.Her father runs an art gallery in New York City.
1. پدر او صاحب یک گالری هنری در شهر نیویورک است.

a building where works of art can be seen by the public:
London is famous for its museums and art galleries.

a place where works of art are shown and can be bought:
She works in a little art gallery in Brooklyn.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
156
Q

rush

A

/rʌʃ/
قابل شمارش
1 عجله شلوغی
معادل ها در دیکشنری فارسی: تعجیل عجله

1.the rush hour
1. ساعت شلوغی

to make a rush for something
با عجله به سمت چیزی رفتن

Shoppers made a rush for the exits.
خریدارها با عجله به سمت خروجی‌ها رفتند.

to be in a rush
عجله داشتن

He was in a rush to get home.
او برای به خانه رفتن عجله داشت.

what’s the rush?
عجله برای چیست؟

to (cause to) go or do something very quickly:
I’ve been rushing (around) all day trying to get everything done.
I rushed up the stairs/to the office/to find a phone.
When she turned it upside down the water rushed out.
[ + to infinitive ] We shouldn’t rush to blame them.
You can’t rush a job like this.
The emergency legislation was rushed through Congress in a morning.
Don’t rush me!
The United Nations has rushed medical aid and food to the famine zone.
He rushed the children off to school so they wouldn’t be late.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
157
Q

rush hour

A

/ˈrʌʃ.ɑʊr/
غیرقابل شمارش
1 ساعت شلوغی

1.the morning rush hour
1. ساعت شلوغی صبحگاهی

the busy part of the day when towns and cities are crowded, either in the morning when people are traveling to work, or in the evening when people are traveling home:
rush hour traffic

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
158
Q

boring

A

/ˈbɔːrɪŋ/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more boring] [حالت عالی: most boring]
1 خسته‌کننده کسالت‌آور، حوصله‌سربر
معادل ها در دیکشنری فارسی: خسته‌کننده ملالت‌بار کسالت‌آور کسل‌کننده
مترادف و متضاد
dull repetitious tedious exciting interesting
a boring job/book/evening/movie …
یک شغل/کتاب/شب/فیلم و… خسته‌کننده

The movie was so boring I fell asleep.
فیلم آنقدر کسالت‌آور بود که خوابم برد.

کاربرد صفت boring به معنای خسته‌کننده
صفت boring به معنای خسته‌کننده به چیزهایی اطلاق می‌شود که جالب نیستند و باعث می‌شوند انسان کسل و خسته شود و حوصله‌اش سر برود. این صفت هم برای اشیا و هم افراد به کار می‌رود، ولی صفت bored تنها برای انسان‌ها استفاده می‌شود.
“a boring man” (مرد کسل‌کننده)
“a boring book” (یک کتاب خسته‌کننده)

not interesting or exciting:
She finds opera boring.
It’s boring to sit on the plane with nothing to read.
a boring lecture
The movie was so boring I fell asleep.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
159
Q

see you

or see ya (it is informal)
Ya means you

A

/si ju/
1 به امید دیدار خداحافظ

1."Bye Dave!" "See you!"
1. «خداحافظ "دِیو!» «به امید دیدار!»

See you is a way to say goodby.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
160
Q

enthusiastic

adjective

A

/ɪnˌθuː.ziːˈæs.tɪk/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more enthusiastic] [حالت عالی: most enthusiastic]
1 پراشتیاق پرشور، پرذوق
معادل ها در دیکشنری فارسی: پرجوش و خروش پرشور مشتاق
enthusiastic about somebody/something
پراشتیاق برای کسی/چیزی

You don't seem very enthusiastic about the party.
برای آن مهمانی خیلی پراشتیاق به نظر نمی‌رسی.

enthusiastic about doing something
ذوق داشتن درباره انجام کاری

She was enthusiastic about going to Spain.
او درباره رفتن به اسپانیا ذوق داشت.

[عبارات مرتبط]

enthusiastic support
1. حمایت پرشور و اشتیاق
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
161
Q

to chill out

A

/ʧɪl aʊt/
فعل ناگذر
[گذشته: chilled out] [گذشته: chilled out] [گذشته کامل: chilled out]
1 آرام بودن بی‌خیال بودن
informal
مترادف و متضاد
chill relax freak out

1.Chill out, Dad, if we miss this train there's always another one.
1. آرام باش بابا، اگر این قطار را ازدست بدهیم، همیشه یکی [یک قطار] دیگر هست.

to relax completely, or not allow things to upset you:
I’m just chilling out in front of the TV.
Chill out, Dad. The train doesn’t leave for another hour!

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
162
Q

to hitchhike

A

/ˈhɪtʃ.hɑɪk/
فعل ناگذر
[گذشته: hitchhiked] [گذشته: hitchhiked] [گذشته کامل: hitchhiked]
1 رایگان‌سواری کردن مفتی رفتن، مفتی سفر کردن

1.We hitchhiked from Chicago to New Orleans.
1. ما از "شیکاگو" تا "نیو اورلینز" را رایگان‌سواری کردیم [با ماشین مفتی رفتیم].

to travel by getting free rides in someone else’s vehicle:
I would never hitchhike on my own.
They hitchhiked to Paris.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
163
Q

gossip

A

/ˈgɑs.əp/
قابل شمارش
1 شایعه

1.Have you heard the latest gossip?
1. آخرین شایعه را شنیده‌ای؟

an interesting piece of gossip
شایعه‌ای جالب

2 غیبت

conversation or reports about other people’s private lives that might be unkind, disapproving, or not true:
Her letter was full of gossip.
I don’t like all this idle gossip.
I’ve got some juicy gossip for you.
Have you heard the (latest) gossip?
UK Jane and Lyn sat in the kitchen having a good gossip about their friends.

[ C ] disapproving
(also gossipmonger, uk/ˈɡɒs.ɪpˌmʌŋ.ɡər/ us/ˈɡɑː.səpˌmʌŋ.ɡɚ/)
someone who enjoys talking about other people and their private lives:
She’s a terrible gossip.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
164
Q

sandals

A

/ˈsæn.dəl/
قابل شمارش
1 صندل کفش روباز
معادل ها در دیکشنری فارسی: دمپایی صندل

1.a pair of sandals
1. یک جفت صندل

a light shoe, especially worn in warm weather, consisting of a bottom part held onto the foot by straps:
a pair of sandals
open-toed sandals

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
165
Q

AmE

A

American English

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
166
Q

BrE

A

British English

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
167
Q

BrE

A

British English

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
168
Q

loose

A

/luːs/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: looser] [حالت عالی: loosest]
1 گشاد (لباس) آزاد
معادل ها در دیکشنری فارسی: گشاد
مترادف و متضاد
baggy loose-fitting oversized slack

1.Wear comfortable, loose clothing to your exercise class.
1. برای کلاس ورزشت لباس راحت و گشاد بپوش.

2 شل لق
معادل ها در دیکشنری فارسی: هرز ول شل لق
to come loose
شل شدن

The screws had come loose.
پیچ‌ها شل شده بودند.

a fabric with a loose weave
یک پارچه با بافت شل

to wear one’s hair loose
موی خود را شل بستن

She usually wears her hair loose.
او معمولاً مویش را شل می‌بندد.

loose button
دکمه شل

I’d better sew that loose button before it comes off.
بهتر است که آن دکمه شل را قبل از آنکه بیفتد، بدوزم.

3 آزاد باز، رها
معادل ها در دیکشنری فارسی: آزاد بی‌بندوبار یله رها
to break loose
آزاد شدن

The horse had broken loose from its tether.
اسب از افسارش آزاد شده بود.

to cut something loose
چیزی را باز کردن

During the night, somebody had cut the boat loose from its moorings.
در طول شب، یک نفر قایق را از لنگرگاه باز کرده بود.

loose moral
اصول اخلاقی آزاد

a young man of loose morals
مرد جوانی با اصول اخلاقی آزاد [بی‌بندوبارانه]

to turn/let/set something loose
چیزی را آزاد کردن

Don’t let your dog loose on the beach.
سگت را در ساحل آزاد نگذار.

4 فله‌ای غیر بسته‌بندی‌شده
to sell something loose
چیزی را فله‌ای فروختن

The potatoes were sold loose, not in bags.
سیب‌زمینی‌ها فله‌ای فروخته می‌شدند، نه در کیسه.

5 مبهم بی‌دقت، بی‌قاعده
a loose translation
یک ترجمه بی‌دقت

loose thinking
تفکر بی‌قاعده

not firmly held or fastened in place:
There were some loose wires hanging out of the wall.
The nails in the wall had worked themselves loose.
The prisoners were so thin that their skin hung loose.

Loose hair is not tied back:
Her hair was hanging loose to her shoulders.

Loose things are not held together or attached to anything else:
A few loose sheets of paper were lying around.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
169
Q

chic

A

/ʃiːk/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more chic] [حالت عالی: most chic]
1 شیک
معادل ها در دیکشنری فارسی: نغز شیک
مترادف و متضاد
stylish

1.a chic new restaurant
1. یک رستوران شیک جدید
2.She is always so chic, so elegant.
2. او همیشه خیلی شیک است، خیلی باشکوه.

stylish and fashionable:
I like your haircut - it’s very chic.
a chic restaurant

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
170
Q

firmly

adverb

A

/ˈfɜːrm.li/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more firmly] [حالت عالی: most firmly]
1 قاطعانه بااطمینان، مطمئنا
decidedly definitely

1.‘I can do it,’ she said firmly.
1. او بااطمینان گفت: «من می‌توانم انجامش دهم.»
2.I firmly believe that we must take action on this.
2. قاطعانه معتقدم که ما باید در این باره دست‌به‌کار شویم.

2 (به‌طور) محکم
hard

1.Make sure the rope is firmly attached before attempting to climb down it.
1. مطمئن شو که طناب محکم وصل شده باشد، قبل از آنکه بخواهی از آن پایین بروی.

in a way that will not become loose:
Make sure the rope is firmly attached before attempting to climb down.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
171
Q

sweater

(UK also jumper)

A

/ˈswetər/
قابل شمارش
1 ژاکت پلیور
معادل ها در دیکشنری فارسی: پلیور ژاکت
مترادف و متضاد
jumper
to put on/wear a sweater
ژاکت پوشیدن

1. Put a sweater on if you're cold.
1. اگر سردت است یک ژاکت بپوش.
2. She wore jeans and a sweater.
2. او شلوار لی و ژاکت پوشید.

⚠️تو انگلیسی بریتانیایی به sweater میگن jumper.

a piece of clothing, typically with long sleeves and made from wool, that is worn on the upper part of the body:
Put a sweater on if you’re cold.
a V-necked sweater

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
172
Q

cardigan

A

/ˈkɑːrdɪɡən/
قابل شمارش
1 ژاکت (پشمی) کاردیگان
معادل ها در دیکشنری فارسی: ژاکت
مترادف و متضاد
cardigan sweater

1.My worst present ever was an orange cardigan from my aunt.
1. بدترین هدیه‌ای که تا به حال گرفته‌ام ژاکت نارنجی پشمی از طرف عمه‌ام بود.

a piece of clothing, usually made from wool, that covers the upper part of the body and the arms, fastening at the front with buttons, and usually worn over other clothes

Put on your red wool cardigan - it'll be nice and warm.
She came to the door in a frumpy cardigan and fluffy slippers.
I'm knitting a little cardigan for my daughter's new baby.
Those long, belted cardigans are back in fashion this season.
You've lost another button on your school cardigan, you rascal.
How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
173
Q

casual

A

/ˈkæʒəwəl/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more casual] [حالت عالی: most casual]
1 معمولی عادی
indifferent random trivial

1.As the villain stole the money from the blind man, he walked away in a casual manner.
1. وقتی فرد شرور پول را از مرد نابینا دزدید، با رفتاری عادی از آنجا دور شد.

2 راحتی غیررسمی
معادل ها در دیکشنری فارسی: اسپرت
comfortable everyday informal
casual clothes
لباس‌های راحتی

Jean felt more comfortable in casual clothes.
"جین" با لباس‌های راحتی راحت‌تر بود.

family parties and other casual occasions
مهمانی‌های خانوادگی و سایر مناسبت‌های غیررسمی

3 آسوده بافراغ‌بال، باخیال‌راحت
easy natural relaxed
4 موقتی غیررسمی
casual labor
کار موقتی

Casual clothes are not formal or not suitable for special occasions:
casual clothes

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
174
Q

formal

adjective

A

/ˈfɔːrml/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more formal] [حالت عالی: most formal]
1 رسمی
معادل ها در دیکشنری فارسی: رسمی صوری

1.He kept the tone of the letter formal and businesslike.
1. او لحن نامه را رسمی و کاری نگه داشت.

a formal evening dress
یک لباس شب رسمی

2 با شیوه اصولی طبق قاعده

public or official:
formal procedures
a formal announcement

in appearance or by name only:
I am the formal leader of the project but the everyday management is in the hands of my assistant.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
175
Q

trainers

(US sneaker)

A

کفش ورزشی

a type of light, comfortable shoe that can be worn for sport

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
176
Q

curly

adjective

A

/ˈkɜrli/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: curlier] [حالت عالی: curliest]
1 فرفری
معادل ها در دیکشنری فارسی: تابدار مجعد فرفری
مترادف و متضاد
curling wavy

1.He has curly hair.
1. او موهای فرفری دارد.

having curls or a curved shape:
He has blond, curly hair.
These pigs all have curly tails.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
177
Q

cute

adjective

A

/kjuːt/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: cuter] [حالت عالی: cutest]
1 ناز قشنگ، بامزه، خوشگل
معادل ها در دیکشنری فارسی: بامزه بانمک نمکین ملیح ملوس مامانی

1.His baby brother is really cute.
1. برادر خردسال او خیلی ناز است.

a cute picture of two kittens
عکس بامزه‌ای از دو بچه گربه

a cute little baby
یک بچه کوچولوی بامزه

کاربرد صفت cute
صفت cute در این مفهوم اشاره دارد به زیبایی و جذابیت چیزی که می‌تواند قابل تحسین باشد.
2 جذاب
مترادف و متضاد
attractive

1.There were so many cute guys at the party.
1. مردهای جذاب زیادی در مهمانی بودند.

کاربرد صفت cute
صفت cute در این مفهوم به جذابیت جنسی افراد اشاره دارد و فردی را توصیف می‌کند که ویژگی‌های ظاهری خوبی دارد و موجب تحریک جنسی دیگران می‌شود.

(especially of something or someone small or young) pleasant and attractive:
His baby brother is really cute.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
178
Q

earmuffs

noun

A

a pair of small pieces of material like fur worn over the ears with a strap that goes over the head to keep them on

Earmuffs are easy to wear and often provide a more consistent fit than an earplug.
Sometimes you’ll even see cars with giant earmuffs!

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
179
Q

worn

verb

A

past participle of wear

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
180
Q

strap

noun

A

/stræp/
قابل شمارش
3 بند
معادل ها در دیکشنری فارسی: تسمه

1.a leather watch strap
1. بند ساعت (مچی) چرم

a narrow piece of leather or other strong material used for fastening something or giving support:
Could you help me fasten this strap around my suitcase?

with this meaning as a combining form:
a watch strap
shoes with ankle straps

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
181
Q

vest

noun

A

/vest/
قابل شمارش
1 جلیقه
معادل ها در دیکشنری فارسی: جلیقه ژیله
a bullet-proof vest
جلیقه ضد گلوله

a cotton vest
جلیقه کتان

توضیحاتی در رابطه با vest
واژه vest به عنوان اسم به معنای جلیقه است؛ هم به عنوان لباس معمولی بدون آستین و هم به عنوان لباسی برای جلوگیری از ورود گلوله به درون بدن. البته نوعی جلیقه نیز وجود دارد که در آب از آن استفاده می‌شود که بدان جلیقه شنا یا جلیقه نجات گفته می‌شود.
2 زیرپیراهنی زیرپوش
مترادف و متضاد
undershirt
a cotton vest
زیرپوش پنبه‌ای

a type of underwear, often with no sleeves, that covers the upper part of the body, worn for extra warmth:
a cotton/wool/string vest
She always wore a long-sleeved thermal vest in the winter.

(also vest top)
a shirt without sleeves, usually made out of cotton, that is worn in the summer or for sport:
The cyclists were all dressed in tight lycra shorts and the official team vest.
He wore a vest top and a pair of luminous shorts to the beach party.

a piece of clothing that covers the upper body but not the arms and usually has buttons down the front, worn over a shirt

a piece of clothing like a jacket without sleeves, that is worn over other clothes for warmth or protection:
Wear something warm, like a fleece jacket or a down vest.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
182
Q

sweatpants

A

/ˈswetpænts/
قابل شمارش
1 شلوار گرمکن شلوار ورزشی

sweatpants یک کلمه جمع (plural noun) هست و همیشه s می‌گیره و فعل و اسم اشاره جمع باهاش استفاده میشه. معنیش هم می‌شه شلوار گرمکن.

Her sweatpants are blue.

pants made of thick cotton and worn esp. for exercising

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
183
Q

sweatshirt

noun

A

/ˈswɛtˌʃɜrt/
قابل شمارش
1 گرمکن سوئیشرت
معادل ها در دیکشنری فارسی: پیراهن گرم‌کن

1.Give back my sweatshirt!
1. گرمکنم را پس بده!

a hooded sweatshirt
یک سوئیشرت کلاه‌دار

a piece of informal clothing with long sleeves, usually made of thick cotton, worn on the upper part of the body:
She was dressed casually in jeans and a sweatshirt.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
184
Q

trousers

(US usually pants)

A

/ˈtraʊzərz/
غیرقابل شمارش
1 شلوار
معادل ها در دیکشنری فارسی: شلوار
مترادف و متضاد
jeans pants slacks

1.I need a new pair of trousers to go with this jacket.
1. من به یک شلوار جدید که با این کاپشن متناسب باشد نیاز دارم.
2.I will wear a long shirt and trousers.
2. من یک پیراهن بلند و شلوار خواهم پوشید.

کاربرد اسم trousers به معنای شلوار
معادل اسم trousers در فارسی “شلوار” است. trousers یا شلوار به نوعی از لباس گفته می‌شود که از کمر تا مچ پا را (هر پا را به‌طور جداگانه) پوشش می‌دهد.

به شلوار در انگلیسی بریتانیایی trousers و در انگلیسی آمریکایی pants گفته می‌شه و همیشه فعلشون جمع استفاده می‌شه.👖

These are green pants. ✔️
These are blue trousers. ✔️

a piece of clothing that covers the lower part of the body from the waist to the feet, consisting of two cylinder-shaped parts, one for each leg, that are joined at the top:
I need a new pair of trousers to go with this jacket.
Why aren’t you wearing any trousers, David?

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
185
Q

sneakers

(UK trainer)

A

کفش ورزشی کتانی

a type of light, comfortable shoe that is suitable for playing sports

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
186
Q

Shorts

A

/ʃɔːrts/
غیرقابل شمارش
1 شلوارک شلوار کوتاه
معادل ها در دیکشنری فارسی: شلوارک

1.He had on a pair of shorts and a T-shirt.
1. او یک شلوارک و یک تی‌شرت به تن داشت.

gym shorts
شلوارک ورزشی

2 شورت (مردانه)

trousers that end above the knee or reach the knee, often worn in hot weather or when playing a sport:
tennis shorts
She put on a pair of shorts and a T-shirt.

men’s underpants

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
187
Q

Dress

A

/dres/
قابل شمارش
1 پیراهن زنانه لباس زنانه
معادل ها در دیکشنری فارسی: پیراهن
مترادف و متضاد
gown

1.I wore a new dress.
1. من یک پیراهن جدید پوشیدم.

a long dress
یک پیراهن بلند

a wedding dress
یک لباس عروسی

کاربرد واژه dress به معنای لباس زنانه
واژه dress به معنای “لباس زنانه” یا “پیراهن” به لباسی گفته می‌شود که یک تکه است و معمولا بدن را تا زانو می‌پوشاند (البته بلندتر و کوتاه‌ترش نیز وجود دارد). برخی پیراهن‌ها کوتاه هستند و برخی تا مچ پا نیز می‌رسند. پیراهن‌ها هم با آستین و هم بدون آستین وجود دارند.
2 لباس پوشش
معادل ها در دیکشنری فارسی: لباس
مترادف و متضاد
attire costume wardrobe
casual dress
لباس غیررسمی

formal dress
لباس رسمی

کاربرد واژه dress به معنای لباس
واژه dress در حالت کلی به معنای “لباس” به کار می‌رود، چه لباس زنانه، چه لباس مردانه. دقت کنید که در این حالت واژه dress به صورت غیرقابل شمارش به کار می‌رود. مثلا:
“formal dress” (لباس رسمی)

a piece of clothing usually worn by women or girls that covers the top half of the body and hangs down over the legs:
a long/short dress
a wedding dress

used, especially in combination, to refer to clothes of a particular type, especially those worn in particular situations:
The king, in full ceremonial dress, presided over the ceremony.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
188
Q

Pullover

(US usually sweater)

A

/ˈpʊloʊvər/
قابل شمارش
1 پلیور ژاکت پشمی
معادل ها در دیکشنری فارسی: پلیور
مترادف و متضاد
jumper sweater

1.She was wearing a knitted pullover.
1. او یک پلیور بافتنی پوشیده بود.

a piece of clothing that is usually made of a warm material such as wool, has long sleeves, and is worn over the top part of the body and is put on by pulling it over your head

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
189
Q

Overalls

(US coveralls)
(UK dungarees)

A

/ˈoʊvəˌrɔlz/
غیرقابل شمارش
1 (شلوار) پیش‌بند
معادل ها در دیکشنری فارسی: روپوش لباس کار
مترادف و متضاد
coveralls

1.His overalls were covered in grease.
1. پیش‌بند او روغنی شده بود.

**(US coveralls) **
a piece of clothing that covers both the upper and lower parts of the body and is worn especially over other clothes to protect them:
She put on some overalls and got out a tin of paint.

**(UK dungarees) **
a pair of trousers with an extra piece of cloth that covers the chest and is held in place by a strap over each shoulder

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
190
Q

blouse

noun

A

/blɑʊz/
قابل شمارش
1 بلوز (زنانه) پیراهن (زنانه)، شومیز
معادل ها در دیکشنری فارسی: بلوز نیم‌تنه

1.I usually wear a skirt and blouse to the office.
1. من معمولا در دفتر یک دامن و بلوز می‌پوشم.

long-sleeved blouses
شومیز زنانه آستین‌بلند

کاربرد واژه blouse به معنای بلوز
واژه blouse به معنای بلوز زنانه به لباس بالاتنه زنانه‌ای می‌گویند که نسبتاً گشاد است، بیشتر تا کمر است و معمولاً دکمه، یقه و آستین دارد. در زبان فارسی به این نوع لباس “شومیز” هم گفته می‌شود.

a shirt for a woman or girl:
a white silk blouse

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
191
Q

purse

(US change purse)

A

/pɜrs/
قابل شمارش
1 کیف (زنانه)
معادل ها در دیکشنری فارسی: کیف زنانه کیف پول کیف
مترادف و متضاد
handbag

1.Her shoes and purse always match.
1. کفش و کیف او همیشه با هم ست هستند.

a small container for money, usually used by a woman:
a leather purse

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
192
Q

fitting room

noun

A

/ˈfɪtɪŋ rum/
قابل شمارش
1 اتاق پرو
مترادف و متضاد
changing room

1.There's no fitting room in that store.
1. آن مغازه، اتاق پرو ندارد.

Fitting room is a part of a store where you can try on clothes before you buy them. you can also say changing room.(L)
a room or area in a shop where you can put on clothes to check that they fit before you buy them

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
193
Q

swimsuit

(US also swimming suit)

A

/ˈswɪm.suːt/
قابل شمارش
1 مایو (زنانه) لباس شنا
معادل ها در دیکشنری فارسی: مایو
bathing suit, swimming costume

1.I bought a new swimsuit.
1. من یک مایوی جدید خریدم.

a piece of clothing that you wear for swimming

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
194
Q

Tight

adjective, adverb

A

/taɪt/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: tighter] [حالت عالی: tightest]
1 تنگ
معادل ها در دیکشنری فارسی: تنگ چسبان کیپ
مترادف و متضاد
tight-fitting

1.My shoes were so tight that I could hardly walk.
1. کفش‌های من آن‌قدر تنگ بودند که به‌سختی می‌توانستم راه بروم.

a tight skirt
یک دامن تنگ

2 سفت محکم
مترادف و متضاد
firm loose

1.Make sure the knot is tight.
1. مطمئن شو که گره سفت است.

to keep a tight grip on something
چیزی را محکم گرفتن

I had kept a tight grip on his arm.
بازوی او را محکم گرفته بودم.

to pull something tight
چیزی را محکم کشیدن

She tied the rope around the post and pulled it tight.
او طناب را دور میله بست و آن را محکم کشید.

3 شدید
مترادف و متضاد
rigorous strict lax
to keep tight control over something
روی چیزی کنترل شدید داشتن

The former dictator still keeps a tight control on power.
دیکتاتور سابق همچنان کنترل شدیدی روی قدرت دارد.

tight security measurements
اقدامات امنیتی شدید

4 فشرده
a tight schedule
برنامه فشرده

tight (adverb)
/taɪt/
غیرقابل مقایسه
5 سفت محکم
مترادف و متضاد
firmly tightly
to hold tight
سفت چسبیدن به

Hold tight to the handrail!
سفت بچسب به نرده!

to tie something tight
چیزی را محکم بستن

I tied the string tight around the box.
من بند را محکم دور جعبه بستم.

tight shut
محکم بسته

I kept my eyes tight shut.
من چشمانم را محکم بسته نگه داشتم.

(held or kept together) firmly or closely:
I can’t untie the knot - it’s too tight.
This lid is on very tight.
The people stood talking in tight groups.
Hold on tight when we go around the corner.
Check that windows and doors are shut tight (= completely closed) before you leave.
The plastic cover was stretched tight (= stretched as much as it could be) across the tank.
It is a tight squeeze on some trains, the General Manager acknowledged (= passengers are packed closely together).

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
195
Q

thumb

A

/θʌm/
قابل شمارش
1 شست
معادل ها در دیکشنری فارسی: انگشت شست شست

1.She still sucks her thumb when she's worried.
1. او هنوز هم وقتی نگران می‌شود، شستش را می‌مکد.

the short, thick finger on the side of your hand that makes it possible to hold and pick things up easily

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
196
Q

index finger

(forefinger)

A

/ˈɪndeks fɪŋɡər/
قابل شمارش
1 انگشت اشاره
معادل ها در دیکشنری فارسی: انگشت اشاره
مترادف و متضاد
first finger, forefinger

1.Luke touches the tip of his nose with the index finger of his right hand.
1. "لوک" نوک بینی اش را با انگشت اشاره دست راستش لمس کرد.

the finger next to the thumb; forefinger:
He pointed his index finger at me and cried out, “I mean you!”

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
197
Q

pinkie

A

/ˈpɪŋki/
قابل شمارش
1 انگشت کوچک
معادل ها در دیکشنری فارسی: کلیک

1.a pinky ring
1. حلقه برای انگشت کوچک

the smallest finger of a person’s hand

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
198
Q

toe

A

/toʊ/
قابل شمارش
[جمع: toes]
1 انگشت پا
معادل ها در دیکشنری فارسی: انگشت انگشت پا

1.I have to go to the doctor because I've broken my toe.
1. باید به دکتر مراجعه کنم، چون انگشت پایم شکسته‌است.

2 پنجه (کفش، جوراب و …)
معادل ها در دیکشنری فارسی: پنجه
the toe of the boot
پنجه چکمه

any of the five separate parts at the end of the foot:
your big toe (= your largest toe)
your little toe (= your smallest toe)
I stubbed (= hit) my toe on the edge of the bed.

the part of a sock, shoe, or other foot covering that goes over the toes

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
199
Q

to stub

verb

A

/stˈʌb/
فعل گذرا
[گذشته: stubbed] [گذشته: stubbed] [گذشته کامل: stubbed]
2 (انگشت پا را) به جایی کوبیدن به جایی زدن

1.She stubbed her toe on the step.
1. او انگشت پایش را به پله کوبید.

3 سیگار را خاموش کردن

1.He stubbed out his cigarette in the ashtray.
1. او سیگارش را در زیرسیگاری خاموش کرد.

4 از ریشه درآوردن

stub your toe
to hurt your toe by hitting it against a hard object by accident

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
200
Q

elbow

A

/ˈelboʊ/
قابل شمارش
1 آرنج
معادل ها در دیکشنری فارسی: آرنج
arm joint, bend of the arm

1.Her arm was bandaged from the elbow to the fingers.
1. دست او از آرنج تا انگشتان باندپیچی شده بود.

the part in the middle of the arm where it bends, or the part of a piece of clothing that covers this area:
Her arm was bandaged from the elbow to the fingers.
The sleeve of his shirt was torn at the elbow.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
201
Q

tongue

A

/tʌŋ/
قابل شمارش
1 زبان (عضو دهان)
معادل ها در دیکشنری فارسی: زبان

1.I burned my tongue on some soup last night.
1. من با مقداری سوپ دیشب زبانم را سوزاندم.

2 زبان (گویش)
معادل ها در دیکشنری فارسی: زبان
مترادف و متضاد
dialect language
native/mother tongue
زبان مادری

3 زبانه

the large, soft piece of flesh in the mouth that you can move, and is used for tasting, speaking, etc.:
I burned my tongue on some soup last night.
[ U ]
the tongue of an animal, used as food

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
202
Q

eyebrow

A

/ˈɑɪbrɑʊ/
قابل شمارش
1 ابرو
معادل ها در دیکشنری فارسی: ابرو

1.He's got really bushy eyebrows.
1. او واقعاً ابروهای پرپشتی دارد.

the line of short hairs above each eye in humans:
Do you pluck your eyebrows (= remove some of the hairs to change their shape)?
He’s got really bushy (= thick) eyebrows.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
203
Q

forehead

A

/ˈfɑr.əd/
قابل شمارش
1 پیشانی
معادل ها در دیکشنری فارسی: پیشانی جبین ناصیه
مترادف و متضاد
brow, temple

1.She's got a high forehead.
1. او پیشانی بلندی دارد.

the flat part of the face, above the eyes and below the hair:
She’s got a high forehead.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
204
Q

stomach

A

/ˈstʌmək/
قابل شمارش
1 شکم (کالبدشناسی) معده
معادل ها در دیکشنری فارسی: شکم معده
مترادف و متضاد
abdomen belly gut tummy

1.He has an upset stomach.
1. او معده حساسی دارد.
2.The doctor asked him to lie down on his stomach.
2. دکتر از او خواست که روی شکمش دراز بکشد.

an organ in the body where food is digested, or the soft front part of your body just below the chest:
He was punched in the stomach.
The doctor asked him to lie down on his stomach.
The sight of blood always churns/turns my stomach (= makes me feel as if I am going to vomit).
She has a very delicate stomach and doesn’t eat spicy food.
I was hungry and my stomach had started growling/rumbling (= making noises).
He felt a knot of nervousness in the pit (= bottom) of his stomach.
I suggested that some weak tea might settle (= calm) her stomach.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
205
Q

liver

A

/ˈlɪvər/
قابل شمارش
1 کبد (کالبدشناسی) جگر
معادل ها در دیکشنری فارسی: جگر کبد

1.He has something wrong with his liver.
1. او مشکلی در کبدش دارد [کبدش مشکل دارد].

a fat liver
کبد چرب

2 گوشت جگر (حیوانات)
calf’s liver
جگر گوساله

liver pâté
پاته جگر

a large organ in the body that cleans the blood and produces bile, or this organ from an animal used as meat

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
206
Q

thigh

A

/θɑɪ/
قابل شمارش
1 ران
معادل ها در دیکشنری فارسی: ران

1.My thighs were aching after the climb.
1. بعد از صعود [کوه‌پیمایی] ران های من درد می‌کردند.

the part of a person’s leg above the knee

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
207
Q

buttock

A

/ˈbʌtək/
قابل شمارش
1 لمبر (ماتحت) کپل، [هر یک از دو لمبر ماتحت]

either of the two soft parts of the body below the back that support the body when sitting

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
208
Q

belly

A

/ˈbeli/
قابل شمارش
1 شکم
معادل ها در دیکشنری فارسی: بطن دل شکم
مترادف و متضاد
gut stomach

1.They crawled along on their bellies.
1. آنها روی شکم های خود خزیدند.

informal
the stomach or the front part of the body between your chest and your legs:
He fell asleep with a full belly and a happy heart.
By the sixth month of pregnancy, Gina’s belly had begun to swell.

the rounded or curved part of an object:
The belly of the aircraft was painted red.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
209
Q

waist

A

/weɪst/
قابل شمارش
1 کمر
معادل ها در دیکشنری فارسی: کمری کمر

1.He put his arms around her waist.
1. او دست‌هایش را دور کمر دختر گذاشت.

a narrow waist
کمر باریک

the part of the body above and slightly narrower than the hips:
a small/narrow/tiny/large/thick waist
These trousers are a bit tight around my waist.

the part of a piece of clothing that goes around or covers the area between the hips and the ribs:
The skirt had an elasticated waist.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
210
Q

reliable

adjective

A

/rəˈlɑɪ.ə.bəl/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more reliable] [حالت عالی: most reliable]
1 قابل‌اطمینان مؤثق، قابل‌اعتماد
معادل ها در دیکشنری فارسی: ثقه موثق معتبر
مترادف و متضاد
dependable good trustworthy

1.Tom is very reliable - if he says he'll do something, he'll do it.
1. "تام" خیلی قابل‌اعتماد است؛ اگر می‌گوید کاری را انجام می‌دهد، آن کار را انجام خواهد داد.

a reliable car
اتومبیلی قابل‌اطمینان

reliable information
اطلاعات مؤثق

Someone or something that is reliable can be trusted or believed because he, she, or it works or behaves well in the way you expect:
Is your watch reliable?
reliable information
Gideon is very reliable - if he says he’ll do something, he’ll do it.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
211
Q

talent

noun

A

/ˈtælənt/
قابل شمارش
1 استعداد
معادل ها در دیکشنری فارسی: استعداد موهبت قریحه
aptitude, flair, gift, natural ability

1.Hard work can often make up for a lack of talent.
1. تلاش زیاد اغلب می‌تواند کمبود استعداد را جبران کند.
2.Medori's talent was noted when she was in first grade.
2. استعداد "مدوری" زمانی که در کلاس اول بود مشاهده شد.

to have talent
استعداد داشتن

Feeling that he had the essential talent, Carlos tried out for the school play.
"کارلوس" با احساس اینکه استعداد لازم را دارد برای (شرکت در) تئاتر مدرسه ثبت نام کرد.

to show talent
استعداد نشان دادن

Zach was the only one who showed any natural talent.
"زک" تنها کسی بود که هیچ استعداد ذاتی نشان نداد.

great/considerable/exceptional talent
استعداد زیاد/قابل توجه/استثنایی

He had a great talent for making money.
او استعداد زیادی در پول درآوردن داشت.

(someone who has) a natural ability to be good at something, especially without being taught:
Her talent for music showed at an early age.
His artistic talents were wasted in his boring job.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
212
Q

outfit

A

/ˈaʊtfɪt/
قابل شمارش
1 لباس (ست کامل)
معادل ها در دیکشنری فارسی: لباس

1.a Superman outfit
1. لباس سوپرمن
2.a wedding outfit
2. لباس عروس
3.She was wearing an expensive new outfit.
3. او یک دست لباس جدید گران قیمت پوشیده بود.

a set of clothes worn for a particular occasion or activity:
I’m going to wear my vampire outfit for Halloween.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
213
Q

to outfit

verb

A

/ˈaʊtfɪt/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: outfitted] [گذشته: outfitted] [گذشته کامل: outfitted]
2 تجهیز شدن مجهز کردن

1.The ship was outfitted with a 12-bed hospital.
1. کشتی مجهز به یک بیمارستان دوازده تخته بود.
2.They had enough swords and suits of armor to outfit an army.
2. آنها به حد کافی شمشیر و زره داشتند که بتوانند یک ارتش را مجهز کنند.

to provide someone or something with equipment or clothes:
The ambulances have all been outfitted with new radios.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
214
Q

Routine

noun

A

/ruˈtin/
غیرقابل شمارش
1 کار همیشگی روال همیشگی، روتین
معادل ها در دیکشنری فارسی: روزمرگی
disapproving
مترادف و متضاد
pattern practice procedure
somebody’s daily routine
روال همیشگی روزمره یک نفر

Getting coffee and a bagel was part of my daily routine.
قهوه و نان شیرینی حلقوی گرفتن، بخشی از روال روزانه من است.

somebody’s normal/usual/regular routine
روال همیشگی عادی/معمولی/منظم یک نفر

Going to cafe was part of our regular routine.
رفتن به کافی‌شاپ بخشی از روال همیشگی منظم ما بود.

a usual or fixed way of doing things:
There’s no set/fixed routine at work - every day is different.
Most companies insure property and equipment against damage or theft as a matter of routine.

a regular series of movements, jokes, or similar things used in a performance:
an exercise/dance routine
He went into his usual “I’m the head of the family” routine (= usual way of speaking).

a part of a computer program that does a particular operation

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
215
Q

routine

adjective

A

/ruˈtin/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more routine] [حالت عالی: most routine]
2 روزمره عادی، همیشگی
معادل ها در دیکشنری فارسی: روزمره
disapproving
مترادف و متضاد
everyday normal regular standard usual
a routine check/exam…
بررسی/معاینه و… عادی

1. a routine medical exam
1. یک معاینه پزشکی عادی
2. Police stopped the vehicle for a routine check.
2. پلیس اتومبیل را برای یک بررسی عادی نگه داشت.

done as part of what usually happens, and not for any special reason:
a routine inspection/medical check-up

ordinary and not special or unusual:
a routine case of appendicitis
He died during a routine operation which went wrong.

ordinary and boring:
My job is so routine and boring - I hate it.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
216
Q

affirmative

adjective

A

/əˈfɜːrmətɪv/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more affirmative] [حالت عالی: most affirmative]
1 مثبت
معادل ها در دیکشنری فارسی: مثبت

1.an affirmative response to the question
1. پاسخی مثبت به سوال

relating to a statement that shows agreement or says “yes”:
an affirmative answer/response

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
217
Q

vet

(US formal veterinarian)
(UK formal veterinary surgeon)

A

/vet/
قابل شمارش
1 دامپزشک
معادل ها در دیکشنری فارسی: دامپزشک
مترادف و متضاد
veterinary surgeon

1.Helen is training to become a vet.
1. "هلن" برای دامپزشک شدن آموزش می‌بیند.

a person with a medical degree trained to take care of the health of animals:
The farmer called the vet out to treat a sick cow.

the office where a vet works:
The cat injured her paw, so I took her to the vet.

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
218
Q

veterinarian

A

/ˌvetərɪˈneriən/
قابل شمارش
1 دامپزشک
معادل ها در دیکشنری فارسی: دامپزشک

1.We had to take the dog to the local veterinarian.
1. ما مجبور شدیم سگ مان را پیش دامپزشک محلی ببریم.

formal for vet

How well did you know this?
1
Not at all
2
3
4
5
Perfectly
219
Q

unemployed

adjective

A

/ˌʌn.ɪmˈplɔɪd/
غیرقابل مقایسه
1 بیکار
معادل ها در دیکشنری فارسی: بیکار خانه‌نشین
مترادف و متضاد
jobless, out of work

1.He's been unemployed for over a year.
1. او بیش از یک سال است که بیکار است.

not having a job that provides money:
He’s been unemployed for over a year.

220
Q

The difference between a freelancer and a self-employed person:

A

If you are a freelancer, you may work for different companies.

When you are self-employed, you own your own business.

221
Q

bracket

A

/ˈbrækɪt/
قابل شمارش
1 کروشه پرانتز، قلاب
formal
مترادف و متضاد
brace parenthesis round bracket square bracket
the usage of brackets
کاربرد کروشه

2 دسته گروه
مترادف و متضاد
category group
the 18-24 age bracket
دسته سنی 18 تا 24 سال

to be in a high income bracket
در گروه افراد پردرآمد بودن

3 براکت (معماری) ستون نگهدار

either of two symbols put around a word, phrase, or sentence in a piece of writing to show that what is between them should be considered as separate from the main part:
Biographical information is included in brackets.
UK You should include the date of publication in round brackets after the title.

222
Q

colleagues

A

/ˈkɑlig/
قابل شمارش
1 همکار
معادل ها در دیکشنری فارسی: همکار
مترادف و متضاد
co-worker fellow worker partner workmate

1.We were friends and colleagues for more than 20 years.
1. ما بیش از 20 سال با هم دوست و همکار بودیم.
2.We're having some colleagues of Ben's over tonight.
2. ما امشب چند تا از همکاران "بن" را دعوت کرده‌ایم.

one of a group of people who work together:
We’re entertaining some colleagues of Carol’s tonight.

A colleague or a **co-worker **is someone you work with.
A classmate is someone who is in your class.

223
Q

annoying

adjective

A

/əˈnɔɪ.ɪŋ/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more annoying] [حالت عالی: most annoying]
1 آزاردهنده اعصاب خردکن
معادل ها در دیکشنری فارسی: آزارنده مزاحم ایذایی
مترادف و متضاد
infuriating irksome irritating agreeable pleasant

1.He's got a really annoying laugh.
1. او خنده‌ای واقعا آزاردهنده دارد.
2.Mosquitoes can be an annoying part of a vacation at the beach.
2. پشه‌ها می‌توانند بخش آزاردهنده تعطیلات در لب ساحل باشند.

It’s annoying to have to explain this a second time.

224
Q

loud

adjective

A

/lɑʊd/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: louder] [حالت عالی: loudest]
1 بلند
معادل ها در دیکشنری فارسی: بلند رسا
مترادف و متضاد
booming deafening noisy quiet soft

1.Would you speak a little louder, please?
1. می‌شود کمی بلندتر صحبت کنید، لطفاً؟

a loud noise
یک صدای بلند

2 زننده جلف
معادل ها در دیکشنری فارسی: اجق‌وجق
مترادف و متضاد
garish gaudy
a loud checked suit
یک کت و شلوار چهارخانه جلف

3 پر سر و صدا

1.The more Tom drank, the louder he became.
1. "تام" هرچه بیشتر می‌نوشید، پرسروصداتر می‌شد.

making a lot of noise:
a loud explosion/noise/voice
I heard a loud bang and then saw black smoke.
Could you speak a little louder, please?

(of clothes) having unpleasantly bright colours or too strong patterns, or (of a person) demanding attention and talking and laughing loudly:
You shouldn’t wear anything too loud to a job interview.
The men at the bar were loud and obnoxious.

225
Q

broad

adjective

A

/brɔd/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: broader] [حالت عالی: broadest]
1 پهن عریض
معادل ها در دیکشنری فارسی: پهن عریض فراخ
مترادف و متضاد
extensive in breadth large wide

1.He has very broad shoulders.
1. او شانه‌هایی بسیار پهن دارد [او چهار شانه است].

2 گسترده جامع
معادل ها در دیکشنری فارسی: گسترده

1.We offer a broad range of products.
1. ما مجموعه گسترده‌ای از محصولات را ارائه می‌دهیم [ما محصولات بسیاری را ارائه می‌دهیم].

3 غلیظ (لهجه)
a broad Yorkshire accent
لهجه غلیظ یورکشایری

very wide:
We walked down a broad avenue lined with trees.
He flashed a broad grin at us.
My brother is very broad-shouldered.

If something is a particular distance broad, it measures this distance from side to side:
This river is over 500 metres broad at its widest point.
O’Connell Bridge in Dublin is famous for being broader than it is long.

including a wide range of things; general:
The politician gave a broad outline of his proposals.
The magazine covers a broad range of subjects, from sewing to psychology.

If someone has a broad accent (= way of speaking), it is strong and noticeable, showing where they come from:
He spoke with a broad Australian accent.

(of jokes or humour) very obvious and not at all difficult to understand: (OBVIOUS)
The movie is full of broad physical comedy.

226
Q

mustache

noun

A

/ˈmʌstæʃ/
قابل شمارش
1 سبیل
معادل ها در دیکشنری فارسی: سبیل
مترادف و متضاد
stash

1.Marx had a thick black mustache.
1. "مارکس" سبیل کلفت و مشکی داشت.

hair that grows above the upper lip:
He’s a slender man with a trim mustache.

227
Q

well-built

adjective

A

/ˌwelˈbɪlt/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: better-built] [حالت عالی: best-built]
1 خوش‌اندام خوش‌هیکل
معادل ها در دیکشنری فارسی: برومند

1.He was a well-built man, in his forties.
1. او مردی خوش‌اندام چهل و خرده‌ای ساله بود.

of a person, large and strong:
He is well built and broad-shouldered with fair hair cut short at the sides.
Burglars may not fear the householder, but they would not attempt a burglary if the street was being patrolled by a well-built police officer.

of an object or a building, produced or built well, so that it will last for a long time:
The cars are well built and comfortable if a little dull inside.
This is a well-built budget PC, but most users will find it limiting.
The buildings are said to be in a good state of repair and well built.
While the houses are more expensive than a normal estate house, they are also better built and finished.
Winds of that strength can damage even well-built homes.

having an attractive, strong body

228
Q

Synonym for colleague

A

co-worker, workmate

229
Q

Counterpart

noun

A

/ˈkaʊntərpɑːrt/
قابل شمارش
1 همتا (شغل) همکار

1.I had a meeting with my counterpart in our other branch.
1. من با همتای خود در شعبه دیگرمان جلسه‌ای داشتم.

a person or thing that has the same purpose as another one in a different place or organization:
The prime minister is to meet his European counterparts to discuss the war against drugs.

a person who has the same position in another company

230
Q

Synonym for clients

A

customer

A client is someone that you do repeat business with, someone that seeks and uses your professional advice. However, a customer is someone who purchases your services from you .

231
Q

job and carrier

A

A job is something we earn from or are responsible for.
However a career is a job or series of related jobs that you do, especially a profession that you spend a lot of your working life in.

232
Q

toddler

noun

A

/ˈtɑːdlər/
قابل شمارش
1 کودک نو پا کودک تازه راه افتاده
معادل ها در دیکشنری فارسی: کودک نوپا

a young child, especially one who is learning or has recently learned to walk

233
Q

salary

noun

A

/ˈsæl.ə.ri/
قابل شمارش
1 حقوق
معادل ها در دیکشنری فارسی: حقوق مواجب مقرری
مترادف و متضاد
earnings fee pay remuneration
to earn/get/receive a salary
حقوق به دست آوردن/گرفتن/دریافت کردن

She’s now earning a good salary as an interpreter.
او اکنون به عنوان یک مفسر دارد حقوق خوبی درمی‌آورد.

to be on a salary
حقوق دریافت کردن

He won’t tell me what salary he’s on.
او به من نخواهد گفت چه [مبلغی] حقوق دریافت می‌کند.

to pay (somebody) a salary
حقوق پرداخت کردن (به کسی)

Large companies often pay better salaries.
شرکت‌های بزرگ اغلب حقوق بهتری پرداخت می‌کنند.

to increase somebody’s salary
حقوق کسی را افزایش دادن

His salary was increased to £80,000 a year.
حقوق او تا سالی 80000 پوند در سال افزایش یافت.

to cut somebody’s salary
حقوق کسی را کاهش دادن

They will cut salaries before they cut jobs.
آنها قبل از تعدیل شغل حقوق‌ها را کم خواهند کرد.

annual/monthly salary
حقوق سالیانه/ماهیانه

What's your monthly salary?
حقوق ماهیانه شما چقدر است؟

a salary increase/cut
افزایش/کاهش حقوق

He was given a huge salary increase.
به او یک افزایش حقوق بسیار بزرگ داده شد.

a fixed amount of money agreed every year as pay for an employee, usually paid directly into his or her bank account every month:
an annual salary of £40,000
His net monthly salary is €2,500.
She’s on quite a good/decent salary in her present job.
He took a drop in (= accepted a lower) salary when he changed jobs.
a ten percent salary increase

234
Q

Wage

noun

A

/weɪdʒ/
قابل شمارش
1 دستمزد
معادل ها در دیکشنری فارسی: اجر اجرت دسترنج دستمزد مواجب مزد کارانه
مترادف و متضاد
pay payment

1.a laborer's hourly wage
1. دستمزد ساعتی یک کارگر
2.The factory pays low wages.
2. کارخانه دستمزدهای پایینی می‌پردازد.
3.the minimum wage
3. حداقل دستمزد

a particular amount of money that is paid, usually every week, to an employee, especially one who does work that needs physical skills or strength, rather than a job needing a college education:
a very low/high wage
an hourly/daily/weekly/annual wage
He gets/earns/is paid a good wage, because he works for a fair employer.
The job pays very low wages.

235
Q

difference between salary and hourly wage

A

The main difference between salary and hourly wage is that salary is usually fixed and agreed by both the employer and employee. But wage can depend on hours and performance.

236
Q

engaged vs. married

A

When you are ‘engaged’ it means you agreed to marry, but when you are ‘married’ it means you got married and now you have a husband or a wife.

237
Q

paycheck

noun

A

/ˈpeɪˌʧɛk/
قابل شمارش
1 چک حقوق ماهیانه چک حقوقی

1.I got my first paycheck today.
1. امروز اولین چک حقوق ماهیانه ام (حقوقم) را گرفتم.

the amount of money a person earns:
It’s easy to go on expensive holidays when you have a paycheck the size of hers.

238
Q

income

noun

A

/ˈɪnkʌm/
قابل شمارش
1 درآمد
معادل ها در دیکشنری فارسی: دخل درآمد عایدات عایدی عواید مداخل
مترادف و متضاد
earnings salary wages

1.Tourism is a major source of income for the area.
1. گردشگری از منابع اصلی درآمد این منطقه است.

a rise in national income
افزایشی در درآمد کشور

people on high incomes
اشخاص با درآمد بالا

money that is earned from doing work or received from investments:
Average incomes have risen by 4.5 percent over the past year.
More help is needed for people on low incomes.
I haven’t had much income from my stocks and shares this year.

a company’s profit in a particular period of time:
The company’s income has greatly improved: profit rose more than 50 percent last year.

239
Q

dawn

noun

A

/dɔːn/
قابل شمارش
1 سحر سپیده‌دم، طلوع خورشید
معادل ها در دیکشنری فارسی: پگاه سپیده‌دم سحر فجر فلق
مترادف و متضاد
daybreak sunrise
break of dawn
دم سحر

We woke at dawn.
ما سپیده‌دم بیدار شدیم.

2 آغاز ظهور، طلوع
the dawn of civilization
ظهور تمدن

the period in the day when light from the sun begins to appear in the sky:
We woke at dawn.
We left as dawn was breaking (= starting).
We left at the break of dawn.

240
Q

till

preposition, conjunction

A

/tɪl/
1 تا
معادل ها در دیکشنری فارسی: تا
مترادف و متضاد
until

1.We waited till half past six for you.
1. تا ساعت 6:30 منتظر شما ماندیم.

up to (the time that); until:
We waited till six thirty for you.
Up till 1918, women in Britain were not allowed to vote.
How long is it till the baby is due?

241
Q

conjunction

noun

A

/kənˈdʒʌŋk.ʃən/
قابل شمارش
1 حرف ربط (دستور زبان)
معادل ها در دیکشنری فارسی: حرف ربط حرف عطف
a wrong use of conjunctions
استفاده نادرست از حروف ربط

2 همزمانی
معادل ها در دیکشنری فارسی: تقارن
مترادف و متضاد
coincidence concurrence
a conjunction of favorable political and economic circumstances
همزمانی اوضاع [شرایط] مطلوب اقتصادی و سیاسی

a word such as ‘and’, ‘but’, ‘while’, or ‘although’ that connects words, phrases, and clauses in a sentence

242
Q

accountant

noun

A

/əˈkɑʊnt.ənt/
قابل شمارش
1 حسابدار
معادل ها در دیکشنری فارسی: حسابدار دفتردار محاسب
a tax accountant
یک حسابدار مالیاتی

someone who keeps or examines the records of money received, paid, and owed by a company or person:
a firm of accountants

243
Q

Curiosity

noun

A

/ˌkjʊriˈɑsəti/
غیرقابل شمارش
1 کنجکاوی
معادل ها در دیکشنری فارسی: کنجکاوی
out of curiosity
از سر [روی] کنجکاوی

1. Just out of curiosity I tried the cocaine.
1. فقط از روی کنجکاوی کوکائین را امتحان کردم.
2. She decided to call her ex-boyfriend out of curiosity.
2. او تصمیم گرفت از سر کنجکاوی به دوست‌پسر سابقش زنگ بزند.

to arouse someone’s curiosity
کنجکاوی فردی را برانگیختن

an eager wish to know or learn about something:
to arouse/excite/satisfy someone’s curiosity
I’m burning with curiosity - you must tell me who won!
She decided to call her ex-boyfriend out of curiosity.
“Why do you ask?” “Oh, just idle curiosity (= for no particular reason).”

244
Q

liar

noun

A

/ˈlɑɪ.ər/
قابل شمارش
1 دروغگو
معادل ها در دیکشنری فارسی: دروغگو

1.He's such a liar - you can't trust a word he says.
1. او یک دروغگو است، نمی توانی به هیچ کدام از حرف های او اعتماد کنی.
2.You liar - I never touched it!
2. ای دروغگو - من هرگز به آن دست نزدم!

someone who tells lies:
He’s such a liar - you can’t trust a word he says.
[ as form of address ] You liar - I never touched it!

245
Q

puppy

noun

A

/ˈpʌp.i/
قابل شمارش
1 توله سگ
معادل ها در دیکشنری فارسی: توله سگ سگ‌توله
مترادف و متضاد
pup

1.I have a little puppy called Pat.
1. من توله سگی کوچک به نام "پت" دارم.

a young dog:
Our dog has just had four puppies.
a dalmatian puppy

246
Q

colleague vs. co-worker

A

When you call someone a colleague, you’re referring to an individual that’s in the same department as you or the same rank. It’s basically someone you work with more closely with at the office. On the other hand, a coworker could be someone from another department or profession

247
Q

contraction

noun

A

/kənˈtrækʃn/
قابل شمارش
1 درد زایمان

1.The contractions started coming every five minutes.
1. درد زایمان هر پنج دقیقه بر او مستولی می‌شد.

2 اختصار (دستور زبان)
3 انقباض
معادل ها در دیکشنری فارسی: انقباض

the fact of something becoming smaller or shorter:
Cold causes contraction of the metal.
The contraction of this muscle raises the lower arm.

the fact of becoming less in amount or quantity:
the contraction of economic output

248
Q

bossy

adjective

A

/ˈbɑs.i/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: bossier] [حالت عالی: bossiest]
1 رئیس‌مآب ریاست‌طلب، ارباب‌منش
disapproving

1.I have a bossy older sister.
1. من یک خواهر بزرگتر رئیس‌مآب دارم.
2.She's strong without being bossy.
2. او بدون ارباب‌منش بودن، قوی است.

A bossy person is always telling people what to do:
Henry, who is extremely bossy, wants to be in charge.
She’s strong without being bossy.

249
Q

rude

adjective

A

/rud/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: ruder] [حالت عالی: rudest]
1 بی‌ادب گستاخانه، بی‌ادبی
معادل ها در دیکشنری فارسی: بی‌ادب بی‌تربیت گستاخانه گستاخ آب‌نکشیده
مترادف و متضاد
impolite

1.My little brother is rude.
1. برادر کوچکم بی‌ادب است.

to be rude to somebody
با کسی بی‌ادبانه رفتار کردن

The man was rude to us.
آن مرد با ما بی‌ادبانه رفتار کرد.

to be rude about somebody/something
درباره کسی/چیزی گستاخانه رفتار کردن

She was very rude about my driving.
او خیلی راجع به رانندگی کردن من گستاخانه رفتار کرد.

to be rude to do something
انجام کاری بی‌ادبی بودن

1. It would be rude to leave without saying goodbye.
1. بدون خداحافظی رفتن، بی‌ادبی خواهد بود.
2. It's rude to speak when you're eating.
2. حرف زدن هنگام غذا خوردن بی‌ادبی است.

not polite; offensive or embarrassing:
He’s a very rude man.
It’s rude not to say “Thank you” when you are given something.
He’s got no manners - he’s rude to everyone.
He shouted a collection of rude words at me and stormed off.

250
Q

treat

verb

A

/trit/
فعل گذرا
[گذشته: treated] [گذشته: treated] [گذشته کامل: treated]
1 رفتار کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: تا زدن
مترادف و متضاد
behave
to treat somebody/something (with respect/consideration/suspicion)
با کسی/چیزی (با احترام/ملاحظه/شک) رفتار کردن

He treated his wife very badly.
او بسیار بد با زنش رفتار کرد.

to treat somebody/something like something
با کسی/چیزی مانند چیزی رفتار کردن

They treat her like one of their own children.
آنها با او مانند یکی از بچه‌های خودشان رفتار می‌کنند.

to treat somebody/something as something
با کسی/چیزی به‌عنوان چیزی رفتار کردن

He was treated as a hero on his release from prison.
با او هنگام آزاد شدن از زندان به‌عنوان قهرمان رفتار شد.

2 درمان کردن مداوا کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: درمان کردن معالجه کردن مداوا کردن
مترادف و متضاد
attend to give medical care medicate

1.The hospital treated forty cases of malaria last year.
1. سال گذشته، این بیمارستان چهل مورد از (بیماری) مالاریا را درمان کرد.
2.Western medicine tends to treat the symptoms and not the cause.
2. پزشکی غربی گرایش به درمان کردن علایم دارد و نه دلیل بیماری.

to treat somebody for something
کسی را برای چیزی درمان کردن

He is being treated for a rare skin disease.
او برای یک بیماری پوستی خاص تحت درمان است.

to treat somebody with something
کسی را با چیزی درمان کردن

The condition is usually treated with drugs and a strict diet.
این بیماری معمولاً با داروها و رژیم سخت درمان می‌شود.

3 در نظر گرفتن
مترادف و متضاد
consider regard
to treat something as something
چیزی را به‌عنوان چیزی در نظر گرفتن

1. All cases involving children are treated as urgent.
1. تمام مواردی [پرونده‌هایی] که شامل کودکان می‌شود، به‌عنوان ضروری در نظر گرفته می‌شود.
2. He treated my suggestion as a joke.
2. او پیشنهاد من را به‌عنوان یک شوخی در نظر گرفت.
3. I decided to treat his remark as a joke.
3. تصمیم گرفتم نظر او را به‌عنوان یک شوخی در نظر بگیرم.

4 مهمان کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: مهمان کردن
to treat somebody (to something)
کسی را (به چیزی) مهمان کردن

1. Don't worry about the cost—I'll treat you.
1. نگران هزینه نباش؛ من مهمانت می‌کنم.
2. I'm going to treat them to dinner at that new restaurant.
2. من می‌خواهم آنها را برای شام در آن رستوران جدید مهمان کنم.

to treat oneself (to something)
(با چیزی) به خود حال دادن

I'm going to treat myself to a new pair of shoes.
می‌خواهم با یک جفت کفش جدید به خودم حال دهم.

5 پرداختن مورد بحث قرار دادن
مترادف و متضاد
cover deal with discuss
to treat something + adv./prep.
به چیزی پرداختن/چیزی را مورد بحث قرار دادن

1. The issue is more fully treated in chapter five.
1. این مسئله در فصل پنج به‌طور کامل‌تر مورد بحث قرار گرفته است.
2. The question is treated in more detail in the next chapter.
2. به این سوال در فصل بعدی با جزئیات بیشتر پرداخته می‌شود.

6 محافظت کردن (با استفاده از ماده یا فرآیند شیمیایی) نگه‌داری کردن، (ماده‌ای) زدن
to treat something (with something)
از چیزی (با چیزی) محافظت/نگه‌داری کردن

The lawns were treated with weedkiller every year.
از چمن‌ها هر سال با علف‌کش محافظت می‌شد [هر سال به چمن‌ها، علف‌کش زده می‌شد].

to behave towards someone or deal with something in a particular way:
My parents treated us all the same when we were kids.
He treated his wife very badly.
It’s wrong to treat animals as if they had no feelings.
I treat remarks like that with the contempt that they deserve.

to use drugs, exercises, etc. to cure a person of a disease or heal an injury:
He is being treated for a rare skin disease.
Western medicine tends to treat the symptoms and not the cause.

to buy or pay for something for another person:
Put your money away - I’m going to treat you (to this).
I’m going to treat myself to (= buy for myself) a new pair of sandals.

to put a special substance on material such as wood, cloth, metal, etc. or put it through a special process, in order to protect it from damage or decay:
The material has been treated with resin to make it waterproof.

251
Q

Pupil

noun

‘Pupil’ is the British word and synonym of ‘student.’

A

/ˈpjuːpl/
قابل شمارش
1 مردمک (چشم)
معادل ها در دیکشنری فارسی: مردمک

1.Her pupils were dilated.
1. مردمک‌های او گشاد شده بود.

2 دانش‌آموز شاگرد
معادل ها در دیکشنری فارسی: دانش‌آموز شاگرد محصل متعلم
مترادف و متضاد
disciple schoolboy schoolgirl student trainee

1.She's a former pupil of mine.
1. او شاگرد سابق من است.
2.The number of pupils in the school system is growing.
2. تعداد دانش‌آموزان در نظام مدرسه رو به رشد است.

elementary school pupils
دانش‌آموزان مدرسه ابتدایی

a person, especially a child at school, who is being taught:
a second-year pupil
a primary-school pupil
The school has over 400 pupils.
There is a very relaxed atmosphere between staff and pupils at the school.
Her school report described her as a very promising pupil.

someone who is being taught a skill, especially painting or music, by an expert:
The painting is believed to be by a pupil of Titian.

252
Q

Mice

A

/maɪs/
غیرقابل شمارش
1 موش‌ها [حالت جمع واژه‌ی mouse]

1.white mice
1. موش‌های سفید

Mice is the plural form of mouse

253
Q

janitor

noun

A

/ˈdʒænɪtər/
قابل شمارش
1 سرایدار فراش مدرسه، مستخدم
معادل ها در دیکشنری فارسی: سرایدار
مترادف و متضاد
custodian

1.Do you know the janitor?
1. آن سرایدار را می‌شناسی؟

a person employed to take care of a large building, such as a school, and who deals with the cleaning, repairs, etc.

254
Q

snob

noun

A

/snɑːb/
قابل شمارش
1 افاده‌ای خودشیفته

1.Jack's such a snob - He's always talking about his rich relatives.
1. "جک" خیلی افاده‌ای است - او همیشه درباره فک و فامیل‌های پولدارش صحبت می‌کند.

a person who respects and likes only people who are of a high social class, and/or a person who has extremely high standards who is not satisfied by the things that ordinary people like:
He’s a terrible snob - if you haven’t been to the right school he probably won’t even speak to you.
I’m a bit of a wine snob/a snob where wine is concerned.

255
Q

zillion

noun

A

ˈzɪl.jən
قابل شمارش
1 هزاران هزار (عدد بی‌شمار)

an extremely large, but not an exact, number:
I’ve told you a zillion times/zillions of times not to do that.

256
Q

hectic

adjective

A

/ˈhɛktɪk/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more hectic] [حالت عالی: most hectic]
1 پرجنب و جوش پرتکاپو، شلوغ
مترادف و متضاد
very busy

1.I had a hectic day at work.
1. روز پر جنب و جوش (در) سر کار داشتم.

full of activity, or very busy and fast:
a hectic schedule
The area has become a haven for people tired of the hectic pace of city life.

257
Q

cheer (someone) up

phrasal verb with cheer

A

/ʧɪr ʌp/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: cheered up] [گذشته: cheered up] [گذشته کامل: cheered up]
1 شاد کردن خوشحال بودن، از ناراحتی در آوردن، حال کسی را بهتر کردن

1.Cheer up! It's not that bad!
1. خوشحال باش! آنقدر هم بد نیست!

If someone cheers up, or something cheers someone up, they start to feel happier:
She was sick so I sent her some flowers to cheer her up.
He cheered up at the prospect of a meal.
Cheer up! It’s not that bad!
She went shopping to cheer herself up.

258
Q

boss around someone

phrasal verb with boss verb

A

to tell someone what to do:
She waved her friend over as if bossing around a maid.

259
Q

infant

noun

A

/ˈɪnfənt/
قابل شمارش
1 نوزاد
معادل ها در دیکشنری فارسی: طفل کودک نوزاد

1.a nursery for infants under two
1. مهدکودکی برای نوزادان زیر دو سال
2.their infant son
2. نوزاد پسر آنها

a baby or a very young child:
a newborn infant

260
Q

filthy rich

phrase

A

extremely rich:
The profession is dominated by filthy rich white men.
His family got filthy rich when oil prices rose.
Shareholders are suing the company’s filthy rich chief executive.
Most of her clients are well-off but not filthy rich.
Most of us are working really hard in order to make someone else filthy rich.
They got filthily rich by exploiting and underpaying their workers.

261
Q

wealthy

adjective

A

/ˈwɛlθi/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: wealthier] [حالت عالی: wealthiest]
1 ثروتمند پولدار، غنی
معادل ها در دیکشنری فارسی: پولدار توانگر ثروتمند خرپول دارا مرفه غنی متنعم متمول متمکن مالدار
مترادف و متضاد
rich

1.He's a very wealthy man.
1. او مرد بسیار ثروتمندی است.
2.With their natural resources they are potentially a very wealthy country.
2. به خاطر داشتن منابع طبیعی آنها بالقوه کشور بسیار ثروتمندی هستند.

rich:
He’s a very wealthy man.
With their natural resources they are potentially a very wealthy country.

262
Q

to dig

verb

A

/dɪg/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: dug] [گذشته: dug] [گذشته کامل: dug]
1 کندن (زمین) حفر کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: حفاری کردن کاویدن کندن
مترادف و متضاد
cultivate excavate unearth
to dig something
چیزی را کندن

1. to dig a ditch/grave/hole/tunnel
1. کندن چاله/قبر/حفره/تونل
2. You need to dig the garden before you plant the seeds.
2. قبل از کاشتن تخم‌ها، باید باغ را بکنی [برای حفر چاله بیل بزنی].

to dig for something
برای (یافتن) چیزی حفر کردن

to dig for coal/gold
برای (یافتن) ذغال سنگ/طلا حفر کردن

[اسم]
dig
/dɪg/
قابل شمارش
2 کاوش حفاری

to break up and move soil using a tool, a machine, or your hands:
Digging (in) the garden is good exercise.

to form a hole by moving soil:
The tunnel was dug with the aid of heavy machinery.
The dog was digging a hole to hide its bone in.

263
Q

dig deep

A

1 give money or other resources generously.
** 2 make a great effort to do something. informal**
3 search thoroughly for information:
You’ll need to dig deep into the records to find the figures you want.

264
Q

awful

adjective

A

/ˈɔːfəl/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more awful] [حالت عالی: most awful]
1 افتضاح بسیار بد
معادل ها در دیکشنری فارسی: افتضاح
مترادف و متضاد
disgusting terrible unpleasant

1.It's an awful place.
1. اینجا جای افتضاحی است.
2.She's got an awful boss.
2. او رئیس بسیار بدی دارد.
3.The weather was awful.
3. هوا افتضاح بود.

to look/feel awful
افتضاح به نظر رسیدن

She'd been ill and she looked awful.
او مریض شده بود و افتضاح به نظر می‌رسید.

extremely bad or unpleasant:
He suffered awful injuries in the crash.
We had awful weather.
She has an awful boss.
What an awful thing to say!
Would life be so awful without a car?
The food was awful.
She’d been ill and she looked awful.

265
Q

nest

noun

A

/nɛst/
قابل شمارش
1 آشیانه لانه
معادل ها در دیکشنری فارسی: آشیان آشیانه خانه لانه آشیانه کردن

1.Sparrows are building a nest of twigs and dry grass.
1. گنجشک‌ها در حال ساختن آشیانه از شاخه و علف‌های خشک هستند.

a nest of mice
لانه موش‌ها

a wasps’ nest
آشیانه زنبور عسل

a structure built by birds or insects to leave their eggs in to develop, and by some other animals to give birth or live in:
a bird’s nest
a wasps’/hornets’ nest
a rat’s nest
Cuckoos are famous for laying their eggs in the nests of other birds.
The alligators build their nests out of grass near the water’s edge.

a comfortable home:
One day the children grow up and leave the nest.

a place where something unpleasant or unwanted has developed:
The diplomats have been sent home because their embassy has become a nest of spies.

266
Q

Driveway

noun

A

/ˈdraɪv.weɪ/
قابل شمارش
1 راه ورودی خانه

1.She parked her car in the driveway.
1. او اتومبیلش را در راه ورودی خانه پارک کرد.

a private area in front of a house or other building onto which you can drive and park your car:
We heard tyres coming down the gravel driveway.
A red van was parked in the driveway in front of the garage.

Lingemy:
Short private road that leads to a house or garage.

267
Q

deli

informal for delicatessen

noun

A

/ˈdɛli/
قابل شمارش
1 اغذیه فروشی
معادل ها در دیکشنری فارسی: مغازه اغذیه‌فروشی

1.the deli counter at the grocery store
1. غرفه اغذیه فروشی در خواروبار فروشی

توضیحاتی در رابطه با deli
واژه deli مخفف واژه delicatessen است. این واژه اشاره دارد به فروشگاه، مغازه یا غرفه ای که مواد غذایی از قبیل انواع گوشت های پخته شده، سوسیس، کالباس و انواع پنیر ها و … را به مشتریان خود عرضه می کند.

Deli: short for “delicatessen”, a small shop that sells high-quality foods, such as types of cheese and cold cooked meat, often from other countries.

268
Q

delicatessen

noun

A

/ˌdɛlɪkəˈtɛsən/
قابل شمارش
1 اغذیه فروشی
معادل ها در دیکشنری فارسی: مغازه اغذیه‌فروشی

1.A luxury delicatessen
1. یک اغذیه فروشی لوکس

توضیحاتی در رابطه با deli
واژه deli مخفف واژه delicatessen است. این واژه اشاره دارد به فروشگاه، مغازه یا غرفه ای که مواد غذایی از قبیل انواع گوشت های پخته شده، سوسیس، کالباس و انواع پنیر ها و … را به مشتریان خود عرضه می کند.

a small shop that sells high-quality foods, such as types of cheese and cold cooked meat, often from other countries, and, especially in the United States, sandwiches made using these foods:
Smoked sausage can be found in most delicatessens.
Have you tried that Greek deli on Church Street?

a counter in a supermarket where you can get different types of cheese, cold cooked meat, prepared salads, etc. :
The new store will have a pharmacy inside, along with a delicatessen, bakery, and seafood department.
Ask for our sliced ham at the deli counter.

269
Q

cosmetics

phrase

A

/kɑzˈmɛtɪks/
غیرقابل شمارش
1 لوازم آرایشی
معادل ها در دیکشنری فارسی: لوازم آرایش

1.Expensive cosmetics
1. لوازم آرایشی گران قیمت
2.the latest cosmetics
2. جدیدترین لوازم آرایشی

substances that you put on your face or body that are intended to improve your appearance:
We sell a wide range of cosmetics and toiletries at a very reasonable price.
We learned to make facial scrubs and other cosmetics from herbs.
We only sell cruelty-free cosmetics and toiletries.
She worked in the cosmetics section of a large department store.

270
Q

prescription

noun

A

/prɪˈskrɪp.ʃən/
قابل شمارش
1 نسخه
معادل ها در دیکشنری فارسی: نسخه
مترادف و متضاد
instruction order

1.This drug is only available by prescription.
1. این دارو فقط با نسخه در دسترس است.

a doctor’s prescription
نسخه دکتر

a prescription for sleeping pills
نسخه‌ای برای قرص خواب

prescription drugs
داروهای نسخه‌ای

2 تجویز

a piece of paper on which a doctor writes the details of the medicine or drugs that someone needs:
a doctor’s prescription
a prescription for sedatives
The doctor should give you a repeat prescription (= another piece of paper allowing more of the same medicine to be given, often without the person seeing the doctor again).
These drugs are only available on prescription (= with a prescription from a doctor).
Prescription charges (= the standard amount of money you pay for any medicine prescribed by a doctor) are rising in June.

the act of telling someone else what they must have or do:
So what is his prescription for success?

271
Q

element

noun

A

/ˈel.ə.mənt/
قابل شمارش
1 عنصر (شیمی)
2 محیط زیست محیط مطلوب

1.City dwellers are out of their element in the country.
1. شهرنشینان در روستا از محیط طبیعی خود خارج هستند.

3 رکن عنصر، جزء، بخش
مترادف و متضاد
component constituent

1.Hard work and perseverance are the basic elements of success.
1. تلاش و پشتکار رکن‌های [عناصر] اصلی موفقیت هستند.

a part of something:
List the elements that make up a perfect dinner party.
The movie had all the elements of a good thriller.
We weren’t even taught the elements of (= basic information about) physics at school.

a simple substance that cannot be reduced to smaller chemical parts:
Aluminium is an element.

earth, air, fire, and water from which people in the past believed everything else was made

272
Q

roundabout

noun
(US traffic circle)

A

/ˈraʊndəˌbaʊt/
قابل شمارش
1 میدان
معادل ها در دیکشنری فارسی: فلکه
مترادف و متضاد
traffic circle

1.turn right at the next roundabout.
1. در میدان بعدی به سمت راست بپیچ.

a place where three or more roads join and traffic must go around a circular area in the middle, rather than straight across

(US merry-go-round) (PLAY EQUIPMENT)
a flat, round piece of equipment in play areas on which children sit or stand and are pushed round and round

(US carousel)
a large machine at a fair that turns round and has wooden or plastic animals or vehicles on which children ride

273
Q

crosswalk

noun

Crosswalk: Zebra crossing in British English

A

/ˈkrɑˌswɑk/
قابل شمارش
1 گذرگاه عابر پیاده خط عابر پیاده
معادل ها در دیکشنری فارسی: گذرگاه عابر پیاده
مترادف و متضاد
pedestrian crossing

1.You must stop before the crosswalk.
1. باید قبل از گذرگاه عابر پیاده توقف کنی.

a place on a road, especially one where there is a lot of traffic, at which vehicles must stop to allow people to walk across the road

274
Q

Bus station
vs.
bus stop

A

Bus station is a building or large area with many buses.

A bus stop is a place on the roadside where people can catch a bus.

275
Q

Wanna
and
Gonna

A

Wanna: short for “want to”

Gonna: short for “going to”

276
Q

Footbridge

noun

A

/fˈʊtbɹɪdʒ/
قابل شمارش
1 پل عابر پیاده

a narrow bridge that is only used by people who are walking

Lingemy: Footbridge: a bridge designed to be used by pedestrians.

277
Q

Overpass

noun
(UK flyover)

A

/ˈoʊvərpæs/
قابل شمارش
1 روگذر (جاده)

a bridge that carries a road or railway over another road

278
Q

congestion

adjective

A

/kənˈʤɛsʧən/
غیرقابل شمارش
1 گرفتگی (پزشکی)
معادل ها در دیکشنری فارسی: احتقان
medicine to relieve nasal congestion
دارویی برای بهبود [باز کردن] گرفتگی بینی

2 تراکم ازدحام
معادل ها در دیکشنری فارسی: تراکم
severe traffic congestion
تراکم ترافیکی شدید

too blocked or crowded and causing difficulties
Congested roads and towns have too much traffic and movement is made difficult.
If you are or your nose is congested, you cannot breathe through your nose because it is blocked, usually during an infection.
Congested lungs or other body parts have become too full of blood or other liquid.

Traffic jam: Traffic congestion (synonym)

279
Q

No one Vs. nobody

A

No one means nobody. but nobody is less formal than no one.

280
Q

direction

noun

A

/dəˈrɛkʃən/
قابل شمارش
1 جهت سمت
معادل ها در دیکشنری فارسی: امتداد جانب جهت راستا ور سمت سو طرف
مترادف و متضاد
orientation route way
in the direction of
به سمت چیزی

Tom went off in the direction of home.
"تام" به سمت خانه حرکت کرد.

in somebody’s direction
به سمت کسی

She glanced in his direction.
او به سمتش نگاه کرد.

the opposite direction
جهت مخالف

They went away in opposite directions.
آنها به جهت مخالف رفتند.

to change direction
تغییر مسیر دادن

Has the wind changed direction?
آیا باد تغییر مسیر داده است؟

2 کارگردانی
معادل ها در دیکشنری فارسی: کارگردانی

1.There is some clever direction and the film is very well shot.
1. کارگردانی زیرکانه است و فیلم، بسیار خوب فیلم‌برداری شده‌است.

3 مدیریت رهبری
under somebody’s direction
تحت مدیریت کسی

Under his direction, the company has doubled its profits.
تحت مدیریت او، شرکت سودش را دو برابر کرده است.

the position towards which someone or something moves or faces:
“No, go that way,” I said, pointing in the opposite direction.
He was going in the direction of the bedroom.
They drove away in opposite directions.

281
Q

block

noun

Lingemy: One word you hear a lot when asking for directions is “block” which is the distance between one street and the next one.

A

/blɑk/
قابل شمارش
1 بلوک قطعه یا محله مربع شکلی از شهر
معادل ها در دیکشنری فارسی: بلوک
مترادف و متضاد
building complex

1.My friend and I live on the same block.
1. من و دوستم در یک بلوک زندگی می‌کنیم.
2.The museum is just six blocks away.
2. موزه فقط شش بلوک از اینجا فاصله دارد.

around the block
دور بلوک

We took a walk around the block.
ما دور بلوک قدم زدیم.

توضیحاتی در رابطه با block
واژه block یا بلوک، به مجموعه‌ای از ساختمان‌ها گفته می‌شود که توسط چهار خیابان احاطه شده‌اند.
2 قالب بلوک، کنده، تکه
a block of ice
یک قالب یخ

a block of stone
یک تکه سنگ

a block of wood
یک کنده چوب

3 مانع سد
a block to something
مانع در چیزی

1. a block to career advancement
1. مانعی در پیشرفت حرفه‌ای [کاری]
2. imperialism is a block to Third World development.
2. امپریالیسم، سدی در (مقابل) توسعه جهان سوم است [امپریالیسم، سدی در (مقابل) توسعه کشورهای جهان سومی است].

4 تعداد (از چیز های مشابه) دسته، گروه
a block of something
تعدادی از چیزی

We booked a block of seats for the baseball game.
ما تعدادی صندلی برای آن بازی بیسبال رزرو کردیم.

the distance along a street from where one road crosses it to the place where the next road crosses it, or one part of a street like this, especially in a town or city:
The museum is just six blocks away.
My friend and I live on the same block.

a square group of buildings or houses with roads on each side:
I took a walk around the block.

282
Q

Around here vs. nearby

A

Around here means near here or in this area, and nearby means close, not far away. For example, there is a bank nearby.

283
Q

There is more than one way to say turn…

A

You can say make a left or make a right.

284
Q

to break down

A

/breɪk daʊn/
فعل ناگذر
[گذشته: broke down] [گذشته: broke down] [گذشته کامل: broken down]
1 خراب شدن از کار افتادن
معادل ها در دیکشنری فارسی: خراب شدن متلاشی شدن از کار افتادن
مترادف و متضاد
cease to function go wrong stop working

1.Our car broke down.
1. اتومبیل ما خراب شد.
2.The washing machine broke down the other day.
2. ماشین لباس‌شویی آن روز از کار افتاد.

2 (ناگهان) زیر گریه زدن

1.She broke down when she heard the news.
1. او وقتی که آن خبر را شنید، (کنترل خود را از دست داد و) زیر گریه زد.

If a machine or vehicle breaks down, it stops working:
Our car broke down and we had to push it off the road.

If a system, relationship, or discussion breaks down, it fails because there is a problem or disagreement.

to be unable to control your feelings and to start to cry:
When we gave her the bad news, she broke down and cried.

285
Q

dealer

noun

A

/ˈdiː.lər/
قابل شمارش
1 دلال فروشنده (مواد مخدر)
معادل ها در دیکشنری فارسی: دلال
drug dealers
فروشنده‌های [کاسبان] مواد مخدر

a second-hand car dealer
دلال خودروی دست دوم

2 ورق‌دهنده (بازی ورق) کارت پخش‌کن

1.He works as a dealer in my casino.
1. او به عنوان یک ورق‌دهنده در کازینوی من کار می‌کند.

a person who trades in something:
a second-hand car dealer
an antiques dealer
drug dealers

a person or company that buys and sells something:
an antiques dealer
a used-car dealer

286
Q

Who is a car dealer?

A

Someone who buys and sells cars. Car dealers work in a dealership.

287
Q

dealership

noun

A

/dˈiːlɚʃˌɪp/
قابل شمارش
1 نمایندگی فروش نمایشگاه (اتومبیل)

a business that has permission to sell products from a particular company, especially cars:
The street was lined with fast food restaurants, car dealerships, and electronics .
He was a salesman at a Toyota dealership.

288
Q

What is the brand of the car?

A

OK, now you know the make or the brand of the car, right? What was it?
Yes, a 2012 Honda Civic.
What do you think? Is it a good make?

289
Q

advertisement

noun

A

/ˌæd.vərˈtɑɪz.mənt/
قابل شمارش
1 تبلیغات آگهی
معادل ها در دیکشنری فارسی: آگهی
مترادف و متضاد
ad commercial notice promotion publicizing

1.I like to read the advertisements in the Sunday paper.
1. من دوست دارم بخش آگهی‌های روزنامه "ساندی" را بخوانم.

a television advertisement
تبلیغات تلویزیونی

an advertisement for a car
یک آگهی برای ماشین

It’s the short form of advertisement.

a picture, short film, song, etc. that tries to persuade people to buy a product or service:
I saw an advertisement for the new restaurant that opened in town.
Many companies run advertisements in the magazine.
The impression given in the advertisement is misleading.

a piece of text that tells people about a job, event, etc:
She scanned the job advertisements in the paper.
She saw an advertisement asking for volunteers to take part in a study.
We’ve been deluged with replies to our advertisement.

290
Q

What is a test drive?

A

A test drive is when you want to buy a car and you drive the car for a short time like 10 minutes around the block to see if you like the car and make sure it works properly.

290
Q

brake

noun

A

/breɪk/
قابل شمارش
1 ترمز
معادل ها در دیکشنری فارسی: ترمز
مترادف و متضاد
curb damper impediment restraint

1.She had no brakes on her bicycle.
1. دوچرخه او ترمز نداشت.
2.The driver suddenly put on his brakes.
2. راننده ناگهان ترمز کرد.

a device that makes a vehicle go slower or stop, or a pedal, bar, or handle that makes this device work:
She had no brakes on her bicycle.
The driver suddenly put on his brakes.
informal I slammed on (= quickly used) the brakes, but it was too late.
All our new models have anti-lock brakes.

291
Q

opposite

adjective

A

/ˈɑp.ə.zɪt/
1 رو به رو
معادل ها در دیکشنری فارسی: برابر روبرو محاذی فرارو قبال
مترادف و متضاد
across from face to face with facing
opposite each other
رو به روی یکدیگر

They sat opposite each other.
آنها رو به روی یکدیگر نشستند.

opposite something/somebody
رو به روی چیزی/کسی

1. Put a check mark opposite the answer that you think is correct.
1. رو به روی پاسخی که فکر می‌کنید درست است تیک بزنید.
2. We're in the building opposite the library.
2. ما در ساختمان رو به روی کتابخانه هستیم.

مقابل روبرو
معادل ها در دیکشنری فارسی: مقابل

1.Answers are given on the opposite page.
1. پاسخ‌ها در صفحه مقابل داده شده‌اند.
2.She saw him walking on the opposite side of the road.
2. او را در حال راه رفتن در طرف مقابل خیابان [آن طرف خیابان] دید.

to play/star/appear opposite somebody
مقابل کسی ایفای نقش کردن [نقش مقابل کسی بودن]

a comedy in which he stars opposite Julia Roberts
یک کمدی که در آن او در مقابل "جولیا رابرتز" ایفای نقش می‌کند

4 مخالف ضد، وارونه، معکوس
معادل ها در دیکشنری فارسی: ضد عکس آخشیج

1.She tried calming him down but it seemed to be having the opposite effect.
1. او تلاش کرد او را آرام کند، اما به‌نظر رسید که تأثیر معکوس داشت.

in opposite directions
در جهات مختلف

They were moving in opposite directions.
آن‌ها در جهات مخالف حرکت می‌کردند.

completely different:
Police attempts to calm the violence had the opposite effect.

being in a position on the other side; facing:
My brother and I live on opposite sides of the city.
The map on the opposite page shows where these birds commonly breed.
They sat at opposite ends of the table (to/from each other), refusing to talk.

facing the speaker or stated person or thing:
If you want to buy tickets, you need to go to the counter opposite.
Who owns that house opposite (= on the other side of the road)?

292
Q

Yup

adverb

A

/jˈʌp/
1 آره
informal

1.‘Are you ready?’ ‘Yup.’
1. «آماده‌ای؟» «آره.»

yes:
“Can you see it?” “Yup, there it is.”
Is she the world’s best actress? Yup, according to thousands of voters in our readers’ poll.

293
Q

Nope

adverb

A

/noʊp/
1 نچ نه
معادل ها در دیکشنری فارسی: نه نخیر نچ
informal

1.‘Have you seen my pen?’ ‘Nope.’
1. "خودکار من را ندیدی؟" "نچ."

no:
“Are you going out tonight?” “Nope.”

294
Q

bear

verb

A

/ber/
فعل گذرا
[گذشته: bore] [گذشته: bore] [گذشته کامل: borne]
2 حمل کردن به همراه آوردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: حمل کردن
مترادف و متضاد
bring carry transport
to bear something
چیزی را حمل کردن

1. He was bearing a tray of glasses.
1. او داشت یک سینی لیوان را حمل می‌کرد.
2. The right to bear arms is controversial.
2. حق حمل کردن اسلحه، جنجال‌برانگیز است.

3 تحمل کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: تحمل کردن متحمل شدن
مترادف و متضاد
endure stand sustain tolerate withstand
to bear something
چیزی را تحمل کردن

1. The ice is too thin to bear your weight.
1. یخ برای تحمل کردن وزن تو زیادی نازک است.
2. The strain must have been enormous but she bore it well.
2. فشار می‌بایست خیلی طاقت‌فرسا بوده باشد، اما او به‌خوبی آن را تحمل کرد.
3. The weight of the bridge is borne by steel beams.
3. وزن پل توسط تیرچه‌های فولادی تحمل می‌شود.
4. This stone bears most of the weight.
4. این سنگ بیشتر وزن را تحمل می‌کند.

to bear the thought of
فکر چیزی را تحمل کردن

She couldn't bear the thought of losing him.
او نمی‌توانست (حتی) فکر از دست دادن او را تحمل کند.

to bear doing something
انجام چیزی را تحمل کردن

1. He can't bear being laughed at.
1. او نمی‌تواند مورد تمسخر قرار گرفتن را تحمل کند.
2. I can't bear having cats in the house.
2. من نمی‌توانم داشتن گربه در خانه را تحمل کنم.

to bear to do something
انجام کاری را تحمل کردن

1. He can't bear to be laughed at.
1. او نمی‌تواند مورد تمسخر قرار گرفتن را تحمل کند.
2. How can you bear to eat that stuff?
2. چطور می‌توانی خوردن آن چیز را تحمل کنی؟

to bear somebody doing something
تحمل کردن اینکه کسی کاری کند

I can't bear you doing that.
نمی‌توانم تحمل کنم که آن کار را بکنی.

4 تولید کردن دادن
مترادف و متضاد
produce yield
to bear flowers/fruit
گل/میوه تولید کردن [دادن]

1. The tree should bear fruits next year.
1. این درخت باید سال بعد میوه دهد.
2. This orchard bears many fine harvests of apples.
2. این باغ محصولات مرغوب بسیاری از سیب تولید می‌کند.

5 پیچیدن به سمت مشخصی رفتن
مترادف و متضاد
go turn
to bear (to the) left/north…
به چپ پیچیدن/به سمت شمال و… رفتن

1. First bear left and then bear right.
1. ابتدا به چپ بپیچید و سپس به راست بپیچید.
2. We are bearing toward the north side of the island.
2. ما داریم به سمت بخش شمالی این جزیره می‌رویم.
3. When you get to the fork in the road, bear right.
3. وقتی که به دوراهی جاده رسیدید، به راست بپیچید.

6 داشتن نشان دادن، دارا بودن
معادل ها در دیکشنری فارسی: به همراه داشتن
مترادف و متضاد
display show
to bear a particular name
اسم خاصی را داشتن

The shop bore his family name.
مغازه اسم خانوادگی او را دارد.

to bear something
چیزی داشتن

1. He was badly wounded in the war and still bears the scars.
1. او به‌شدت در جنگ زخمی شده بود و هنوز زخم‌ها را دارد.
2. The labels bear a yellow and black symbol.
2. برچسب‌ها نمادی زرد و سیاه داشتند.
3. The letter bore no signature.
3. آن نامه هیچ امضایی نداشت.

to bear resemblance to
شباهت داشتن به

She bears little resemblance to her mother.
او شباهت کمی به مادرش دارد.

to bear relation to
ارتباط داشتن با

The title of the essay bore little relation to the contents.
عنوان مقاله ارتباط کمی با محتوا داشت.

7 زاییدن زادن
معادل ها در دیکشنری فارسی: زاییدن آوردن
مترادف و متضاد
deliver give birth
to bear something
چیزی زاییدن

1. She bore sixteen daughters.
1. او شانزده دختر زایید.
2. She was not able to bear children.
2. او قادر به بچه زاییدن نبود.

to bear somebody something
برای کسی چیزی زاییدن

She had borne him six sons.
او برای او شش پسر زاییده بود.

8 پذیرفتن متحمل شدن، قبول کردن، به گردن گرفتن
مترادف و متضاد
accept take
to bear the responsibility (for somehting)
مسئولیت (چیزی) را پذیرفتن

It's your decision - you have to bear the responsibility if things go wrong.
این تصمیم توست؛ اگر اوضاع خوب پیش نرود، تو باید مسئولیت را بپذیری.

to bear the cost of something
هزینه چیزی را متحمل شدن

Do parents have to bear the whole cost of tuition fees?
آیا والدین باید تمام هزینه شهریه را متحمل شوند؟

to bear the blame for something
تقصیر چیزی را به گردن گرفتن

You shouldn't have to bear the blame for other people's mistakes.
تو نباید مجبور باشی تقصیر اشتباهات دیگران را به گردن بگیری.

to accept, tolerate, or endure something, especially something unpleasant:
The strain must have been enormous but she bore it well.
Tell me now! I can’t bear the suspense!
It’s your decision - you have to bear the responsibility if things go wrong.
[ + to infinitive ] He couldn’t bear to see the dog in pain.
[ + -ing verb ] I can’t bear being bored.

295
Q

beat

verb

A

/biːt/
فعل گذرا
[گذشته: beat] [گذشته: beat] [گذشته کامل: beaten]
4 شکست دادن غلبه کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: پیروز شدن زمین زدن شکست دادن مغلوب کردن غلبه کردن فایق آمدن
مترادف و متضاد
conquer defeat overcome vanquish win against
to beat somebody at something
کسی را در چیزی شکست دادن

He beat me at chess.
او من را در شطرنج شکست داد.

to beat something
چیزی را شکست دادن

The government's main aim is to beat inflation.
هدف اصلی دولت، شکست دادن [کنترل کردن] تورم است.

to beat somebody in something
کسی را در چیزی شکست دادن

I beat him in a game of chess.
در بازی شطرنج او را شکست دادم.

5 تپیدن
معادل ها در دیکشنری فارسی: تپیدن
مترادف و متضاد
palpitate pulsate pulse pump throb
heart beats
قلب می‌تپد [می‌زند]

1. By the time the doctor had arrived, his heart had stopped beating.
1. زمانی که دکتر رسید، قلب او دیگر نمی‌تپید [از تپیدن ایستاده بود].
2. She's alive—her heart is still beating.
2. او زنده است؛ قلبش هنوز می‌تپد.

6 زدن کوبیدن، کتک زدن
معادل ها در دیکشنری فارسی: زدن گوشمالی دادن کوفتن کوبیدن
مترادف و متضاد
bang hit strike
to beat something/somebody
چیزی/کسی را زدن

1. He beat the table with his hand.
1. او با دستش به میز کوبید.
2. He was beating a drum.
2. او داشت درام می‌زد.
3. If we were caught we were beaten.
3. اگر گیر می‌افتادیم، کتک زده می‌شدیم [کتک می‌خوردیم].
4. They saw him beating his dog with a stick.
4. آنها او را دیدند که سگش را با یک چوب می‌زد.

to beat + adv./prep.
کوبیدن

1. Hailstones beat against the window.
1. دانه‌های تگرگ به پنجره می‌کوبیدند.
2. Somebody was beating at the door.
2. کسی داشت به در می‌کوبید.

to beat something
به چیزی کوبیدن

He beat the table with his hand.
او با دستش به میز کوبید.

to beat its wings
بال زدن (پرندگان)

The bird was beating its wings frantically.
آن پرنده داشت باعجله بال می‌زد.

7 بهتر بودن
informal
مترادف و متضاد
be better
to beat something
از چیزی بهتر بودن

Nothing beats home cooking.
هیچ چیزی بهتر از غذای خانگی نیست.

it beats to do something
از انجام کاری بهتر بودن

I take the train, it beats driving for seven hours.
من با قطار می‌روم، این بهتر از هفت ساعت رانندگی کردن است.

8 هم زدن مخلوط کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: هم زدن
مترادف و متضاد
mix stir
to beat A and B together
(آ) و (ب) را با هم هم زدن

Beat the eggs and sugar together.
تخم مرغ‌ها و شکر را (با هم) هم بزن.

to beat something up
خوب چیزی را هم زدن

Beat the eggs up.
خوب تخم مرغ‌ها را هم بزنید.

9 اجتناب کردن دوری کردن
مترادف و متضاد
avoid
to beat something
از چیزی اجتناب کردن

1. If we go early, we should beat the traffic.
1. اگر زود برویم، احتمالاً از ترافیک اجتناب کنیم.
2. We were up and off early to beat the heat.
2. ما زود بیدار شدیم و رفتیم تا از گرما اجتناب کنیم.

10 زودتر رسیدن
to beat someone to something
زودتر از کسی به چیزی رسیدن

The defender beat him to the ball.
مدافع زودتر از او به توپ رسید.

11 (راه) ایجاد کردن
مترادف و متضاد
make path
to beat a path (through, across, along, etc. something)
راه ایجاد کردن (از میان، به آن طرف، در امتداد و … چیزی)

The hunters beat a path through the undergrowth.
شکارچیان راهی از میان زیرگیاه ایجاد کردند.

12 نفهمیدن
to beat somebody
کسی نفهمیدن

1. It beats me why he did it.
1. نمی‌فهمم چرا او این کار کرد.
2. It's a problem that beats even the experts.
2. آن مشکلی است که حتی کارشناسان هم نمی‌فهمند.
3. What beats me is how it was done so quickly.
3. چیزی که من نمی‌فهمم این است که آن چگونه اینقدر سریع انجام شد.

to defeat or do better than:
Simon always beats me at tennis.
Holland beat Belgium (by) 3–1.
The Miami Heat beat the Pacers 95-90/by five points.
Our team was comfortably/easily/soundly beaten in the first round of the competition.
The Nationalists were narrowly beaten in the election.
He beat me fair and square (= without cheating).
They were beaten hands down (= completely) by their opponents.
She has beaten her own record of three minutes ten seconds.

296
Q

bite

verb

A

/bɑɪt/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: bit] [گذشته: bit] [گذشته کامل: bitten]
5 گاز گرفتن
معادل ها در دیکشنری فارسی: دندان گرفتن نوک زدن گزیدن گاز گرفتن
مترادف و متضاد
chew nibble at sink one’s teeth into
to bite somebody/something
کسی/چیزی را گاز گرفتن

Don't bite your sister!
خواهرت را گاز نگیر!

to bite something off
چیزی را با گاز زدن جدا کردن

He bit off a large chunk of bread.
او با گاز زدن یک تکه بزرگ نان را جدا کرد.

6 نیش زدن
معادل ها در دیکشنری فارسی: زدن نیش زدن
to be bitten by something
توسط چیزی نیش زده شدن

I was bitten by mosquitoes.
من توسط پشه‌ها نیش زده شدم [پشه‌ها مرا نیش زدند].

to bite somebody
کسی را نیش زدن

7 جویدن
to bite something
چیزی را جویدن

Stop biting your nails!
این قدر ناخن‌هایت را نجو!

to use your teeth to cut into something or someone:
He bit into the apple.
He bites his fingernails.

297
Q

blow

verb

A

/bloʊ/
فعل ناگذر
[گذشته: blew] [گذشته: blew] [گذشته کامل: blown]
1 وزیدن
معادل ها در دیکشنری فارسی: وزیدن
مترادف و متضاد
blast gust storm
to blow (+ adv./prep.)
وزیدن

1. A cold wind blew from the east.
1. باد سردی از سمت شرق وزید.
2. The wind was blowing harder last night.
2. دیشب باد شدیدتر می‌وزید.

2 فوت کردن دمیدن، بیرون دادن (هوا و …)
معادل ها در دیکشنری فارسی: دمیدن فوت کردن
مترادف و متضاد
puff
to blow + adv./prep.
فوت کردن

1. She blew on her coffee.
1. او قهوه‌اش را فوت کرد.
2. The policeman asked me to blow into the breathalyzer.
2. پلیس از من خواست که در دستگاه سنجش الکل فوت کنم.
3. You're not blowing hard enough!
3. تو به اندازه کافی محکم فوت نمی‌کنی!

to blow something
در چیزی دمیدن

The referee blew his whistle.
داور در سوتش دمید.

to blow something + adv./prep.
چیزی را فوت کردن/چیزی بیرون دادن

1. He inhaled from his cigarette and blew out a stream of smoke.
1. او به سیگارش پک زد و جریانی [حجمی] از دود بیرون داد.
2. She blew the dust off the book.
2. او خاک را از روی کتاب فوت کرد.

3 (بینی) گرفتن (فین) کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: دماغ گرفتن فین کردن
to blow one’s nose
بینی خود را گرفتن

1. She blew her nose very loudly.
1. او بینی‌اش را با صدای خیلی بلند گرفت [او با صدای خیلی بلند فین کرد].
2. She grabbed a tissue and blew her nose.
2. او یک دستمال برداشت و فین کرد.

4 بردن (توسط باد، فوت و …) پراندن، تکان دادن
to blow something off
باد بردن چیزی

The wind blew my hat off.
باد کلاهم را برد.

to blow + adv./prep.
(باد) بردن

My hat blew off.
کلاهم را باد برد.

to blow something + adj.
چیزی را تکان دادن

The wind blew the door shut.
باد در را تکان داد و بست.

to blow something + adv./prep.
چیزی را بردن

I was almost blown over by the wind.
نزدیک بود باد مرا ببرد.

5 پریدن (فیوز) پراندن (فیوز)

1.The fuse had blown.
1. فیوز پریده بود.

to blow a fuse
فیوز را پراندن

1. A short circuit will blow the fuse.
1. مدار کوتاه، فیوز را می‌پراند.
2. The floodlights blew a fuse.
2. نورافکن‌ها فیوز را پراند.

6 گند زدن خراب کردن، در کاری شکست خوردن
informal
مترادف و متضاد
bungle mess up ruin spoil

1.He'd been given a second chance and he'd blown it.
1. به او یک شانس دوباره داده شد و آن را خراب کرد.
2.I blew the interview.
2. در آن مصاحبه گند زدم [آن مصاحبه را خراب کردم].

7 پنچر شدن پنچر کردن

1.The car spun out of control when a tire blew.
1. خودرو از کنترل خارج شد وقتی که لاستیک پنچر شد.

to blow a tire
لاستیک پنچر کردن

1. I blew a tire right in the middle of the intersection.
1. درست وسط آن چهارراه لاستیک پنچر کردم.
2. The truck blew a tire and lurched off the road.
2. کامیون لاستیک پنچر کرد و از جاده منحرف شد.

8 منفجر کردن ترکاندن، ترکیدن، منفجر شدن
مترادف و متضاد
blow out burst explode

1.The engines sounded as if their exhausts had blown.
1. صدای موتورها به ‌گونه‌ای بود که انگار اگزوزشان ترکیده بود.

to blow something
چیزی را منفجر کردن

The safe had been blown by the thieves.
گاوصندوق توسط سارقان منفجر شده بود.

9 فاش کردن آشکار کردن
مترادف و متضاد
expose reveal uncover
to blow one’s cover
هویت کسی را فاش/آشکار کردن

One mistake could blow your cover.
یک اشتباه می‌تواند هویتت را آشکار کند.

to blow something wide open
چیزی را (کاملاً) آشکار کردن/فاش کردن

We're going to blow his operation wide open.
ما عملیات او را فاش خواهیم کرد.

10 هدر دادن (پول) حرام کردن
مترادف و متضاد
spend recklessly squander waste
to blow something (on something)
چیزی را (در/سر چیزی) هدر دادن

1. He inherited over a million dollars and blew it all on alcohol and gambling.
1. او بیش از یک میلیون دلار به ارث برد و تمام آن را در الکل و قماربازی حرام کرد.
2. They blew £100,000 in just eighteen months.
2. آن‌ها 100 هزار پوند را فقط در هجده ماه هدر دادند.

11 رفتن ترک کردن
informal
مترادف و متضاد
leave

1.I'd better blow.
1. بهتر است بروم.

to blow somewhere
جایی را ترک کردن

Let's blow this joint.
بیا از این مکان برویم.

12 مزخرف بودن افتضاح بودن
informal

1."This blows," she sighs, "I want it to be next week already."
1. او آه می‌کشد: «این افتضاح است؛ از الان می‌خواهم که هفته دیگر باشد [شود].»

to move and make currents of air, or to be moved or make something move on a current of air:
The wind was blowing harder every minute.
The letter blew away and I had to run after it.
A gale-force wind had blown the fence down.
I blew the dust off the books.
I wish you wouldn’t blow smoke in my face.

to make a sound by forcing air out of your mouth and through an instrument, or to make a sound when someone does this:
Ann blew a few notes on the trumpet.
He scored the winning goal just before the whistle blew.

298
Q

broadcast

verb

A

/ˈbrɔdˌkæst/
فعل گذرا
[گذشته: broadcast] [گذشته: broadcast] [گذشته کامل: broadcast]
1 پخش کردن (برنامه رادیویی یا تلویزیونی)
معادل ها در دیکشنری فارسی: پخش کردن
مترادف و متضاد
air transmit

1.The game is being broadcast on ESPN.
1. آن مسابقه از (شبکه) ای اس پی ان پخش می‌شود.

to send out a program on television or radio:
Radio Caroline used to broadcast from a boat in the North Sea.
The tennis championship is broadcast live to several different countries.
The ceremony was broadcast on the internet.

to spread information to a lot of people:
I’m leaving but please don’t broadcast the fact.
I don’t want this broadcast to the entire school.

to spread something such as seeds over a wide area:
Prepare the soil by raking over lightly and broadcasting the seed sparingly over the area.
Seeds are generally broadcast over bare soil for a thick covering, blanketing weeds.

299
Q

feed

verb

A

/fiːd/
فعل گذرا
[گذشته: fed] [گذشته: fed] [گذشته کامل: fed]
1 غذا دادن
معادل ها در دیکشنری فارسی: خوراندن سیر کردن غذا دادن
مترادف و متضاد
give food to prepare food for provide for
to feed somebody/something
به کسی/چیزی غذا دادن

Are you feeding your dog every day?
هر روز به سگت غذا می‌دهی؟

2 تغذیه کردن غذاخوردن
to feed on something
از چیزی تغذیه کردن

The caterpillars feed on cabbage leaves.
کرم‌های ابریشم از برگ‌های کلم تغذیه می‌کنند.

3 دادن خوراندن
to feed somebody/something (on) something
چیزی به کسی/چیزی دادن [خوراندن]

We fed them false information about our plans.
ما اطلاعات اشتباه درباره برنامه‌هایمان به آنها دادیم.

to feed something to something
چیزی به چیزی دادن

to give food to a person, group, or animal:
I usually feed the neighbor’s cat while she’s away.
Let’s feed the kids first and have our dinner after.
[ + two objects ] Do you feed your chickens corn?
If you feed your dog cookies, it’s not surprising he’s so fat.
The kids love feeding bread to the ducks.

If a baby or animal feeds, it eats or drinks milk:
The baby only feeds once a night at the moment, thank goodness.
Most babies can feed themselves by the time they’re a year old.

to be enough food for a group of people or animals:
This amount of pasta won’t feed ten people.

to produce or supply enough food for someone or something:
If agriculture was more of a priority, the country would easily be able to feed itself.
Feed the world/starving.

to give a plant substances that will help it grow:
Don’t forget to feed the tomatoes.

300
Q

throw

verb

A

/θroʊ/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: threw] [گذشته: threw] [گذشته کامل: thrown]
1 پرتاب کردن پرت کردن، انداختن
معادل ها در دیکشنری فارسی: انداختن پرتاب کردن پرت کردن
مترادف و متضاد
fling hurl pitch toss

1.They had a competition to see who could throw the furthest.
1. آن‌ها مسابقه‌ای گذاشتند تا ببینند که چه کسی می‌تواند دورتر پرتاب کند.

to throw something (at somebody/something)
چیزی را (به کسی/چیزی) پرت/پرتاب کردن

1. She threw the ball up and caught it again.
1. او توپ را به بالا پرتاب کرد و آن را دوباره گرفت.
2. Stop throwing stones at the window!
2. دست از سنگ پرت کردن به پنجره بردارید!

to throw something to somebody
چیزی را به‌سمت کسی پرتاب/پرت کردن

1. He threw his shirt to someone in the crowd.
1. او پیراهنش را به‌سمت کسی در جمعیت پرت کرد.
2. I threw the ball to the dog.
2. توپ را به‌سمت سگ پرتاب کردم.

to throw somebody something
چیزی برای کسی پرت/پرتاب کردن

1. Could you throw me an apple?
1. می‌توانی یک سیب برایم پرت کنی؟
2. Throw me that towel.
2. آن حوله را برایم پرت کن.

to throw something/oneself + adv./prep.
چیزی/خود را (در/روی و… جایی) انداختن/پرت کردن

1. Don’t just throw your clothes on the floor – pick them up!
1. لباس‌هایت را همین طوری روی زمین نینداز؛ آن‌ها را بردار!
2. He threw a handful of money onto the table.
2. او یک مشت پول روی میز انداخت.
3. Jenny threw herself onto the bed.
3. "جنی" خود را روی تخت انداخت.

to throw someone to the ground
کسی را به زمین پرت کردن/انداختن

The guards threw Biko to the ground and started kicking him.
نگهبانان "بیکو" را به زمین پرت کردند و شروع به لگدزدن به او کردند.

to throw something into the air
چیزی را به هوا پرتاب کردن

The bomb exploded, throwing bricks and debris into the air.
بمب منفجر شد و آجر و بقایا را به هوا پرتاب کرد.

توضیح درباره فعل throw
فعل throw در مفهوم پرت/پرتاب کردن وقتی که با حرف اضافه to می‌آید، به معنای چیزی را برای کسی/چیزی پرتاب کردن به‌منظور گرفتن آن چیز توسط فرد (یا حیوان) است و وقتی که با حرف اضافه at می‌آید، به معنای چیزی را به/به‌سمت کسی/چیزی پرتاب کردن به‌منظور زدن به آن است.
2 انداختن (نگاه، دست و …)
معادل ها در دیکشنری فارسی: افکندن ریختن
مترادف و متضاد
cast project
to throw arms, head, etc. + adv./prep.
دست/سر و … را (در/به/روی و… جایی) انداختن

1. He threw back his head and roared with laughter.
1. او سرش را به عقب انداخت و با صدای بلند خندید.
2. I ran up and threw my arms around him.
2. من دویدم و دست‌هایم را دور او انداختم [بغلش کردم].

to throw somebody in/into prison/jail
کسی را به زندان انداختن

They don't throw anyone in jail for parking illegally, but they will tow your car and charge you a fine.
هیچکس را برای پارک غیرقانونی به زندان نمی‌اندازند، ولی خودرویتان را با یدک‌کش می‌برند و جریمه‌تان می‌کنند.

to throw somebody a look/glance/to throw a look/glance at somebody
به کسی نگاهی انداختن/ نگاهی به کسی نگاهی انداختن

1. And that made Hanson throw a mean look.
1. و آن باعث شد که "هنسون" نگاهی بدجنسانه بیندازد.
2. He threw a glance at Connor.
2. او نگاهی به "کانر" انداخت.

to throw shadows (+ adv./prep.)
سایه انداختن

The trees threw long shadows across the lawn.
درختان سایه‌هایی بلند سرتاسر چمن انداخته بودند.

to throw dice/a six/a four, etc.
تاس/شش/چهار و … انداختن [آوردن]

1. He threw three sixes in a row.
1. او سه تا شش پشت هم انداخت [آورد].
2. Throw the dice!
2. تاس بینداز!
3. You have to throw a six to start.
3. برای شروع باید شش بیندازی [بیاوری]!

to throw the blame on someone
تقصیر را گردن کسی انداختن

Don't try to throw the blame on me.
سعی نکن تقصیر را گردن من بیندازی.

3 شوکه کردن ناراحت کردن
مترادف و متضاد
surprise upset
to throw somebody
کسی را شوکه/ناراحت کردن

The news of her death really threw me.
خبر مرگ او واقعاً من را شوکه کرد.

4 گیج کردن سردرگم کردن، آشفته کردن
مترادف و متضاد
confuse disconcert
to throw somebody
کسی را گیج کردن

It threw me completely when she said she was coming to stay with us.
این کاملاً من را گیج کرد، وقتی او گفت دارد می‌آید که با ما بماند.

5 (به) زمین زدن (مسابقه) به زمین انداختن
مترادف و متضاد
fell make fall throw to the ground
to throw someone
کسی را (به) زمین زدن/انداختن

1. Their horse threw its jockey before the race had started.
1. اسبشان، سوارکارش را قبل از شروع مسابقه به زمین زد.
2. Two riders were thrown in the second race.
2. دو اسب‌سوار در مسابقه دوم (از روی اسب‌هایش) به زمین زده شدند.
3. Waters was too strong, and threw Hughes twice.
3. "واترز" بیش از حد قوی بود و "هیوز" را دوبار زمین زد.

6 کردن
to throw a tantrum/fit
لجبازی کردن/بهانه‌گیری کردن

I was so embarrassed when Danny started throwing a tantrum in the grocery store.
خیلی خجالت‌زده شدم وقتی که "دنی" در فروشگاه خواربارفروشی شروع کرد به بهانه‌گیری کردن.

to throw somebody/something into confusion
کسی/چیزی را گیج/آشفته کردن

1. Everyone was thrown into confusion by this news.
1. همه از این خبر آشفته شدند.
2. Since the middle of the 1870s a world monetary depression had thrown trade into confusion.
2. از اواسط 1870، رکود مالی جهانی، تجارت را آشفته کرده بود.
3. The news threw them into confusion.
3. آن خبر آن‌ها را گیج کرد.

to throw open something
چیزی را باز کردن

I threw open the windows to let the smoke out.
پنجره‌ها را باز کردم تا بگذارم دود بیرون برود.

to throw light one something
چیزی را روشن/آشکار کردن

Epidemiological studies sometimes threw light on preventable causes of cancer.
مطالعات اِپیدمیولوژی [همه‌گیرشناسی] گاهی دلایل قابل پیش‌گیری سرطان را آشکار می‌کرد.

to throw a question at somebody
از کسی سوال کردن

They threw a few personal questions at me.
چندتا سوال شخصی از من کردند.

7 زدن (کلید یا دکمه) کشیدن (اهرم یا دستگیره)
مترادف و متضاد
operate
to throw something (switch/handle/lever)
چیزی (کلید/دسته/اهرم) را زدن/کشیدن

1. He threw a switch and the lights all went out.
1. او کلیدی را زد و همه چراغ‌ها خاموش شد.
2. Would you throw that lever?
2. آن اهرم را می‌کشی؟

8 عمداً باختن (بازی یا مسابقه)
مترادف و متضاد
lose intentionally
to throw something (match/game/fight)
چیزی را/در چیزی (مسابقه/بازی/مبارزه) عمداً باختن

1. He was accused of having thrown the game.
1. او به عمداً باختن در آن بازی متهم بود.
2. He was allegedly offered £20,000 to throw the match.
2. از قرار معلوم، به او 20 هزار پوند پیشنهاد شده بود تا آن مسابقه را عمداً ببازد.

9 شکل دادن (روی چرخ کوزه‌گری یا سفالگری)
مترادف و متضاد
form shape
to throw a clay pot/pots
ظرف/ظروف گلی/سفالی شکل دادن

A potter was throwing pots.
یک سفالگر داشت ظروف سفالی شکل می‌داد.

[اسم]
throw
/θroʊ/
قابل شمارش
10 پرتاب
معادل ها در دیکشنری فارسی: پرتاب
مترادف و متضاد
act of throwing fling pitch

1.It was a well-aimed throw.
1. آن یک پرتاب دقیق بود.
2.What a good throw!
2. چه پرتاب خوبی!

11 روانداز (مبل و …) روکش
مترادف و متضاد
cover

1.I need a simple but great-looking throw that can keep my furniture clean.
1. به رواندازی ساده اما زیبا که بتواند اثاثیه‌ام را تمیز نگه دارد، نیاز دارم.

to send something through the air with force, especially by a sudden movement of the arm:
My friend threw the ball back over the fence.
The coat was thrown over the back of the chair.
She threw herself into a chair, exhausted.
The rider was thrown as the horse jumped the fence.
He threw a punch at (= hit) his attacker.

301
Q

Lend vs. Borrow

A

Lend means to give something to another person expecting to get it back. Borrow means to take something from another person, knowing you will give it back to them.

302
Q

refund

verb

A

/ˈriː.fʌnd/
فعل گذرا
[گذشته: refunded] [گذشته: refunded] [گذشته کامل: refunded]
2 بازپرداخت کردن پس دادن
معادل ها در دیکشنری فارسی: پول کسی را پس دادن
مترادف و متضاد
compensate reimburse repay

1.We will refund your money in full.
1. ما پول شما را کامل پس خواهیم داد.

to give someone a refund:
When I went on business to Peru, the office refunded my expenses.
[ + two objects ] The holiday was cancelled so the travel agency had to refund everybody the price of the tickets.

303
Q

mortgage

noun

A

/ˈmɔːrɡɪdʒ/
قابل شمارش
1 وام مسکن
مترادف و متضاد
home loan
mortgage rates
نرخ سود وام مسکن

a mortgage of £60,000
وام مسکنی به مبلغ 60000 پوند

an agreement that allows you to borrow money from a bank or similar organization, especially in order to buy a house, or the amount of money itself:
They took out a £400,000 mortgage (= they borrowed £400,000) to buy the house.
a monthly mortgage payment

304
Q

afford

verb

A

/əˈfɔːrd/
فعل گذرا
[گذشته: afforded] [گذشته: afforded] [گذشته کامل: afforded]
1 بضاعت داشتن وسع مالی داشتن
معادل ها در دیکشنری فارسی: وسع کسی رسیدن
مترادف و متضاد
bear the expense of have the money for pay for
to afford something
بضاعت خرید چیزی را داشتن

Can we afford a new car?
آیا ما بضاعت خرید یک ماشین جدید را داریم؟

to afford to do something
بضاعت انجام کاری را داشتن

I can't afford to buy a German car.
من بضاعت خرید یک اتومبیل آلمانی را ندارم.

to be able to buy or do something because you have enough money or time:
I don’t know how he can afford a new car on his salary.

to allow someone to have something pleasant or necessary:
The hut afforded little protection from the elements.
[ + two objects ] Her seat afforded her an uninterrupted view of the stage.

305
Q

Haggled

verb

A

/ˈhægəl/
فعل ناگذر
[گذشته: haggled] [گذشته: haggled] [گذشته کامل: haggled]
1 چانه زدن
معادل ها در دیکشنری فارسی: چانه زدن
مترادف و متضاد
bargain

1.Tourists were haggling over the price of a carpet.
1. گردشگران داشتند سر قیمت یک فرش چانه می‌زدند.

Haggle: bargain (synonym)

to attempt to decide on a price or conditions that are acceptable to the person selling the goods and the person buying them, usually by arguing:
It’s traditional that you haggle over/about the price of things in the market.

306
Q

Home loan

noun

A

money borrowed from a bank or similar organization in order to buy a house or apartment

Home loan is a kind of mortgage. You can also get a mortgage to buy a shop or an office but home loan is when you borrow money to buy a house.

307
Q

dozen

noun

A

/ˈdʌz.ən/
قابل شمارش
[جمع: dozen]
1 دوازده عدد دوجین
معادل ها در دیکشنری فارسی: دوجین
مترادف و متضاد
a group of twelve

1.Give me a dozen eggs, please.
1. دوازده عدد تخم‌مرغ به من بدهید، لطفاً.
2.This recipe makes a dozen cookies.
2. این دستورپخت برای دوازده کلوچه است.

twelve:
a dozen eggs
This recipe makes three dozen cookies.
Could you get me half a dozen (= six) eggs when you go to the supermarket?
informal I’ve spoken to him dozens of (= many) times, but I still don’t know his name!
The refugees arrived by the dozen/in their dozens (= in large numbers).

308
Q

daffodil

noun

A

/ˈdæfəˌdɪl/
قابل شمارش
1 نرگس زرد (گیاه شناسی)
معادل ها در دیکشنری فارسی: نرگس
مترادف و متضاد
Narcissus

1.The sight of daffodils excites me.
1. منظره نرگس‌های زرد مرا هیجان زده می‌کند.

a yellow, bell-shaped flower with a long stem that is commonly seen in the spring

309
Q

receipt

noun
(US also sales slip)

A

/rɪˈsiːt/
قابل شمارش
1 رسید
معادل ها در دیکشنری فارسی: رسید فیش
مترادف و متضاد
proof of purchase sales slip
receipt for something
رسید (برای) چیزی

Make sure you get a receipt for everything you buy.
اطمینان حاصل کنید که بابت هر چیزی که می‌خرید رسید دریافت کنید.

to have a receipt
رسید دریافت کردن/داشتن

Could I have a receipt?
می‌توانم رسید (آن را) داشته باشم؟

to make out a receipt
رسید نوشتن

2 دریافت
معادل ها در دیکشنری فارسی: دریافت وصول
receipt of something
دریافت چیزی

the receipt of the goods
دریافت کالاها

on/upon receipt of something
به محض دریافت چیزی

The booking will be made on receipt of a deposit.
رزرو به محض دریافت وجه انجام خواهد شد.

something such as a piece of paper or message proving that money, goods, or information have been received:
Make sure you are given a receipt for everything you buy.
More retailers are switching to email receipts instead of paper.

310
Q

tax

noun

A

/tæks/
قابل شمارش
1 مالیات
معادل ها در دیکشنری فارسی: مالیات
مترادف و متضاد
levy tariff

1.a tax on cigarettes
1. مالیات بر سیگار
2.changes in tax rates
2. تغییر در نرخ مالیات
3.I pay my taxes.
3. من مالیاتم را می‌دهم.
4.Tax cut
4. کاهش مالیات
5.to raise taxes
5. افزایش مالیات‌ها

(an amount of) money paid to the government that is based on your income or the cost of goods or services you have bought:
They’re increasing the tax on cigarettes.
Tax cuts (= reductions in taxes) are always popular.
What do you earn before/after tax (= before/after you have paid tax on the money you earn)?

311
Q

What is the difference between debit and credit?

A

When you have a debit card, you pay from your own money,
but
when you have a credit card, you buy things, but you promise to pay later.

312
Q

debit

noun

A

/ˈdebɪt/
قابل شمارش
1 بدهی ستون چپ، ستون بدهکار، مبلغ کسر شده از موجودی بانکی
مترادف و متضاد
credit

1.on the debit side of an account
1. در ستون چپ حساب بودن
2.The statement shows your most recent debits.
2. این صورتحساب آخرین مبالغ کسر شده از موجودی بانکی شما را نشان می دهد.
3.The total debits on the account were £2 000 last month.
3. بدهی کل حساب 2000 پوند در ماه آخر است.

(a record of) money taken out of a bank account:
The account was in debit at the end of the month (= more money had been spent than was in the account at that time).
Debits are shown in the left-hand column.

313
Q

credit

noun

A

/ˈkredɪt/
غیرقابل شمارش
1 وام
معادل ها در دیکشنری فارسی: وام

1.The bank refused further credit to the company.
1. بانک دیگر وام بیشتری به شرکت نداد.

2 اعتبار پشتوانه (مالی)
معادل ها در دیکشنری فارسی: اعتبار اعتباری
مترادف و متضاد
financial standing financial status solvency

1.Her credit isn't good anywhere now.
1. اعتبار مالی او دیگر در هیچ کجا خوب نیست.
2.You have a credit balance of £250.
2. اعتبار موجودیتان 250 پوند است.

to buy something on credit
چیزی را اعتباری خریدن

We bought the dishwasher on credit.
ما ماشین ظرفشویی را اعتباری خریدیم.

to use credit
از اعتبار استفاده کردن

The survey showed only 15% of people had never used credit.
نظرسنجی نشان داد تنها 15% مردم هیچوقت از اعتبار استفاده نکرده بودند.

a credit card
کارت اعتباری

Can I pay by credit card?
می‌توانم با کارت اعتباری پرداخت کنم؟

a credit of £50
اعتبار 50 پوندی

3 تمجید تحسین
credit for something
تحسین و تمجید برای چیزی

Credit for this win goes to everybody in the team.
تحسین و تمجید برای این برد به همه افراد در تیم تعلق می‌یابد.

to give somebody credit
کسی را تحسین کردن

I suppose I should give him credit for his honesty.
فکر کنم باید برای صداقتش او را تحسین کنم.

to get credit for something
برای چیزی تحسین شدن

I did all the work and Amy got the credit for it!
همه کارها را من کردم و "ایمی" بخاطرش تحسین شد!

4 واحد (درسی)

1.My math class is worth three credits.
1. ریاضی من سه واحدی است.
2.The Italian class is a 5-credit course and meets 4 days a week.
2. آن کلاس زبان ایتالیایی یک دوره پنج واحدی است و چهار روز در هفته تشکیل می‌شود.

praise, approval, or honour:
She got no credit for solving the problem.
Her boss took credit for it/took (all) the credit instead.
To her (great) credit, she admitted she was wrong.
I gave him credit for (= thought that he would have) better judgment than he showed.

314
Q

tuition

noun

A

/tuˈɪʃn/
غیرقابل شمارش
1 آموزش تعلیم
معادل ها در دیکشنری فارسی: تدریس
مترادف و متضاد
instruction teaching

1.I studied dance for two years under her expert tuition.
1. من تحت تعلیم ماهرانه او دو سال رقص کار کردم.
2.She received private tuition in French.
2. او در زبان فرانسه خصوصی تعلیم دید.

2 شهریه
معادل ها در دیکشنری فارسی: شهریه

1.He works part-time to pay his collage tuition.
1. او پاره‌وقت کار می‌کند تا شهریه دانشگاهش را پرداخت کند.

teaching, especially when given to a small group or one person, such as in a college or university:
All students receive tuition in logic and metaphysics.

(UK usually tuition fees)
the money paid for this type of teaching:
Few can afford the tuition of $12,000 a semester.

315
Q

fare

noun

A

/fer/
قابل شمارش
1 کرایه (تاکسی و…)
معادل ها در دیکشنری فارسی: کرایه
مترادف و متضاد
cost fee price ticket price

1.Bus fares are going up again.
1. کرایه‌های اتوبوس دوباره دارند افزایش می‌یابند.
2.We shared a taxi and split the fare.
2. ما با هم تاکسی گرفتیم و کرایه را نصف کردیم.

the money that you pay for a journey in a vehicle such as a bus or train:
Train fares are going up again.

someone who pays to be driven somewhere in a taxi

316
Q

helmet

noun

A

/ˈhel.mɪt/
قابل شمارش
1 کلاه ایمنی
معادل ها در دیکشنری فارسی: کلاه ایمنی

1.Helmets dramatically reduce the risk and severity of head injuries.
1. کلاه‌های ایمنی به‌طرز قابل‌توجهی خطر و شدت صدمات به سر را کاهش می‌دهد.

a bicycle helmet
کلاه ایمنی دوچرخه

2 کلاهخود

a strong, hard hat that covers and protects the head:
a crash helmet
a bicycle helmet

317
Q

Fencing

noun

A

/ˈfɛnsɪŋ/
غیرقابل شمارش
1 شمشیربازی
معادل ها در دیکشنری فارسی: شمشیربازی

1.Fencing is my favorite sport.
1. شمشیربازی ورزش موردعلاقه من است.

the sport of fighting with long, thin swords:
a fencing tournament/mask
I did a little bit of fencing while I was at college.

fences, or the materials used to make fences:
wire/wooden fencing

318
Q

snorkeling

noun

A

/ˈsnɔrkəˌlɪŋ/
غیرقابل شمارش
1 غواصی (در عمق کم) غواصی با لوله تنفسی

1.to go snorkeling
1. غواصی کردن با لوله تنفسی

the activity of swimming while using a snorkel:
We went snorkeling along the Great Barrier Reef.
The waters around their tiny home are clear and ideal for snorkeling.

319
Q

scuba diving

A

/ˈskuːbə daɪvɪŋ/
غیرقابل شمارش
1 غواصی اسکوبا غواصی با سیلندر اکسیژن

1.You should never go scuba diving alone.
1. آدم هیچوقت نباید تنهایی به غواصی اسکوبا برود.

the sport of swimming underwater with special breathing equipment
The island has no beaches, but does have fishing and scuba diving.

319
Q

horseback riding

A

/ˈhɔrsˌbæk ˈraɪdɪŋ/
غیرقابل شمارش
1 اسب‌سواری
معادل ها در دیکشنری فارسی: اسب‌سواری

1.She goes horseback riding on Saturdays.
1. او شنبه‌ها به اسب‌سواری می‌رود.

the sport or activity of riding a horse
Nevertheless, in spite of this suffering, many people seem to enjoy horseback riding nowadays.

320
Q

snorkel

A

/ˈsnɔːrkl/
قابل شمارش
1 لوله تنفسی لوله مخصوص تنفس در زیر آب

a tube that you hold in your mouth to help you breathe if you are swimming with your face underwater
They also snorkel and scuba dive and go to the beach within the parks.

321
Q

archery

noun

A

/ˈɑːrtʃəri/
غیرقابل شمارش
1 تیراندازی با کمان
معادل ها در دیکشنری فارسی: تیراندازی با کمان

1.He took up archery eight years ago.
1. او هشت سال پیش (ورزش) تیراندازی با کمان را شروع کرد.

the art or sport of shooting arrows:
Later the northern part of the area was turned into an archery ground.

322
Q

skydiving

noun

A

/ˈskaɪdaɪvɪŋ/
غیرقابل شمارش
1 چتربازی سقوط آزاد

1.to go skydiving
1. چتربازی سقوط آزاد کردن

a sport in which a person jumps from an aircraft and falls for as long as possible before opening a parachute:
During this period she took up skydiving, and became a national champion in the sport.

323
Q

rollerblading

noun

A

/ˈroʊlərˌbleɪdɪŋ/
غیرقابل شمارش
1 اسکیت بازی

1.Let's go rollerblading.
1. بیا بریم اسکیت بازی.

the activity of moving on a surface, wearing Rollerblades (= a brand name for boots with a single row of small wheels on the bottom of each):
We did a lot of rollerblading on holiday.
Do you like rollerblading?

324
Q

martial art

noun

A

/ˈmɑrʃəl ɑrt/
قابل شمارش
1 هنر رزمی

a sport that is a traditional Japanese or Chinese form of fighting or defending yourself:
Kung fu and karate are martial arts.

325
Q

figure skating

noun

A

/ˈfɪgjər ˈskeɪtɪŋ/
غیرقابل شمارش
1 پاتیناژ رقص روی یخ

1.figure skating sounds fun.
1. پاتیناژ به نظر مفرح است.

a type of skating that involves circular patterns and often includes jumps:
Figure skating is one of the sports in its winter edition.

326
Q

comparative

noun

A

/kəmˈpær.ə.t̬ɪv/
قابل شمارش
1 تفضیلی مقایسه ای

1."Fatter" is the comparative of "fat."
1. "چاق تر" (صفت) تفضیلی "چاق" است.
2."More difficult" is the comparative of "difficult."
2. "سخت‌تر" (صفت) مقایسه‌ای برای "سخت" است.

the form of an adjective or adverb that expresses a difference in amount, number, degree, or quality:
“Fatter” is the comparative of “fat”.
“More difficult” is the comparative of “difficult”.

327
Q

superlative

noun

A

/sʊˈpɜr.lət̬.ɪv/
قابل شمارش
1 صفت عالی (دستور زبان)

1."Richest" is the superlative of "rich."
1. "ثروتمندترین" صفت عالی واژه "ثروتمند" است.

the form of an adjective or adverb that expresses that the thing or person being described has more of the particular quality than anything or anyone else of the same type:
“Richest” is the superlative of “rich”.
The magazine article contained so many superlatives that I found it hard to believe that what it was saying was true.

328
Q

athletes

noun

A

/ˈæθˌliːt/
قابل شمارش
1 ورزشکار
معادل ها در دیکشنری فارسی: ورزشکار
مترادف و متضاد
jock player sportsperson

1.He became a professional athlete at the age of 16.
1. او در سن 16 سالگی یک ورزشکار حرفه‌ای شد.

a person who is very good at sports or physical exercise, especially one who competes in organized events:
He became a professional athlete at the age of 16.
She has the build of an athlete.

329
Q

nil

noun

A

/nɪl/
قابل شمارش
1 هیچ صفر
معادل ها در دیکشنری فارسی: هیچ

1.they beat us three-nil.
1. آنها سه بر هیچ ما را شکست دادند.

nothing:
She claims that the risks are virtually nil.
UK The challengers lost the game seven-nil (= zero).

330
Q

draw

noun

  • When there is no winner in the game, we say it’s a draw or it’s a tie. 😍
A

/drɔː/
قابل شمارش
12 جاذبه (فرد، رویداد و …) کشش
مترادف و متضاد
attraction

1.She is currently one of the biggest draws on the Irish music scene.
1. او در حال حاضر یکی از بزرگ‌ترین جاذبه‌های موسیقی ایرلند است.
2.The festival is always a big draw for young people.
2. این فستیوال (جشن)، همیشه جاذبه بزرگی برای افراد جوان است.

توضیحاتی در رابطه با اسم draw
اسم draw در این مفهوم اشاره دارد به چیزی که برای افراد بسیاری جذابیت داشته و نظر آنها را به خود جلب می‌کند. برای مثال یک جشنواره موسیقی، فیلم و … .
13 مساوی (نتیجه مسابقه) تساوی
معادل ها در دیکشنری فارسی: تساوی مساوی
مترادف و متضاد
tie

1.He scored twice to force a 4–4 draw.
1. او دوبار گل زد تا (بازی را) چهار بر چهار مساوی کند.

to end in a draw
مساوی تمام شدن

The game ended in a draw.
آن بازی مساوی تمام شد.

توضیح درباره اسم draw به معنای مساوی
اسم draw در این معنی اشاره به مسابقه ورزشی دارد که در آن هیچ تیمی برنده مسابقه نشوند و نتیجه برابر شود.
14 پک (سیگار و …)
مترادف و متضاد
drag
to take a draw from something
به چیزی پک زدن

1. she took a long draw on her cigarette.
1. او پکی طولانی به سیگارش زد.
2. She took one last draw from the cigarette.
2. او یک پک آخر به سیگار زد.

واژه draw در این کاربرد اشاره به عمل کشیدن دود سیگار و … به درون ریه دارد.

a situation in which each team in a game has equal points and neither side wins:
The result was a draw.

331
Q

track and field

noun

A

/ˌtræk ən ˈfiːld/
غیرقابل شمارش
1 دو و میدانی
معادل ها در دیکشنری فارسی: دو و میدانی
مترادف و متضاد
athletics track

1.My daughter wants to compete in track and field.
1. دخترم می‌خواهد در مسابقه دو و میدانی رقابت کند.

the general name for a particular group of sports in which people compete, including running, jumping, and throwing:
The team had no chance of striking gold in track and field.

332
Q

stepped

verb

A

/step/
فعل گذرا
[گذشته: stepped] [گذشته: stepped] [گذشته کامل: stepped]
4 لگد کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: لگد کردن
مترادف و متضاد
squash stamp tread

1.You stepped on my foot!
1. تو پایم را لگد کردی!

5 رفتن قدم برداشتن، گام برداشتن
معادل ها در دیکشنری فارسی: گام برداشتن
مترادف و متضاد
move walk

1.Claudia tried to step back.
1. "کلادیا" سعی کرد یک گام به عقب بردارد.
2.If you have an urgent call, please step outside into the corridor.
2. اگر تماس ضروری دارید، لطفاً بیرون به راهرو بروید.

to move by lifting your foot and putting it down in a different place, or to put your foot on or in something:
She stepped backwards and fell over a chair.
They stepped out onto the balcony.
Be careful not to step in the mud.
Ow, you stepped on my foot!
mainly US Sorry but Mr Taylor has just stepped (= gone) out for a few minutes, but I’ll tell him you called.
formal Step this way please, sir.

333
Q

court

noun

A tennis/volleyball/basketball court.

A

/kɔːrt/
قابل شمارش
1 زمین بازی (تنیس، والیبال، بسکتبال و …)
معادل ها در دیکشنری فارسی: زمین تنیس
مترادف و متضاد
playing area
a tennis/squash/badminton court
یک زمین تنیس/اسکواش/بدمینتون

on court
در زمین

He won after only 52 minutes on court.
او بعد از تنها 52 دقیقه در زمین پیروز شد.

2 دادگاه
معادل ها در دیکشنری فارسی: دادگاه دیوان محکمه
to appear in court
در دادگاه حاضر شدن

She will appear in court tomorrow.
او فردا در دادگاه حاضر خواهد شد.

to take somebody to court
کسی را به دادگاه کشاندن

They took their landlord to court for breaking the contract.
آنها صاحبخانه خود را برای نقض قرارداد به دادگاه کشاندند.

to bring the case to court
پرونده به دادگاه آوردن

There wasn't enough evidence to bring the case to court.
مدرک کافی برای آوردن پرونده به دادگاه وجود نداشت.

the Court of Appeals
دادگاه تجدید نظر

the European Court of Human Rights
دادگاه حقوق بشر اروپا

3 بارگاه دربار

an area drawn out on the ground that is used for playing sports such as tennis and basketball:
a tennis/volleyball/basketball/squash court
They were penalized for having too many players on the court.

a place where trials and other legal cases happen, or the people present in such a place, especially the officials and those deciding if someone is guilty:
Protestors gathered outside the court to await the verdict.
He’s due to appear in court again on Monday.
Please describe to the court exactly what you saw.
the European Court of Human Rights
The lack of evidence means that the case is unlikely to go to court.

334
Q

pitch

(US field)

noun

A football/hockey/cricket pitch.

A

/pɪʧ/
قابل شمارش
1 شیب ضریب زاویه

1.The pitch of the roof is 45 degrees.
1. شیب سقف 45 درجه است.

steep pitch
شیب تند

This roof has a very steep pitch.
این سقف شیب بسیار تندی دارد.

2 نواک زیر و بمی، ارتفاع صوت
معادل ها در دیکشنری فارسی: ارتفاع

1.A basic sense of rhythm and pitch is essential in a music teacher.
1. درک اولیه از ریتم و نواک برای یک معلم موسیقی ضروری است.

perfect pitch
ارتفاع صوت عالی

She’s got perfect pitch.
او ارتفاع صوت عالی دارد.

high/low pitch
ارتفاع صوت بالا/پایین

Ultrasonic waves are at a higher pitch than the human ear can hear.
امواج فراصوت ارتفاع صوت بالاتری نسبت به آنچه گوش انسان می‌تواند بشنود دارد.

3 زمین (فوتبال، بیسبال، کریکت و …)
a football/cricket/rugby pitch
زمین فوتبال/کریکت/راگبی

the world-famous Wembley football pitch
زمین فوتبال دارای شهرت جهانی "ومبلی"

on the pitch
در زمین (بازی) بودن

1. He ran the length of the cricket pitch and scored.
1. او عرض زمین کریکت را دوید و امتیاز گرفت.
2. Jack was on the pitch for his school in the Senior Cup Final.
2. "جیک" برای مدرسه‌اش در فینال مسابقات "سینیور کاپ" در زمین مسابقه بازی کرد.

4 پرتاب (بیسبال)

1.His first pitch was high and wide.
1. پرتاب اول او بلند و با فاصله بود.
2.His pitch was perfect.
2. پرتاب او بی‌نقص بود.

an area painted with lines for playing particular sports, especially football:
a football/hockey/cricket pitch
Supporters invaded (= ran onto) the pitch.

the level or degree of something:
The piano and organ were tuned to the same pitch (= note).
If you teach children and adults in the same class, it’s difficult to get the pitch (= level of difficulty or interest) right.

the level of a feeling:
By this time their disagreement had reached such a pitch that there was no hope of an amicable conclusion.
The children were at fever pitch (= very excited) the day before the party.

335
Q

rerun

noun

A

/ɹɪɹˈʌn/
قابل شمارش
1 بازپخش (نمایش، اجرا یا برنامه)

a programme or film that has already been shown before on television:
This week’s movies are all reruns.

something that happens or is done again:
The Party is demanding a rerun of the poll.

336
Q

Such a shame!

A

It is used to show that something is unfortunate.

We planned this trip for months, but it was canceled because of the Coronavirus. Such a shame!

337
Q

impressive

adjective

A

/ɪmˈprɛsɪv/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more impressive] [حالت عالی: most impressive]
1 تحسین‌برانگیز شگفت‌انگیز
معادل ها در دیکشنری فارسی: چشمگیر خیره‌کننده
مترادف و متض

1.Lincoln's power of persuasion was impressive.
1. قدرت متقاعد کردن "لینکولن"، تحسین‌برانگیز بود.
2.She was very impressive in the interview.
2. او در مصاحبه خیلی تحسین‌برانگیز بود.

If an object or achievement is impressive, you admire or respect it, usually because it is special, important, or very large:
That was an impressive performance from such a young tennis player.
an impressive collection of modern paintings
There are some very impressive buildings in the town.

If someone is impressive, you admire or respect that person for their special skills or abilities:
She’s a very impressive public speaker.

338
Q

rumors

noun

A

/ˈruː.mər/
قابل شمارش
1 شایعه
معادل ها در دیکشنری فارسی: شایعه

1.Rumors about teacher layoffs are circulating at school.
1. شایعات در مورد اخراج معلمان در مدرسه جریان دارد.
2.You shouldn't be spreading rumors!
2. شما نباید شایعه پراکنی کنید!

an unofficial interesting story or piece of news that might be true or invented, and quickly spreads from person to person:
Rumors are going around (the school) about Mr. Mason and his assistant.
[ + that ] She’s circulating/spreading rumors that the manager is going to resign.
I heard a rumor that she’d been seeing Luke Harrison.
Rumors about her are circulating at school.

339
Q

hit and run

noun

A

/hˈɪtændɹˈʌn/
غیرقابل مقایسه
1 بزن و در رو (تصادف جاده‌ای)

a road accident in which the driver who caused the accident drives away without helping the other people involved and without telling the police:
The 24-year-old was the victim of a hit and run, killed by a speeding truck.
She was charged in relation to a hit and run after she allegedly left the scene of an accident.

340
Q

stole

past simple of steal

A

/stiːl/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: stole] [گذشته: stole] [گذشته کامل: stolen]
1 دزدیدن دزدی کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: دزدی کردن دزدیدن ربودن زدن سرقت کردن
مترادف و متضاد
loot purloin take

1.The number of cars which are stolen every year has risen.
1. شمار خودروهایی که که هرساله دزدیده می‌شوند، افزایش یافته‌است.

to steal from somebody/something
از کسی/چیزی دزدی کردن

We found out he'd been stealing from us for years.
ما فهمیدیم او سال‌ها داشت از ما دزدی می‌کرد.

to steal something from somebody/something
دزدیدن چیزی از کسی/چیزی

She admitted stealing the money from her employers.
او به دزدیدن پول از کارفرمایانش اقرار کرد.

to take something without the permission or knowledge of the owner and keep it:
She admitted stealing the money from her employers.
The number of cars which are stolen every year has risen.
They were so poor they had to steal in order to eat.

to do something quickly or without being noticed:
She stole a glance at her watch.
He stole out of the room while no one was looking.

341
Q

suspects

verb

A

/ˈsʌˌspɛkt/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: suspected] [گذشته: suspected] [گذشته کامل: suspected]
1 مشکوک بودن به شک داشتن، حدس زدن
معادل ها در دیکشنری فارسی: بو بردن شک کردن
to suspect somebody/something
به کسی/چیزی مشکوک بودن

If you suspect a gas leak, do not turn on an electric light.
اگر مشکوک به نشتی گاز هستید، چراغ روشن نکنید.

to suspect that…
شک داشتن که…

1. He suspected that the substance was not present in the compound.
1. او شک داشت که (آن) ماده در ترکیب وجود ندارد.
2. They suspected that he was lying.
2. آنها مشکوک بودند که او دارد دروغ می‌گوید.

to think or believe something to be true or probable:
So far, the police do not suspect foul play.
[ + (that) ] We had no reason to suspect (that) he might try to kill himself.
“Do you think she’ll have told them?” “I suspect not/so.”

to think that someone has committed a crime or done something wrong:
No one knows who killed her, but the police suspect her husband.
The police suspect him of carrying out two bomb attacks.
Three suspected terrorists have been arrested.

342
Q

narrate

A

/nəˈreɪt/
فعل گذرا
[گذشته: narrated] [گذشته: narrated] [گذشته کامل: narrated]
1 صداپیشگی کردن

1.The film was narrated by David Attenborough.
1. فیلم با صدای "دیوید اتنبورو" صداپیشگی شده بود.
2.Walter Cronkite narrated the documentary film.
2. "والتر کرونکایت" آن فیلم مستند را صداپیشگی کرد.

2 نقل کردن روایت کردن، شرح دادن
معادل ها در دیکشنری فارسی: تعریف کردن روایت کردن نقل کردن آوردن
مترادف و متضاد
relate

1.The main character narrates the story.
1. شخصیت اصلی، داستان را روایت می‌کند.
343
Q

lamppost

A

/lˈæmpoʊst/
قابل شمارش
1 تیر چراغ برق

344
Q

Ouch

A

/aʊtʃ/
1 آخ آی
معادل ها در دیکشنری فارسی: آخ آی واخ
مترادف و متضاد
ow

1.Ouch! That hurt!
1. آخ! دردم آمد!
345
Q

slipped

verb

A

/slɪp/
فعل ناگذر
[گذشته: slipped] [گذشته: slipped] [گذشته کامل: slipped]
4 لیز خوردن لغزیدن
معادل ها در دیکشنری فارسی: سر خوردن سریدن لیز خوردن لغزیدن
مترادف و متضاد
fall over glide skid slide

1.She slipped on the ice.
1. او روی یخ لیز خورد.
2.The razor slipped while he was shaving and he cut himself.
2. وقتی که در حال اصلاح بود، تیغ لغزید و او خود را برید.

5 یواشکی رفتن دزدکی رفتن
مترادف و متضاد
creep slide sneak steal
to slip out of someplace
یواشکی از جایی خارج شدن

Ann slipped out of the room.
"آن" یواشکی از اتاق خارج شد.

to slip away
دزدکی در رفتن

We slipped away when no one was looking.
وقتی هیچکس حواسش نبود، دزدکی (در) رفتیم.

6 چیزی را یواشکی در جایی گذاشتن
مترادف و متضاد
put tuck remove
to slip something into something
چیزی را یواشکی در چیزی گذاشتن

He slipped the money into his pocket.
او یواشکی پول را داخل جیبش گذاشت.
346
Q

Monopoly

A
347
Q

doorbell

A

/ˈdɔːr.bel/
قابل شمارش
1 زنگ در
معادل ها در دیکشنری فارسی: زنگ درب

1.Five minutes later the postman rang the doorbell.
1. پنج دقیقه بعد مامور پست زنگ در را زد.
348
Q

spiky

spiky hair

A

/ˈspaɪki/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: spikier] [حالت عالی: spikiest]
1 نوک‌تیز

1.He had spiky hair, strong opinions and a wacky sense of humor.
1. او موهای نوک‌تیز، عقایدی محکم و حس شوخ‌طبعی غیرعادی داشت.
349
Q

up-turn nose

A
350
Q

ponytail

A
351
Q

bob

A

/bɑːb/
قابل شمارش
1 مدل موی چتری مدل موی باب
2 باب (اسم کوچک مردانه) (Bob)
3 حرکت (بالا و پایین) تکان
مترادف و متضاد
nod
4 تعظیم (سریع و کوتاه)

352
Q

pixie

A
353
Q

cornrows

A

/ˈkɔːrnroʊz/
غیرقابل شمارش
1 بافت آفریقایی (مدل مو)

354
Q

bangs

A

/bæŋz/
غیرقابل شمارش
1 چتری (مو)
معادل ها در دیکشنری فارسی: موی چتری

1.She decided to cut her bangs.
1. او تصمیم گرفت چتری اش را کوتاه کند.
355
Q

braid

A

/breɪd/
قابل شمارش
1 گیس (موی) بافته‌شده
معادل ها در دیکشنری فارسی: موی بافته گیسو گیس

1.She wears her hair in braids.
1. او موهایش را گیس می‌کند.

2 قیطان

356
Q

hooked nose

A
357
Q

bun

A

/bʌn/
غیرقابل شمارش
1 مدل گوجه‌ای (مو)
معادل ها در دیکشنری فارسی: شینیون

1.She pulled her hair back into a messy bun.
1. او موهایش را پشت سرش خیلی نامرتب (مدل) گوجه‌ای بست.
2.She wore her hair in a bun.
2. او موهایش را گوجه‌ای بسته بود.

2 نان گرد
معادل ها در دیکشنری فارسی: نان فانتزی
a hamburger bun
نان همبرگر

cinnamon bun
نان دارچینی گرد

358
Q

goatee

A

/ɡoʊˈtiː/
قابل شمارش
1 ریش بزی

359
Q

hairdresser

A

/ˈherˌdres.ər/
قابل شمارش
1 آرایشگر
معادل ها در دیکشنری فارسی: آرایشگر مشاطه آیینه‌دار
مترادف و متضاد
barber hairstylist

1.I have a four o'clock appointment with the hairdresser.
1. من برای ساعت 4 با آرایشگر وقت دارم.
2.Who's your hairdresser?
2. آرایشگر تو چه کسی است؟
360
Q

pale

adjective

A

/peɪl/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: paler] [حالت عالی: palest]
1 کم‌رنگ
معادل ها در دیکشنری فارسی: کم‌رنگ
مترادف و متضاد
faded light light-coloured dark

1.She wore a pale blue hat.
1. او کلاه آبی کم‌رنگی پوشید.

2 رنگ‌پریده
معادل ها در دیکشنری فارسی: رنگ‌باخته رنگ‌پریده بی‌رنگ و رو
مترادف و متضاد
white

1.You look pale - do you feel OK?
1. به‌نظر رنگ‌پریده می‌آیی؛ حالت خوب است؟
361
Q

come round

A

/kʌm tu/
فعل ناگذر
[گذشته: came round] [گذشته: came round] [گذشته کامل: come round]
1 به‌هوش آمدن
معادل ها در دیکشنری فارسی: به هوش آمدن
مترادف و متضاد
come to

1.Your mother hasn't yet come round from the anaesthetic.
1. مادر شما هنوز به‌هوش نیامده‌است.

2 رسیدن

1.My birthday seems to come round quicker every year.
1. به نظر می‌رسد روز تولد من هر سال سریع‌تر می‌رسد.

3 آمدن

1.What day does the garbage man come round?
1. مأمور جمع‌آوری زباله چه روزی می‌آید؟
2.Would you like to come round for dinner tonight?
2. دوست داری امشب برای شام بیایی [امشب برای شام می‌آیی]؟

come around or come round. Both are correct.

362
Q

Thank goodness

A
363
Q

Thank goodness

A

When you’re happy about a good result, about something that could go wrong, but didn’t, you can say thank God or thank Goodness.

You are waiting for your daughter to return home. You’re worried because she is not answering her phone. But when she comes back home, you say thank goodness you’re OK. I was so worried!

364
Q

fainted

A

/feɪnt/
فعل ناگذر
[گذشته: fainted] [گذشته: fainted] [گذشته کامل: fainted]
1 از حال رفتن غش کردن، ضعف کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: بیهوش شدن پس افتادن از حال رفتن از هوش رفتن ضعف کردن غش کردن

1.He faints at the sight of blood.
1. او با دیدن خون از حال می‌رود.
2.I nearly fainted in the heat.
2. من در گرما تقریبا از حال رفتم.

If you faint, you fall on the ground and close your eyes, and can’t remember anything.

365
Q

pub

A

/pʌb/
قابل شمارش
1 میخانه بار
معادل ها در دیکشنری فارسی: بار
culturally sensitive
مترادف و متضاد
public house

1.They've gone down the pub for a drink.
1. آنها برای خوردن نوشیدنی به میخانه رفته‌اند.

توضیحی درباره واژه pub
واژه pub به معنای میخانه به مکانی گفته می شود که نوشیدنی های الکلی و غیرالکلی در آن سرو می شود و به فروش می رسد. میخانه مکانی است که یک پیشخوان بزرگ با صندلی های بدون پشتی (stool) دارند که افراد پشت پیشخوان سفارش نوشیدنی می دهند و روی همان پیشخوان سرو می شود. معمولا در این میخانه ها مانند bar یا inn غذاهای سبکی هم سرو می شود.

366
Q

abroad

A

/əˈbrɔd/
غیرقابل مقایسه
1 خارج
معادل ها در دیکشنری فارسی: خارج خارج از کشور آن ور آب
مترادف و متضاد
in a foreign land out of the country overseas
to be/go/travel/live abroad
خارج بودن/رفتن/سفر کردن/زندگی کردن

1. He's gone abroad on business.
1. او برای کار به خارج (از کشور) رفته است.
2. Louis Armstrong often traveled abroad.
2. "لوئیس آرمسترانگ" اغلب به خارج سفر می‌کرد.
3. We always go abroad in the summer.
3. ما همیشه تابستان‌ها به خارج می‌رویم.
367
Q

fist

A

/fɪst/
قابل شمارش
1 مشت
معادل ها در دیکشنری فارسی: مشت

1.He banged a heavy fist on the table.
1. او مشت محکمی بر میز کوبید.
2.He punched me with his fist.
2. او با مشت خود به من زد.
368
Q

heel

A
369
Q

ankle

A
370
Q

ginger

A

/ˈdʒɪndʒər/
غیرقابل شمارش
1 زنجبیل
معادل ها در دیکشنری فارسی: زنجبیل زنجبیلی
a teaspoon of ground ginger
یک قاشق چای‌خوری زنجبیل آسیاب‌شده

2 قرمز (رنگ مو) هویجی
[صفت]
ginger
/ˈdʒɪndʒər/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more ginger] [حالت عالی: most ginger]
3 قرمز (رنگ مو) هویجی

ginger: a person who has red or orange-brown hair

371
Q

redhead

A

redhead: a person, especially a woman, whose hair is a colour between red, brown, and orange

372
Q

get a tan

A

برنزه شدن ( پوست )

  • Since sunscreens offer relative, not absolute protection, most of us can get a tan using high-protection filters.* He has got a tan from his Christmas holiday.* At least she won’t get a tan there.* I had started to see the countries we visited as more than just exotic places to get a tan.* They say as long as you get a tan, that’s ok.
373
Q

flying numbers

A

نمره‌های بالا

374
Q

swallowing

A

/ˈswɑːloʊ/
قابل شمارش
1 پرستو
معادل ها در دیکشنری فارسی: پرستو چلچله

1.Swallow have a tail with two points.
1. پرستوها دمی دارند که دو شاخه ای است.
375
Q

shivering

A

/ˈʃɪv.ər/
فعل ناگذر
[گذشته: shivered] [گذشته: shivered] [گذشته کامل: shivered]
1 لرزیدن (از سرما، ترس و…)
معادل ها در دیکشنری فارسی: لرزیدن لرز کردن

1.She shivered with cold.
1. او از سرما لرزید.
2.The poor dog - it's shivering!
2. سگ بیچاره؛ دارد می‌لرزد!
376
Q

strolling

A

/stroʊl/
فعل ناگذر
[گذشته: strolled] [گذشته: strolled] [گذشته کامل: strolled]
1 سلانه‌سلانه راه رفتن قدم زدن، یواش یواش راه رفتن
معادل ها در دیکشنری فارسی: قدم زدن

1.I strolled around the city.
1. سلانه‌سلانه در شهر راه رفتم.
377
Q

regret

A

/rɪˈgret/
فعل گذرا
[گذشته: regretted] [گذشته: regretted] [گذشته کامل: regretted]
1 پشیمان شدن حسرت خوردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: پشیمان شدن حسرت خوردن
مترادف و متضاد
be remorseful about feel remorse about repent
to regret something
حسرت چیزی را خوردن

If you don't tell her the truth you'll regret it later.
اگر حقیقت را به او نگویی، بعداً حسرت آن را خواهی خورد [پشیمان خواهی شد].

to regret doing something
حسرت انجام کاری را خوردن [از انجام کاری پشیمان شدن]

I regret leaving school so young.
من حسرت ترک کردن مدرسه در سن بسیار کم را می‌خورم.

to regret what/how…
پشیمان بودن از آنچه/چطور و…

I deeply regret what I said.
من از ته دل از حرفی که زدم پشیمان هستم.

to regret that…
پشیمان شدن که…

He regretted that he hadn't paid more attention in class.
او پشیمان شد که چرا بیشتر در کلاس توجه نکرده‌است.

2 متأسف بودن
معادل ها در دیکشنری فارسی: افسوس خوردن تاسف خوردن متاسف بودن
مترادف و متضاد
be sorry about
to regret something
از چیزی متأسف بودن

The airline regrets any inconvenience.
شرکت هوایی از هر نوع مشکل (پیش‌آمده) متأسف است.

to regret that…
متأسف بودن که …

I regret that I am unable to accept your kind invitation.
من متأسفم که نمی‌توانم دعوت پرمهر شما را بپذیرم.

to regret to do something
متأسف بودن از انجام کاری

We regret to inform you that the application has been refused.
ما متأسف هستیم که به شما اطلاع دهیم درخواست شما رد شده‌است.
378
Q

flower-power

A

the ideas and beliefs of some young people in the 1960s and 1970s who opposed war and encouraged people to love each other

379
Q

underneath

preposition, adverb

A

/ˌʌn.dərˈniːθ/
1 زیر
معادل ها در دیکشنری فارسی: در زیر

1.The tunnel goes right underneath the bay.
1. آن تونل دقیقا از زیر خلیج عبور می‌کند.
2.They found a bomb underneath the car.
2. آنها زیر اتومبیل بمبی پیدا کردند.

under or below:
The tunnel goes right underneath the city.
They found a bomb underneath the car.
Underneath that shy exterior, she’s actually a very warm person.
He was wearing a garish T-shirt underneath his shirt.

directly under and usually hidden by something else:
The Lincoln Tunnel passes underneath the Hudson River, which separates New York from New Jersey.
When the painting was restored, an older painting was discovered underneath.

380
Q

jam

noun

A

/dʒæm/
غیرقابل شمارش
1 مربا
معادل ها در دیکشنری فارسی: مربا
مترادف و متضاد
marmalade preserve
a jar of jam
یک شیشه مربا

a jar of apricot jam
یک شیشه مربای زردآلو

strawberry jam
مربای توت‌فرنگی

2 تنگنا مخمصه، وضع بغرنج
معادل ها در دیکشنری فارسی: تنگنا
to be in a jam
در تنگنا بودن

I'm in a jam.
در تنگنا هستم [در وضعی بغرنج هستم].

3 گیرکردگی [عمل گیرکردن]
paper jams
گیرکردگی کاغذ [گیرکردن کاغذ در چاپگر و …]

4 راه‌بندان

1.The bus was delayed in a five-mile jam.
1. اتوبوس در یک راه‌بندان پنج مایلی گیر افتاده بود.

a sweet, soft food made by cooking fruit with sugar to preserve it. It is eaten on bread:
strawberry/raspberry jam
jam sandwiches

** traffic jam:**
We were stuck in a jam for two hours.

something that is stuck in a machine, or that prevents the parts of a machine from moving:
She fed the documents into the machine making sure that there were no paper jams.

a difficult situation:
I’m in a jam - could you lend me some money till next week?
How are we going to get ourselves out of this jam?

a situation in which a lot of people are in a small space:
It’s a real jam inside - it took me ten minutes to get to the bar.

381
Q

dull

adjective

A

/dʌl/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: duller] [حالت عالی: dullest]
1 کسل‌کننده خسته‌کننده، بی‌حال
معادل ها در دیکشنری فارسی: یکنواخت ملالت‌بار ملال‌آور کسالت‌آور کسل‌کننده
مترادف و متضاد
boring dreary tedious tiresome uninteresting

1.Life is never dull in a big city.
1. زندگی هرگز در یک شهر بزرگ کسل‌کننده نیست.
2.She is dull like her father.
2. او مانند پدرش بی‌حال است.

2 خفیف
a dull ache/pain
درد خفیف

3 ابری گرفته
معادل ها در دیکشنری فارسی: گرفته
مترادف و متضاد
cloudy overcast

1.It was a dull day.
1. آن روزی ابری بود.

4 کند (لبه چاقو، تیغ و …)

1.A dull knife
1. یک چاقوی کند

5 کدر بی‌نور، کم‌سو، کم‌نور

1.Her eyes were dull.
1. چشمان او بی‌نور بودند.
2.We could just see a dull glow given off by the fire's last embers.
2. ما فقط می‌توانستیم روشنایی کم‌سویی که آخرین بارقه‌های آتش ساطع می‌کردند را ببینیم.

dull colors/hair/eyes
رنگ‌ها/مو/چشم کدر

6 کساد راکد

not interesting or exciting in any way:
She wrote dull, respectable articles for the local newspaper.
He’s pleasant enough, but deadly dull.

not clear, bright, or shiny:
We could just see a dull glow given off by the fire’s last embers.
The first day of our holiday was dull (= cloudy).

A dull knife or blade is not sharp:
To remove the wax, let it harden, then scrape it off with a dull knife.
The blade was too dull to cut through the meat.
He fought so fiercely that his sword became dull.

A dull sound or pain is not sharp or clear:
I heard a dull thud from the kitchen and realized she must have fainted.
The dull rumble of traffic woke her.
She felt a dull ache at the back of her head.

382
Q

grace

noun

A

/ɡreɪs/
غیرقابل شمارش
1 ظرافت وقار، متانت
معادل ها در دیکشنری فارسی: آراستگی وقار

1.She moves with the natural grace of a ballerina.
1. او با ظرافت ذاتی یک رقاص باله حرکت می‌کند.

2 دعا (قبل یا بعد از غذا) شکر
معادل ها در دیکشنری فارسی: شکر

1.Let’s say grace.
1. بیایید (خدا را) شکر بگوییم [بیایید دعا کنیم یا بیایید خدا را شکر کنیم].

3 گریس (اسم کوچک زنانه) (Grace)
4 موهبت لطف، رحم، مرحمت
معادل ها در دیکشنری فارسی: نعمت فیض

1.It was only by the grace of God that they survived.
1. فقط به لطف خدا بود که زنده ماندند.

a quality of moving in a smooth, relaxed, and attractive way:
Joanna has natural grace and elegance.

the quality of being pleasantly polite, or a willingness to be fair and honest:
They accepted their defeat with good grace.

approval or kindness, especially (in the Christian religion) that is freely given by God to all humans:
Betty believed that it was through divine grace that her husband had recovered from his illness.

383
Q

woodwork

noun

A

/ˈwʊˌdwɜrk/
غیرقابل شمارش
1 چوب‌آلات چیز ساخته شده از چوب
معادل ها در دیکشنری فارسی: چوبکاری
2 بخش‌های چوبی ساختمان
3 منبت‌کاری نجاری

the wooden parts of a building, especially a house:
There’s some rotting woodwork on the outside of the house that we need to replace.

any part of the wooden or metal frame that forms part of a goal in football:
Liverpool hit the woodwork twice in the first half.

384
Q

whispered

verb

A

/ˈwɪs.pər/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: whispered] [گذشته: whispered] [گذشته کامل: whispered]
1 در گوشی حرف زدن پچ‌پچ کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: پچ‌پچ کردن زمزمه کردن نجوا کردن

1.She leaned over and whispered something in his ear.
1. او خم شد و چیزی در گوش او گفت.
2.What are you two girls whispering about?
2. شما دو تا دخترها دارید راجع به چی پچ‌پچ می‌کنید؟

to speak very quietly, using the breath but not the voice, so that only the person close to you can hear you:
She leaned over and whispered something in his ear.
What are you two girls whispering about?
[ + speech ] “Where are the toilets?” she whispered.
It’s rude to whisper!

to suggest privately that something might be true:
People are whispering that she’s going to retire next year.

385
Q

cling

verb

A

/klɪŋ/
فعل ناگذر
[گذشته: clung] [گذشته: clung] [گذشته کامل: clung]
1 (محکم) چسبیدن محکم نگه داشتن

1.His wet clothes clung to his body.
1. لباس‌های خیسش به بدنش چسبیدند.
2.Seaweed clung to the anchor.
2. جلبک دریایی [خزه دریایی] به لنگر چسبید.
3.The girl was crying and clinging to her mother.
3. (آن) دختر داشت گریه می‌کرد و محکم به مادرش می‌چسبید.

2 (از نظر عاطفی) به کسی وابسته بودن ، دلبستگی داشتن
disapproving

1.After her mother's death, Sara clung to her aunt more than ever.
1. سارا بعد از مرگ مادرش بیش از پیش به خاله‌اش وابسته شد.

to stick onto or hold something or someone tightly, or to refuse to stop holding it, him, or her:
We got so wet that our clothes clung to us.
They clung together in terror as the screams grew louder.
One little girl was clinging onto a cuddly toy.
She clung to the handrail as she walked down the slippery steps.

to stay close or near:
The road clings to (= closely follows) the coastline for several miles, then it turns inland.

to stay close to someone who is taking care of you, because you need their support:
Jenny is the kind of child who always clings whenever she’s taken to a new place.

386
Q

tough

adjective

A

/tʌf/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: tougher] [حالت عالی: toughest]
1 سخت دشوار
معادل ها در دیکشنری فارسی: مشکل
مترادف و متضاد
difficult hard soft
a tough time/decision
اوقات سخت

He's had a tough time at work recently.
او اخیراً اوقات سختی را در سر کار داشته‌است.

it’s tough doing something
انجام کاری سخت/دشوار بودن

It’s tough being married to a cop.
زن/شوهر یک افسر پلیس بودن سخت است.

a tough winter
زمستانی سخت

2 سفت سفت و سخت
مترادف و متضاد
tender

1.This steak is very tough.
1. این استیک خیلی سفت است.

3 محکم بادوام
معادل ها در دیکشنری فارسی: بادوام دندان‌شکن
a tough pair of boots
یک جفت چکمه بادوام

4 قوی سرسخت
معادل ها در دیکشنری فارسی: قلدر قوی
مترادف و متضاد
strong
to be tough to do something
قوی [سرسخت] بودن برای انجام کاری

1. You have to be tough to be successful in politics.
1. باید سرسخت باشی تا در سیاست موفق شوی.
2. You need to be tough to go climbing in winter.
2. باید قوی باشی که زمستان به کوهنوردی بروی.

5 سخت‌گیر خشن
مترادف و متضاد
firm strict soft
to be tough on somebody/something
نسبت به کسی/چیزی سخت‌گیر بودن

He's very tough on his children.
او خیلی نسبت به بچه‌هایش سخت‌گیر است.

to be tough with somebody/something
با کسی/چیزی سخت‌گیر بودن

strong; not easily broken or made weaker:
These toys are made from tough plastic.
Children’s shoes need to be tough.

of a person, able to deal with difficult situations and not be easily defeated, frightened or upset:
You have to be tough to be successful in politics.
Even tough guys need to cry sometimes.

severe in limiting what is allowed or in punishing people who do not obey rules or laws:
Tough new safety standards have been introduced for cars.
There have been calls for tougher controls/restrictions on what online retailers are allowed to sell.
I think it’s time the police got tougher on/with (= treated more severely) people who drink and drive.
The government is continuing to take a tough line on terrorism.

difficult to do or to deal with:
They’ve had an exceptionally tough life.
They will be a tough team to beat.
The company is going through a tough time at the moment.
We’ve had to make some very tough decisions.
My boss has given me a tough job/assignment.
Many homeless people are facing a tough winter.
After some tough bargaining, we finally agreed on a deal.

386
Q

nude

adjective

A

/nud/
غیرقابل مقایسه
1 برهنه
معادل ها در دیکشنری فارسی: برهنه عریان عور لخت
مترادف و متضاد
naked

1.a nude model
1. مدل برهنه

not wearing any clothes:
She once posed nude for a magazine.
Nude sunbathing is only allowed on certain beaches.

the same colour as a person’s skin:
nude lipstick
The underwear brand introduced a line of nude undergarments in six skin tones.

a word used to describe something that is a colour between pink and pale brown, which is now considered offensive because it refers to the skin colour of white people and suggests that people with skin of other colours are less important

387
Q

yell

verb

A

داد زدن فریاد زدن
معادل ها در دیکشنری فارسی: داد زدن داد کشیدن داد و فریاد کردن نعره زدن فریاد زدن
1.Our neighbors were yelling at each other this morning.
1. همسایه‌های ما امروز صبح داشتند سر یکدیگر داد می‌زدند.
2.The child yelled out in pain.
2. بچه از درد داد کشید.

to shout something or make a loud noise, usually when you are angry, in pain, or excited:
Our neighbours were yelling (obscenities) at each other this morning.
The child yelled out in pain.
[ + speech ] “Just get out of here!” she yelled.

388
Q

jerk

noun

A

آدم احمق آدم عوضی
معادل ها در دیکشنری فارسی: عوضی
مترادف و متضاد
fool idiot
1.She is such a jerk.
1. او یک آدم احمق است.
2 تکان ناگهانی و شدید حرکت سریع
1.The bus started with a jerk.
1. آن اتوبوس با تکانی ناگهانی و شدید روشن شد.

a quick sudden movement:
She pulled the bush out of the ground with a sharp jerk.
The alarm went off and he woke up with a jerk.

[ C ]
a quick movement in weightlifting, where the competitor lifts the bar from his or her shoulders to a position in which the arms are stretched above the head:
It’s very easy to let the bar travel backward when learning the jerk.
Just take the bar off the rack, do a jerk or two and replace it.

389
Q

shout

verb

A

داد زدن فریاد زدن
معادل ها در دیکشنری فارسی: داد زدن داد کشیدن داد و فریاد کردن هیاهو کردن نهیب زدن عربده کشیدن فریاد زدن
مترادف و متضاد
cry cry out yell whisper
1.I shouted out her name but she didn’t hear me.
1. من بلند اسمش را فریاد زدم، ولی او نشنید.
2.You don’t have to shout, I can hear you.
2. مجبور نیستی داد بزنی، من می‌توانم صدایت را بشنوم.
to shout for something
برای چیزی فریاد زدن
I shouted for help but nobody came.
من برای کمک فریاد زدم، اما هیچ‌کس نیامد.
to shout at somebody
سر کسی داد زدن
I was angry and I shouted at him.
من عصبانی شدم و سرش داد زدم.
to shout at somebody to do something
برای انجام کاری سر کسی داد زدن
She shouted at him to shut the gate.
او سرش داد زد تا در را ببندد.
to shout that…
فریاد زدن که…
He shouted that he couldn’t swim.
او فریاد زد که نمی‌تواند شنا کند.
to shout + speech
فریاد زدن + نقل قول
“Look out!” she shouted.
او فریاد زد: «مراقب باش!»
2 کسی را مهمان کردن (به غذا یا نوشیدنی)
1.I’ll shout—what are you drinking?
1. مهمان من (خواهید بود)؛ نوشیدنی چی میل دارید؟
to shout (somebody) something
(کسی را) به چیزی مهمان کردن
Who’s going to shout me a drink?
کی می‌خواهد من را به یک نوشیدنی مهمان کند؟

to speak with a very loud voice, often as loud as possible, usually when you want to make yourself heard in noisy situations, or when the person you are talking to is a long way away or cannot hear very well:
There’s no need to shout, I can hear you.
[ + speech ] “I’ll see you tomorrow,” shouted Eleni above the noise of the helicopter.
[ + that ] He shouted from the garage that he’d be finished in about half an hour.

390
Q

considerate

adjective

A

باملاحظه بافکر
معادل ها در دیکشنری فارسی: باملاحظه
1.Please be more considerate and don’t play loud music at night.
1. لطفا باملاحظه‌تر باشید و هنگام شب با صدای بلند موسیقی گوش نکنید.

kind and helpful:
It wasn’t very considerate of you to drink all the milk.

Opposite
inconsiderate

391
Q

self-centered

adjective

A

خودخواه خودمحور
1.Angela is a good kid but at times she can be self-centered.
1. “آنجلا” بچه خوبی است اما گاهی اوقات می‌تواند خودخواه باشد.

only interested in yourself and your own activities:
Robert is a self-centered, ambitious, and bigoted man.

Synonyms
egocentricegoistic

Opposite
altruistic

392
Q

decent

adjective

A

مناسب کافی، قابل‌قبول
1.He earns a decent salary.
1. او حقوق مناسبی [مکفی] می‌گیرد.
2 خوب درست، درست و حسابی
1.I haven’t had a decent cup of coffee since I’ve been here.
1. از وقتی که اینجا بوده‌ام، یک فنجان قهوه خوب نخورده‌ام.
2.She should do the decent thing and apologize.
2. او باید کار درست را انجام دهد و عذرخواهی کند.

socially acceptable or good:
Everyone should be entitled to a decent wage/standard of living.
I thought he was a decent person.
It was very decent (= kind) of you to help.
It made quite a decent-sized (= large) hole.
After the recent scandal, the priest is expected to do the decent thing and resign from his position.

393
Q

bug

noun

A

حشره
مترادف و متضاد
insect
bug spray
اسپری حشره‌کش
These flies are a bother. I’ll get some bug spray and kill them.
این مگس‌ها خیلی مزاحم هستند. اسپری حشره‌کش می‌خرم و آنها را می‌کشم.
2 دستگاه شنود
to plant a bug
دستگاه شنود کار گذاشتن
They planted a bug in his hotel room.
آنها در اتاق هتل او دستگاه شنود کار گذاشتند.
3 ویروس
1.There’s a bug going around.
1. ویروسی در حال شیوع است.
4 اشکال (نرم افزاری)
معادل ها در دیکشنری فارسی: اشکال
1.A bug had caused the company’s computer system to crash.
1. یک اشکال باعث شد که سیستم کامپیوتری شرکت از کار بیفتد.
5 بیماری ویروسی
informal
مترادف و متضاد
illness
to catch/pick up/get a bug
بیماری ویروسی گرفتن
I picked up a bug last weekend.
من هفته گذشته بیماری ویروسی گرفتم.
to recover from a flu bug
از بیماری آنفولانزا بهبود یافتن
He’d just recovered from a flu bug.
او به‌تازگی از بیماری آنفولانزا بهبود یافته بود [به‌تازگی بیماری آنفولانزای او خوب شده بود].

a very small insect:
Hang on - there’s a bug in your hair - let me get it out for you.

394
Q

pacifist

noun

A

صلح‌جو صلح‌طلب، صلح‌طلبانه
معادل ها در دیکشنری فارسی: صلحجو
1.The pacifist movement is gaining increasing support among young people.
1. جنش صلح‌طلبانه دارد حمایت روبه‌افزایشی از طرف جوانان دریافت می‌کند.
pacifist beliefs
باورهای صلح‌طلبانه

395
Q

pacifist

noun

/ˈpæsɪfɪst/

A

/ˈpæsɪfɪst/
صلح‌جو صلح‌طلب، صلح‌طلبانه
معادل ها در دیکشنری فارسی: صلحجو
1.The pacifist movement is gaining increasing support among young people.
1. جنش صلح‌طلبانه دارد حمایت روبه‌افزایشی از طرف جوانان دریافت می‌کند.
pacifist beliefs
باورهای صلح‌طلبانه

the belief that war is wrong, and, therefore, that to fight in a war is wrong

396
Q

Jet lag

noun

/ˈdʒet ˌlæɡ/

A

پرواززدگی جت لگ، خستگی مسافرت
1.She was suffering from jet lag and needed to rest.
1. او پرواززده شده بود و به استراحت نیاز داشت.

Lingemy: Jet lag, also called jet lag disorder, is a temporary sleep problem that can affect anyone who quickly travels across multiple time zones.

the feeling of tiredness and confusion that people experience after making a long journey by plane to a place where the time is different from the place they left:
Every time I fly to the States, I get really bad jet lag.

397
Q

inseparable

adjective

/ɪnˈsep.rə.bəl/

A

جدایی‌ناپذیر جدانشدنی
معادل ها در دیکشنری فارسی: تجزیه‌ناپذیر جدانشدنی جدایی‌ناپذیر لاینفک
1.Denise and Diana have been inseparable since they first met.
1. “دنیز” و “دیانا” از وقتی همدیگر را دیدند از هم جدانشدنی بوده‌اند.

If two or more people are inseparable, they are such good friends that they spend most of their time together:
When we were kids Zoe and I were inseparable.

If two or more things are inseparable, they are so closely connected that they cannot be considered separately:
Unemployment and inner city decay are inseparable issues which must be tackled together.

398
Q

carry-on

noun

/ˈker.i.ɑːn/

A

ساک دستی
1.Only one carry-on is allowed.
1. تنها یک ساک دستی مجاز است.

a small case or bag that you take onto a plane with you

399
Q

aisle seat

noun

/aɪl/

A

صندلی کنار راهرو (هواپیما و …)
1.I reserved an aisle seat.
1. من یک صندلی کنار راهرو رزرو کردم.

a long, narrow space between rows of seats in an aircraft, cinema, or church:
Would you like an aisle seat or would you prefer to be by the window?

400
Q

layover

noun

/ˈleɪˌoʊ.vɚ/

A

توقف موقت (در حین سفر) توقف میان راه
1.ten-hour layover
1. توقف موقت ده ساعته

a short stay in a place that you make while you are on a longer journey to somewhere else:
We had a four-hour layover in Chicago.

401
Q

boarding pass

noun

/ˈbɔːr.dɪŋ ˌpæs/

A

کارت عبور کارت ویژه سوار شدن (به هواپیما یا کشتی)
1.I’ve lost my boarding pass.
1. کارت عبورم را گم کرده‌ام.

a card that a passenger must have in order to be allowed to get on an aircraft or a ship

402
Q

luggage

noun

(US usually baggage)

A

/ˈlʌg.ɪdʒ/
غیرقابل شمارش
1 چمدان بار و بنه
معادل ها در دیکشنری فارسی: بنه توشه
مترادف و متضاد
baggage things
to leave one’s luggage
چمدان خود را رها کردن [جایی گذاشتن]
Never leave your luggage unattended.
هیچوقت چمدانتان را بی توجه رها نکنید.
to buy luggage
چمدان خریدن
We bought some new luggage for our trip.
ما چند چمدان جدید برای سفرمان خریدیم.
carry-on/hand luggage
چمدان دستی
[عبارات مرتبط]
luggage van
1. واگن بار (قطار مسافربری)
luggage rack
2. جای بار (بالای صندلی قطار و …)

the bags, suitcases, etc. that contain your possessions and that you take with you when you are travelling:
We bought some new luggage for our trip.
Never leave your luggage unattended.
UK hand luggage (= small bags that you take with you onto the plane)

403
Q

jammed

adjective

A

/ʤæmd/
غیرقابل مقایسه
1 مسدود شده
1.A jammed street
1. یک خیابان مسدود شده

unable to move:
This drawer is jammed.

404
Q

attendant

noun

A

/əˈtɛndənt/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 متصدی
معادل ها در دیکشنری فارسی: هیئت همراه همراه
a parking lot attendant
متصدی پارکینگ
2 خدمتکار همراه
3 شرکت‌کننده حاضر (در جایی)

someone whose job is to be in a place and help visitors or customers:
a cloakroom/museum attendant

405
Q

recline

verb

A

/rɪˈklaɪn/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: reclined] [گذشته: reclined] [گذشته کامل: reclined]
1 تکیه دادن لم دادن
معادل ها در دیکشنری فارسی: یله دادن لمیدن لم دادن
formal
مترادف و متضاد
lie rest
1.After reclining on her right arm for an hour, Maxine found that it had become numb.
1. بعد از یک ساعت تکیه دادن به دست راستش “مکسین” متوجه شد که دستش بی‌حس شده است.
2.My dog’s greatest pleasure is to recline by the warm fireplace.
2. بزرگ‌ترین لذت سگ من این است که کنار شومینه لَم بدهد.
3.Richard likes to recline in front of the television set.
3. ریچارد دوست دارد رو به روی میز تلویزیون لم بدهد.

Lingemy: If you recline a chair, you change the position of its back so that it is in a leaning position.

to lean or lie back with the upper part of your body in a nearly horizontal position:
She was reclining elegantly on the sofa.
He reclined his head against/on my shoulder.

If you recline a chair, you change the position of its back so that it is in a leaning position.

406
Q

lavatory

noun

A

/ˈlævətɔːri/
قابل شمارش
[جمع: lavatories]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 دستشویی
معادل ها در دیکشنری فارسی: دستشویی مستراح آبریزگاه
1.There’s a lavatory upstairs.
1. یک دستشویی در طبقه بالا هست.

a toilet

407
Q

taxi

verb

A

/ˈtæksi/
فعل ناگذر
[گذشته: taxied] [گذشته: taxied] [گذشته کامل: taxied]
2 روی زمین حرکت کردن (هواپیما قبل از پرواز یا بعد از فرود)
1.The plane taxied to a halt.
1. هواپیما روی زمین حرکت کرد تا اینکه توقف کرد.
3 روی زمین حرکت دادن (هواپیما)
1.The pilot taxied the plane to the end of the runway.
1. خلبان، هواپیما را تا انتهای باند فرودگاه حرکت داد.

(of an aircraft) to move slowly on the ground

408
Q

conveyor belt

noun

A

/kənvˈeɪɚ bˈɛlt/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 تسمه نقاله

a continuous moving strip or surface that is used for transporting objects from one place to another

409
Q

steward (male),
stewardess (female)

A

/ˈstuərd/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 مهماندار (هواپیما و …)
معادل ها در دیکشنری فارسی: پیشکار
1.My friend wants to be a steward.
1. دوستم می‌خواهد یک مهماندار شود.

a person whose job it is to organize a particular event, or to provide services to particular people, or to take care of a particular place:
Stewards will be inspecting the race track at 9.00.
If you need help at any time during the conference, one of the stewards will be pleased to help you.

410
Q

overprotective

adjective

A

/ˌoʊvərprəˈtektɪv/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more overprotective] [حالت عالی: most overprotective]
1 بیش از حد مراقب و محتاط بیش از حد نگران
1.overprotective parents
1. والدین بیش از حد نگران

wishing to protect someone, especially a child, too much:
The children of overprotective parents often do not develop the skills they need to take care of themselves when they leave home.

411
Q

board the plane

A

/bɔrd ðə pleɪn/
1 سوار هواپیما شدن

412
Q

kinda

adverb

A

/ˈkaɪ.ndə/

used in writing to represent an informal way of saying “kind of”:
I was kinda sorry to see him go.
Synonym
sorta

413
Q

thesaurus

noun

/θɪˈsɔːr.əs/

A

قابل شمارش
[جمع: thesauri]
1 اصطلاح‌نامه گنج‌واژه
معادل ها در دیکشنری فارسی: اصطلاح‌نامه گنج‌واژه
1.I couldn’t find the word in the thesaurus.
1. من نتوانستم واژه را در اصطلاح‌نامه پیدا کنم.
توضیح درباره واژه thesaurus
واژه thesaurus به معنای «اصطلاح‌نامه» یک کتاب مرجع است که واژه‌ها را بر اساس مشابهت معنایی گروه‌بندی می‌کند. در این کتاب‌ها به جای ارائه معنی برای واژه‌ها، مترادف‌ها و گاهی متضاد واژگان را ارائه می‌دهد.

a type of dictionary in which words with similar meanings are arranged in groups

414
Q

to jog

verb

A

/dʒɑːɡ/
فعل ناگذر
[گذشته: jogged] [گذشته: jogged] [گذشته کامل: jogged]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 (آهسته) دویدن (به منظور ورزش کردن)
مترادف و متضاد
go jogging run slowly
1.I jog through the park every morning.
1. من هر روز صبح در [ از میان] پارک می دوم.
[اسم]jog
/dʒɑːɡ/
قابل شمارش
2 دوی آهسته پیاده روی تند
1.I like to go for a jog after work.
1. من دوست دارم بعد از کار به پیاده روی تند بروم.

to run at a slow, regular speed, especially as a form of exercise:
“What do you do to keep fit?” “I jog and go swimming.”
He was walking at a very quick pace and I had to jog to keep up with him.

415
Q

leisure

A

leisure
/ˈlɛʒər/
غیرقابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 (اوقات) فراغت
معادل ها در دیکشنری فارسی: وقت آزاد فراغت اوقات فراغت
مترادف و متضاد
free time recreation respite spare time work
leisure activity/time
فعالیت/اوقات فراغت
He plays guitar in his leisure time.
او در زمان [اوقات] فراغتش گیتار می‌نوازد.
leisure interests/pursuits
علایق/سرگرمی‌های اوقات فراغت
I don’t have much opportunity for leisure pursuits these days.
من این روزها فرصت چندانی برای (داشتن) سرگرمی‌های اوقات فراغت ندارم.

the time when you are not working or doing other duties:
leisure activities
Most people only have a limited amount of leisure time.
The town lacks leisure facilities such as a swimming pool or squash courts.

416
Q

litter

A

/ˈlɪtər/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 توله‌ها (سگ)
1.a litter of puppies
1. توله سگ‌ها
2 زباله
معادل ها در دیکشنری فارسی: زباله
مترادف و متضاد
rubbish
1.The streets were full of litter.
1. خیابان‌ها پر از زباله بودند.

small pieces of rubbish that have been left lying on the ground in public places:
About two percent of fast-food packaging ends up as litter.

417
Q

trait

A

/treɪt/
قابل شمارش
1 ویژگی خصیصه، خصوصیت
معادل ها در دیکشنری فارسی: خصلت خصیصه خصوصیت ویژگی قلق
1.personality traits
1. ویژگی‌های شخصیتی [فردی]

418
Q

loyal

A

/ˈlɔɪ.əl/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: loyalest] [حالت عالی: loyaler]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 وفادار باوفا
معادل ها در دیکشنری فارسی: باوفا پایبند وفادار بامعرفت بامروت
مترادف و متضاد
faithful true disloyal
1.Generally, dogs are loyal.
1. عموما سگ‌ها باوفا هستند.
2.People close to him are fiercely loyal.
2. افراد نزدیک به او به شدت وفادار هستند.
3.She’s very loyal to her friends.
3. او به دوستانش بسیار وفادار است.

419
Q

considerate

A

/kənˈsɪdərət/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more considerate] [حالت عالی: most considerate]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 باملاحظه بافکر
معادل ها در دیکشنری فارسی: باملاحظه
1.Please be more considerate and don’t play loud music at night.
1. لطفا باملاحظه‌تر باشید و هنگام شب با صدای بلند موسیقی گوش نکنید.

420
Q

ambitious

A

/æmˈbɪʃ.əs/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more ambitious] [حالت عالی: most ambitious]
1 بلندپرواز جاه‌طلب، بلندپروازانه
معادل ها در دیکشنری فارسی: بلندپرواز جاه‌طلب
1.She has some ambitious plans for her business.
1. او نقشه‌هایی بلندپروازانه برای کارش دارد.
an ambitious young lawyer
یک وکیل جوان جاه‌طلب

421
Q

arrogant

A

/ˈær.ə.gənt/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more arrogant] [حالت عالی: most arrogant]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 مغرور متکبر
معادل ها در دیکشنری فارسی: استکباری باافاده متکبر متفرعن گنده‌دماغ مستکبر
مترادف و متضاد
proud
1.I found him arrogant and rude.
1. به‌نظر من، او مغرور و بی‌تربیت بود.

422
Q

outgoing

A

/ˈɑʊtˌgoʊ.ɪŋ/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more outgoing] [حالت عالی: most outgoing]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 اجتماعی معاشرتی
معادل ها در دیکشنری فارسی: معاشرتی
مترادف و متضاد
friendly sociable
1.Anne is very outgoing, but her sister’s quite shy.
1. “اَن” خیلی اجتماعی است، اما خواهرش خیلی خجالتی است.

423
Q

awkward

A

/ˈɑkwərd/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more awkward] [حالت عالی: most awkward]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 معذب دستپاچه
معادل ها در دیکشنری فارسی: معذب
مترادف و متضاد
embarrassing inconvenient uncomfortable convenient relaxed
1.I felt awkward at the party because I didn’t know anyone.
1. در مهمانی معذب بودم، زیرا کسی را نمی‌شناختم.
2.Sally is very awkward in speaking to the class but quite relaxed with her own group of friends.
2. “سالی” موقع صحبت کردن در کلاس خیلی دستپاچه می‌شود، ولی در جمع دوستانش کاملا آرام است.
2 ناجور (وسیله) نامناسب، ناخوشایند، بدشکل
معادل ها در دیکشنری فارسی: بی‌قواره ناجور
مترادف و متضاد
inconvenient unfortunate convenient
1.Slow down because this is an awkward corner to turn.
1. آرام‌تر رانندگی کن، چرا که این پیچ بسیار ناجور است.
2.The handle of this bulky suitcase has an awkward shape.
2. دسته این کیفِ بزرگ شکل ناجوری دارد.

424
Q

embarrassed

A

/ɪmˈbær.əst/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more embarrassed] [حالت عالی: most embarrassed]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 خجالت‌زده شرمنده
معادل ها در دیکشنری فارسی: آزرمگین بور خجل دماغ‌سوخته شرمنده منفعل
مترادف و متضاد
awkward self-conscious shamed uneasy unabashed
1.I was too embarrassed to admit that I was scared.
1. خجالت‌زده‌تر از آن بودم که اقرار کنم که ترسیده بودم.

425
Q

sociable

A

/ˈsoʊ.ʃə.bəl/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more sociable] [حالت عالی: most sociable]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 اجتماعی معاشرتی
معادل ها در دیکشنری فارسی: اجتماعی معاشرتی
مترادف و متضاد
affable amicable friendly warm unfriendly unsociable
1.I had a headache and I wasn’t feeling very sociable.
1. سردرد داشتم و خیلی حس معاشرت[ی] نداشتم.
2.Rob’s very sociable.
2. “راب” خیلی اجتماعی است.

426
Q

clumsy

A

/ˈklʌmzi/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: clumsier] [حالت عالی: clumsiest]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 دست و پا چلفتی
معادل ها در دیکشنری فارسی: دست و پا چلفتی
مترادف و متضاد
awkward
1.His clumsy fingers couldn’t untie the knot.
1. انگشتان چلفتی اش نمی توانستند گره را باز کنند.
2.I split your coffee. Sorry—that was clumsy of me.
2. من قهوه شما را ریختم. ببخشید- به خاطر دست و پا چلفتی بودن من است.

427
Q

compassionate

A

/kəmˈpæʃənət/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more compassionate] [حالت عالی: most compassionate]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 دلسوز مهربان
معادل ها در دیکشنری فارسی: انسانی بامحبت دلرحم دلسوزانه رحمان شفیق مشفق بامروت
1.A compassionate man
1. یک مرد دلسوز
2.In the name of God, the Compassionate the Merciful
2. به نام خداوند بخشنده مهربان

428
Q

sympathy

A

/ˈsɪm.pə.θi/
غیرقابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 همدردی ترحم
معادل ها در دیکشنری فارسی: دلسوزی رقت همدلی همدردی
1.I don’t have much sympathy for her.
1. با او زیاد همدردی نمی‌کنم.
2.she lacks the sense of sympathy.
2. او فاقد حس ترحم است.

429
Q

suffering

A

/ˈsʌf.ər.ɪŋ/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 رنج و عذاب درد
معادل ها در دیکشنری فارسی: ابتلا درد رنج عذاب مرارت محنت الم
1.Death finally brought an end to her suffering.
1. مرگ بالاخره به درد و رنج او پایان بخشید.
2.The war will cause widespread human suffering.
2. این جنگ موجب رنج و عذاب انسانی گسترده‌ای خواهد شد.

430
Q

tidy

A

/ˈtaɪ.di/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: tidied] [گذشته: tidied] [گذشته کامل: tidied]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 مرتب کردن تر و تمیز کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: سامان دادن انتظام دادن
مترادف و متضاد
clean up put in order sort out tidy up
to tidy up
تر و تمیز کردن
When you cook, could you please tidy up after yourself.
وقتی آشپزی می‌کنی، می‌شود لطفا بعدش تر و تمیز کنی؟
to tidy something (up)
چیزی را مرتب کردن
Have you tidied you room, Isabel?
“ایزابل”، اتاقت را مرتب کرده‌ای؟
[صفت]tidy
/ˈtaɪ.di/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: tidier] [حالت عالی: tidiest]
2 مرتب منظم، تمیز
معادل ها در دیکشنری فارسی: شسته‌رفته منظم مرتب آراسته
مترادف و متضاد
neat orderly spick-and-span messy untidy
1.The house was clean and tidy.
1. خانه تمیز و مرتب بود.
to keep something tidy
چیزی را مرتب نگه داشتن
She keeps her flat very tidy.
او خانه‌اش را بسیار مرتب نگه می‌دارد.

431
Q

guy

A

/gɑɪ/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 مرد پسر
معادل ها در دیکشنری فارسی: پسر مرد
informal
مترادف و متضاد
boy dude fellow man gal girl
1.Do you mean the guy with the blond hair and glasses?
1. منظورت آن مرد با موهای بلوند و عینک است؟
a big/nice/tough… guy
یک مرد درشت‌هیکل/مهربان/قلدر و…
He’s a nice guy.
او مرد خوبی است.
the bad guy
آدم بد
At the end of the film the bad guy gets shot.
آخر فیلم آدم بد تیر می‌خورد.
2 گای (اسم کوچک مردانه) (Guy)
3 طناب چادر کابل نگه‌دارنده میله چادر

432
Q

fishy

A

/ˈfɪʃi/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: fishier] [حالت عالی: fishiest]
1 (مزه یا بوی) ماهی‌مانند
a fishy smell
بوی ماهی‌مانند
2 مشکوک شک‌برانگیز
معادل ها در دیکشنری فارسی: مشکوک
informal
مترادف و متضاد
suspicious
1.I don’t trust him; his claims seem fishy to me.
1. به او اعتماد ندارم، ادعاهای او به‌نظرم مشکوک هستند.

433
Q

welcoming

A

/ˈwɛlkəmɪŋ/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more welcoming] [حالت عالی: most welcoming]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 پذیرا خوش‌برخورد، مهمان‌نواز

434
Q

busybody

A

/ˈbɪzɪˌbɒdi/
قابل شمارش
1 آدم فضول نخود هر آش

435
Q

tolerant

A

/ˈtɑlərənt/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more tolerant] [حالت عالی: most tolerant]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 باگذشت پرتحمل، شکیبا
معادل ها در دیکشنری فارسی: بردبار بساز
1.we must be tolerant of others.
1. ما باید (نسبت) به دیگران باگذشت باشیم.

436
Q

nosy

A

/ˈnoʊzi/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more nosy] [حالت عالی: most nosy]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 فضول
معادل ها در دیکشنری فارسی: فضول
disapproving informal
مترادف و متضاد
inquisitive
1.“Where are you going?” “Don’t be so nosy!”
1. «کجا داری می‌روی؟» «این‌قدر فضول نباش!»
2.Don’t be so nosy—it’s none of your business.
2. این‌‌‌قدر فضول نباش؛ به تو ربطی ندارد.
nosy neighbors
همسایه‌های فضول

437
Q

down to earth

A

/ˌdaʊn tu ˈɜːrθ/
غیرقابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more down-to-earth] [حالت عالی: most down-to-earth]
1 واقع‌بین واقع‌بینانه
approving
1.I like your down-to-earth approach to problem-solving.
1. من رویکرد واقع‌بینانه تو را در حل مشکل دوست دارم.
2.She’s a down-to-earth woman with no pretensions.
2. او زنی واقع‌بین و بدون تظاهر است.

438
Q

obnoxious

A

/ɑbˈnɑkʃəs/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more obnoxious] [حالت عالی: most obnoxious]
1 نفرت‌انگیز منزجرکننده، زننده
معادل ها در دیکشنری فارسی: شنیع
1.He really is an obnoxious person.
1. او واقعا فردی نفرت‌انگیز است.
2.obnoxious odors
2. بوهای زننده [تهوع‌آور]

439
Q

stubborn

A

/ˈstʌb.ərn/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: stubborner] [حالت عالی: stubbornest]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 کله‌شق سرسخت، یکدنده
معادل ها در دیکشنری فارسی: چموش خیره خیره‌سر یکدنده سرسخت قد لجوج لجباز
مترادف و متضاد
obstinate persistent
1.He can be very stubborn sometimes.
1. او می‌تواند بسیار کله‌شق باشد.
2.She’s sick, but she’s too stubborn to see a doctor.
2. او بیمار است، اما کله‌شق‌تر از آن است که به پزشک مراجعه کند.

440
Q

assertive

A

/əˈsɜrtɪv/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more assertive] [حالت عالی: most assertive]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 با اعتمادبه‌نفس
معادل ها در دیکشنری فارسی: بااقتدار
مترادف و متضاد
confident
1.If you want them to listen to you, you need to be more assertive.
1. اگر می‌خواهی (که) آنها به (حرف) تو گوش کنند، باید با اعتمادبه‌نفس‌تر باشی.
2.You should try and be more assertive.
2. باید سعی کنی با اعتمادبه‌نفس‌تر باشی.

441
Q

obligated

A

/ˈɑbləˌgeɪtɪd/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more obligated] [حالت عالی: most obligated]
1 متعهد ملزم، مجبور، [تعهد داشتن]
معادل ها در دیکشنری فارسی: موظف مقید
1.She felt obligated to take care of her mother.
1. او متعهد به نگهداری از مادرش بود [او وظیفه داشت از مادرش نگهداری کند].

442
Q

untrustworthy

/ʌnˈtrʌstˌwɝː.ði/

A

غیر قابل اعتماد نامطمئن

not able to be trusted:
He is an utterly untrustworthy, unreliable source.

Synonym
unreliable

Opposite
trustworthy

443
Q

illusion

A

/ɪˈluʒən/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 وهم تصور، خیال واهی
معادل ها در دیکشنری فارسی: توهم وهم
1.My boss is laboring under the illusion that the project will be completed on time.
1. رئیس من با این وهم کار می‌کند که پروژه سر زمان تمام می‌شود.
2.The impression of calm in the office is just an illusion.
2. احساس آرامشی که در شرکت است، خیال واهی بیش نیست.

444
Q

pretension

A

/pɹɪtˈɛnʃən/
قابل شمارش
1 ادعا دعوی
2 تظاهر تصنع

445
Q

reserved

A

/rɪˈzɜrvd/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more reserved] [حالت عالی: most reserved]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 (آدم) تودار (آدم) باوقار، محتاط
معادل ها در دیکشنری فارسی: کم‌حرف آزرمگین
1.Marcus is more reserved than his brother.
1. “مارکوس” از برادرش تودارتر است.
a reserved woman
یک زن باوقار
2 محفوظ حفظ‌شده، رزروشده
معادل ها در دیکشنری فارسی: محفوظ
1.I’m sorry, sir, but these are reserved seats.
1. ببخشید، آقا، اما این صندلی‌ها رزرو شده‌اند.

446
Q

amusement

A

/əmˈjuzmənt/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 لذت خوشی، سرگرمی
معادل ها در دیکشنری فارسی: تفریح تفنن سرگرمی نشاط مشغولیت مشغولیات
مترادف و متضاد
entertainment merriment pleasure boredom depression
1.I play the piano, but just for my own amusement.
1. من فقط برای سرگرمی خودم پیانو می نوازم.
2.We listened in amusement as he tried to convince his friend to lend him $50.
2. ما با لذت به او گوش می دادیم که سعی میکرد دوستش را قانع کند به او 50 دلار قرض بدهد.

447
Q

aggressive

A

/əˈgres.ɪv/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more aggressive] [حالت عالی: most aggressive]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 پرخاشگر پرخاشگرانه، تندخو
معادل ها در دیکشنری فارسی: بزن پرخاشجو تجاوزکارانه تهاجمی خصمانه دشمنانه ستیزه‌جو
to get/become aggressive
پرخاشگر شدن
If I criticize him, he gets aggressive and starts shouting.
اگر از او انتقاد کنم، پرخاشگر می‌شود و شروع به فریادزدن می‌کند.
aggressive behavior
رفتار پرخاشگرانه
Teachers apparently expect a certain amount of aggressive behavior from boys.
ظاهراً معلم‌ها تاحدی از دانش‌آموزان پسر انتظار رفتار پرخاشگرانه دارند.
2 فعال پرشور، باحرارت
1.The company mounted an aggressive marketing campaign.
1. شرکت یک پویش بازاریابی فعال برپا کرد.

448
Q

sense of humor

A

/sɛns ʌv ˈhjumər/
قابل شمارش
1 (حس) شوخ‌طبعی
1.She has no sense of humor.
1. او (حس) شوخ طبعی ندارد.
2.to have a sense of humor
2. (حس) شوخ طبعی داشتن

449
Q

trustworthy

A

/ˈtrʌstwɜːrði/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: trustworthier] [حالت عالی: trustworthiest]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 قابل‌اعتماد امین، درستکار
معادل ها در دیکشنری فارسی: امانتدار ثقه درستکار موتمن معتمد امین
a trustworthy bodyguard
یک محافظ قابل‌اعتماد

450
Q

initiative

A

/ɪˈnɪʃətɪv/
غیرقابل شمارش
1 ابتکار قریحه
معادل ها در دیکشنری فارسی: ابتکار
1.Don’t keep asking me what to do, use your initiative.
1. دائم از من نپرس که چه کار کنی، ابتکارت را به کار بگیر.
2 طرح (جدید) برنامه، رویکرد
مترادف و متضاد
plan scheme
a government initiative to help small business owners
طرح (جدید) دولت برای کمک کردن به صاحبان مشاغل خرد

451
Q

forward thinking

/ˌfɔːr.wɚd ˈθɪŋ.kɪŋ/

A

the act of thinking about and planning for the future, not just the present:
We don’t want to stifle creativity, innovation, and forward thinking.

452
Q

take the initiative

idiom

A

/teɪk ði ɪˈnɪʃətɪv/
1 پیش‌قدم شدن آغازگر بودن
1.Jackson had taken the initiative and prepared a report.
1. “جکسون” پیش‌قدم شد و گزارش را آماده کرد.

to be the first one to do something, esp. to solve a problem:
Don’t be afraid to take the initiative and say what you think.

453
Q

self critical

A

/sɛlf-ˈkrɪtɪkəl/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more self-critical] [حالت عالی: most self-critical]
1 خود انتقادگر
1.I’m not self-critical.
1. من خود انتقادگر نیستم.

454
Q

picky

A

/ˈpɪki/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: pickier] [حالت عالی: pickiest]
1 مشکل‌پسند سخت‌گیر، خرده‌گیر
معادل ها در دیکشنری فارسی: بهانه‌گیر
informal
مترادف و متضاد
fussy
1.She’s very picky about her clothes.
1. او راجع به لباس‌هایش خیلی مشکل‌پسند است.

455
Q

possessive

A

/pəˈzes.ɪv/
غیرقابل مقایسه
1 ملکی (دستور زبان)
specialized
1.Name the possessive pronouns.
1. ضمایر ملکی را نام ببر.
possessive nouns
اسامی ملکی
2 تملک‌گرا انحصارگر، وابسته به داشتن حس مالکیت (به کسی/چیزی)
1.Some parents are too possessive of their children.
1. برخی پدر و مادرها خیلی نسبت به بچه‌هایشان تملک‌گرا هستند.

456
Q

pronoun

A

/ˈproʊ.nɑʊn/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 ضمیر
معادل ها در دیکشنری فارسی: ضمیر
1.”She” and “it” are all examples of pronouns.
1. “او” و “آن” مثال هایی برای ضمیر هستند.

457
Q

jointly

A

/ˈdʒɔɪntli/
غیرقابل مقایسه
1 مشترکا به طور مشترک
معادل ها در دیکشنری فارسی: شراکتی مشترکا گروهی
1.Construction of the new high school will be jointly funded by the city and the state.
1. سرمایه ساخت و ساز ساختمان جدید مدرسه مدرسه مشترکا توسط شهر و ایالت تامین خواهد شد.

458
Q

loft

A

/lɑːft/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 اتاق زیرشیروانی
مترادف و متضاد
attic
1.The best way to prevent this heat loss is by insulating the loft.
1. روش برای جلوگیری از دست رفتن گرما عایق کردن اتاق زیرشیروانی است.

459
Q

mature

A

/məˈʧʊr/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more mature] [حالت عالی: most mature]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 بالغ عاقل، پخته
معادل ها در دیکشنری فارسی: بالغ جاافتاده
مترادف و متضاد
adult grown-up adolescent immature
1.I could tell that Mitch was mature from the way he persisted in his work.
1. از دیدن روشی که او در کارش اصرار می‌کرد، می‌شد گفت که “میچ” فرد بالغی بود.
mature for one’s age
پخته‌تر از سن خود
Laura is very mature for her age.
“لارا” خیلی پخته‌تر از سنش رفتار می‌کند.
physically/emotionally/sexually … mature
بالغ از لحاظ جسمی/احساسی/جنسی و…
Most girls are sexually mature by about 14 years of age.
اکثر دخترها تا حدودا 14 سالگی از لحاظ جنسی بالغ شده‌اند.
to behave in a mature way
عاقلانه رفتار کردن
It is essential that you behave in a mature way in the business world.
لازم است که شما در دنیای تجارت عاقلانه رفتار کنید.
2 رسیده (خوراکی) جاافتاده
معادل ها در دیکشنری فارسی: رسیده
1.Do you prefer mild or mature cheddar?
1. پنیر چدار ملایم ترجیح می‌دهید یا جاافتاده؟
[فعل]to mature
/məˈʧʊr/
فعل ناگذر
[گذشته: matured] [گذشته: matured] [گذشته کامل: matured]
3 بالغ شدن رشد کردن، به بلوغ رسیدن
معادل ها در دیکشنری فارسی: رسیدن
مترادف و متضاد
come of age grow
1.Technology in this field has matured considerably over the last decade.
1. فناوری در این زمینه در طول دهه اخیر به‌طرز قابل‌ملاحظه‌ای رشد کرده‌است.
2.This particular breed of cattle matures early.
2. این نوع نژاد از گاو زود بالغ می‌شود.

460
Q

obedient

A

/əˈbiːdiənt/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more obedient] [حالت عالی: most obedient]
1 مطیع فرمانبردار
معادل ها در دیکشنری فارسی: حرف‌شنو سربه‌راه مطیع فرمانبر
مترادف و متضاد
acquiescent compliant dutiful disobedient rebellious unruly
1.Obedient to his father’s wishes, Guy did not explore any further.
1. “گای” که مطیع خواسته‌های پدرش بود، بیش از این تحقیق نکرد.
2.The obedient dog came when his master beckoned.
2. سگ مطیع هنگامی که صاحبش با اشاره او را صدا کرد، جلو آمد.
3.When parents make reasonable requests of them, the majority of my friends are obedient.
3. بیشتر دوستانم زمانی که والدینشان از آنها درخواست‌های منطقی می‌کنند، مطیع هستند.

461
Q

fault-finding

A

/fˈɑːltfˈaɪndɪŋ/
غیرقابل شمارش
1 عیب‌جویی خرده‌گیری

462
Q

judgemental

A

/ʤəʤˈmɛntəl/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more judgmental] [حالت عالی: most judgmental]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 قضاوت‌گر اهل قضاوت، انتقادگر

463
Q

modest

A

/ˈmɑːdɪst/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more modest] [حالت عالی: most modest]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 پوشیده (لباس)
a modest dress
یک پیراهن پوشیده
2 ناچیز محقر
معادل ها در دیکشنری فارسی: محقر
1.They live in a modest house, considering their wealth.
1. نسبت به ثروتشان، آنها در خانه‌ای محقر زندگی می‌کنند.
modest amount of something
مقدار ناچیز از چیزی
She had saved a modest amount of money.
او مقدار ناچیزی پول پس‌انداز کرده بود.
3 فروتن متواضع، کم‌ادعا، افتاده
معادل ها در دیکشنری فارسی: بی‌افاده افتاده سربه‌زیر سلیم متواضع فروتن آزرمگین
1.she was a modest girl.
1. او دختری متواضع بود.
to be modest about something
درباره چیزی متواضع بودن
He was always modest about his role in the Everest expedition.
او همیشه درباره نقشش در سفر اکتشافی اورست متواضع بود.

464
Q

anxious

A

/ˈæŋk.ʃəs/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more anxious] [حالت عالی: most anxious]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 مضطرب نگران، دلواپس
معادل ها در دیکشنری فارسی: اندیشناک برآشفته پرتنش دلواپس هراسان نگران مضطرب مشوش
مترادف و متضاد
concerned uneasy worried carefree unconcerned
to be anxious about something
به‌خاطر چیزی مضطرب بودن
He’s very anxious about his exams.
او به‌خاطر امتحانش بسیار مضطرب است.
to be anxious for somebody
نگران کسی بودن
Parents are naturally anxious for their children.
پدر و مادرها طبیعتاً نگران بچه‌هایشان هستند.
an anxious look/face/expression
نگاه/صورت/چهره نگران
2 مشتاق
معادل ها در دیکشنری فارسی: شایق
مترادف و متضاد
eager impatient keen
to be anxious to do something
مشتاق به انجام کاری بودن
I’m anxious to hear her news.
من مشتاق به شنیدن خبر او هستم.
anxious for something
مشتاق به چیزی
There are plenty of graduates anxious for work.
تعداد زیادی فارغ‌التحصیل مشتاق به کار وجود دارد.
to be anxious for somebody to do something
مشتاق بودن برای انجام کاری توسط کسی
Why was she so anxious for me to stay?
او چرا اینقدر مشتاق بود که من بمانم؟

465
Q

resourceful

A

/rɪˈsɔːrsfl/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more resourceful] [حالت عالی: most resourceful]
1 کاردان خوش فکر، مبتکر
معادل ها در دیکشنری فارسی: با تدبیر چاره‌جو همه‌کاره همه‌فن‌حریف مدبر
مترادف و متضاد
enterprising
1.These women were strong, resourceful and courageous.
1. این زنان قوی، کاردان و شجاع بودند.

466
Q

distracted

A

to distract
/dɪˈstrækt/
فعل گذرا
[گذشته: distracted] [گذشته: distracted] [گذشته کامل: distracted]
1 حواس (کسی را) پرت کردن منحرف کردن (توجه)
مترادف و متضاد
deflect disturb divert draw away
1.I tried to distract myself by concentrating on Jane.
1. خواستم حواس خود را با تمرکز کردن به “جین”، پرت کنم.

467
Q

spoiled

A

/spɔɪl/
فعل گذرا
[گذشته: spoiled] [گذشته: spoiled] [گذشته کامل: spoiled]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 خراب کردن از بین بردن، تباه کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: تباه کردن ضایع کردن فاسد کردن
مترادف و متضاد
destroy ruin wreck
to spoil something
چیزی را خراب کردن [از بین بردن]
1. He tried not to let the bad news spoil his evening.
1. او سعی کرد که نگذارد خبر بد، بعدازظهرش را خراب کند.
2. You’ll spoil your appetite if you have cake now.
2. اگر الان کیک بخوری، اشتهایت را از بین خواهی برد.
2 لوس کردن نازپرورده کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: لوس کردن
مترادف و متضاد
indulge overindulge pamper neglect
to spoil somebody
کسی را لوس [نازپرورده] کردن
Her children are completely spoiled.
بچه‌های او کاملاً نازپرورده هستند.
3 خراب شدن فاسد شدن
معادل ها در دیکشنری فارسی: تباه شدن خراب شدن ضایع شدن
مترادف و متضاد
go off
1.We left the fruit out too long, and it spoiled.
1. ما میوه را مدت زمان زیادی بیرون گذاشتیم و آن خراب شد.
4 لو دادن (داستان فیلم/کتاب و…)
1.I won’t tell you what happens in the last chapter—I don’t want to spoil it for you.
1. من به تو نخواهم گفت در فصل آخر چه اتفاقی می‌افتد؛ نمی‌خواهم داستان را برای تو لو بدهم.
[اسم]spoil
/spɔɪl/
قابل شمارش
5 غنیمت

468
Q

humble

A

/ˈhʌmbəl/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: humbler] [حالت عالی: humblest]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 فروتن متواضع، افتاده
معادل ها در دیکشنری فارسی: بی‌افاده افتاده حقیر سربه‌زیر محقر متواضع فروتن
1.Despite her success she is still very humble.
1. علی‌رغم موفقیتش، او هنوز بسیار فروتن است.
2 سطح پایین (از لحاظ طبقه اجتماعی و…) فقیر، فقیرانه
1.He lives in a humble one-bedroom cottage
1. او در کلبه فقیرانه تک خوابه‌ای، زندگی می‌کند.

469
Q

naive

A

/naɪˈiːv/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more naive] [حالت عالی: most naive]
1 ساده‌لوح بی‌تجربه، ساده
معادل ها در دیکشنری فارسی: پپه چشم و گوش بسته نپخته ناپخته صاف و ساده کم‌تجربه
disapproving
1.I can’t believe you were so naive as to trust him!
1. من نمی‌توانم باور کنم که تو آن‌قدر ساده‌لوح بودی که به او اعتماد کنی!
a naive question
یک سؤال ساده‌لوحانه

470
Q

naive

A

/naɪˈiːv/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more naive] [حالت عالی: most naive]
1 ساده‌لوح بی‌تجربه، ساده
معادل ها در دیکشنری فارسی: پپه چشم و گوش بسته نپخته ناپخته صاف و ساده کم‌تجربه
disapproving
1.I can’t believe you were so naive as to trust him!
1. من نمی‌توانم باور کنم که تو آن‌قدر ساده‌لوح بودی که به او اعتماد کنی!
a naive question
یک سؤال ساده‌لوحانه

471
Q

pessimistic

A

/ˌpes.əˈmɪs.tɪk/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more pessimistic] [حالت عالی: most pessimistic]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 بدبین بدبینانه
معادل ها در دیکشنری فارسی: بدبین
مترادف و متضاد
optimistic
1.The doctors are pessimistic about his chances of recovery.
1. پزشکان (نسبت) به احتمال بهبود او بدبین هستند.
2.The tone of the meeting was very pessimistic.
2. جو جلسه بسیار بدبینانه بود.

472
Q

inexperienced

A

/ˌɪn.ɪkˈspɪr.iː.ənst/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more inexperienced] [حالت عالی: most inexperienced]
1 بی‌تجربه خام
معادل ها در دیکشنری فارسی: بی‌تجربه تازه‌کار چشم و گوش بسته خام نپخته ناپخته صفرکیلومتر کم‌تجربه
مترادف و متضاد
experienced
1.I was young and inexperienced.
1. من جوان و بی‌تجربه بودم.
2.They are young inexperienced parents and need support.
2. آنها والدین جوان بی‌تجربه‌ای هستند و به حمایت نیاز دارند.

473
Q

stingy

A

/ˈstɪnʤi/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: stingier] [حالت عالی: stingiest]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 خسیس ناخن‌خشک
معادل ها در دیکشنری فارسی: خسیس نظرتنگ ناخن‌خشک ناخن‌خشک ممسک
مترادف و متضاد
mean miserly ungenerous generous
1.His boss is stingy.
1. رئیس او خسیس است.

474
Q

mean

A

/miːn/
فعل گذرا
[گذشته: meant] [گذشته: meant] [گذشته کامل: meant]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 به معنی (چیزی) بودن معنا داشتن
معادل ها در دیکشنری فارسی: معنی دادن
مترادف و متضاد
convey indicate signify stand for
to mean something to somebody
چیزی برای کسی معنایی داشتن
Does the name ‘Jos Vos’ mean anything to you?
آیا اسم “جوس واس” برای شما معنای خاصی دارد؟
to mean (that)…
به این معنی بودن که …
The flashing light means (that) you must stop.
چراغ چشمک‌زن به این معنی است که باید توقف کنید.
what does something mean?
… به چه معناست؟
1. What does “gather” mean?
1. “gather” به چه معناست؟
2. What does this sentence mean?
2. این جمله به چه معناست؟
to mean something
به معنی چیزی بودن
The red light means stop.
چراغ قرمز به معنی توقف است.
کاربرد فعل mean
فعل mean در این کاربرد به معنای “به معنی چیزی بودن” و “معنا داشتن” است که به‌طور کلی اشاره دارد به مفهوم هر چیزی یا ساختاری، مانند یک واژه یا جمله.
2 منظور داشتن
معادل ها در دیکشنری فارسی: منظور داشتن
مترادف و متضاد
convey express have in mind intend
to mean something
منظوری داشتن
We went there in May - I mean June.
ما ماه مه به آنجا رفتیم؛ منظورم ژوئن بود.
what is meant by …
منظور از … چیست
What is meant by ‘batch processing’?
منظور از “پردازش دسته‌ای” چیست؟
to mean by something
از چیزی منظوری داشتن
What did he mean by that remark?
چه منظوری از آن حرف داشت [منظورش از آن حرف چه بود]؟
what somebody means is …
منظور کسی چیزی بودن
1. What do you mean?
1. منظورت چیه؟
2. What she means is that there’s no point in waiting here.
2. منظور او این است که اینجا صبرکردن فایده‌ای ندارد.
if you know what I mean
اگر متوجه منظور من شوی
I always found him a little strange, if you know what I mean.
او همیشه به نظر من کمی عجیب بود، اگر متوجه منظور من شوی.
to know/see what somebody mean
منظور کسی را درک کردن/متوجه شدن
1. I know what you mean. I hated learning to drive too.
1. منظورت را درک می‌کنم. من هم از یادگرفتن رانندگی متنفر بودم.
2. It was like—weird. Know what I mean?
2. آن؛ عجیب بود. منظورم را می‌فهمی؟
mean (that) …
منظور کسی این بودن که …
Did he mean (that) he was dissatisfied with our service?
منظورش این بود که از خدمات‌رسانی ما ناراضی بود؟
کاربرد فعل mean
فعل mean در این ساختار به معنای منظور داشتن است که اشاره دارد به حرف و سخنی که در شرایط بخصوصی توسط یک فرد زده می شود و معنای بخصوصی دارد.
3 اهمیت داشتن ارزش داشتن
مترادف و متضاد
have importance matter
to mean something to somebody
برای کسی اهمیتی داشتن
1. He means everything to me.
1. او برای من خیلی اهمیت دارد.
2. I mean nothing to her.
2. من برایش هیچ اهمیتی ندارم.
to mean a lot/nothing/the world/a great deal to somebody
برای کسی بسیار/هیچ/یک دنیا/خیلی اهمیت داشتن
1. $20 means a lot when you live on $100 a week.
1. 20 دلار خیلی اهمیت دارد، وقتی با هفته‌ای 100 دلار زندگی می‌کنید.
2. Her children mean the world to her.
2. بچه‌هایش یک دنیا برای او اهمیت دارند.
3. Money means nothing to him.
3. پول برای او هیچ ارزشی ندارد.
4. Your friendship means a great deal to me.
4. دوستی تو برای من خیلی اهمیت دارد.
کاربرد فعل mean
فعل mean در مفهوم “اهمیت داشتن” و “ارزش داشتن” اشاره دارد به میزان اهمیت و ارزش چیزی برای یک فرد.
4 قصد داشتن
مترادف و متضاد
intend
to mean something
قصد چیزی داشتن، قصد کسی چیزی بودن
He means trouble.
او قصدش دردسر درست کردن است.
to mean something as something
قصد کسی از چیزی … بودن
Don’t be upset—I’m sure she meant it as a compliment.
ناراحت نباش؛ مطمئنم او قصدش تعریف کردن بود.
to mean to do something
قصد انجام کاری/چیزی داشتن
1. I didn’t mean to hurt you.
1. قصد نداشتم به شما آسیب بزنم.
2. I meant to call you, but I forgot.
2. قصد داشتم [می‌خواستم] بهت زنگ بزنم، اما فراموش کردم.
3. She means to succeed.
3. او قصد دارد (که) موفق شود.
کاربرد فعل mean
فعل mean در این ساختار به معنای قصد انجام کاری را داشتن است. کاری که برای آن برنامه ریزی شده باشد و هدفمند انجام شود.
[صفت]mean
/miːn/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: meaner] [حالت عالی: meanest]
5 بدجنس پست‌فطرت
معادل ها در دیکشنری فارسی: بدجنس پدرسوخته پست پست‌‌فطرت پلید دنی رذل
1.She has a mean daughter.
1. او یک دختر پست‌فطرت دارد.
2.She has a mean mother.
2. او مادری بدجنس دارد.
3.Your mean mother called me a stupid boy.
3. مادر پست‌فطرت تو مرا یک احمق خواند.
to be mean to somebody
با کسی بدجنس بودن
Don’t be so mean to your little brother!
اینقدر با برادر کوچکترت بدجنس نباش!
کاربرد صفت mean
صفت mean در اینجا به معنای پست‌فطرت یا بدجنس و نامهربان است و برای توصیف رفتار از آن استفاده می‌شود.
6 میانگین متوسط
معادل ها در دیکشنری فارسی: حد وسط میانگین
مترادف و متضاد
average
1.The participants in the study had a mean age of 35 years.
1. میانگین سن شرکت‌کنندگان آن مطالعه 35 سال بود.
2.What is the mean annual temperature in Los Angeles?
2. دمای متوسط سالانه در لس‌آنجلس چقدر است؟
7 خسیس
معادل ها در دیکشنری فارسی: بخیل خسیس ناخن‌خشک ممسک لئیم
مترادف و متضاد
cheap stingy generous
to be mean with something
در چیزی خسیس بودن
1. She felt mean not giving a tip.
1. او با [به‌خاطر] ندادن انعام، احساس خسیس‌بودن کرد.
2. She’s always been mean with money.
2. او همیشه در پول خرج‌کردن خسیس بوده است.
[اسم]mean
/miːn/
قابل شمارش
8 میانگین (ریاضی) معدل
مترادف و متضاد
average
1.Calculate the mean of all three samples.
1. میانگین هر سه نمونه را محاسبه کنید.
2.Please calculate the mean.
2. لطفا میانگین را محاسبه کنید.
کاربرد اسم mean
اسم mean در ریاضی به مفهوم میانگین است. میانگین، حاصل جمع‌کردن گروهی از اعداد با یکدیگر و تقسیم‌کردن عدد به‌دست آمده با تعداد کل اعداد است.
9 حد وسط
a mean (between A and B)
حد وسطی بین A و B
He needed to find a mean between frankness and rudeness.
او باید حد وسطی بین رک‌گویی و بی‌ادبی پیدا می‌کرد.

475
Q

bad-tempered

A

/ˌbædˈtemp.ərd/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more bad-tempered] [حالت عالی: most bad-tempered]
1 تندخو کج‌خلق
معادل ها در دیکشنری فارسی: بداخلاق ترشرو سلیطه صفرایی
مترادف و متضاد
ill-tempered irritable
1.She’s very bad-tempered in the morning!
1. او صبح‌ها بسیار تندخو [کج خلق] است!

476
Q

insecure

A

/ˈɪnsəkjər/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more insecure] [حالت عالی: most insecure]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 عاری از اعتمادبه‌نفس نگران
مترادف و متضاد
unconfident
an insecure young man
یک مرد جوان عاری از اعتمادبه‌نفس
2 ناایمن بدون ایمنی، خطرآمیز
معادل ها در دیکشنری فارسی: ناایمن
مترادف و متضاد
secure
1.This ladder looks a little insecure.
1. این نردبان، کمی ناایمن به نظر می‌رسد.
an insecure footbridge
یک پل عابر پیاده ناایمن

477
Q

brat

A

brat
/bræt/
قابل شمارش
1 بچه بی ادب بچه لوس
معادل ها در دیکشنری فارسی: ورپریده
1.Stop acting like a spoiled brat !
1. انقدر مثل یک بچه بی ادب لوس رفتار نکن!

478
Q

derogatory

A

/dɪˈrɑːɡətɔːri/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more derogatory] [حالت عالی: most derogatory]
1 تحقیرکننده خوارکننده، موهن، توهین‌آمیز
مترادف و متضاد
belittling disparaging insulting
1.she tells me I’m fat and is always making derogatory remarks.
1. او به من می‌گوید چاق هستم و همیشه نظرات تحقیرکننده می‌دهد.

479
Q

overindulged

A

/ˌoʊvərɪnˈdʌlʤ/
فعل ناگذر
[گذشته: overindulged] [گذشته: overindulged] [گذشته کامل: overindulged]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 بیش از حد خوردن بیش از حد نوشیدن، پرخوری کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: افراط کردن
مترادف و متضاد
overdrink overeat

480
Q

caregivers

A

/ˈkerɡɪvər/
قابل شمارش
1 پرستار خانگی
مترادف و متضاد
carer
1.caregivers do not always realize that they can receive financial support.
1. پرستاران خانگی همیشه متوجه این موضوع نیستند که می توانند حمایت مالی دریافت کنند.

481
Q

proposed

A

/prəˈpoʊz/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: proposed] [گذشته: proposed] [گذشته کامل: proposed]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 پیشنهاد کردن مطرح کردن، ارائه کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: پیشنهاد کردن عنوان کردن
مترادف و متضاد
suggest
to propose something
چیزی را مطرح کردن
The governor is going to propose new taxes.
دولت قرار است طرح‌های جدید مالیاتی مطرح کند.
to propose that…
پیشنهاد کردن که…
She proposed that the book be banned.
او پیشنهاد کرد که کتاب ممنوع شود.
to propose doing something
پیشنهاد انجام کاری را دادن
He proposed changing the name of the company.
او پیشنهاد تغییر دادن اسم شرکت را داد.
to propose to do something
پیشنهاد انجام کاری را دادن
What do you propose to do now?
پیشنهاد می‌کنی الان چکار کنیم؟
to propose somebody for/as something
کسی را برای/به‌عنوان چیزی پیشنهاد دادن
I propose Tom Ellis for chairman.
من “تام الیس” را برای ریاست پیشنهاد می‌دهم.
2 خواستگاری کردن پیشنهاد ازدواج دادن
1.He was afraid that if he proposed she might refuse.
1. او می‌ترسید اگر خواستگاری کند، او ممکن است جواب نه بدهد.
to propose marriage
پیشنهاد ازدواج دادن
to propose to somebody
از کسی خواستگاری کردن
She proposed to me!
او از من خواستگاری کرد!

482
Q

cloud nine

A

/klaʊd naɪn/
غیرقابل شمارش
1 شاد و سرمست
informal
1.Ever since she met Tom, She’s been on cloud nine.
1. از وقتی که «تام» را دیده است [از وقتی که با «تام» آشنا شده است]، او شاد و سرمست بوده است.
توضیحاتی در رابطه با cloud nine
cloud nine اشاره دارد به حالتی از شور و شعف، حالتی که فرد، سرشار شادی است.

483
Q

impression

A

/ɪmˈpreʃ.ən/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 نظر تصور، برداشت
معادل ها در دیکشنری فارسی: برداشت
مترادف و متضاد
idea notion opinion sense
a general/an overall impression
نظر عمومی/کلی
first impression
برداشت اول [نظر درباره کسی/چیزی در برخورد اول]
I don’t usually trust first impressions.
من معمولاً به برداشت‌های اول اعتماد نمی‌کنم.
to get the impression
به‌نظر آمدن
I get the impression that he’s rather shy.
به‌نظرم او نسبتاً خجالتی است.
to be under the impression
تصور کردن
I was under the impression that you didn’t like your job.
تصور می‌کردم که کارت را دوست نداری.
2 تأثیر
معادل ها در دیکشنری فارسی: اثر اثر تاثیر
مترادف و متضاد
effect impact influence
to make impression on somebody
روی کسی تأثیر گذاشتن
All our warnings made little impression on him.
تمام هشدارهای ما بر او تأثیر کمی گذاشت.
to make a good/bad impression
تأثیر خوب/بد داشتن
It doesn’t make a good impression if you’re late for an interview.
اگر برای مصاحبه دیر کنید، تأثیر خوبی نخواهد گذاشت.

484
Q

full of yourself

A

thinking that you are very important in a way that annoys other people:
I doubt he even thought about what you might need, he’s so full of himself.

485
Q

charming

A

/ˈtʃɑr.mɪŋ/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more charming] [حالت عالی: most charming]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 جذاب دلربا
معادل ها در دیکشنری فارسی: افسونگر جذاب دلربا دل‌فریب ملیح ملوس فریبنده گیرا
مترادف و متضاد
attractive delightful lovely pleasing repulsive
1.He’s very charming.
1. او بسیار جذاب است.

486
Q

egotistical

A

/ˌigəˈtɪstɪkəl/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more egotistical] [حالت عالی: most egotistical]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 خودمحور خودبین، خودخواه
معادل ها در دیکشنری فارسی: خودخواه
مترادف و متضاد
egocentric self-centered selfish altruistic
1.he’s egotistical and arrogant.
1. او خودمحور و مغرور است.

487
Q

double-faced

A

/dˈʌbəlfˈeɪsd/
قابل مقایسه
1 دورو فریبکار

488
Q

eyelashes

A

/ˈɑɪ.læʃ/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 مژه
معادل ها در دیکشنری فارسی: مژه
1.false eyelashes
1. مژه های مصنوعی
2.long eyelashes
2. مژه های بلند

489
Q

grandchildren

A

/ˈgræn.tʃɑɪld/
قابل شمارش
[جمع: grandchildren]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 نوه
معادل ها در دیکشنری فارسی: نوه
1.They spend a lot of time with their grandchildren.
1. آن ها وقت بسیاری را با نوه هایشان می گذرانند.

490
Q

facelift

A

/ˈfeɪslɪft/
قابل شمارش
1 عمل زیبایی صورت
1.to have a facelift
1. عمل زیبایی صورت انجام دادن

491
Q

citizenship

A

/ˈsɪtɪzənˌʃɪp/
غیرقابل شمارش
1 شهروندی تابعیت
معادل ها در دیکشنری فارسی: تابعیت شهروندی
1.to apply for citizenship
1. درخواست تابعیت کردن [دادن]

492
Q

arrogant

A

/ˈær.ə.gənt/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more arrogant] [حالت عالی: most arrogant]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 مغرور متکبر
معادل ها در دیکشنری فارسی: استکباری باافاده متکبر متفرعن گنده‌دماغ مستکبر
مترادف و متضاد
proud
1.I found him arrogant and rude.
1. به‌نظر من، او مغرور و بی‌تربیت بود.

493
Q

innocent

A

/ˈɪnəsnt/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more innocent] [حالت عالی: most innocent]
1 معصوم پاک
معادل ها در دیکشنری فارسی: بی‌آلایش معصومانه معصوم
مترادف و متضاد
naive
1.He looked so sweet and innocent.
1. او خیلی مهربان و معصوم به‌نظر می‌رسید.
2.She is very naive and innocent.
2. او بسیار ساده و معصوم است.
an innocent young woman
یک زن جوان معصوم
2 بی‌گناه
معادل ها در دیکشنری فارسی: بی‌تقصیر بی‌گناه
مترادف و متضاد
guilty
1.He firmly believes that she is innocent.
1. او به‌طور راسخ معتقد است که او بی‌گناه است.
2.They have imprisoned an innocent man.
2. آنها یک مرد بی‌گناه را زندانی کرده‌اند.

494
Q

anxious

A

/ˈæŋk.ʃəs/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more anxious] [حالت عالی: most anxious]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 مضطرب نگران، دلواپس
معادل ها در دیکشنری فارسی: اندیشناک برآشفته پرتنش دلواپس هراسان نگران مضطرب مشوش
مترادف و متضاد
concerned uneasy worried carefree unconcerned
to be anxious about something
به‌خاطر چیزی مضطرب بودن
He’s very anxious about his exams.
او به‌خاطر امتحانش بسیار مضطرب است.
to be anxious for somebody
نگران کسی بودن
Parents are naturally anxious for their children.
پدر و مادرها طبیعتاً نگران بچه‌هایشان هستند.
an anxious look/face/expression
نگاه/صورت/چهره نگران
2 مشتاق
معادل ها در دیکشنری فارسی: شایق
مترادف و متضاد
eager impatient keen
to be anxious to do something
مشتاق به انجام کاری بودن
I’m anxious to hear her news.
من مشتاق به شنیدن خبر او هستم.
anxious for something
مشتاق به چیزی
There are plenty of graduates anxious for work.
تعداد زیادی فارغ‌التحصیل مشتاق به کار وجود دارد.
to be anxious for somebody to do something
مشتاق بودن برای انجام کاری توسط کسی
Why was she so anxious for me to stay?
او چرا اینقدر مشتاق بود که من بمانم؟

495
Q

yield

A

/jiːld/
فعل گذرا
[گذشته: yielded] [گذشته: yielded] [گذشته کامل: yielded]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 به بار آوردن تولید کردن، دادن
معادل ها در دیکشنری فارسی: عمل آوردن
1.The research has yielded useful information.
1. (این) تحقیق اطلاعات مفیدی به بار آورده است [به ما داده است].
trees that no longer yield fruit
درختانی که دیگر میوه به بار نمی‌آورند
2 تسلیم شدن
معادل ها در دیکشنری فارسی: تسلیم شدن
مترادف و متضاد
give in give way
1.I yielded to temptation and had a chocolate.
1. من تسلیم هوس شدم و یک شکلات خوردم.
3 حق تقدم دادن
1.You have to yield to traffic from the left.
1. شما بایست از سمت چپ به خودروها حق تقدم بدهید.
[اسم]yield
/jiːld/
قابل شمارش
4 محصول بازده، حاصل
معادل ها در دیکشنری فارسی: بازده راندمان
1.Agricultural yields
1. محصولات کشاورزی

496
Q

effortlessly

A

/ˈefərtləsli/
غیرقابل مقایسه
1 بدون زحمت به آسانی
معادل ها در دیکشنری فارسی: به‌آسانی
1.She walks effortlessly now.
1. او حالا بدون زحمت راه می‌رود.

497
Q

rhinoplasty

A

/ɹˈaɪnəplɐsti/
غیرقابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 جراحی زیبایی بینی (پزشکی) رینوپلاستی

498
Q

procedure

A

/prəˈsiː.dʒər/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 رویه اصول، پروسه
معادل ها در دیکشنری فارسی: روال روش روند رویه آیین
مترادف و متضاد
course of action method series of steps strategy
procedure for something
روند (برای) چیزی
1. The company has new procedures for dealing with complaints.
1. شرکت رویه‌های جدیدی برای برخورد با شکایات دارد.
2. The procedure for logging on to the network usually involves a password.
2. روند وارد شدن به شبکه معمولا شامل یک رمز عبور است.
emergency/safety/disciplinary procedures
رویه‌های اورژانسی/امنیتی/کیفری
to follow normal/standard/accepted procedure
از اصول معمولی/استاندارد/پذیرفته شده پیروی کردن
You must follow correct procedure at all times.
همیشه باید اصول درست را دنبال کنی.
court/legal/parliamentary procedure
روند دادگاهی/قانونی/پارلمانی

499
Q

cosmetic

A

/kɑzˈmɛtɪk/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more cosmetic] [حالت عالی: most cosmetic]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 زیبایی [وابسته به زیبایی]
معادل ها در دیکشنری فارسی: آرایشی
1.cosmetic surgery
1. عمل [جراحی] زیبایی

500
Q

deceitful

A

/dəˈsitfəl/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more deceitful] [حالت عالی: most deceitful]
1 فریبکارانه فریب‌آمیز، مکار
معادل ها در دیکشنری فارسی: جلب حقه‌باز دروغگو دغل هفت‌خط مزورانه مزور محیل فریبکار
مترادف و متضاد
dishonest
1.A deceitful man
1. یک مرد مکار
2.deceitful behavior
2. رفتار فریبکارانه

501
Q

well rounded

A

adjective
UK /ˌwel ˈraʊn.dɪd/ US /ˌwel ˈraʊn.dɪd/
Add to word list
involving or having experience in a wide range of ideas or activities:
The article is well rounded and is fair to both sides of the dispute.
[ before noun ] She describes herself as a “well-rounded individual” who works hard but has a varied social life.

502
Q

well-paid

A

/ˌwelˈpeɪd/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more well-paid] [حالت عالی: most well-paid]
1 با حقوق مکفی
1.a well-paid job
1. یک شغل با حقوق مکفی

503
Q

intimate

A

/ˈɪntɪmət/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more intimate] [حالت عالی: most intimate]
1 صمیمی نزدیک
معادل ها در دیکشنری فارسی: اخت خودمانی صمیمانه صمیمی
مترادف و متضاد
close
1.intimate friends
1. دوستان صمیمی
2.We’re not on intimate terms with our neighbors.
2. مار رابطه نزدیکی با همسایه هایمان نداریم.
[اسم]intimate
/ˈɪntɪmət/
قابل شمارش
2 دوست صمیمی دوست نزدیک
formal
1.He was a wartime minister and intimate of Churchill.
1. او وزیر دوره جنگ و دوست صمیمی چرچیل بود.

504
Q

set someone up

A

to establish someone or yourself in a business or position:
After he left college, his father set him up in the family business.
She set herself up as an interior designer.

505
Q

blind date

A

/blaɪnd deɪt/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 قرار کور قرار کورکورانه، قرار عاشقانه بدون آشنایی قبلی

506
Q

engagement

A

/ɪnˈɡeɪdʒmənt/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 نامزدی عقد
معادل ها در دیکشنری فارسی: نامزدی
1.She has broken off her engagement to Charles.
1. او نامزدی‌اش با “چارلز” را بهم زد.
a long engagement
دوران نامزدی طولانی
an engagement party
جشن عقد
2 درگیری جنگ
معادل ها در دیکشنری فارسی: درگیری
formal
1.The general tried to avoid an engagement with the enemy.
1. فرمانده تلاش کرد از درگیری با دشمن دوری کند.
3 مشارکت ارتباط، تعامل
مترادف و متضاد
participation
Britain’s continued engagement in open trading
مشارکت مداوم بریتانیا در تجارت آزاد

507
Q

bond

A

/bɑːnd/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 اوراق قرضه اوراق بهادار، ضمانت نامه
معادل ها در دیکشنری فارسی: اوراق بهادار اوراق قرضه
government bonds
اوراق بهادار دولتی
2 رابطه پیوند
معادل ها در دیکشنری فارسی: پیوند
bond between A and B
پیوند بین (آ) و (ب)
1. the bond between the mother and baby
1. پیوند بین مادر و کودک
2. There is a strong bond between the two brothers.
2. پیوند محکمی بین آن دو برادر وجود دارد.
bond with somebody/something
رابطه با کسی/چیزی
the United States’ special bond with Britain
رابطه ویژه آمریکا با بریتانیا
bond of something
رابطه چیزی
the bond of friendship
رابطه دوستی
family bonds
روابط خانوادگی
In societies with strong family bonds, people tend to live longer.
در جوامعی با روابط خانوادگی قوی‌تر، مردم معمولا بیشتر عمر می‌کنند.
3 پیوند شیمیایی
specialized
1.In each methane molecule there are four CH bonds.
1. در هر مولکول متان چهار پیوند کربن-هیدروژن وجود دارد.
[فعل]to bond
/bɑːnd/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: bonded] [گذشته: bonded] [گذشته کامل: bonded]
4 ارتباط برقرار کردن
to bond with somebody
با کسی ارتباط برقرار کردن
Time must be given for the mother to bond with her baby.
باید به مادر زمان داده شود تا با نوزادش ارتباط برقرار کند.
5 چسباندن متصل کردن
to bond something
چیزی را چسباندن
This new glue bonds a variety of surfaces in seconds.
این چسب جدید انواع مختلفی از سطوح را به هم می‌چسباند.
to bond A to B
(آ) را به (ب) چسباندن
It cannot be used to bond wood to metal.
از این نمی‌توان برای چسباندن چوب به فلز استفاده کرد.
6 چسبیدن
to bond together
به هم چسبیدن
The atoms bond together to form a molecule.
اتم‌ها به هم می‌چسبند تا مولکول تشکیل دهند.

508
Q

having chemistry

A

a connection, a bond or common feeling between two people” is having chemistry

509
Q

soulmate

A

/ˈsoʊlmeɪt/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 نیمه گمشده دوست صمیمی

Later that year she met Adam and she knew instantly that they were soulmates.

510
Q

flirt

A

/flɜːrt/
فعل ناگذر
[گذشته: flirted] [گذشته: flirted] [گذشته کامل: flirted]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 لاس زدن عشوه‌گری کردن
معادل ها در دیکشنری فارسی: لاس زدن
1.He flirts outrageously with his female clients.
1. او بی‌شرمانه با مشتری‌های خانم لاس می‌زند.
[اسم]flirt
/flɜːrt/
قابل شمارش
2 لاس زن لوند، عشوه گر
1.She’s a real flirt.
1. او حقیقتا دختر لوندی است.

511
Q

Significant other

A

/səgˈnɪfɪkənt ˈʌðər/
قابل شمارش
1 شریک زندگی (همسر، شوهر، دوست‌پسر یا دوست‌دختر)) شریک جنسی

512
Q

pop

A

/pɑːp/
غیرقابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 پاپ (ژانر موسیقی)
مترادف و متضاد
popular music
a pop star
ستاره (موسیقی) پاپ
She wants to be a pop star like Beyoncé.
او دوست دارد مثل “بیانسه” ستاره (موسیقی) پاپ شود.
pop music
موسیقی پاپ
a new pop record
یک ترک پاپ جدید
2 نوشابه
1.Can you get me a pop while you’re up?
1. حالا که ایستادی می‌توانی برای من یک نوشابه بیاوری؟
a bottle of pop
یک بطری نوشابه
3 صدای تق (صدای) بامب
1.The cork came out of the bottle with a loud pop.
1. چوب پنبه با صدای تق بلندی از بطری جدا شد.
to go pop
با صدا ترکیدن
The balloon went pop.
بادکنک با صدا ترکید.
[فعل]to pop
/pɑːp/
فعل گذرا
[گذشته: popped] [گذشته: popped] [گذشته کامل: popped]
4 (قرص) خوردن
to pop pills
قرص خوردن
She’s been popping pills for months.
او ماه‌ها قرص می‌خورده است.
5 ترکیدن
a balloon pops
بادکنک می‌ترکد
The balloon will pop if you put a pin in it.
بادکنک می‌ترکد اگر سوزن در آن فرو کنید.
6 بالا انداختن (چیزی را تند خوردن)
1.Katie popped candies into her mouth.
1. “کیتی” (پشت سر هم) آبنبات در دهانش بالا می‌انداخت.
7 کاملا باز شدن (چشم در اثر تعجب) از حدقه بیرون زدن
مترادف و متضاد
pop out
one’s eyes pop (out)
چشم‌های کسی از حدقه بیرون زدن
Her eyes nearly popped out of her head when she saw them.
وقتی آنها را دید، چشم‌های او از حدقه بیرون زدند.
8 افتادن جدا شدن
to pop off
جدا شدن
The top button popped off my shirt.
دکمه اول لباسم جدا شد (و افتاد).
to pop out
افتادن
The ball popped out of Smith’s hands and onto the ground.
توپ از دست‌های “اسمیت” روی زمین افتاد.

513
Q

leading

A

/ˈliːd.ɪŋ/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more leading] [حالت عالی: most leading]
1 برجسته پیشتاز، اصلی
معادل ها در دیکشنری فارسی: مبرز
1.a leading expert on the country’s ecology
1. یک کارشناس برجسته در اکولوژی [بوم شناسی] کشور
2.the world’s leading manufacturer of audio equipment
2. تولید کننده پیشتاز تجهیزات صوتی

514
Q

cuddle

A

/ˈkʌdəl/
فعل گذرا و ناگذر
[گذشته: cuddled] [گذشته: cuddled] [گذشته کامل: cuddled]
1 در آغوش گرفتن نوازش کردن، بغل کردن
1.He cuddled his favorite teddy bear.
1. او خرس عروسکی مورد علاقه اش را در آغوش گرفت.
2.She cuddled the infant before bedtime.
2. او آن نوزاد را قبل از وقت خواب بغل کرد.
[اسم]cuddle
/ˈkʌdəl/
قابل شمارش
2 آغوش بغل

515
Q

along

A

/əˈlɑŋ/
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 در امتداد
معادل ها در دیکشنری فارسی: در امتداد
مترادف و متضاد
across down throughout the length of
along the road/river/beach…
در امتداد جاده/رودخانه/ساحل و…
1. a romantic walk along the river
1. یک پیاده‌روی عاشقانه در امتداد رودخانه
2. along the beach
2. در امتداد ساحل
3. They walked slowly along the road.
3. آنها به آهستگی در امتداد خیابان قدم زدند.
along sides of something
در امتداد اطراف چیزی
Houses had been built along both sides of the river.
خانه‌هایی در امتداد هر دو طرف رودخانه ساخته شده بود.
along the corridor
در امتداد راهرو
You’ll find his office just along the corridor.
شما دفتر او را درست در امتداد این راهرو پیدا خواهید کرد.
[قید]along
/əˈlɑŋ/
غیرقابل مقایسه
2 به پیش
to walk/drive along
به پیش رفتن/رانندگی کردن
1. He pointed out various landmarks as we drove along.
1. همینطور که به پیش می‌راندیم، او به اماکن دیدنی مختلفی با دست اشاره می‌کرد.
2. We were just walking along, chatting.
2. ما فقط داشتیم صحبت‌کنان به پیش می‌رفتیم.
3 همراه
to come/go/be along
همراه آمدن/رفتن/آمدن
We’re going for a swim. Why don’t you come along?
ما داریم برای شنا می‌رویم. چرا همراه ما نمی‌آیی؟
to take somebody along
کسی را همراه خود بردن
1. I’ll be along in a few minutes.
1. من چند دقیقه دیگر همراه شما می‌آیم.
2. Why don’t you take him along with you?
2. چرا او را به همراه خود نمی‌بری؟
4 پیش (رفتن)
to come/go/get along well/bad/nicely
خوب/بد/به خوبی پیش رفتن
1. After a five-hour operation, Wendy is coming along just fine.
1. بعد از پنج ساعت جراحی، حال “وندی” رو به پیشرفت [بهبودی] است.
2. The book’s coming along nicely.
2. کتاب دارد به خوبی پیش می‌رود.

516
Q

Be into someone

A

means be romantically interested in someone

517
Q

tight-knit

closely/tightly knit

A

/ˌtaɪt ˈnɪt/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more tight-knit] [حالت عالی: most tight-knit]
1 صمیمی دارای رابطه نزدیک و صمیمی

closely connected:
a very close-knit family
a tightly knit community
The two communities are closely knit by a common faith.
The company is controlled by a tightly-knit group of investors.
Divisions have appeared within his usually tight-knit circle of friends.

518
Q

a shoulder to cry on

A

someone who is willing to listen to your problems and give you sympathy, emotional support, and encouragement:
I wish you’d been here when my mother died and I needed a shoulder to cry on.

519
Q

hit it off (with someone)

A

to be friendly with each other immediately:
We had similar ideas about the show, and the two of us hit it off right away.

520
Q

abusive

A

/əˈbjusɪv/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more abusive] [حالت عالی: most abusive]
1 توهین‌آمیز بی‌ادبانه، نامربوط
1.an abusive remark
1. نظری توهین‌آمیز

521
Q

affair

A

/əˈfer/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 امر کار
معادل ها در دیکشنری فارسی: امر
financial affairs
امور مالی
financial affairs of the company
امور مالی شرکت
2 رابطه نامشروع (جنسی)
معادل ها در دیکشنری فارسی: رابطه نامشروع
to have an affair (with somebody)
با کسی رابطه داشتن
Do you think he’s having an affair with someone?
فکر می‌کنی که او با کسی رابطه نامشروع (جنسی) دارد؟
a long love affair
یک رابطه نامشروع طولانی
3 رویداد
معادل ها در دیکشنری فارسی: قضیه
مترادف و متضاد
event
world/international/business affairs
رویدادهای جهانی/بین‌المللی/تجاری
an important affair
رویدادی مهم

522
Q

courage

A

/ˈkɜr.ɪdʒ/
غیرقابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 شجاعت جرات، شهامت
معادل ها در دیکشنری فارسی: جرات جربزه جگر دل دل و جرئت دلیری شجاعت
مترادف و متضاد
bravery
1.I wanted to talk to him, but I didn’t have the courage.
1. می‌خواستم با او صحبت کنم، اما شجاعتش را نداشتم.
2.People should have the courage to stand up for their beliefs.
2. مردم باید جرات دفاع از اعتقاداتشان را داشته باشند.

523
Q

to dump

A

/dʌmp/
فعل گذرا
[گذشته: dumped] [گذشته: dumped] [گذشته کامل: dumped]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 دور انداختن بیرون ریختن
to dump something
چیزی را دور انداختن/بیرون ریختن
1. Several old cars had been dumped near the beach.
1. چندین ماشین قدیمی کنار ساحل دور انداخته شده‌اند.
2. Toxic chemicals continue to be dumped into the river.
2. مواد شیمیایی سمی همچنان به درون رودخانه ریخته می‌شوند.
2 ول کردن بهم زدن (رابطه عاشقانه)
informal
to dump somebody
کسی را ول کردن/رابطه با کسی بهم زدن
1. Did you hear he’s dumped his girlfriend?
1. شنیدی که او دوست دخترش را ول کرده است؟
2. Vicky dumped Neil yesterday.
2. “ویکی” دیروز رابطه‌اش را با “نیل” بهم زد.
3 پرت کردن انداختن
to dump something
چیزی را پرت کردن/انداختن
1. Don’t dump your clothes on the floor!
1. لباس‌هایت را روی زمین پرت نکن!
2. Merrill dumped her suitcase down in the hall.
2. “مریل” چمدانش را در سالن انداخت.
[اسم]dump
/dʌmp/
قابل شمارش
4 بیغوله جای بد و ناخوشایند
معادل ها در دیکشنری فارسی: آشغالدونی زاغه
disapproving informal
1.How can you live in this dump?
1. چطور می‌توانی در این بیغوله زندگی کنی؟
2.This place looks like a dump!
2. این مکان شبیه یک بیغوله است [این مکان بسیار جای بد و ناخوشایندی است]!
5 محل تخلیه (زباله)
معادل ها در دیکشنری فارسی: آشغالدونی
a rubbish/garbage dump
محل تخلیه زباله [زباله‌دانی]
The fire probably started in a rubbish dump.
آتش احتمالا در محل تخلیه زباله شروع شد.
a toxic/nuclear waste dump
محل تخلیه زباله‌های سمی/هسته‌ای

524
Q

get/start off on the wrong foot

A

to start a relationship or activity badly:
He got off on the wrong foot with my parents by arriving late.

525
Q

awful

A

/ˈɔːfəl/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more awful] [حالت عالی: most awful]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 افتضاح بسیار بد
معادل ها در دیکشنری فارسی: افتضاح
مترادف و متضاد
disgusting terrible unpleasant excellent lovely wonderful
1.It’s an awful place.
1. اینجا جای افتضاحی است.
2.She’s got an awful boss.
2. او رئیس بسیار بدی دارد.
3.The weather was awful.
3. هوا افتضاح بود.
to look/feel awful
افتضاح به نظر رسیدن
She’d been ill and she looked awful.
او مریض شده بود و افتضاح به نظر می‌رسید.

526
Q

hit on someone

A

to show someone that you are sexually attracted to them:
Some guy hit on me while I was standing at the bar.

527
Q

play hard to get

A

to pretend that you are less interested in someone than you really are as a way of making them more interested in you, especially at the start of a romantic relationship:
Why won’t you call him back? Are you playing hard to get?

528
Q

someone/something is out of someone’s league

idiom

A

someone or something is too good or expensive for someone to have:
She was the most beautiful girl in school, and I knew she was out of my league.

529
Q

lead someone on

A

to persuade someone to believe something that is untrue:
All that time she’d been leading him on (= pretending she liked him), but she was only interested in his money.

530
Q

get along

A

/gɛt əˈlɔŋ/
فعل گذرا
[گذشته: got along] [گذشته: got along] [گذشته کامل: gotten along]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 کنار آمدن خوب بودن (با یکدیگر)
مترادف و متضاد
be compatible be friendly see eye to eye
1.She and her new roommate are getting along.
1. او و هم‌اتاقی جدیدش با هم خوب هستند.
to get along with somebody
با کسی کنار آمدن
1. He doesn’t get along with his daughter.
1. او با دخترش کنار نمی‌آید.
2. I get along well with most of her friends.
2. من با بیشتر دوستان او راحت کنار می‌آیم.
to get along with something
با چیزی کنار آمدن
I’m not getting along very well with this job.
من خیلی خوب با این شغل کنار نیامده‌ام.
If two or more people get along, they like each other and are friendly to each other:
I don’t really get along with my sister’s husband.

531
Q

cruel

A

/ˈkruː.əl/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: crueler] [حالت عالی: cruelest]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 بی‌رحم ظالم
معادل ها در دیکشنری فارسی: خونریز بی‌رحم ستمگر ستمگرانه دلسنگ سنگدل نامهربان ظالم ظالمانه بی‌عاطفه
مترادف و متضاد
brutal callous merciless ruthless wicked compassionate merciful
1.Children can be very cruel to each other.
1. بچه‌ها نسبت به یکدیگر می‌توانند بسیار بی‌رحم باشند.
2.I can’t stand people who are cruel to animals.
2. من نمی‌توانم آدم‌هایی که نسبت به حیوانات ظالم هستند را تحمل کنم.

532
Q

Adultery

A

/əˈdʌltəri/
غیرقابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 زنای محصنه
معادل ها در دیکشنری فارسی: زنا زناکاری فسق
1.He was accused of committing adultery.
1. او متهم به انجام زنای محصنه بود.

sex between a married man or woman and someone he or she is not married to:
Many people in public life have committed adultery.

533
Q

to lead on

A

/liːd ɑːn/
فعل گذرا و ناگذر
1 کسی را به جلو راهنمایی کردن پیش‌قدم شدن، ابتدا رفتن
2 فریب دادن وسوسه و گمراه کردن، سردواندن
informal
to lead somebody on
کسی را فریب دادن/سردواندن
1. All that time she’d been leading him on, but she was only interested in his money.
1. آن همه مدت او داشت او را سرمی‌دواند، اما او فقط به پولش علاقه‌مند بود.
2. He thought Sara loved him, but in fact she was just leading him on.
2. او فکر کرد سارا دوستش دارد، اما در حقیقت سارا فقط داشت او را فریب می‌داد.

534
Q

faithful

A

/ˈfeɪθ.fəl/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more faithful] [حالت عالی: most faithful]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 وفادار باوفا
معادل ها در دیکشنری فارسی: باوفا وفادار
مترادف و متضاد
loyal unfaithful
1.a faithful friend
1. دوست وفادار
2.His faithful old dog accompanied him everywhere he went.
2. سگ قدیمی باوفای او، هرجا که او می‌رفت او را همراهی می‌کرد.
[اسم]faithful
/ˈfeɪθ.fəl/
قابل شمارش
2 مومن باایمان، معتقد

535
Q

caring

A

/ˈker.ɪŋ/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: more caring] [حالت عالی: most caring]
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 مهربان دلسوز
a caring mother/person/parent
مادر/فرد/پدر و مادر مهربان [دلسوز]
He’s a very caring person.
او فرد بسیار مهربانی است.

536
Q

clingy

A

/ˈklɪŋi/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: clingier] [حالت عالی: clingiest]
1 چسبان (لباس) چسبنده
1.She wore a clingy red dress.
1. او یک پیراهن قرمز چسبان پوشید.
2 وابسته (از لحاظ عاطفی)
disapproving
1.At about 18 months my son became very clingy.
1. در حدود 18 ماهگی، پسرم خیلی (به من) وابسته شد.
a clingy child
یک کودک وابسته (به مادر)

537
Q

catfishing

A

noun [ U ]
UK /ˈkæt.fɪʃ.ɪŋ/ US /ˈkæt.fɪʃ.ɪŋ/
catfishing noun [U] (FISHING)
the activity of trying to catch catfish:
These are some of the baits I use for catfishing.
Fewer examples
I haven’t been able to get out to do any catfishing lately.
We cover the basics of catfishing with limb lines.
This is a vital piece of catfishing equipment.
There have even been catfishing expeditions to exotic locations such as the Amazon River.

catfishing noun [U] (SOCIAL MEDIA)

informal
the practice of pretending on social media to be someone different, in order to trick or attract another person:
Is editing your profile pic to make yourself look better really so different from catfishing?

538
Q

divorcee

A

/dɪˌvɔːrˈseɪ/
قابل شمارش
مشاهده در دیکشنری تصویری
1 مطلقه

539
Q

Heartthrob

A

/ˈhɑːrt θrɑːb/
قابل شمارش
1 آدم محبوب دل‌ها (هنرپیشه یا خواننده) مرد مشهور و جذاب
1.a Hollywood heart-throb
1. هنرپیشه محبوب دل‌های هالیوودی

540
Q

bushy

A

/ˈbʊʃi/
قابل مقایسه
[حالت تفضیلی: bushier] [حالت عالی: bushiest]
1 پر پشت
معادل ها در دیکشنری فارسی: انبوه پشمالو
1.a bushy tail
1. دم پر پشت
2.bushy eyebrows
2. ابروهای پر پشت

541
Q

the straw that breaks/broke the camel’s back

idiom

A

/bi ðə strɔ ðæt broʊk ðə ˈkæməlz bæk/
1 طاق شدن طاقت کاسه صبر کسی لبریز شدن
مترادف و متضاد
be the last straw
1.His accusing me of not working hard enough was the straw that broke the camel’s back, so I finally asked for a transfer to another section of the company.
1. تهمت او که به من که کم کاری می کنم کاسه صبرم را لبریز کرد، برای همین بالاخره درخواست انتقال به بخش دیگری از شرکت را دادم.
توضیح درباره اصطلاح be the straw that broke the camel’s back
ترجمه تحت اللفظی این عبارت “آخرین کاهی که کمر شتر را شکست” است. از ضرب المثلی عربی گرفته شده است که صاحب شتر تا آخرین ظرفیت شتر بار کاه می گذارد بر پشتش اما راضی نمی شود و می خواهد یک کاه دیگر بگذارد که همان یک کاه کمر شتر را می شکند.

the last in a series of bad things that happen to make someone very upset, angry, etc.
It had been a difficult week, so when the car broke down, it was the straw that broke the camel’s back.

542
Q

let someone down

phrasal verb with let verb

A

to disappoint someone by failing to do what you agreed to do or were expected to do:
You will be there tomorrow - you won’t let me down, will you?
When I was sent to prison, I really felt I had let my parents down.

542
Q

let someone down

phrasal verb with let verb

A

to disappoint someone by failing to do what you agreed to do or were expected to do:
You will be there tomorrow - you won’t let me down, will you?
When I was sent to prison, I really felt I had let my parents down.

543
Q

let someone down

phrasal verb with let verb

A

to disappoint someone by failing to do what you agreed to do or were expected to do:
You will be there tomorrow - you won’t let me down, will you?
When I was sent to prison, I really felt I had let my parents down.